ائتلاف | کلمۀ عربی، به معنی پیوست شدن - اتحاد موقت - آمیزش مصلحتی - همبستگی |
|||
ائتلافی | ترکیب عربی و دری، به معنی پیوستگی - اتحاد موقتی - و هر چیز دیگر ی مربوط به ائتلاف، مثلاً حکومت ائتلافی |
|||
اب | کلمۀ عربی به معی پدر که در عربی جمع آن آباء است - استعمال این کلمه در زبان دری چندان معمول نیست. / هاشمیان |
|||
اباء | سرباز زدن، سرپیچی، دوری جستن، امتناع ورزیدن، سرکشی، پرهیز، خودداری |
|||
ابابیل | کلمۀ عربی به معنی غچی، سریع السیر، تیز بال - مترادف با غچی ، پلاشترک یا پرستو. / هاشمیان |
|||
اباتت | شب را در جایی گذراندن، شب را در جائی گذرانیدن، شب را در جایی به سر بردن، بیتوته کردن |
|||
اباته | کلمۀ عربی به معنی شب را سپری کردن - پناه بردن یا پناه دادن شبانه، مثلاً اعاشه و اباته. / هاشمیان |
|||
اباحت | کلمۀ عربی به معنی تفکر آزاد، آزادی عمل - روا دانستن - جایز شمردن - اعتیاد به مناسبات جنسی - عدم رعایت اخلاق اجتماعی- اعتیاد به آزادی بدون مسؤولیت - مترادف جواز، روایی - در عربی /اباحة/ نوشته شود. / هاشمیان |
|||
اباطه | البسه، لباس نظامی |
|||
اباطیل | کلمۀ عربی، جمع /باطل/، به معنی بی اهمیت، بی ارزش- سخن بیهوده- شطحیات - اراجیف - اکاذیب - بیهوده ها - مزخرفات - موهومات. / هاشمیان |
|||
ابانت | الف ــ اِبانه ، پیدا کردن ، آشکار کردن، روشن کردن، هویدا کردن، آشکار گفتن ، پیدا شدن ، آشکار شدن، هویدا شدن، پیدائی، ظهور، روشنی، هویدائی ، آشکاری ، بداهت، جدا کردن ب ــ دختر را بشوی دادن. به اهتمام مسعود فارانی |
|||
ابتداء | شروع، اول، آغاز، نخست مبداء، منشاء / مقابل انتها |
|||
ابتداءً | از شروع، از اول، از آغاز، از مبداء، از منشاء، نخستین |
|||
ابتدائی | آغازین، اولی، بدوی، مقدماتی، نخستین. / مقابل انتهائی |
|||
ابتدائیه | کلمۀ عربی /ابتدائیه/، مونث ابتدائی، مثلا محکمۀ ابتدائیه |
|||
ابتذال | دائم به کار بردن و کهنه کردن چیزی؛ بی ارزشی، بی قدری، پستی، پیش پاافتادگی، شطحیات، ازبین رفتگی، فرسودگی، کاهش ارزش، خوار، بی قدر، بی بها، کم قیمت |
|||
ابتذالات | جمعِ ابتذال، به کلمۀ «ابتذال» مراجعه شود |
|||
ابتذالی | بی ارزش، بی قدر، پست، پیش پاافتاده |
|||
ابتر | کلمۀ عربی به معنی کوتاه، مختصر - نامکمل، ناقص - محروم از اولاد |
|||
ابتری | اَبتَری- ترکیب عربی و دری، به معنی کوتاهی، اختصار - ناتمامی، نقصان - محرومیت از اولاد. |
|||
ابتسام | اِبتِسام- کلمۀ عربی به معنی لبخند زدن، تبسم کردن، تبسم، لبخند. / هاشمیان |
|||
ابتسام | اِبتِسام- تبسم کردن، خندۀ آرام کردن، نرم خندیدن، دندان سپید کردن، لبخند. لب خنده زدن، تبسم، لب خنده، شکرخند، شکرخنده |
|||
ابتلاء | کلمۀ عربی به معنی - گرفتاری، مصیبت، دچار، گرفتار، مبتلاء کردن، گرفتار و دچار رنجی کردن . / هاشمیان |
|||
ابتلاع | به گلو فروبردن؛ بلعیدن، فروبردن، قورت کردن، بلع، قورت |
|||
ابتناء | بناء، تعمیر، تهداب گذاری، نهادن ، ساختن ، بنا کردن، ساختن, نصب کردن, بر پا کردن, راست کردن, بناء کردن |
|||
ابتهاج | اِبتِهاج- کلمۀ عربی به معنی شاد شدن، شادمان گردیدن، خوشی، مسرت، شادمانی - سرور -بهجت. کلمه "ابتهاج" به معنای "شادی" یا "سرور" است. این کلمه معمولاً به حالتهای خوشحالی و شادمانی اشاره دارد و در متون ادبی و شعر به عنوان یک حس مثبت و دلنشین به کار می رود. |
|||
ابتکار | کلمۀ عربی به معنی |
|||
ابتکار عمل | داشتن خلاقیت و نوآوری در انجام یک کار را ابتکار عمل میگویند, اگرچه کلمه «ابتکار» به تنهایی، به معنای ارائه چیزی جدید هم میباشد، اما ابتکار عمل معمولا به انجام دادن یک کار با روشی جدید، ارائه راه حلی نوین، داشتن ایدههای جدید در راستای تسهیل فعالیتهای قبلی، گفته می شود |
|||
ابتکارات | جمعِ ابتکار، به کلمۀ «ابتکار» مراجعه شود |
|||
ابتکاری | اِتِکاری- ابداعی، بدیع، تازه، نو |
|||
ابتیاع | اِبتِیاع- کلمۀ عربی به معنی خریدن، خریداری کردن، بیع، خرید، سودا، شراء، فروش، معامله. / هاشمیان |
|||
ابجد | ترتیب و ترکیب قدیم حروف الفبای عربی که عبارتست از - ا، ب ، ج ، د، ه ، و، ز، ح ، ط ، ی ، ک ، ل ، م ، ن ، س ، ع ، ف ، ص ، ق ، ر، ش ، ت ، ث ، خ ، ذ، ض ، ظ ، غ. لطفاً به شرح کلمه توجه کنید |
|||
ابجد خوان | شخصیکه نو خواندن را می آموزد - شخص نو آموز در هر رشته - ابجد آموز - درین ترکیب یک کلمۀ عربی و یک کلمۀ دری شامل است. در ترکیب / طفل ابجد خوان/ صفت است |
|||
ابحاث | اَبحاث- کلمۀ عربی - جمع بحث - به معنی بحث ها - مباحثات. / هاشمیان |
|||
ابحار | اَبحار- جمع بحر - بحر ها - قطعات بزرگ آب که روی زمین را پوشانیده، مثلا بحرالکاهل، بحر هند، بحر اتلانتیک. |
|||
ابد | پایان، آخر، برای همیشه، جاوید، دائم. ترکیب / الی الابد/ = برای ابد یا تا ابد قید است. زمان آینده که نهایت ندارد، مثلاً تا ابد رویت را نخواهم دید |
|||
ابد الدهر | ترکیب عربی به معنی همیشه - جاودان - ازلی - ماخوذ از کلمۀ /دهر/. |
|||
ابداً | ترکیب عربی به معنی هرگز- هیچگاه - ابدالابد - دایمی - همیشه |
|||
ابداء | آغاز کردن، شروع کردن، آشکاریدن، آغازیدن، آفریدن، از سر گرفتن، ابتداء. کار نو و نخستین، نو آفریدن |
|||
ابداع | اِبداع- نوآفرینی، آفریدن، نوآوری، ایجاد، اختراع، خلقت. بهطور کلی، ابداع به فرایند خلاقانهای اشاره دارد که به تولید چیزی جدید و مفید منجر میشود. |
|||
ابداعات | اَبداعات: کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن ابداع می باشد. ابتکارات، نو آفریدن ها، اختراعات، ایجادها، خلاقیتها، طرز نوین در شعر و موسیقي. |
|||
ابداعی | ترکیبی از عربی و دری به معنی ابتکاری - نو آوری |
|||
ابدال / اَبدال | کلمۀ عربی که مفرد آن /بدل/ یا /بدیل/ باشد، به معنی مرحلۀ پنجم از مراحل ده گانۀ تصوف در دین اسلام - 7 یا 70 مرد خوب، مردان راه خداوند(ج) که توسط آنها خداوند (ج) عالم کاینات را تدویر میکند - هرگاه یکی از آنها وفات کند، جای او توسط شخص دیگری از جانب جامعۀ مربوطه انتخاب میشود- بدین ترتیب کلمۀ ابدال به معنی (زاهد تارک دنیا)، (اولیاالله) و (مجذوب خدا) قبول شده است - نجیب زاده - سخاوتمند |
|||
ابدال / اِبدال | کلمۀ عربی به معنی تبدیل یا تعویض حروف یا اصوات. «اِبدال» به معنای تعویض، جایگزینی یا تغییر دادن یک چیز به چیز دیگر است. این اصطلاح به طور خاص در زبانشناسی، فقه، و علوم مختلف به کار میرود و به حالتی اشاره دارد که در آن یک عنصر یا جزء به جای عنصر یا جزء دیگری قرار می گیرد. |
|||
ابدالاباد | جاویدن، همیشه، تا آخر زمان، ماندگار، زمان بی انتها (کلمه ای که برای زندگی ابدی، در قیامت به کار برده می شود). |
|||
ابدالی | ترکیبی از عربی و دری و مأخوذ از کلمۀ اَبدال - سلالۀ پادشاهان افغان در قرن 18 - |
|||
ابدان | الف - جمع بدن - کلمۀ عربی به معنی جسمها، تن ها، اندام ها، بدن ها، |
|||
ابدی | ترکیب عربی و دری به معنی جاوید - بی نهایت - لایتناهی- خاتمه نا پذیر. / هاشمیان |
|||
ابدیت | اَبَدیَت- همیشگی، وقت و زمان لایتناهی، وقت و زمان نا محدود، جاودانی، بقاء، بی زمانی |
|||
ابذار | زیاد خرچ کردن، بی هوده خرچ کردن، بیجا ارزش یا مال را از دست دادن ، برای معلومات بیشتر به تبذیر واسراف مراجعه شود. مقابل تقتیر و اقتار و تقصیر و قصد و اقتصاد. به اهتمام مسعود فارانی |
|||
ابر / اَبَر | الف- پیشوند زبان دری که در ترکیباتی از قبیل /ابر قدرت/ ، / ابر مرد/ ، /ابر پهلوان/ استعمال میشود. |
|||
ابر / اَبِر | کتلهٔ فشردهٔ بخار آب در اتموسفر، بخار های غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف می بارد. / هاشمیان |
|||
ابر جناور | ترکیبی از پیشوند + اسم که اسم را وصف میکند، به معنی حیوان بسیار خطرناک و خونخوار- این اصطلاح در دهۀ 1980 برای اشغالگران شوروی استعمال میشد - به طور عموم برای امپراطوری وحشتناک شوروی توجیه میشد. / هاشمیان |
|||
ابر زن | زن پر قدرت، زن مافوق قدرت انسانی |
|||
ابرآلود | ترکیبی از کلمۀ ابر با پسوند/ آلود / به معنی پُر ابر، مملو از ابر - آسمان تیره، غبارآلود، تودة عظیم بخار آب ، میغ ، سحاب. / هاشمیان |
|||
ابراء | کلمۀ عربی / ابراء/ به معنی آزاد ساختن، فراغت ذمه، معالجه، صحت یابی، رفع مسؤولیت و برائت ذمه (در قانون و محکمه) - ابراء دادن، ابراء کردن. / هاشمیان |
|||
ابرار | اِبرار - کلمۀ عربی به معنی افشاء کردن، آشکار کردن، بروز دادن که با افعال معاون /داشتن/، /کردن/ و /نمودن/ گردان شده میتواند.- / هاشمیان کلمهٔ "ابرار" جمع "بَرّ" است که در زبان عربی به معنای نیکوکاران، نیکان و پرهیزگاران میباشد. در فرهنگ اسلامی و ادبیات دری/فارسی، "ابرار" به گروهی از انسانها اشاره دارد که به سبب اعمال نیکو، پرهیزگاری و رفتار پسندیدهشان، مورد ستایش و تحسین قرار میگیرند. این کلمه اغلب در متون دینی، ادبیات عرفانی و اخلاقی به کار می رود. |
|||
ابراز | ظاهر ساختن، آشکار کردن، وانمود، اظهار ، افشاء ابراز تمنیات، ابراز تسلیت، واقعیت ابراز حقیقت است |
|||
ابراز نظر | نظر دادن، ابراز عقیده، آشکار ساختن اعتقاد، ابراز نظریه، گفتن گمان، اظهار اندیشه. عبارت "ابراز نظر" به معنای بیان یا اظهار نظر، دیدگاه یا عقیده است و به طور کلی به روند بیان افکار، احساسات یا نظرات فرد در مورد یک موضوع خاص اشاره دارد. این عبارت در زمینههای مختلف، از جمله اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و علمی، به کار می رود. |
|||
ابرام | اِبرام- کلمۀ عربی به معنی، اصرار - پا فشاری در امری - اصرار - پافشاری - تأکید - مداومت |
|||
ابراهیم | کلمۀ عربی که در زبان عبری /ابراهام/ بوده به معنی پدر همه - /ابرَهَم/ پدر اسحق و اسمعیل (ع) - اسم خاص، نام مردانه. / هاشمیان |
|||
ابرش | اَبرش- رنگارنگ، اسبی که خالهای مخالف رنگ (خصوصاً سرخ و سفید) خود داشته باشد |
|||
ابرص | کلمۀ عربی به معنی / پیس/ (یکنوع مرض جلدی که لکه های سفید وگلابی در روی پوست بدن انسان پیدا میشود) - مبروص./ هاشمیان |
|||
ابرغول | ابرغول/ بزرگ ترین و درخشان ترین ستاره در نمودار اِچ آر که شعاع آن از 20 تا چندصد برابر خورشید و درخشندگی آن تا صدهزار برابر آن است |
|||
ابرقدرت | بسیار زورآور، ابر نیرو - این اصطلاح در دهۀ 1960 رویکار آمد. قدرتی که از دیگر قدرت ها قوی تر باشد. در اصطلاح سیاسی، کشور یا کشور هائی هستند که از نظر قدرت صنعتی و نظامی از کشور های دیگر قوی ترند و بر صحنۀ سیاست بین المللی فرمانروایی دارند. / هاشمیان |
|||
ابرمرد | مرد پُرقدرت - این اصطلاح در دهۀ 1960 رویکار آمد |
|||
ابره | اصطلاح "ابره" در ادبیات دری به معنی "قسمت روی لباس، کلاه، بوت و نظیر آنها آمده است، که در تقابل با استر همان چیز ها قرار داشته باشد"، مثلا: ابره ای بالا پوش در تقابل قرار دارد، با استر بالا پوش؛ و یا ابره ای کلاه و استر کلاه. |
|||
ابرو | ابرو موهای بالای چشم است که قوس خاصی مانند چشم دارد. حالت قوسی ابرو و قرار گرفتن موهای آن کمک میکند که رطوبت به کنارههای ابرو بروند و داخل چشم نشوند. ابرو به همراه مژه برای جلوگیری از ورود نور مستقیم خورشید به چشم هم کارایی دارد. ابرو همچنین بنا به حالتهای احساسی و اشاری انسان، به همراه دیگر اجزاء چهره، شکل مناسب آن حالت را به صورت انسان میدهد. کلمۀ /ابرو/ در اصطلاحات /ابرو چیدن/- /ابرو درهم کشیدن/ -/ ابرو را کشیدن/ و /گره بر ابرو انداختن / رائج میباشد |
|||
ابرک/اورک | سنگی معدنی است به رنگ سفید نقره ای شفاف و براق و قابل تورق است . آبداری یا ورقه کشی روی کارد و شمشیر را نیز گویند |
|||
ابری | الف - ابر آلود - کاغذ زرورق - /ابره/ نیز تلفظ میشود- یک ورق بسیار نازک سفید یا فولادی که در صنعت و رادیو و سائر آلات برقی به حیث حایل برق مورد استفاده قرار می گیرد. / هاشمیان |
|||
ابریز | اِبریز- زر خالص و ناب، زر خالص و بی عیب |
|||
ابریشم | حریر - قز - تار ها و الیافی که از کرم پیله تولید میشود و از آن پارچه و لباس نفیس میسازند - کرم قز یا کرم ابریشم همان کرمی است که در درخت توت نشو و نما میکند و ابریشم تولید می نماید. / هاشمیان. |
|||
ابریشم کار | کسیکه کار پروسس تهیهٔ ابریشم را از غوزه تا تار تنیدن اجرا میکند، کسیکه ابریشم بافی میکند، جولای ابریشم، همچنان در پارچه هاییکه با ابریشم گلدوزی شده باشد نیز ابریشم کار گویند |
|||
ابریشمی | ( ابریشمین) صورت درست و ادبی تحریر آن است. یعنی پارچه یا لباسی که از ابرشم ساخته شده باشد - حریری |
|||
ابریق | کلمۀ عربی به معنی آفتابه - آب دستان - آبریز - در زبان عامیانه /افتاوه/. / هاشمیان. ظرف نوله دار و دسته داری که در آن آب انداخته دست خود را با آن می شویند. بدنی هم گفته شده است |
|||
ابزار | سامان و آلهٔ هرکار مانند سامان آلهٔ جنگی، سامان آلهٔ نجاری، گلکاری، مستری وغیره مثل چکس پیچکش، سوزن ، بیل تبر کلند و رنده ومیخ، تفنگ مرمی، تیر و کمان، توپ وطیاره وغیره، افزار، اوزار، ادات، آلت، وسیله نیز گفته میشود. جمع آن ابزار ها = وسائل |
|||
ابزاری | وسیله شدن برای یک هدف مشخص، مورد سوءاستفاده قرار گرفتن |
|||
ابژه | اُبژه- چیز، موضوع، مقابل/ سوبژه یا ذهن- ابژه مى تواند فکر شود، ولى سوبژه فکر مى کند |
|||
ابسترکت | انتزاعی، مجرد, مطلق, صریح, غیر عملی, بیمسمی |
|||
ابصار | کلمۀ عربی جمع بصر به معنی چشم، چشمان، به معنی بینایی، بصیرت و تشخیص درست هم به کار رفته، دید، دیدن، رویت، نظر، ادراک، فهم، مثلاً (فاعتبروا یا اولی الابصار = باور کنید ای مردم با بصیرت). / هاشمیان |
|||
ابطال / اَبطال | جمع بَطَل - دلیران، شجاعان، دلاوران |
|||
ابطال / اِبطال | ناچیز کردن، باطل کردن، الغاء، باطل، باطلسازی، بطلان، رد، فسخ، لغو، نسخ، نقض، هزل گوئی |
|||
ابطالات | اِبطالات، کلمه جمع بوده و مفرد آن ابطال می باشد. فسخ، لغو، باطل، الغاء، ناچیز ساختن، عزل کردن، نادرست ساختن، بی معنی ساختن |
|||
ابطان | محرم ساختن، از خود ساختن، خاصه ساختن |
|||
ابعاد | الف - کلمۀ عربی جمع بُعد به معنی دوری، فاصله - ابعاد ثلاثه (ابعاد سه گانه) در اصطلاح هندسه عبارت است از - طول - عرض - عمق و ارتفاع. / هاشمیان |
|||
ابغاض / اَبغاض | چمع بُغض، عقده ها، به کلمهٔ «بغض» مراجعه شود |
|||
ابغاض / اِبغاض | کینه ورزیدن، دشمنی کردن |
|||
ابقاء | باقی گذاشتن، به جای ماندن چیزی، زنده داشتن، بقاء |
|||
ابلاغ | اِبلاغ- کلمۀ عربی به معنی مطلب یا مفهومی را رساندن - اطلاع دادن - پیام رسانی، به حیث تخلص نیز استعمال میشود |
|||
ابلاغیه | ||||
ابلق | هر چیز دو رنگ، زیاد تر برای رنگ های سیاه و سفید استعمال میشود. در قدیم و به طور مجازی / شب و روز/ ، مثلاً / ابلقِ ایام. / هاشمیان |
|||
ابله | کلمۀ عربی به معنی احمق - سفله - بی عقل .که با پسوند تفضیلی / - تر ، - ترین/ استعمال شده میتواند. احمق، بیشعور، بیعرضه، بیعقل، پخمه، خل، رعنا، ساده، سفیه، کالیوه، کانا، کمعقل، کمهوش، کودن، گاوریش، گول، نادان، هزاک |
|||
ابلهانه | ترکیبی از زبانهای عربی و دری به معنی احمقانه، حماقتآمیز، سفیهانه، کودن وار، نابخردانهبی عقلانه، عاری از تفکر |
|||
ابلهی | ترکیبی از زبانهای عربی و دری به معنی حماقت، احمقی - بی عقلی - سادگی - بلاهت - ساده لوحی - کم خردی - نادانی |
|||
ابلهی | ترکیبی از زبانهای عربی و دری به معنی حماقت، احمقی - بی عقلی - سادگی - بلاهت - ساده لوحی - کم خردی - نادانی |
|||
ابلوقه | در بخش پنجشیر و نواهی آن چکش را ابلوقه می گویند بطور مثال -ابلقه را گرفتم و کوکه را بر دیوار چُکیدم- یعنی چکش را گرفتم و میخ را به دیوار چُکیدم، (یعنی کوبیدم ، از مصدر کوبیدن) به اهتمام مسعود فارانی |
|||
ابلیس | کلمۀ عربی به معنی شیطان - اهریمن - ریشۀ این کلمه در زبان یونانی /دیابولوس / بوده است. / هاشمیان |
|||
ابلیسانه | ترکیبی از زبانهای عربی و دری به معنی شیطان وار - شیطان مانند، شیطانی، شیطان صفت |
|||
ابلیسی | ترکیبی از زبانهای عربی و دری به معنی شیطانی، اهریمنی -- ( کلمۀ /شیطانی/ در زبان دری به چند معنی مختلف از قبیل غیبت، چُغُلی - شوخی وشقبی - رپوت دادن و غیره رایج شده است). / هاشمیان |
|||
ابن | اِبن- کلمۀ عربی به معنی فرزند مذکر- ولد -پسر، پور، ولد، زادۀ نرینه از آدمی، فرزند نرینه، این کلمه در عربی و هم در زبان دری به شکل مختصر /بن/ نیز به حیث نام شخص استعمال میشده است، مثلاً - بن زید، ابن سینا - مؤنث آن بنت است. مثلاً جمیله بنت قیصر. / هاشمیان |
|||
ابن الوقت | کلمۀ عربی به معنی کتابی (فرزند زمان) - فرصت طلب - پیش پای بین - آدم ابن الوقت |
|||
ابن الوقتی | ترکیبی از زبانهای عربی و دری به معنی فرصت طلبی - پیش پای بینی |
|||
ابن الیوم | کسی که در اندیشهٔ فردا نباشد و امروز را غنیمت داند. بی خیال، بی قید |
|||
ابناء | اَبناء- کلمۀ عربی به معنی جمع ابن = فرزندان - این کلمه در ترکیبات مختلف به معانی مختلف استعمال میشود، مثلاً - ابنای انس وجن - ابنای بشر - ابنای جنس - ابنای دهر - ابنای جهان - ابنای روزگار - ابنای زمان - ابنای سبیل - ابنای سلطنت - ابنای عصر - ابنای نوع - ابنای وطن. / هاشمیان |
|||
ابنیه | کلمۀ عربی جمع بنا به معنی عمارات - ساختمان ها |
|||
ابهام | الف- پوشیده گذاشتن، پوشیدگی، تاریکی، مبهم بودن |
|||
ابهامات | جمع ابهام - پیچیدگی ها، آمیختگی ها، پیچش ها، مبهمات، تاریکیها، تعقیدها، تیرگیها، شبهه ها، عدمصراحت ها |
|||
ابهت | کلمۀ عربی به معنی بزرگی، بزرگواری، نخوت، شکوه و جلال - اهمیت، بزرگی، جبروت، جلال، سطوت، شکوه، صولت، عظمت، فره، وقار در عربی /ابهة/ نوشته میشود |
|||
ابهر | کلمۀ عربی به معنی، |
|||
ابو | کلمۀ عربی به معنی پدر - درقدیم به حیث اسم کنیه استعمال میشد، مثلاً ابوعلی که اسم کنیۀ دیگری برای (ابن سینا) بود- این کلمه در اختصار به دو شکل دیگر نیز استعمال میشد-/ بو/، / با /، مثلاً- بوعلی - بایزید. / هاشمیان |
|||
ابواب | کلمۀ عربی، جمع باب، به معنی دروازه ها، مَداخل، در ها ــ باب ــ در زبان دری چندین معنی دارد که یکی آن /دروازه/ است دیگر آن درباره، در قسمت بجود و رای بکرده ست خلق را بی غم به عدل و داد گشاده ست بر جهان ابواب/ مسعود سعد به اهتمام مسعود فارانی |
|||
ابواب جمعی | ترکیب عربی به معنی نظارت جایداد ها و ساختمانها - نظارت أمور مالی |
|||
ابوال | اَبوال- جمعِ بَول (ادرار، شاش)، به کلمهٔ «بول» مراجعه شود |
|||
ابوالبشر | ترکیب عربی به معنی کتابی پدر بشر - پدر آدمیزاد - کنیۀ حضرت آدم. / هاشمیان |
|||
ابوالعجب | هر چیز عجیب و غریب، شعبده باز، پر شگفتی، عجیب |
|||
ابوالهول | ترکیب عربی به معنی کتابی پدر ترس - پدر هول که در زبانهای لاتین آنرا /اسفینکس/ گویند. ابوالهول (به عربی: أبو الهول) یک مجسمه بزرگ و معروف در مصر باستان است که در نزدیکی هرمهای جیزه قرار دارد. این مجسمه به شکل یک موجود افسانهای با بدن شیر و سر انسانی طراحی شده است. ابوالهول به عنوان نماد قدرت و حفاظت در فرهنگ مصری شناخته میشود. |
|||
ابوبکر | ترکیب عربی به معنی کتابی (پدر بکر) - کلمۀ /بکر/ در عربی چند معنی دارد - فکر، اندیشه، موضوع - اسم اولین خلیفۀ مسلمین در مکه که یار و خسر پیغمبر اسلام بود، متولد 573 متوفی 634 میلادی. / هاشمیان |
|||
ابوت | کلمۀ عربی به معنی پدر بودن، پدر شدن |
|||
ابوی | اَبَوی- ترکیب عربی و دری به معنی پدرانه - مربوط به پدر - به حیث تخلص نیز استعمال میشود- ریشۀ این کلمه / اَب/ است به معنی پدر. / هاشمیان |
|||
ابوین | کلمۀ عربی به معنی پدر و مادر هر دو - والدین - ریشۀ کلمه / اب/ ابا/ ابو/ است به معنی پدر./ هاشمیان |
|||
ابکار / اَبکار | دوشیزگان، دختران، نابسودگان |
|||
ابکار / اِبکار | جمع بکر - باکره ها، برنا، جوان، تازه، بدیع، نو، دست نخورده، جدید |
|||
ابکم | زبان بسته، لال، گنگ - لال مادر زاد کسي است که از شکم مادر، لال به دنيا آيد |
|||
ابیات | کلمۀ عربی جمع بیت، به معنی بیت ها، فرد ها، فرد های شعر و یا کلام منظوم را گویند که دارای وزن و قافیه باشد |
|||
ابیض | کلمۀ عربی به معنی سفید - رنگ سفید -مشتقات دیگر این کلمه / بیاض/ و / بیضاء/ میباشد. / هاشمیان |
|||
اپارتاید (آپارتاید) | کلمهٔ (هلندی) مأخوذ از لاتین جدایی، جدا گزینی، جدا نگهداشتن، در ادبیات سیاسی یکی از اشکال تبعیض نژادی وجنسیتی که در امریکا و افریقای جنوبی علیه سیاه پوستان و زنان اعمال میگردید |
|||
اپاینتمنت | ||||
اپتومیست/اپتیمیست | خوش بین، مثبت نگر و مثبت اندیش، آنکه نظر خوشبینانه ارائه میکند |
|||
اپتیمال | اُپتِیمال- نکوترین، بهترین، بهتر کردن، خوبترین، بهینه، مطلوب ترین وضعیت ممکن با در نظرداشت جوانب مثبت و منفی |
|||
اپدیت | این کلمه به معنای اعمال تغییرات به یک سافتویر، آپرپیتنگ سیستم، دادهها، یا محتوا به منظور بهبود عملکرد، رفع مشکلات یا اضافه کردن خصوصیات جدید استفاده می شود. کلمهء "اپدیت" به عنوان یک اصطلاح رایج برای انجام عملیات به جدیدسازی تازه سازی و یا اصطلاح ایرانی «بروزسازی» در محیطهای مختلف مورد استفاده قرار می گیرد. |
|||
اپدیت سازی | اَدیت سازی دردری افغانستانبه معنای تازهسازی است. این کلمه به طور معمول برای اشاره به تغییرات یا اصلاحاتی به کار می رود که باعث می شود یک سیستم، سافتویر، یا اطلاعات مطابق با جدیدترین و تازه ترین نسخه یا اطلاعات موجود شود. در فارسی ایران از اصطلاح ببروز رسانی به عنوان معادل رایج "اپدیت" شناخته شده و در زمینههای مختلفی مانند تکنولوژی اطلاعات، اخبار، و اطلاعات عمومی به کار می رود. مثالها:
این کلمه به خصوص در عصر جدید اهمیت زیادی پیدا کرده و در مکالمات روزمره نیز بهصورت رایج استفاده می شود. |
|||
اپراتیفی | عملیاتی، حرکت پلان شده سریع برای اجرای یک مقصد معین |
|||
اپرتاید | کلمۀ فرانسوی - انگلیسی به معنی جدائی - جدا سازی - سیاست تبعیض نژادی که خصوصاً در کشور افریقای جنوبی مسلط بود و به سیاه پوستان اجازۀ اشتراک در حکومت یا در مجالس و محافل سفید پوستان را نمیداد- قیام به ضد اپرتاید در امریکا درسال 1960 که در نتیجۀ آن سیاه پوستان امریکا حقوق سیاسی و مدنی خود را بدست آوردند. / هاشمیان |
|||
اپریل | کلمۀ انگلیسی به معنی اسم ماه - ماه چهارم تقویم انگلیسی (گریگورین) - ماه دارای 30 روز - معادل 12 حمل تا 10 ثور تقویم افغانی |
|||
اپریل فول | در برخی از کشورها (از جمله بریتانیا، اتریش، نیوزیلند و زیمباوی) دروغگویی در این روز از صبح تا ظهر ادامه پیدا کرده و شخصی که پس از ظهر دروغی بگوید ( احمق آوریل ، April Fool) لقب میگیرد اما در مناطق دیگر تا پایان روز ادامه دارد. گمانه زنیهای مختلفی در مورد ریشه ی این رسم مطرح است. یکی از معروفترین آنها پیدایش دروغ آوریل را به اقدام شارل نهم پادشاه فرانسه در سال ۱۵۶۴ نسبت می دهد که در هنگام اصلاح تقویم گریگوری جشنهای سال نو را ، از اول آوریل به اول ژانویه منتقل کرد. پس از آن مخالفان این تغییر همچنان در روز اول آوریل به دید و بازدید عید می رفتند دوستان و آشنایانشان این افراد را که بر برگزاری عید در روز اول آوریل اصرار داشتند، آزار می دادند و آنها را «احمقهای آوریل» می نامیدند. |
|||
اپگان/ابگان | در زبان سانسیکریت پگان پگوان نام خدایی است که گروهی از هندوان آنرا پرستش میکردند و گروهی دیگر که این خدا را نمی پرستیدند و مخالف آن بودند با اضافت حرف الف اپگان یعنی آنانیکه از عبودیت این خدا سرباز میزنند آمده است. |
|||
اپلیکیشن | " اپلیکیشن"وسیلۀ کامپیوتری ابزار کار است که در بخش طرزالعمل پروگرام کمپیوتری قسمت های خفیفه - در تلفون های جیبی موبایل هوشمند نصب شده است که در تلفون های جیبی یا موبایل از آن کار گرفته می شود " اپلیکیشن" یا به اختصار App بیشتر از لغت "ابزار خفیفه" مهم است و این لغت دقیقاً همان معنی "طرزالعمل ابزاری خفیفۀ " را می رساند. چون دستگاه و اسم این ابزار تلفونی موبایل جیبی اولین بار در جوامع لاتین ساخته و زاده می شود، در زبان دری نیز این کلمۀ بین المللی شده ای جهانی از زبان های لاتینی الهام گرفته شده است، بیشتر به معنی لاتینی آن توجه شود. به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اپندیس | آپاندیسیت مشکلی است که در آن آپاندیس شما ملتهب شده و پر از چرک می شود. آپاندیس زائدهای کوچک و انگشتی شکل است که از رودهی بزرگ و درناحیه پایین و راست شکم منشعب میشود. هرچند آپاندیس هنوز فایده شناخته شده ای ندارد، اما می تواند باعث مشکلاتی جدی شود. |
|||
اپندیسی | کلمه ایست در زبانهای لاتین به معنی یکنوع تکلیف در رودۀ انسان (التهاب رودۀ ضمیمۀ (اپندکس) بطرف راست شکم)- این کلمه در لغت به معنی/ضمیمه/ یا یک توتۀ اضافی میباشد و /ااپندیسیت /هم تلفظ میشود |
|||
اپندیسیت | آپاندیسیت به التهاب ناگهانی آپاندکس گفته میشود. آپاندکس زائده ای کوچک و انگشتی شکل است که از رودهٔ بزرگ منشعب میشود. هر سال از هر ۵۰۰ نفر، یک نفر دچار آپاندیسیت میشود و این عمل شایعترین عمل واقعات عاجل شکم است. این بیماری پیشگیری ندارد و در صورت بروز آپاندیسیت و تاخیر در تشخیص و جراحی به دلیل احتمال پارگی آپاندیس میتواند مرگبار باشد. این بیماری اغلب در بین افراد ۱۰ تا ۲۵ سال دیده میشود ولی حتی در شیر خواران و افراد مسن نیز گزارش شدهاست ابتلا مردان تقریباً دو برابر زنان است. |
|||
اپه | اَپه- مادر (هزارگی بادغیسی) |
|||
اپوزیسیون | کلمۀ فرانسوی به معنی مخالفت یا مقاومت - گروپ سیاسی دولت را نیز /اپوزیسیون/ خوانند |
|||
اپیدیمی | اِپِیدِیمِی: در لسانهای اروپایی از لاتین گرفته شده که
اصلش مرکب از دو کلمهٔ زبان یونان قدیم است که اپی به معنی؛ بر یا بالا یا در و
دیموس مردم که از آن کلمهٔ اپیدیمی یعنی بر مردم آمده و کوتاه یعنی تکلیف یا مرض
ساری، یعنی مرض سرایت کننده در یک شهر یا منطقه و ساحهٔ محدود، تا یک زمان محدود
آمده و میماند، مثلاً قی شکم یا تنها اسهال یا چیچک و سرخکان و غیره که از یکی به
دیگری از طریق هوا یا مگس ها یا آب سرایت مینماید. اِپِیزُوتِی: مانند اپیدیمی از نظر علم اپیدمولوجی
امراض ساری یا سرایت کننده به یکدیگر در حیوانات به نام اپیزوتی یاد میشود مانند
مرض «طبق» که در حیوانات یک مرض ساری است. / زمری کاسی |
|||
اپیفورا | تولید بیش از حد اشک در چشم، آب زیاد که از چشم بیرون شود |
|||
ات | الف- این پسوند به حیث ضمیر مِلکی در ترکیباتی از قبیل /کتابت/، /خانه ات/ ظاهر میشود - در ترکیب / گفتمت/ (ترا گفتم) به حیث مفعول صریح فعل ظاهر میشود. / هاشمیان |
|||
اتا | کلمۀ ترکی به معنی پدر - در بدخشان و هزاره جات / آته/ و در لوگر / اته/ گویند |
|||
اتابک | کلمۀ ترکی به معنی پدر معظم - مربی و آموزگار طفل - وزیر معظم - / اتابُک/ هم تلفظ میشود. / هاشمیان |
|||
اتابک اعظم | ترکیبی از ترکی و عربی به معنی صدراعظم یا پادشاه |
|||
اتاترک | پدر ترک، ترکیب ترکی به معنی پدر ملت ترک - لقبی که به مصطفی کمال (1881 -1938م) رئیس جمهور ترکیه (از1923 تا 1938) داده شده بود |
|||
اتازونی | ترکیب فرانسوی و دری به معنی / اضلاع متحده / که نام کشور اضلاع متحدۀ امریکا است |
|||
اتاشه | کلمۀ فرانسوی به معنی عضو فنی، اختصاصی سفارت یک کشور در یک کشور خارجی - آتاشۀ نظامی، فرهنگی، اقتصادی، تجارتی. / هاشمیان |
|||
اتاق | اُتاق- معرب آن را با «ط» مینویسند مثل «اطاق» بخشی ازیک ساختمان که دارای چهار دیوار، سقف، و در است و برای سکونت یا کار مورد استفاده قرار می گیرد، مانند: اتاق انتظار، اتاق خواب، اتاق جراحی، اتاق کار و غیره |
|||
اتاقک | اتاق کوچک |
|||
اتان / اِتان | پسوند ضمیری که در نگارش به شکل / تان/ ظاهر میشود- به حیث پسوند مِلکی مثلاً - نامۀ تان - آرزوی تا ن - آشنای تان - قلم تا ن- بحیث مفعول صریح فعل، مثلاً- گفتم تان. / هاشمیان |
|||
اتباع / اَتباع | کلمه عربی ، جمع /تابع/ و /تَبَع/ - پیرو، پیروان، تابعین یک شخص یا یک مملکت |
|||
اتباع / اِتِباع | کلمۀ عربی به معنی پیروی، تعقیب، پیروی کردن، در پی رفتن |
|||
اتحاد | کلمۀ عربی به معنی یکی شدن - یگانگی کردن - همبستگی - اتفاق - وحدت - پیوستگی- یکی شدن - یگانگی کردن - اتحاد شوروی |
|||
اتحاديه | ترکیب عربی به معنی اجتماع متحد - بهم پیوند - همبسته - انجمن |
|||
اتحاف | اِتِحاف- کلمۀ عربی به معنی تحفه و هدیه دادن - تحفه و هدیه فرستادن-چیزی به عنوان تحفه و ارمغان به کسی دادن. کلمهٔ "اتحاف" به معنای اهدا یا هدیه دادن است. این اصطلاح به معنای پیشکش کردن چیزی به کسی دیگر به عنوان نشانهای از احترام، محبت، یا قدردانی استفاده می شود. در متون ادبی و رسمی، "اتحاف" معمولاً به معنای اهدای چیزی با ارزش یا معنوی به کار میرود. |
|||
اتحاف دعا | ترکیب عربی به معنی دعای آمرزش برای مردگان |
|||
اتخاذ | أخذ کردن، گرفتن، پنداشتن، پذیرفتن، مثلاً اتخاذ تصمیم - اتخاذ تدبیر - اتخاذ طریقه. / هاشمیان |
|||
اتراق | تقرر کوتاه مدت، اسکان کم مدت، اقامت موقت درجایی، معمولاً در سفر - توقف چندروزه در سفری بجائی. کلمۀ ترکی می باشد که در زبان دری به وام گرفته شده |
|||
اتساع | اِتِساع- کلمۀ عربی به معنی فراخ شدن- گشاد شدن ، مثلاً - اتساع قلب - اتساع معده - با افعال معاون - دادن ، پیداکردن، یافتن، داشتن گردان شده میتواند. / هاشمیان |
|||
اتصاف | اِتِصاف- کلمۀ عربی به معنی دارای صفتی شدن؛ به صفتی موصوف شدن - وصف نمودن - ستوده شدن |
|||
اتصال | اِتِصال- کلمۀ عربی به معنی پیوستگی - مجاورت - نزدیکی، مثلآً - محل اتصال - نقطۀ اتصال که با افعال معاون دادن ، داشتن، یافتن ، گردان شده میتواند . کلمهٔ اتصال به معنای وصل شدن، پیوستن یا برقراری ارتباط میان دو یا چند چیز است. این کلمهبرای بیان انواع مختلف ارتباطات به کار می رود، از جمله ارتباط فیزیکی، معنوی، یا حتی دیجیتال.پ مثلاً:
|
|||
اتصالات | اِتِصِالات: صیغه جمع مونث بوده و مفرد آن اتصال می باشد. پیوستن ها، پیوستګی ها، رسیدن، الحاق، ارتباطات، چسپیدن ها، کاینات اسمانها. و در زبان عربی امروزه، اتصالات برای تلیفونها و مخابرات استعمال می ګردد. |
|||
اتفاق | باهم یکی شدن، متفق شدن، یکی گشتن -هم پشتی کردن ، موافق شدن - ائتلاف، اتحاد، وحدت، همدستی، همدلی، همزبانی، همسخنی، یکدلی |
|||
اتفاق آراء | ترکیب عربی به معنی اتحاد و همبستگی جمعی - توافق و همنظری عمومی |
|||
اتفاقاً | ترکیب عربی به معنی تصادفی، ناگهان، بدون اطلاع، غیر مترقبه، از روی تصادف - تصادفاً- به طور ناگهانی |
|||
اتفاقی | ترکیب دری و عربی به معنی ناگهانی - غیر مترقب - تصادفی - غیرمنتظره |
|||
اتقان | کلمۀ عربی به معنی مستحکم کردن، محکم کردن - استوار کردن کاری - تقدم - سبقت - پیش روی - حدکمال - تمامیت - منتها |
|||
اتقیاء | کلمۀ عربی ، جمع تقی، به معنی پرهیزگاران - خدا ترسان - پارسایان |
|||
اتل | در زبان پشتو قهرمان، نامدار، شهیر |
|||
اتلاف | اَتلاف- هلاک کردن، نیست کردن، هلاک یافتن، نابود کردن، تلف کردن، گذشتن از حدّ میانه، از حدّ تجاوز کردن، افراط. و زیاده روی، تبذیر، ابذار، اتلاف، اسراف، ضایع کردن، از بین بردن، محوکردن، گشادبازی، فراخ روی، از اندازه بگذشتن، تجاوز حدّ. مجاوزه ٔ از حدّ بغیر صواب، مقابل/ تقتیر و اقتار و تقصیر و قصد و اقتصاد |
|||
اتلاف | اِتلاف- تلف کردن، نیست کردن، نابود کردن، تباه کردن، افنا، تابودی، تباهی، تبذیر، تلف، ولخرجی، هدر |
|||
اتلال | اِتلال- کلمۀ عربی ، جمع / تل/، به معنی تپه - پشته - تودۀ بزرگ خاک - تپه ها |
|||
اتلانتیک | کلمۀ انگلیسی به معنی بحر، مثلاً - بحر اتلانیتک که آنرا (بحر اطلس) نیز گویند. "اتلانتیک" به معنای "Atlantic" است و معمولاً به اقیانوس اطلس اشاره دارد که یکی از پنج اقیانوس بزرگ جهان است. اقیانوس اطلس بین قارههای آمریکای شمالی و جنوبی از یک سو و قارههای اروپا و آفریقا از سوی دیگر واقع شده است. |
|||
اتم | اَتَم- کلمۀ عربی به معنی اکمل - بسیار مکمل - بسیار برازنده |
|||
اتمام | کلمه عربی به معنی بسر رسانیدن، تکمیل کردن، انجام داده، به پایان رسانیده، اکمال |
|||
اتمام حجت | رفع مسئولیت کردن، تمام کردن حجت بر طرف مقابل یا خصم، اخطار نهایی برای رفع تعهدات که منجر به خساره ای برای طرف مقابل گردد، در زبان دیپلوماسی آنرا التیماتوم گویند |
|||
اتموسفیر | کلمۀ لاتین به معنی هوا ، کرۀ هوا - وضع و حالات هوا - محیط جوی - فضاء فضای اطراف هر جسمی |
|||
اتن | کلمۀ پشتو به معنی رقص دسته جمعی، رقص ملی افغانها، رقص مخصوصی است که رقص کنندگان به شکل دایروی حرکت می نمایند و معمولاً با صدای دهل و انواع دیگر آلات موسیقی، با حرکات مخصوص پا و دست و سر، رقص را اجراء میکنند - درین رقص خورد و بزرگ، زن و مرد، نوآموز و پخته کار میتوانند یکجا اشتراک نمایند - یک نفر به حیث پیشقراول اتن را رهبری میکند و دیگران حرکات وی را تعقیب میکنند - شخصی میتواند این اتن را رهبری کند که لیاقت بهتر از دیگران در این کار داشته باشد - در این رقص تعداد زباد اشتراک کنندگان با شور و شعف زیاد به یک وجود واحد تبدیل میگردند - با چنین خصوصیاتی که این اتن دارد، به حیث رقص ملی افغانستان قبول گردیده است. |
|||
اتنوگرافی | کلمۀ لاتین به معنی مردم شناسی - نزاد شناسی - مطالعۀ علمی و سیستماتیک فرهنگ و نژداد بشر |
|||
اتنولوجست | کلمۀ لاتین به معنی نژاد شناس، ریشه شناسی |
|||
اتنولوجی | کلمۀ لاتین به معنی نژاد شناسی - |
|||
اتنیک | نژاد، قوم، قومیت |
|||
اتهام | جمع تهمت، بمعنی افتراء . کسی را بناحق به چیزی متهم کردن، بهتان، فریه، تلویج، بدنام ساختن کسی، گمان بد، اظنان |
|||
اتهامات | اِتِهامات کلمه جمع مونث بوده و مصدر و مفرد آن اتهام می باشد. بدنام کردن ها، افتراء بستن، تهمت زدن ها، ناگوار شمردن، به کسی ګناه نسبت دادن، کسی را قصور وار شمردن، ملامت ساختن ( به دلیل و یا بدون دلیل) |
|||
اتو | اُتو- وسیله ای دارای دسته ای عایق و کفه ای مسطح و فلزی که با برق یا زغال گرم می شود و چین لباس و پارچه را با آن بر طرف می سازند، یا در پطلون و دامن و مانند آنها «پلیت یا قات» خوردگی ایجاد می کنند |
|||
اتو گر | آنکه لباس ها را اتو میکند، آنکه شغل اتوکاری دارد |
|||
اتو کار | آنکه با اتو لباس ها را صاف و بی چین و چروک میسازد |
|||
اتو کاری | عملی بوسیلهٔ اوتو چین و چروک لباس و پارچه جات را صاف کردن و یا کنج و پلیت لباس را تنظیم کردن |
|||
اتواب | جمع توبه ، لطفا به تواب و توبه مراجعه کنید به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اتواب | جمعِ تواب، توبه کنندگان ، کسانیکه به درگاه خداوند از اشتباه و گناهی که کرده باشند، توبه کنند |
|||
اتوبیوگرافی | کلمۀ انگلیسی به معنی تاریخچۀ زندگی خود را نوشتن - خاطرات خود را نوشتن . / آتوبیوگرافی/ هم نوشته میشود. / هاشمیان |
|||
اتوپیا | مدینۀ فاضله - سراب - خیال واحی، دلبستگی به ایجاد یا خیالپردازی دربارهٔ یک نظم اجتماعی آرمانی |
|||
اتوتک | اُتوُتَک- نام یک پرنده که نامهای دیگر آن (پپوک) و (شانه سرک) است - در عربی (هدهد) گویند - (مرغ سلیمان) نیزخوانده میشود- در زبان دری نام بعضی پرندگان را به اساس تون آواز آنها نام ماخوذ از آوازمیگذارند - کلمۀ ترکیبی /اتوتک / متشکل است از دو جزۀ - اتوت + اک - / - اک/ پسوند تصغیر زبان دری است. |
|||
اتوریته | زورمند، دارنده ای امکانات زیاد نفوذی، قدرت ونفوذ مادی یا معنوی، اقتدار، حاکمیت - برای صلاحیت، زورگوئی و زورآوری هم گفته شده - قدرت ونفوذ مادی یا معنوی ، اقتدار |
|||
اتوم | اتوم یا اتم به عنوان واحد بنیادی تشکیل دهندهٔ ماده در علم کیمیا و فیزیک شناخته می شود. |
|||
اتومات | کلمۀ لاتین به معنی خود کار - خود اختیار - خود اراده - غیر ارادی، مثلاً- تلفون خودکار |
|||
اتوماتیک | کلمۀ لاتین به معنی خودکار - خود اختیار، مثلاً - اسلحۀ اتوماتیک - سوچ انوماتیک |
|||
اتومسفیر | فضأ، محیط، جو، وهوایی که اطراف کرهٔ زمین را احاطه کرده است و مشتمل بر گازات نایتروجن، اکسیجن، اسید کاربن، هیلیوم، نئیون و غیره گازات میباشد، |
|||
اتومی | ترکیبی از لاتین و دری به معنی ذروی (ذَرَوی) - هر چیزی که از ذره ساخته شود |
|||
اتوکاری | ترکیبی از زبان ترکی و دری به معنی کارگرفتن از اتو- استعمال اتو - هموار و لشم ساختن و از بین بردن چین و چروک لباس و پارچه های تکه. / هاشمیان |
|||
اتوکشی | الف- عمل و شغل اتو کشیدن بر پارچه، لباس، و مانند آنها |
|||
اتکاء | اِتَکاء- تکیه کردن، پشت دادن و تکیه زدن به چیزی، لمیدن، اعتماد، پشتگرمی، تکیه، تکیه گاه، توکل، متکی، پشت دادن به چیزی، مثلاً /متکا/ - خود را به قدرت و زور کسی سپردن - بقدرت و زور زورمندان تکیه کردن. |
|||
اتکال | توکل کردن، کار خود را به دیگری واگذاشتن و به او اعتماد کردن، تسلیم شدن، اتکاء کردن |
|||
اتکل | ارزیابی تخمینی، برآورد حدسی، قیاسی ، کارتقریبی، حدس قرین به حقیقت، سنجش حساب نشده ، عمل فرضی، عمل تصوری، غیر دقیق، شنجشی ناچاری، چیزی که استوار بر تخمین انجام شود. کار چوت انداز |
|||
اتکلی | منسوب به عمل اتکل، ارزیابی تخمینی، برآورد حدسی، قیاسی ، کارتقریبی، حدس قرین به حقیقت، سنجش حساب نشده، عمل فرضی، عمل تصوری، غیر دقیق، شنجشی ناچاری، چیزی که استوار بر تخمین انجام شود. کار چوت انداز. به اتکل مراجعه شود |
|||
اتھام | کلمۀ عربی - الف - افتراء، بهتان، تهمت، فریه. ب - گمان بد در بارۀ کسی کردن به کسی گناهی را نسبت دادن، تهمت زدن، افتراء زدن "اتھام" به معنی "اتهام" یا "قضاوت" است و در انگلیسی میتوان آن را به "accusation" یا "allegation" ترجمه کرد. این کلمه به معنای نسبت دادن جرم یا اشتباهی به فرد یا گروهی است و معمولاً در موارد حقوقی و قضایی ا استفاده می شود. |
|||
اتیست (آته ئیست) | بی خدا، منکر وجود خدا، اعتقاد نداشتن به وجود خدا |
|||
اثاث | اثاثیه، ابزار، اسباب، رخت، سامان، عقار، کالا، لوازم، متاع، لوازم خانه یا محل کار |
|||
اثاث البیت | ترکیب عربی به معنی اسباب خانه - فرنیچر باب - کلمۀ عربی /بیت/ = خانه |
|||
اثاثاث | ابزار، اثاثیه، اسباب، رخت، سامان، عقار، کالا، لوازم، متاع |
|||
اثاثه | اثاثیه، اسباب، رخت، کالا، لوازم، متاع، مال |
|||
اثاثیه | اَثایه- اسباب، بساط، لوازم. کلمهٔ "اثاثیه" به مجموعه ای از وسایل و لوازم خانگی، مبلمان، و دیگر اشیاء ضروری مورد استفاده در یک خانه یا محل کار اشاره دارد.
|
|||
اثبات | کلمۀ عربی به معنی ثابت کردن - به ثبوت رساندن |
|||
اثر | کلمۀ عربی که معانی زیاد دارد |
|||
اثر ادبی | نوشته، کتاب و یا رسالۀ ادبی و فرهنگی که یک مؤلف نوشته تألیف میکند و از او به یادگار می ماند |
|||
اثر تأریخی | نوشته، کتاب و یا رسالۀ تأریخی که یک مؤرخ می نویسد و از او به صفت یک اندوختۀ مؤثق تدریخی برای تأریخ کشورش برای نسل های آینده به یادگار می ماند |
|||
اثرات | جمع اثر، عواقب، نتائیج، حصول، تأثیرات. مثلاً - این امر اثرات نیک و یا وخیم دارد . «اثر» به معنی یک اندوختۀ تألیف شده فصیح نمی دانند زیرا جمع این نوع «اثر» در عربی ( آثار ) است. |
|||
اثربخش | تأثیر گذار، متأثر کننده، تأثیر کننده. چیزی که افکار انسان را به تفکر مجبور سازد. این اثر میتواند مثبت باشد و هم میتواند منفی باشد |
|||
اثربخشی | تأثیر گذاری، متأثر سازی. چیزی که افکار انسان را به تفکر مجبور سازد. این اثر میتواند مثبت باشد و هم میتواند منفی باشد |
|||
اثرگذار | موثر, مفید, قابل اجرا, کاری, تاثیر پذیر |
|||
اثرگذاری | نفوذ، نشان، علامت، جای پا، نشان قدم، حدیث و خبر، آنچه که از کسی یا چیزی باقی بماند، تأثیر |
|||
اثقال | اِ ثْ سنگین کردن، ثقیل کردن، بار هایگران، اشیای گران وزن و یا گرانقیمت، مصدر گرانبار شدن یا گرانبار بودن یا گرانبار کردن، |
|||
اثم | کلمۀ عربی به معنی گناه که جمع آن /آثام/ است. / هاشمیان |
|||
اثمار | کلمۀ عربی که مفرد آن /ثمر/ به معنی فایده - منفعت - حاصل است. / هاشمیان |
|||
اثنا عشریه | ترکیب عربی به معنی مذهب شیعت در اسلام - پیروان فلسفۀ 12 امامی. / هاشمیان امامان دوازدهگانه:شیعه دوازدهامامی به دوازده امام به شرح زیر اعتقاد دارد:
|
|||
اثناء / اَثناء | الف- کلمۀ عربی به معنی در جریان، میانه - مابین - در بین - در حالی - در ضمن - آوانی - هنگامی ، مثلاً- درین میان - در حال دویدن بودم که .... |
|||
اثناء / اِثناء | اِثناء- ستودن، ثنا گفتن. کلمهی "ثنا" به معنای «مدح»، «ستایش»، یا «تحسین» است. این کلمه برای توصیف عمل ستایش از خصوصیات، کردار، یا شخصیت فردی به کار میرود و به معنای ابراز احترام و قدردانی نسبت به کسی یا چیزی است. به طور مثال: افاضل جهان و شعرای عصر مبالغتها نموده و در اِثناء و اطرای او قصاید پرداخته |
|||
اثناعشر | ترکیب عربی به معنی عدد 12 - نام قسمت اول رودۀ کوچک انسان که به اندازۀ 30 سانتی متر معادل تقریباً 12 انگشت میباشد. / هاشمیان |
|||
اثناعشری | ترکیب عربی به معنی طول روده - مذهب شیعه - کسانیکه به فلسفۀ 12 امام معتقد باشند- 12 امامی. / هاشمیان |
|||
اثیر | کلمۀ عربی به معنی بلند- بلند مرتبت - برگزیده - در اصطلاح قدیم فلک نهم - هوا و جو - به حیث تخلص نیر استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اثیر مانند | ترکیب عربی و دری به معنی شبیه بلند - شبیه بلند مرتبت - شبیه برگزیده. کاربردها:
|
|||
اثیروش | کلمۀ عربی به معنی بلند - بلند مرتبت - برگزیده |
|||
اثیری | کلمۀ عربی به معنی بلندی - بلند مرتبتی - برگزیدگی. / هاشمیان |
|||
اثیم | کلمۀ عربی به معنی گناهکار - دروغ گوی. / هاشمیان |
|||
اجابات | اجابات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن اجابت و همچنان اجابة می باشد: استجابت، قبول کردن، پذیرفتن، مثبت جواب دادن، انکار نکردن |
|||
اجابت | کلمۀ عربی / اجابة / به معنی جواب دادن - رضایت - موافقت - پذیرفتن |
|||
اجابت کردن | ترکیب عربی و دری به معنی جواب دادن - موافقت کردن - پذیرفتن - قبول کردن. "اجابت کردن" به معنای پذیرفتن، پاسخ دادن یا عمل کردن به درخواست، دعا یا خواستهای است. این کلمه معمولاً به معنای پاسخ مثبت به درخواستها یا دعاها و همچنین عمل کردن به خواستههای دیگران به کار میرود. مثالها:
|
|||
اجاره | مزد و، کرایه دادن، اجرت و بهای معین برای موعود معین |
|||
اجاره بها | پولی که مستٲجر برای کرایۀ جائی به مالک یا مؤجر می دهد؛ مالُالاجاره |
|||
اجاره دادن | به کرایه دادن املاک و مستغلات |
|||
اجاره دار | ترکیب عربی و دری به معنی شخصیکه خانه یا زمین را به کرایه میگیرد - شخصیکه به منظور کرایه استخدام میشود. / هاشمیان |
|||
اجاره داران | جمعِ اجاره دار، ترکیب عربی و دری به معنی اشخاصیکه خانه یا زمین را به کرایه میگیرند - کسانی به منظور کرایه استخدام میشوند. / هاشمیان |
|||
اجاره داری | ترکیب عربی و دری به معنی شغل و پیشۀ کرایه دادن و کرایه گرفتن (اسم مرکب) |
|||
اجاره ده | ترکیب عربی و دری به معنی کرایه دهنده - شخصی که خانه و یا دکانش را به کرایه میدهد. |
|||
اجاره نشین | مستأجر، آنکه در محل اجاره ای به سر می برد و به صاحب خانه اجاره بها می دهد |
|||
اجازات | اِجازات، جمع مونث بوده و مفرد آن اجازه می باشد. رخصت، اجازت، روا داشتن، دستور دادن، فرمان، رویداد، پروانه، اذن، موافقه |
|||
اجازت | اجازه، اذن، تجویز، دستور، رخصت، تصدیق، جواز، مجوز، منشور |
|||
اجازه | کلمۀ عربی (اجازة) به معنی جائز دانستن، سزاوار دانستن، رخصت دادن - جواز دادن - موقع دادن |
|||
اجازه نامه | ترکیب عربی و دری به معنی سند اجرای یک کار - صلاحیت اجرای یک کار - جواز ، جواز تجارتی ، جواز سیر برای موتر ، جواز سفری. / هاشمیان |
|||
اجاق | الف- اُجاق، کلمۀ ترکی به معنی آتش دان (محل در دادن آتش در مطبخ) - منقل - منقل زغالی - منقل برقی (اجاق برقی) - /اجاغ/ و /اجاغک/ نیز نوشته میشود. وسیله ای برای پختن و گرم کردن غذا |
|||
اجامر | پست ها، زبونان، سفلگان، ناکسان، فرومایگان، اوباشان، غوغا طلبان، دعوی جلب ها، یله گرد ها، اراذل |
|||
اجانب | اَجانِب- کلمۀ عربی ، جمع /اجنبی/، به معنی بیگانگان - بیگانه ها - اغیار. |
|||
اجبار | اضطرار، اکراه، الزام، جبر، زور، مقابل اختیار |
|||
اجباراً | به ناچار, به زور, ناگزیر، به مجبوریت، تحت فشار، به زور |
|||
اجباری | اضطراری، الزامی، جبری، زورکی ناخواسته، به زور، مقابل اختیاری |
|||
اجتباء | الف - برگزیدن، انتخاب کردن، فراهم آوردن ب - ( اسم ) برگزیدگی ج- تمییز تمایز اختلاف د- ( تصوف ) عبارتست از آنکه حق تعالی بنده را بفیضی مخصوص گرداند که از آن نعمتها بی سعی بنده را حاصل آید و آن جز پیغمبران و شهدا ء و صدیقان را نبود و اصطفاءِ خالص اجتبائی را گویند که در آن به هیچ وجهی از وجوه شایبه نباشد |
|||
اجتذاب | اِجتِذاب- جذب کردن - به سوی خود کشیدن - به خویشتن کشیدن، جذب، کشش |
|||
اجتماع | کلمۀ عربی به معنی جمع شدن، ملاقات جمعی، گرد هم آیی - بازدید باهمی، جامعه (جامعه شناسی)- علم الاجتماع |
|||
اجتماع کردن | ترکیب عربی و دری به معنی جمع شدن - یکجا شدن - بهم پیوستن |
|||
اجتماعات | جمع اجتماع، ، عوام، گروه ها، گردهمائی ها، گِرد آمدن ها، بزم ها، انجمن ها، مجلس ها، همایش ها، دسته های به هم پیوسته، گروپ ها |
|||
اجتماعی | الف- مدنی- جمعی، همگانی |
|||
اجتماعیات | ترکیب عربی، جمع اجتماعیه، به معنی مسایل اجتماعی - مطالعات اجتماعی. "اجتماعیات" به مجموع علوم و دانشهایی اطلاق می شود که به بررسی و تحلیل مسائل و پدیدههای اجتماعی میپردازند. این کلمه شامل رشتههای مختلفی است که به نحوه رفتار افراد و گروهها در جوامع، ساختارهای اجتماعی، فرهنگ، نهادها و تغییرات اجتماعی توجه دارد. |
|||
اجتماعیون | ترکیب عربی، جمع اجتماعی، به معنی دانشمندان و پیروان طریقت بهبود احوال واوضاع بشر و اجتماع. "اجتماعیون" به افرادی اشاره دارد که به مسائل اجتماعی، ارتباطات انسانی و تعاملات اجتماعی اهمیت میدهند و در زمینههای مختلفی مانند جامعهشناسی، علوم اجتماعی، فعالیتهای اجتماعی و گروههای اجتماعی فعالیت می کنند. این کلمه میتواند به گروههایی اشاره کند که به بهبود وضعیت اجتماعی و ارتقاء روابط انسانی و جامعه می پردازند. |
|||
اجتناب | دوری کردن، پرهیز کردن، احتراز، خودداری کردن امتناع، پرهیز، حذر، خودداری، دوری، کناره گیری |
|||
اجتناب پذیر | ترکیب عربی ودری به معنی قابل پرهیز - قابل خودداری - قابل اجتناب |
|||
اجتناب ناپذیر | ترکیب عربی و دری به معنی غیر قابل پرهیز - غیر قابل اجتناب - غیر قابل خودداری |
|||
اجتهاد | اِجتِهاد- کلمۀ عربی به معنی سعی کردن - کوشش کردن - جد و جهد کردن - سعی برای دریافت حقیقت - دراصطلاح فقه - استنباط مسایل شرعیه به قرار نص قران وحدیث. «اجتهاد» به معنای کوشش و تلاش برای استنباط احکام شرعی از منابع اسلامی است. این اصطلاح عمدتاً در فقه اسلامی به کار می رود و به پروسهٔ اشاره دارد که در آن فقیه یا عالم دینی با استفاده از عقل، دانش و منابع دینی (قرآن، سنت، اجماع، و عقل) به استخراج احکام و قوانین شرعی میپردازد. |
|||
اجتیاز | از جایی گذر کردن - گذر - عبور کردن - عبور - طي کردن |
|||
اجحاف | اِجحاف- ستم کردن؛ تعدی و زیاده روی کردن؛ از حد اعتدال تجاوز کردن، تجاوز، تخطی، درازدستی، دست اندازی، ستم، ظلم، عدول کردن از حق مشروع دیگران، با خشونت بی انصافی نمودن، حق دیگران را تصاحب نمودن، زورگویی کردن، کار بر کسی تنگ گرفتن. کسی را به ناچار مجبور ساختن، تکلیف و ضرر به دیگران روا داشتن، همه چیز را برای خود خواستن و گرفتن. خسارت و نقصان رساندن. آسیب و زیان و اضرار به دیگران رساندن |
|||
اجحافگر | متجاوز، ستمگر، آسیب رسان، ظالم |
|||
اجداد | کلمۀ عربی ، جمع جد، به معنی پدرها، آبا و اجداد |
|||
اجدادی | ترکیب عربی و دری به معنی آبایی - پدری - آنچه از پدر و اجداد باقی مانده باشد |
|||
اجر | کلمۀ عربی به معنی مزد - پاداش - پاداش عمل و کار |
|||
اجر جزیل | ترکیب عربی به معنی پاداش زیاد (عظیم) - بخشایش بزرگ - ثواب عظیم. عبارة "اجر جزیل" به معنای "تشکر کردن" یا "امتنان ابراز کردن" به شخصی که خدمات یا کمکی ارائه داده است، استفاده می شود. این عبارة بیانگر تقدیر و امتنان از جهود و خدمات دیگران است. |
|||
اجرا کردن | بکار بستن، به جریان انداختن، عمل کردن، اداره کردن |
|||
اجراء | الف- انجام دادن کار به اجراء گذاشتن حکم صادر شده |
|||
اجراآت | ||||
اجرائی | به معنی هر چیز قابل تطبیق و تدویر- در زبان دری به معنی /اداری/ هم به کار میرود |
|||
اجرائیه | کلمۀ عربی ، مونث /اجرائي/ به معنی هر چیز قابل تطبیق و تدویر- درزبان دری به معنی /اداری/ هم بکار میرود، مثلاً- مدیریت اجرائیه یا /مدیریت اداری / - و در ترکیباتی از قبیل /کمیتۀ اجرائیه/ - /قوۀ اجرائیه/ نیز بکار میرود. / هاشمیان |
|||
اجرام | الف- اَجرام، جمغ ِ جِرم، تن ها، اجسام، جسم ها |
|||
اجرت | اِجرَت- کلمۀ عربی به معنی مزد - دست رنج - اجوره - فیس داکتر یا حقوق دان |
|||
اجزاء | کلمۀ عربی ، جمع جزء یا جزو، به معنی توته های از چیزی - قسمتهای از چیزی - پارچه های از چیزی |
|||
اجساد | کلمۀ عربی، جمع جسد، به معنی جسد ها، مثلاً اجساد مردگان - اجساد غرق شدگان. / هاشمیان |
|||
اجسام | جمع جسم، بدن ها, کالبدا, به معنی هرچیزیکه وجود داشته باشد و دیده شود |
|||
اجل | الف- به معنی یک وقت معین - ساعت و دقایق مرگ |
|||
اجل رسیده | ترکیبی از عربی و دری به معنی تسلیم به سرنوشت - مُشرِف به مرگ - در انتظار مرگ - اجل گرفته |
|||
اجل معلق | ترکیب عربی به معنی مرگ ناگهانی - مرگ مفاجات - مرگ غیر قابل پیشبینی - مرگ آنی و فوری و بدون علت |
|||
اجلاء / اَجِلاء | أَجِلَّاء: کلمه جمع بوده و مفرد آن جلیل می باشد. مردم عالی قدر، رجال محترم و برجسته، اعیان، اشراف، ارباب قدرت و وجاهت |
|||
اجلاء / اِجلاء | اجلاء: (به کسره یا زیر الف) تخلیه
نمودن، دور شدن، دور راندن، کشیدن، بیرون کردن، نجات دادن کسی را و معاونت
کردن به کسی در حالت اضطراری |
|||
اجلاس | اِجلاس- کلمۀ عربی به معنی دائر کردن یک جلسه یا یک اجتماع - ترتیب دادن یک گرد هم آئی- اجلاس سالانۀ اسامبلۀ ملل متحد |
|||
اجلاسیه | کلمۀ عربی به معنی انعقاد یک مجلس، مثلاً- دورۀ اجلاسیۀ پارلمان - اجلاسیۀ پیشین - اجلاسیۀ صبح یا عصر. / هاشمیان |
|||
اجلاف | اَجلاف- جمعِ جِلف، مردمان پست، فرومایه و سفله - فرومایگان - سبک مایگان |
|||
اجلال | بزرگ و محترم شمردن، گرامی داشتن، بزرگواری، شکوه، شوکت و جلال، بلندی مقام، کبریا و عظمت پروردگار |
|||
اجله | کلمۀ عربی، جمع جلیل، به معنی بزرگ، بزرگوار، بزرگان، بزرگواران |
|||
اجماع | اِجماع- کلمۀ عربی ، جمع جُمع، به معنی اجتماع بزرگ، جمعیت کثیر، گردهمآیی بزرگ، متفق شدن به اجرای کاری، در فقه اسلامی به معنی گرد هم آیی علمای اسلامی |
|||
اجماع ملی | اصطلاحی است در علوم سیاسی برای اتفاق نظر عمومی مردم کشور روی پاره ای از مسایل مبرم استفاده میگردد |
|||
اجماعاً | اِجمعاً- بصورت دسته جمعی، هماهنگی، جماعتی با هم متفق شدن |
|||
اجمال / اَجمال | اَجمال- کلمۀ عربی است جمع جَمَل - به معنی شتران نر، شتر کوهان دار |
|||
اجمال / اِجمال | کلمۀ عربی به معنی اختصار، ایجاز، تلخیص، خلاصه یا مختصر، مثلاً - اجمال اخبار روز - مختصر سخن گفتن، گفتن مطلبی به اختصار |
|||
اجمالاً | بطور خلاصه - بطور مختصر. "اجمالاً" به معنای بهطور خلاصه یا بهطور کلی است و به اشاره به یک موضوع یا مسئله بدون ورود به جزئیات استفاده میشود و برای بیان کلیت یا تصویر کلی از یک موضوع به کار می رود. تفاوت با اصطلاجات مشابه:
|
|||
اجمالات | اجمالات، جمع تانیث بوده و مفرد آن اجمال می باشد. سخن مختصر، گپ پیچیده، فشرده، خلاصه، مبهم، ناساز، غیر آشکار، چکیده |
|||
اجمالی | اِجمالی- منسوب به اجمال ، به کوتاهی سخن پرداختن، مطلبی را مختصر گفتن، مبهم سخن گفتن، سخن نارسا، خلاصه کردن مطلبی. مختصر مجمل علم اجمالی یا نظر اجمالی کردن، نظر کلی و عمومی کردن بطور خاصی در چیزی یا کاری نظر کردن |
|||
اجمل | اَجمَل، جمیلتر؛ زیباتر؛ نیکوتر؛ بهتر |
|||
اجنات | جمع اجنه - جنیات، موجوداتی از جنس جن |
|||
اجناس | کلمۀ عربی، جمع جنس، به معنی تودۀ اشیاء، مثلاً - تودۀ کالا - تودۀ اموال - تودۀ حبوبات وغیره. / هاشمیان |
|||
اجنبی | کلمۀ عربی به معنی بیگانه - خارجی - ناشناس - در فقه اسلامی به معنی نا مسلمان - شخصیکه در یک کشور بیگانه سکونت دارد |
|||
اجنحه | کلمۀ عربی، جمع جناح، به معنی سمت - طرف -ناحیه - دست و بازوی انسان - جناح راست - جناح چپ - پشتونستان به جناح شرق و جنوب افغانستان قرار دارد |
|||
اجندا | فهرست مطالب مجالس حکومتی و کاری، فهرست آنچه باید انجام داده شود |
|||
اجنه | کلمۀ عربی، جمع جن، به معنی موجودات آتشینی که در قران آمده و به چشم دیده نمیشوند. / هاشمیان |
|||
اجواف | کلمۀ عربی، جمع جوف، به معنی درون چیزی، داخل چیزی، شکم انسان و حیوان. پیوستها، لا به لا، داخل، درونی، ضمیمه ها |
|||
اجوره | کلمۀ عربی ، اشتقاقی از /اجرت/، به معنی مزد - حق الزحمة، دست مزد، دست رنج. / هاشمیان |
|||
اجوف | کلمۀ عربی به معی میان خالی - کاواک ، مثلا - ورید خالی - (درزبان عربی هرگاه یک مصوت (واول) دربین دو صامت واقع شود، اگر آن دو صامت / و/ باشد آنرا / واوی/ و اگر آن دو صامت /ی/ باشد، آنرا /یایی/ خوانند- این بحثی است مربوط به (فونولوژی) زبان عربی که /اجوف/ در آن بحث مطرح شده میتواند. / هاشمیان |
|||
اجیر | أجرت گیرنده، کارگر، کارمنر، مأمور، مُزدوَر، کسی که در برابر مزد کار میکند، |
|||
اجیر خاص | اجاره گیرنده، یعنی کسی است که خود را در مدّت معین برای کار کردن تسلیم شخص دیگری کند و مستحق اجرت شود مانند معمار، گلکار، رنگمال، نرس، باغبان و امثالهم |
|||
اجیران | جمعِ اجیر، کارگران، کارمندان، مأمور، کسانی که در برابر مزد کار میکنند، اُجرت گیرندگان، مزدوَران، نوکران |
|||
اچت | کلمۀ هندی، به معنی بالا و بلند کردن- بلند ترقرار دادن |
|||
احاد | اُحاد- یک یک افراد و اشخاص، یک یک یکی یکی |
|||
احادیث | کلمۀ عربی، جمع حدیث؛ به معنی بیاناتیکه از زبان حضرت پیغمبر اسلام (ص) پس از رحلت شان توسط صحابه و یاران پیغمبر ثبت شده است |
|||
احاطه | کلمۀ عربی به معنی محاصره، تبحر، تسلط، مهارت، وقوف، در محاصره قرار دادن - دورادور چیزی یا شخصی را گرفتن - محلی که چهار طرف آن دیوار باشد که در زبان عامیانه چاردیوالی میگویند - در یک ساحه یا موضوعی دسترسی علمی و معلومات داشتن، مثلا- احمد در علم فیزیک احاطه دارد. / هاشمیان |
|||
احاله | مشتق از احالت یعنی حواله کردن, حوالت دادن, محول کردن, مسؤولیتی را به کسی واگذار شدن، محول کردن کاری به کسی، واگذاشتن عملی بر دیگری، ارجاع، انتقال، محول، واگذار |
|||
احباء | اّجباء - کلمۀ عربی، جمع حبیب، به معنی دوستان - یاران، عزیزان، کسیانی که به آنها محبت داشته باشند. معنی اش"دوستان" یا "محبوبان" است. این کلمه به افرادی اشاره دارد که نزدیک و مورد محبت یا دوستداشتنی هستند. |
|||
احباب | کلمۀ عربی، جمع حُب و حبیبب، به معنی دوستان - یاران - عزیزان. / هاشمیان |
|||
احتباس | باز داشته شدن، بند گردیدن، محبوس شدن، بازداشت شدن - احتباس بول = بازایستادن بول |
|||
احتجاج | کلمۀ عربی به معنی اعتراض کردن - سرزنش کردن - رد کردن - قبول نکردن - دلیل آوردن، اعتراض، پروتست، بازخواست رسمی، شکايت |
|||
احتجاجی | اصطلاح "احتجاجی" به معنای مربوط به یا مربوط به اعتراض یا اعتراضات است. وقتی کسی یا یک گروه اعلام میکند که اعتراض دارند و اقداماتی برای بیان ناراضیتیشان انجام میدهند، ممکن است از عبارت "احتجاجی" برای توصیف آنها استفاده شود. این ممکن است شامل تظاهرات، راهپیماییها، اعتصابات، اشغال ساختمانها و سایر اقدامات اعتراضی باشد که به منظور جلب توجه به یک مسئله یا ابراز نظر در مورد آن انجام می شود. |
|||
احتجاجیه | کلمۀ عربی به معنی قصد و پیام اعتراض - یادداشت اعتراض، عدم قبولی -استدلال و رد مدعیات طرف مقابل |
|||
احتراز | اِحتِراز- کلمۀ عربی پرهیز کردن، دوری جستن، اجتناب کردن، احتیاط کردن، اجتناب، امساک، پرهیز، تحاشی، تحرز، تحفظ، حذر، حزم، خویشتنداری، دوری، کناره جویی، گریز |
|||
احتراق | اِحتِراق- سوختن - سوختهشدن - آتش گرفتن - آتش سوزی، اشتعال |
|||
احتراق پذیر | ترکیب عربی و دری به معنی قابل سوختن - آتش پذیر - قابل احتراق |
|||
احتراق ناپذیر | ترکیب عربی و دری به معنی نسوز، ناسوز، غیر قابل سوختن - غیر قابل آتش گرفتن - غیر قابل احتراق |
|||
احتراق کواکب | ترکیب عربی به معنی عملیۀ ناپدید شدن سیارات در تحت شعاع آفتاب |
|||
احترام | حرمت داشتن، بزرگ داشتن، آبرو، اعتبار، اعزاز، اکرام، بزرگداشت |
|||
احترام نظامی | ترکیب عربی و دری به معنی سلام عسکری - سلام عسکری که با تشریفات خاص انجام می یابد. |
|||
احتراماً | کلمۀ عربی به معنی محترمانه - توام با حرمت - توام با ستایش |
|||
احترامات فایقه | احترامات عالیه، احترامات برتر و بالا تر بر همه چیز، احترامات نهایت |
|||
احترامانه | از روی احترام، با احترام، با حرمت |
|||
احتزاز | ابا، اجتناب، امساک، پرهیز، تحاشی، تحرز، تحفظ، حذر، حزم، خویشتنداری، دوری، کناره جوئی، گریز، دوری کردن، رویگردانی، پرهیز کردن، پرهیزیدن. خویشتن را از چیزی نگاه داشتن، تحرّز، اجتناب، تحفظ. دوری جستن. خویشتن را به گوشه داشتن، خویشتن داری |
|||
احتساب | اِحتِساب- کلمۀ عربی به معنی شمردن - به شمار آوردن - محاسبه کردن - ازین کلمه به ارتباط کلمۀ /محتسب/ به معنی (اعمال نامطبوع و نادرست را ممنوع قراردادن) کار میگرفتند |
|||
احتشام | اِحتِشام- کلمهٔ "احتشام" به معنی "عظمت"، "شکوه" یا "جلال" است. این کلمه به حالت یا وضعیتی اشاره دارد که در آن شکوه و بزرگی دیده می شود. "احتشام" میتواند برای توصیف افرادی با شأن و مقام بالا، مراسمهای مجلل، یا محیطهایی که دارای وقار و جلال هستند به کار رود. مثال ها:
|
|||
احتشامات | جمع احتشام - شکوه ها، کلال ها، فر ها، شوکت ها، جاه ها، مقامات بلند، افتخارات |
|||
احتضار | اِحتِضار- جان کندن، آخرین رمق ، دم مرگ ، حاضر شدن، هنگام فرارسیدن مرگ |
|||
احتفال | اِحْتِفالٌ- کلمۀ عربی به معنی مجلس آراستن - محفل آراستن - مردم را به دور هم جمع کردن - جشن, برگزاري جشن , تجليل , بزم , جشن وسرور , خوشي , شادي , جشن و سرور , مجلل , با شکوه |
|||
احتقان | اِحتِقان- حقنه کردن، اِماله کردن، بند شدن ادرار و یا بول، حبس شدن خون، لخته شدن خون و یا مادۀ دیگر در بدن، خون گره کردن اعضای بد. کلمۀ عربیست ، در ایران مورد استفادۀ
بیشتر دارد نسبت به افغانستان. اما در موضوعات طبی در مکاتیب و به صورت
تحریری در افغانستان هم استفاده میشود. |
|||
احتلام | خواب دیدن ، جماع کردن در خواب ، انزال منی در خواب |
|||
احتمال | اِحتِمال- حدس، ظن، گمان، تردید، شک، تخمین، تصور . کلمه "احتمال" به معنای «امکان» است. این کلمه معمولاً در مباحث احصایوی و علمی برای بیان احتمالی که یک رویداد خاص رخ دهد، استفاده میشود. مثلاً می توان گفت: "احتمال بارش باران در روزهای آینده وجود دارد." |
|||
احتمالاً | کلمۀ عربی به معنی در صورت احتمال - در صورت امکان - در حال حدس و گمان |
|||
احتمالات | اِحتِمالات- جمع مونث بوده و مفرد آن احتمال می باشد. ګمان ها، عدم یقین، شک و تردید ها، حدس ها، ظن، بار برگرفتن، تحمل و برد باری. |
|||
احتمالی | ترکیب عربی و دری به معنی محتمل الوقوع - تخمین الوقوع - ممکل الوقوع |
|||
احتمام | اِحتِمام- غمگین شدن. ناراحت بودن. تشویش داشتن و نگران بودن |
|||
احتواء | کلمۀ عربی به معنی دربر داشتن - فرا گرفتن - تسلط یافتن - حاوی بودن |
|||
احتکار | اِحتِکار- کلمۀ عربی به معنی انبار کردن و مخفی کردن غله و خوراکه باب به منظور بلند بردن قیمت آنها |
|||
احتکاری | ترکیب عربی و دری به معنی مخفی شده، پنهان شده به منظور ازدیاد قیمت، جنس احتکاری |
|||
احتکاک | کلمۀ عربی به معنی سائیدن- چیزی را به چیزی مالیدن |
|||
احتکاکی | ترکیب عربی و دری به معنی قابل سائیدن - قابل مالیدن - مالیدنی - سائیدنی |
|||
احتیاج | کلمۀ عربی به معنی نیازمندی - ضرورت داشتن - نداشتن چیزی که مورد لزوم است؛ حاجت داشتن؛ نیازمند بودن؛ حاجتمندی |
|||
احتیاجات | جمغِ احتیاج، ضروریات، نیازمندی ها، حاجتمندی ها |
|||
احتیاط | کلمۀ عربی به معنی با حزم و تدبیر کار کردن - عاقبت اندیشی - /به احتیاط/ قید است -/ بی احتیاط/ صفت است - در افغانستان وقتی یک صاحب منصب از عهده اش برطرف میشد، تا تقرر او به عهدۀ جدید او را به /احتیاط/ یعنی به /ذخیره/ نگاه میداشتند. / هاشمیان |
|||
احتیاط کار | ترکیب عربی و دری به معنی شخصیکه کارهارا با حزم و عاقبت اندیشی و احتیاط اجرا میکند - محتاط |
|||
احتیاط کاری | ترکیب عربی و دری به معنی عاقبت اندیش بودن در اجراء أمور- احتیاط کردن در اجرای أمور |
|||
احتیاطاْ | کلمۀ عربی به معنی با احتیاط - محتاطانه - با عاقبت اندیشی |
|||
احتیاطی | ترکیب عربی و دری در عسکری به معنی کسانیکه تا تقرر جدید در ذخیره میباشند - فالتو، یدکی، یکتا اضافی برای معاوضه مثلاً - تایر احتیاطی - پول احتیاطی - خزانۀ احتیاطی - ذخیرۀ احتیاطی |
|||
احتیال | الف- اِحتِیال، چاره - تدبیر، حیلهکردن، مکر و فریب، حیله به کار بردن، حیله ساختن, چارهجویی کردن، چارهگری |
|||
احجار | کلمۀ عربی، جمع /حجر/ ، به معنی سنگ - احجار کریمه = سنگهای قیمتی - احجار آتشفشانی - سنگها یا کوه آتشفشانی |
|||
احجار کریمه | ترکیب عربی به معنی سنگهای قیمتی، مثلاً - زمرد - عقیق، لاجورد، الماس، لعل، یاقوت فیروزه و غیره (اسم مرکب) |
|||
احجام / اَحجام | کلمۀ عربی، جمع حجم- در هندسه عرض و طول و عمق یک جسم را حجم آن گویند. / هاشمیان |
|||
احجام / اِحجام | الف- مانع، جلو گرفتن، عایق |
|||
احد | (أحَدٌ) مساوی (واحد)
نادرست است زیرا (واحد)
شمار میشود ولی (أحَدٌ) غیر قابل شمارش یعنی خارج شده از لست ردیف اعداد بوده و قابل شمارش
نمی باشد، بلکه کلمۀ مستقل است. با این دقیقه میتوانیم که « اللَه» را با کلمه (أحَدٌ) مشخص کنیم. یعنی « اللَه» (أحَدٌ)
غیر قابل شمارش است اگر گفته شود که « اللَه» (واحد) است مطلقا ًنادرست است زیرا وقتی « اللَه»
را واحد خطاب کنیم ازحالت «أَحَدٌ»
(غیرقابل شمارش) خارج نموده شامل لست اعداد می سازیم. در حالیکه دقت قرآنی « اللَه» را (أَحَدٌ) می نویسد یعنی غیر قابل شمارش خارج
از لست اعداد. درینجا براساس منطق روشن، دقت قرآنی قابل توجه است ولی اشتباه وتفسیرمترجمین مغرض قابل تأمل وتردید می باشد. بد بختانه اکثر لغتنامه ها معنی نادرست (أَحَدٌ) را ذخیره کرده اند. به اهتمام مسعود فارانی |
|||
احد / اَحَد | الف - کلمۀ عربی به معنی یکتا - بی مانند - واحد - یکی از نام های خداوند (ج) که درسورۀ (اخلاص) آمده - در زبان دری به معنی /هیچکس/ هم استعمال میشود، مثلاً - احدی نرفت = هیجکس نرفت. / هاشمیان |
|||
احد / اُحُد | کوهی است نزدیک مدینۀ منوره ، سرخ رنگ ، و قله ندارد و بین آن و مدینۀ منوره یک میل راه است در جهت شمالی و در آنجا وقعۀ فظیعه اتفاق افتاد که حمزه عم ّنبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم و 70 تن از مسلمانان شهید شدند و دندان رباعی پیغمبر (ص ) بشکست و صورت مبارکش بشکافت و لبش مجروح گردید |
|||
احداث | کلمۀ عربی به معنی ساختمان، مثلاً - ساختمان سرک، پارک، حوض، چمن وغیره - اعمار کردن، بنا کردن - تازه و نو ظهور |
|||
احدیت | کلمۀ عربی به معنی اتحاد - یگانگت - یکتایی - فلسفۀ توحید و یگانگت |
|||
احرار | اَحرار- کلمۀ عربی، جمع حُر، به معنی آزاده - آزادگان - حریت به معنی استقلال، آزادی ، خود ارادی. این کلمه معمولاً برای توصیف افرادی به کار میرود که آزاد از قید و بندها، ظلم، و استبداد هستند و در پی حق و عدالت تلاش میکنند. در متون ادبی، مذهبی، و تاریخی، "احرار" به افرادی اشاره دارد که دارای روحیه آزادیخواهی و حقطلبی هستند. |
|||
احراز | دستیابی، کسب، رسیدن به چیزی؛ بهدست آوردن |
|||
احراق | اِحتِراق- سوختن، سوزانیدن، آتش زدن، سوزاندن |
|||
احرام | اِحرام- کلمۀ عربی می باشد به معنی زوجه یا خانم نکاح شده و حلال است. بر خود اِحرام کردن بعضی چیز ها و کار های حلال چند روز پیش از زیارت کعبه. دو تکه جامۀ نادوخته که در ایام حج یکی را به کمر می بندند و دیگری را به دوش می اندازند. - احرام بستن - که مصدر لازم است به معنی جامۀ احرام پوشیدن و نیت حج کردن و به سوی کعبه رفتن است |
|||
احرام بستن | ترکیب عربی و دری به معنی مناسک حج را به جا آوردن - لباس مخصوص مراسم حج را که رنگ سفید دارد پوشیدن. برای زنان با تار خود احرام به شکل پیراهن دوخته می شود و برای مردان یا تکه ساده و یا دو دانه قدیفۀ سفید می باشد |
|||
احرام گرفتن | ترکیب عربی و دری به معنی خواندن دعا های مخصوص در دوران ادای مناسک حج |
|||
احرس / اَحرَس | َاَحرَس- دهور، روزگاران، عهد عصر و زمانه ها، سابقه، قدیمی، کهنه، |
|||
احرس / اَحرُس |
|
|||
احزاب | کلمۀ عربی، جمع حزب، به معنی گروه ها - اجتماعات - دسته بندی ها - گروه هایی از کفار که در جنگ به مقابل پیغمبر اسلام (صلعم) متحد شدند - نام 33 مین سورۀ قران مجید - گروه ها و جمعیت هائی که برای مقاصد سیاسی متحد میشوند |
|||
احزاز | اِحزاز- دادن رتبه و مقام ـ غالباً فوق العاده و بدون استحقاق ـ به کسی. افزودن شرف و حیثیت به کسی. لطف و کرم خاص نسبت به کسی روا داشتن |
|||
احزان | اَحزان- کلمۀ عربی، جمع حُزن، به معنی اندوه - غم، مثلاً - در افغانستان هر روز یک واقعۀ حزن آور رخ میدهد |
|||
احساس | اِحساس- درک کردن، دانستن، در یافتن، حالت معنوی که در هر انسان میتواند نظر به حادثه و یا حالتی ایجاد شود بدون آنکه تظاهری باشد. مانند احساس غم، احساس خوش، احساس عشق داشتن و عشق ورزیدن، احساس گرسنگی، احساس نفرت، احساس گرمی و سردی و امقالهم |
|||
احساسات | جمع احساس، جمع عاطفه که به تجربیات عاطفی و روانی انسان اشاره دارد. احساسات، حالات ذهنی یا عاطفی هستند که میتوانند شامل طیف گستردهای از عواطف مانند شادی، غم، خشم، عشق، ترس، و غیره باشند. احساسات نقش مهمی در رفتار انسان، تصمیمگیریها، و روابط اجتماعی ایفا می کنند. |
|||
احساساتی | پُراحساس، پُرهیجان، حساس، زود رنج، نازک دل، رقیق القلب، سریع التأثر، عاطفی، هیجانزده، دلسوز |
|||
احسان | کلمۀ عربی به معنی نیکی و نیکویی - خیر رساندن - مرحمت، منت |
|||
احسان مند | ترکیب عربی و دری به معنی ممنون و مدیون نیکی کسی بودن - شکر گزار بودن. کلمهٔ "احسانمند" به معنای "فردی که دارای احسان و نیکی است" است. این کلمه به فردی اشاره دارد که با عمل خیر و نیکی به دیگران، به عنوان شخصی مهربان و بخشنده شناخته می شود. |
|||
احسانات | اِحسانات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن احسان می باشد. بخشش ها، انعام ها، کمک های بی شایبه، همکاري های بی آلایش و بلا عوض، نیکوکاري، نوع پروری، خوبی، نیکی.
|
|||
احسن | الف- اَحسَن، کلمۀ عربی به معنی زیبا تر - قشنگتر - بهتر |
|||
احسنت | مدح و تحسین، یعنی خوب کردی, کارنیکو کردی, به معنی تمجید، توصیف، شاباشی - هنگام مدح و تحسین به کار می رود. |
|||
احشاء | اَحشاء- جمع حَشاء - آنچه در داخل بدن از سینه تا شکم باشد از دل و جگر و معده و روده و غیره. آنچه اندرون شکم است از دل و جگر و غیره - احشا و امعا = اعضای درون بدن و روده ها |
|||
احشام /اَحشام | نوکران و خدمتکاران ، مزدوران، غلامان، کارگران، زیردستان، بندگان |
|||
احشام/ اِحشام | خجالت دادن، خجل کردن، کسی را شرمنده ساختن |
|||
احصاء | اِحصاء- کلمۀ عربی به معنی سنگریزه های کوچک را شمردن - تعدید شماره کردن، حسابی، حساب کردن، برشمردن، شمار کردن - سرشماری |
|||
احصائيه | کلمۀ عربی به معنی آمار، شمار، حساب، علمیست که موضوع آن دسته بندی منظم أمور اجتماعی است با شماره و اعداد در قالب گرافیک یا گراف گیری، مانند احصائیه گیری مالی و احصائیه گیری أمور جنائی و محصول صنعتی و فلاحتی و غیره و یا احصائیه گیری نفوس یک کشور سرشماری نفوس |
|||
احصائی | قابل شمارش - احصائیوی. کلمهٔ "احصائی" در زبان دری/فارسی به معنای "محاسباتی" یا "مرتبط با احصاء" است. این کلمه معمولاً در زمینههای آماری، حسابداری و تحلیل دادهها به کار میرود و به پروسه یا خصوصیات اشاره دارد که به شمارش، محاسبه، یا تحلیل دقیق اطلاعات مربوط میشود. |
|||
احصان / اَحصان | کلمۀ عربی، جمع حصن، به معنی دژ - قلعه - پناه گاه / هاشمیان. محافظت و امنیت: به طور مجازی، "حصن" به معنای هر چیزی است که به حفاظت و امنیت کمک میکند. به عنوان مثال، در متون دینی یا فلسفی، ممکن است از واژه "حصن" برای اشاره به محافظت معنوی یا اخلاقی استفاده شود. |
|||
احصان / اِحصان | کلمۀ عربی به معنی نگاه داشتن - استوار کردن - پرهیزگاری کردن، محکم و قائم ساختن - ازدواج کردن - حامله دار شدن - از زنا خودداری کردن |
|||
احضار | کلمۀ عربی به معنی حاضر ساختن - فرخواندن - حاضر شدن - کسانیکه در محکمه یا دوائر رسمی احضار میشوند - جلب، دعوت، طلبیدن، فراخوانی/ هاشمیان
|
|||
احضار نامه | ترکیب عربی و دری به معنی سندی که به موجب آن یک شخص احضار میشود - احضاریه - / جلب/ نیز گفته میشود / هاشمیان |
|||
احضارات | اِحضارات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن احضار می باشد. فراخواندن، جلب نمودن، دعوت کردن، طلبیدن، آماده باش، تیاری گرفتن، آمادگی، بحضور خواستن، حاضر آوردن |
|||
احضاریه | جلب، دعوت |
|||
احفاد | اَحفاد- کلمۀ عربی، جمع حافد، به معنی نواسه ها- بازمانده گان - اولاد و احفاد |
|||
احقاق | اِحقاق- مطالبۀ حق کردن، برحق داشتن، بحق حکم کردن، واجب گردانیدن، حق گفتن، درست دانستن و یقین کردن امری. یا احقاق حق - رسانیدن حق به مستحق - حکم به محق بودن، مستحق کردن - حق خود را گرفتن و بدست آوردن |
|||
احقاق حق | فرمان رسانیدن حق به حقدار، تائید حق و اثبات آن |
|||
احقر | کلمۀ عربی ، اشتقاقی از حقیر، به معنی کوچک، ناچیز، کم بها - درترکیباتی از قبیل آحقرالعباد (کمترین مردمان) - اخقرالانام (کمترین مخلوقات) استعمال میشود / هاشمیان |
|||
احلام | کلمۀ عربی ، جمع حِلم، به معنی تواضع -شکسته نفسی - جمع حُلم، به معنی خوابهای شیطانی - خوابهای بد - جمع حلیم، به معنی برده بار، متواضع / هاشمیان |
|||
احماش | قومی را تحریک کردن وبجنگ انداختن ، گروه بزرگ از انسانها را به جنگ تحریک کردن، اعم عوام را تحریک عصبانی ساختن به اهتمام مسعود فارانی |
|||
احمال | اَحمال- کلمۀ عربی ، جمع حِمل، به معنی بار هائی که بر پشت انسان یا حیوان گذاشته میشود- جمع حَمل به معنی طفل تولد ناشده - میوۀ درختان - جمع حَمَل به معنی گوسفند ها / هاشمیان |
|||
احمد | الف- کلمۀ عربی، اشتقاقی از کلمۀ حمید، به معنی ستوده شده، بسیار قابل ستایش - یکی از نام های پیغمبر اسلام (صلعم) که در انجیل و قرآن عظیم الشأن از آن ذکر شده- نام مردانه در کشور های اسلامی |
|||
احمدی | کلمۀ عربی، منسوب به حمد، منسوب به حصرت رسول اکرم (محمد) (صلعم)کلمۀ اشتقاقی از نام محمد (صلعم) - ملت احمدی یا محمدی = مسلمانها - نام یا تخلص مردان مسلمان - سکۀ مطلا که بنام احمد فرزند تولون پادشاه مصر (835-884 ) میلادی ضرب زده شده بود / هاشمیان |
|||
احمر | کلمۀ عربی به معنی رنگ سرخ که مؤنث آن /حمرا/ باشد ، مثلاً بحیرۀ احمر / هاشمیان |
|||
احمق | کلمۀ عربی به معنی ابله - سفله - لوده - بی عقل. کلمه «احمق» به معنای فردی است که کمهوش، نادان، یا فاقد درک و فهم لازم است. این کلمه به طور عام به کسی اطلاق می شود که در تصمیمگیریها یا رفتارهایش بهطور قابل توجهی نادرست عمل میکند. |
|||
احمقانه | ترکیب عربی و دری به معنی ابلهانه - سفیهانه - بیخردانه - مقابل/ عاقلانه، عالمانه، مثلاً- ابلهانه سخن میگفت - گپ های ابلهانه. "احمقانه" در انگلیسی به معنای "foolish" یا "stupid" است. این کلمه به رفتاری اشاره دارند که ناشی از نادانی، بیفکری یا کمعقلی است و معمولاً برای توصیف کاری استفاده میشوند که بدون منطق یا درک صحیح انجام شده باشد. |
|||
احمقی | ترکیب عربی و دری به معنی ابلهی، لوده گی - سفاهت - حماقت |
|||
احوال | اَحوال- کلمۀ عربی ، جمع حال و حول، به معنی چگونگی وضع و حالت یک شخص در یک وقت معین - اطلاعات - در ترکیب های ذیل به معانی مختلف به کار میرود - احوال آوردن - احوال بردن - احوال پرسیده - احوال گرفتن |
|||
احوال گرفتن | ترکیب عربی و دری به معنی از شخصی پرسیدن یا به خانۀ او رفتن و از حال و احوال و شرایط زندگی او جویا شدن - به عیادت کسی رفتن - در موقع مصیبت و بحران از احوال کسی جویا شدن / هاشمیان |
|||
احوالات | ترکیب عربی ، جمع احوال - به معنی اطلاعات - اخذ خبر - مثلا ریاست ضبط احوالات که تا سال 1973 به این نام وجود داشت و بعداً نام آن به (ریاست مصئونیت ملی) تبدیل گردید / هاشمیان |
|||
احوالپرسی | ترکیب عربی و دری - در اصطلاح عام به معنی جور پرسانی کردن - دربارۀ صحت، شرائط و وضع زندگی کسی جویا شدن / هاشمیان |
|||
احور | اَحوَر- سیاه چشم، دارای چشمی مانند چشم آهو، آنکه سیاهی چشم بسیار سیاه و سپیدی چشم بسیار سپید دارد جمع آن حور |
|||
احول | چشم قیچ، مردیکه سیاهی دو چشمش موزون نباشد صاحب حول، کژچشم، کج چشم. کژ. کاژ. کاج . کوچ . کلک . کلیک . کلیک چشم . چپ . دوبین . دوبیننده . اخلف . کسی که یک چیز را دو بیند. احدر. کلاژ. کلاژه .کلاجو. کلاذه . لوش . لوچ . چشم گشته . (صحاح الفرس ). گشته کاینه . شاه کال . رنگ . صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید- آنچه مشهور است که احول فطری یکی را دو می بیند غلطاست مگر آنکه به نادر یافته شود اما احول که به تکلف چشم را کج کند اکثر اوقات یکی را دو بیند ، مونث آن حولاء، به حولاء مراجعه شود |
|||
احياناً | گهگاه، اتفاقاً، احتمالاً، شاید، اگر |
|||
احکام / اَحکام | جمعِ حُکم، آداب و رسوم، قوانین؛ مقررات، دستورها. واژه "احکام" به معنای "قوانین" یا "دستورات" است و به طور خاص به قوانین، مقررات، یا اصولی اشاره دارد که در زمینههای مختلف از جمله دینی، حقوقی، یا اجتماعی تعیین میشود. این کلمه به اصولی که باید رعایت شوند و بر رفتار یا عمل تأثیر میگذارند، اشاره دارد. |
|||
احکام / اِحکام | محکم کردن، استوار کردن، استواری، دقت، صحت |
|||
احکام دینی | ترکیب عربی به معنی مقررات دین، مثلاً مقررات و اوامر دین مبین اسلام - فرامین و اوامر یک دین - شریعت یک دین. / هاشمیان |
|||
احکام قرآنی | ??? |
|||
احیاء | الف - جمع حَی - زنده ها، زندگان |
|||
احیان | کلمۀ عربی ، جمع /حین/، به معنی وقت، هنگام - روزگار (اسم زمان) |
|||
احیاناً | ترکیب عربی به معنی گاه گاه- گاهی اتفاقاً - گاهگاهی ، اتفاقاً، تصادفاً، بدون توقع، دفعتاً |
|||
اخ | کلمۀ عربی به معنی برادر - دوست - همراه و همکار- جمع آن /اخوان/ است و /اخوت/ و /اخوه/ نیز از همان ریشه است. |
|||
اخ | کلمۀ دری که به حیث علامۀ ندائیه استعمال میشود، گاهی برای اظهار خوشی و گاهی برای نارضایتی ، مثلا- ا(خ دلم برآمد ) یا (اخ افگار شدم). / هاشمیان |
|||
اخاذ | گیرنده، ستاننده، غاصب، اخذ کننده، رشوه گیر، باج گیر، رشوه ستان، رشوت خور، قاچاقبر |
|||
اخاذی | رشوه، رشوت، باج، عمل اخاذ، اخذ کردن باج و یا رشوه - با تهدید و زور یا حیله و نیرنگ از کسی پول گرفتن |
|||
اخبار | کلمۀ عربی |
|||
اخبار نویس | ترکیب عربی و دری به معنی شخصیکه اخبار را ترتیب میدهند - می نویسد - نماینده یا مدیر مسئول یک نشریه |
|||
اخبار نویسی | ترکیب عربی و دری به معنی شغل یا پیشۀ نوشتن و ترتیب خبر ها - نماینده یا محرر یک جریده یا نشریه |
|||
اخبارات | ترکیب عربی جمع خبر ها و اطلاعات و هم جمع خبر |
|||
اخباری / اَخباری | ترکیب عربی و دری به معنی خبر ها و اطلاعات، مثلاً - نوشته های اخباری - سبک اخباری - شخص قصه گوی، روایات چی و افسانه گوی - در ارتباط به ابن الندیم (مولف الفهرست) و واقعات زمان او (که قرن دهم میلادی است)، به معنی مورخ - تذکره نویس - واقعه نگار وگزارش نویس. / هاشمیان |
|||
اخباری / اِخباری | ترکیب عربی و دری به معنی خبری - خبر دهنده - اشاره کننده - وجه اخباری، وجه اشاری |
|||
اخت | اُخت- |
|||
اختاپوت | اَختاپُوت- - حیوان عظیم الجثهٔ بحری که در کنار دهن خویش پا ها یا بازوان بسیار دراز و قوی دارد، این حیوان جمعاً دارای هشت بازوی قوی و تنومند بوده و برای غواصان بسیار خظرناک میباشد. کلمه "اختاپوت" به معنای "هشتپا" یا "هشتپای دریایی" است و به نوعی جانور دریایی اشاره دارد که دارای هشت بازو و بدن نرم و انعطافپذیر است. این جانوران معمولاً در آبهای شور زندگی میکنند و به خاطر هوش و تواناییهای خاص شان شناخته شدهاند. |
|||
اختبار | امتحان، آزمون، کسی را به خاطر توانائی ها و استعدادش امتحان کردند.، آگاهی، آزمایش . تجربت . ابتلاء. استخبار |
|||
اختتام | کلمۀ عربی به معنی پایان رساندن، ختم کردن، خاتمه دادن آخر، انتها، پایان، تمام، ختم، فرجام، نهایت که در ترکیبات - اختتام یافتن - اختتام دادن - اختتام بخشیدن و به اختتام رساندن استعمال میشود |
|||
اختتامی | ترکیب عربی و دری به معنی انجام شده، ختم شده، آخرین ، مثلاً- جلسۀ اختتامی شورای ملی. / هاشمیان |
|||
اختتامیه | اِختِمامیَه- ترکیب عربی و دری ؛ مؤنث /اختتامی/، به معنی آخرین، نهایی، مثلاً - بیانیۀ اختتامیۀ رئیس جمهور در لویه جرگه. / هاشمیان |
|||
اختر | کلمۀ باستانی آریائی که در زبان پهلوی /اختر/ و در زبان اوستا /اخترا / بوده و چندمعنی دارد- ستاره، کوکب، سیاره ، نجم- فال - پیشگویی -عید - در زبان ملی پشتو (اختر) عید را میگویند. |
|||
اختر شب گرد | ترکیب دری به معنی ستاره ای که به هنگام شب در گردش میباشد، یعنی مهتاب |
|||
اختر شمار | ترکیب دری به معنی شخصیکه ستاره ها را شمار میتواند - ستاره شناس - اختر شناس- منجم. / هاشمیان |
|||
اختر شناس | ترکیب دری به معنی شخصیکه ستاره ها را میشناسد - ستاره شمار -اختر شمار - منجم |
|||
اختر شناسی | اَختَرشناسی، سِتارهشناسی، نُجوم یا آسترونومی به دانش بررسی موقعیت، تغییرات، حرکت و خصوصیات فیزیکی و شیمیایی «اشیای آسمانی» از جمله ستارهها، سیارهها، دنبالهدارها، کهکشانها و رویدادهای آسمانی مانند شفق قطبی و تابش زمینهٔ کیهانی گفته می شود که خاستگاه آنها بیرون از جو زمین است. اخترشناسی با رشتههایی همچون کیهانشناسی، فیزیک، شیمی و فیزیکِ حرکت ارتباط تنگاتنگ دارد. اگر فقط ستارهها مطالعه شوند به آن اخترشناسیِ ستارهای گفته می شود. / ویکیپدیا |
|||
اختراع | اختِراع-نو آوری، اکتشاف، چیزی را کشف کردن، نا پیدای را پیدا کردن، ایجاد کردن، آفرینش، ابتکار، ابداع، نوآوری |
|||
اختراعات | جمع ِ اختراع، نو آوری ها، اکتشافات، چیزی های نو را کشف کردن |
|||
اختراعی | ترکیب عربی و دری به معنی از نو ساخه شده - خلق شده - طرح شده و در اصطلاح عامیانه به معنی ساختگی، مثلاً یک داستان ساختگی، یک دروغ ساختگی. / هاشمیان |
|||
اختری | اَختَری- ترکیب دری، یکی از مشتقات /اختر/ - فال بین - ستاره شناس - به حیث تخلص نیز استعمال میشود |
|||
اختصار | اِختِصار- کلمۀ عربی به معنی، |
|||
اختصاراً | ترکیب عربی به معنی کوتاه شده - تنقیص شده - مختصر شده - خلاصه شده درعربی /بالاختصار/ - /مختصراً/ نیز نوشته میشود |
|||
اختصاری | اِختِصار- ترکیب عربی و دری به معنی تلخیص شده - مختصر شده - فشرده شده - در ترکیباتی از قبیل -علامات اختصاری - شکل اختصاری ، به کار میرود. / هاشمیان |
|||
اختصاص | کلمۀ عربی به معنی خاص گردیدن- برگزیده شدن - تعیین - تخصیص - بخش - تقسیم - قسمت - وجه اختصاصی - تخصص دریکی از رشته های علوم و فنون - در ترکیباتی از قبیل -اختصاص دادن - اختصاص داشتن - اختصای یافتن به کار میرود |
|||
اختصاصی | منسوب به اختصاص، خصوصی، مخصوص، وابسته به چیز مشخص، محرم، خاص |
|||
اختطاف | کلمۀ عربی به معنی قبض کردن - با اعمال زور و قوه تصاحب و تصرف کردن - ربودن - گریزاندن - اطفال یا کلان سالان را به زور دزدیدن. / هاشمیان |
|||
اختطافچی | آدم ربا، اختطاف کننده، کسی که به عنف یا تهدید و یا حیله شخص و یا اشخاص را به مقاصد سیاسی و یا مالی و یا جنسی برباید یا مخفی کند |
|||
اختفاء | اِختِفاء- پنهان شدن، پنهانکردن، پت نمودن، نهان کردن |
|||
اختلاس | کلمۀ عربی به معنی پولی را پنهانی از جایی برداشتن - در دارایی و اموال دولت تقلب و سوء استفاده کردن - دستبرد زدن به مال ودارائی دولت از راه جعل و فریب. / هاشمیان |
|||
اختلاسگر | اختلاسکننده، دزد، رباینده، مختلس |
|||
اختلاط | کلمۀ عربی به معنی آمیختن - در اصطلاح کیمیا چند ماده را بهم مخلوط ساختن - امتزاج - صحبت دوستانه داشتن |
|||
اختلاط اصوات | مخلوط شدن صدا ها، آمیختن آواز ها یا اصوات، آمیزشچند صدا |
|||
اختلاطی | ترکیب عربی و دری به معنی معاشرتی - خوش مشرب - خوش اختلاط - خوش صحبت - خوش طبع |
|||
اختلاف | اِختِلاف- کلمۀ عربی به معنی تفاوت - مشاجره - بحث - بی شباهتی - عدم شباهت - تفاوت کلی - تفاوت دید و نظر- ناسازگاری - دعوا داشتن - مناقشه داشتن - تفاوت در حساب - انشعاب - دوری ازهم دیگر - نظر مختلف از همدیگر داشتن. / هاشمیان |
|||
اختلاف فی مابین | اختلاف بین دو شخص، تفاوت نظر بین دو شخص |
|||
اختلاف نظر | دو نظر متفاوت، عدم توافق، مغایرت در اندیشه ها، ناسازگاری افکاردو فکر و اندیشۀ مختلف، نظریه های ضد و نقیض |
|||
اختلافات | جمعِ اختلاف، تفاوت ها - مشاجرات- بی شباهتی ها- عدم شباهت ها - ناسازگاری ها |
|||
اختلال | اِختِلال- کلمۀ عربی به معنی آشوب - بی امنی - اضطراب - اغتشاش - بیقراری - مزاحمت - عدم شعور، مثلاً- اختلال دماغ یا خلل دماغ. / هاشمیان |
|||
اختلالات | اِختِلالات- ختلالات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن به صیغه مذکرش اختلال می باشد. نابسامانی ها، آشفتگی ها، گدودی ها، آشوب ها، عدم استحکام، ناقراری، اغتشاش، هرج و مرج. |
|||
اختناق | کلمۀ عربی به معنی فشردگی زیاد در اجتماع - خفگی اجتماعی- خفه سازی اجتماعی - حالت خفقان آور اجتماعی - اختناق رحم یکتوع بیماری زنانه است. / هاشمیان |
|||
اخته | الف- کلمۀ ترکی که در سانسکرت نیز رائج بوده، به معنی در سرکه و سیر و مرچ و نمک مخلوط ساختن مثلاً- گوشت کباب را اخته کردن |
|||
اختهشده | خصی شده |
|||
اختيار | اِختِیار- آزاد بودن در انجام دادن کاری؛ مختار بودن، برگزینی، گزینش |
|||
اختیار | اِجتِیار- کلمۀ عربی به معنی برگزیدن - پسندیدن - در کاری یا امری آزادی و تسلط داشتن - صلاحیت انتخاب را داشتن - صلاحیت - قدرت - در ترکیباتی از قبیل اختیار فرمودن -اختیار کردن (نمودن) -اختیار داشتن - اختیار دادن استعمال میشود |
|||
اختیاری | ترکیب عربی و دری به معنی مجاز - دل بخواه - ارادۀ آزاد - ارادی - داوطلبانه - با میل - درتضاد با /اجباری/. / هاشمیان |
|||
اخذ | اَخذ- کلمۀ عربی به معنی چیزی را گرفتن یا دریافت نمودن - در ترکیباتی از قبیل اخذ شدن ، اخذ کردن (نمودن) استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اخراج | کملۀ عربی به معنی برون راندن - برون ساختن - برون کردن - تبعید شدن - این کلمه با تغییر تلفظ ( فتح همزه) در زبان عربی به معنی جمع خرج و خراج معنی دارد، اما به این معنی در افغانستان استعمال نمیشود |
|||
اخراجات | اِخراجات- ترکیب عربی، جمع اخراج، اما در افغانستان به معنی مَخارِج - صرف پول - مصارف پولی و مالی - هکذا در قدیم به معنی صادرات، استعمال میشد. / هاشمیان |
|||
اخراجی | منسوب به اِخراج، اخراج شدگان یا تبعید شدگان سیاسى تبعیدى |
|||
اخروی | اُخروی- ترکیب عربی به معنی آنچه به آخرت تعلق داشته باشد - آن جهانی ، مثلاً- توشۀ اخروی هر مسلمان ایمان او به وحدانیت خداوند است. / هاشمیان |
|||
اخری | کلمۀ عربی؛ مونث آخر ، به معنی - آن دیگر - بعدی - دومی - آخرین - بعد از حیات - دنیای دیگر - آخرت -عقبی. / هاشمیان |
|||
اخشم | اَخشَم- خشم کسیکه بوى کرده نمی تواند، کسى که حس شامه ندارد، آن بینى که به سبب بیمارى حس بوئیدن را از دست داده باشد و تنواند تشخیص بو کند. به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اخص | اَخَص- کلمۀ عربی به معنی بسیار خاص، بسیار مخصوص - بسیار استثنایی- بسیار دقیق - صریح - مختص - درحاشیۀ بعضی پاکتها نوشته میکنند - اخص الخاص، یعنی بسیار سری که باید شخص مرسل الیه آنرا باز کند- متضاد /اعم/. / هاشمیان |
|||
اخضر | به معنی سبز ، سر سبز ، مانند جنگل اخضر ، الذی جعل لکم من الشجر الأخضر ناراً. (قرآن 80/36) . بحر اخضر بخش از اقیانوس هند است که این بخش بحر به آب رنگ سبز مشهور است |
|||
اخضلال | ۱- طراوت ناک شدن . تر شدن از آب . |
|||
اخطار / اَخطار | الف - کلمۀ عربی، جمع /خطر/، به معنی بیم - ترس - هراس - در زبان دری اصطلاح /خطرناک/ هم رائج است ب - گوشزد، تهدید، مطلع ساختن |
|||
اخطار / اِخطار | کلمۀ عربی به معنی آگاه کردن - گوشزد کردن - آگهی، اخطاریه، هشدار، مطلبی را که فراموش شده به یاد کسی دادن. / هاشمیان |
|||
اخطار نامه | تحذیر نامه، هوشدار خط، اعلامیه، اعلام نامه، اشاره، زنگ خطر، آهاگی جدی |
|||
اخطاریه | مؤنث /اخطاری/، به معنی آگاهی یا یادداشت تحریری بکسی دادن، اخطارنامه - ورقه ای که به وسیلۀ آن مطلبی را از راه قانونی به کسی یادآوری می کنند |
|||
اخططاف | اِخطِطاف- خَطف- ربودن، دزدیدن، سرقت، انتزاع، غارت، گرفتن، غصب کردن، پنهان کردن، اِمتلاس به سرعت قاپیدن، خیره کردن چشم |
|||
اخفاء / اَخِفاء | جمع خفیف - |
|||
اخفاء / اِخفاء | نهفتن، پنهان کردن، نهان کردن، پت کردن، از چشم دور کردن، رازداری، اسرارنگهداری |
|||
اخفاس | زشت گفتن بسیار، ریختن آب در شراب یا مزج شراب با آب |
|||
اخگر | اَخگَر- ه معنی خاکستر ذغال روشن - ذغال آتشین - قوغ آتش - به حیث تخلص نیر به کار میرود. / هاشمیان |
|||
اخلاء / اَخِلاء | جمع خِلو. مردان فارغ و بری. مردان بی زن و زنان بی شوهر |
|||
اخلاء / اِخلاء | خالی یافتن . خالی کردن ، کسی را در خلوت بردن. خالی شدن ، در جای خلوت و بی مزاحم افتادن ، خلوت کردن |
|||
اخلاص | الف - خلوص نیت، پاک بودن، بیآلایشی |
|||
اخلاص کیش | ترکیب عربی و دری به معنی شخص صادق - ارادتمند - خیرخواه - اخلاص مند |
|||
اخلاص کیشی | ترکیب عربی و دری به معنی صداقت - ارداتمند بودن - خیرخواه بودن - اخلاص مندی |
|||
اخلاصمند | پساوند "مند" را پساوند تملیکی گویند یعنی هر کلمه ای که در اخیر خود پساوند "مند" را دارا باشد، صاحب و مالک همان حالت و معنی است، |
|||
اخلاصمندانه | مخلصانه، ارادتمندانه، صدیقانه، کریمانه |
|||
اخلاط | اَخلاط- کلمۀ عربی، |
|||
اخلاف / اَخلاف | کلمۀ عربی، جمع خلف، به معنی جانشینان - بازمانده گان - اولادی که از یک شخص باقی می ماند |
|||
اخلاف / اِخلاف | الف - بوی گرفتن دهان چنانکه از روزه، بوی دهن، بوی دهن بگردیدن، بوی دهن برگرداندن (اسم - صفت) |
|||
اخلاق | کلمۀ عربی ، جمع خلق، به معنی خوی و خاصیت- مجموعهٔ سجايای پسنديده و رفتار و اطوار یک شخص - مزاج، حالت و طبیعت یک شخص - پرهیزگاری، تقوا ، عفت و فضیلت یک شخص - علم اخلاق یا اخلاقیات - واصطلاحات خوش اخلاق - بداخلاق - خوش اخلاقی و بد اخلاقی نیر رائج میباشد |
|||
اخلاقاً | ترکیب عربی به معنی از روی اخلاق - به اساس اخلاق - به قرار معیار های اخلاقی. / هاشمیان |
|||
اخلاقی | ترکیب عربی و دری به معنی دارندۀ اخلاق و اطوار خوب - شخص با تهذیب، -پرهیزگار - با عفت - بافضیلت |
|||
اخلاقیات | جمع اخلاقیه، مؤنث اخلاقی، [روانشناسی] شاخهای از فلسفه که به مطالعۀ محتوای دیدگاههای اخلاقی و طبیعت آنها میپردازد |
|||
اخلاقیون | ترکیب عربی، جمع اخلاقی، که در عربی /اخلاقیین/ نیررائج است؛ به معنی گروهیکه معیار های اخلاقی را رعایت میکنند- این معیار ها در چهار ستون بالا ارائه شده اند. / هاشمیان |
|||
اخلال | اِجلال- کلمأ عربی به معنی خلل آوردن - اخلال کردن در کاری - اضطراب - آشوب - اغتشاش- اختلال - بینظمی - تخریب - خرابکاری - کارشکنی. ض به ارتباط امنیت -اخلال امنیت به معنی برهم زدن امنیت بطور قصدی و عمدی. / هاشمیان |
|||
اخلالگر | ترکیب عربی و دری به معنی کارشکن، مخل، مخرب، شخصیکه آشوب و اغتشاش را برانگیزد - آشوبگر |
|||
اخلالگران | جمعِ اخلالگر، به معنی اشخاصیکه آشوب و اغتشاش را برانگیزند - آشوبگران |
|||
اخلالگرانه | ترکیب عربی و دری به معنی آشوبگری قصدی - اغتشاس وبد امنی را قصداً دامن ردن |
|||
اخلالگری | ترکیب عربی و دری به معنی آشوب، اُغتشای و بد امنی ایجاد کردن، خرابکاری، کارشکنی. / هاشمیان |
|||
اخم | پیشانی ترشی، بدخوی روی دودکرده مثلا از شنیدن سخنانی پیشانی اش ترش شد، رویش دود کرد، یا بد خوی شد |
|||
اخوات | کلمۀ عربی، جمع /اُخت/، به معنی خواهران - خواهر ها، یا اخوات سلطان = به خواهران شاه. به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اخوان / اَخوان | کلمۀ عربی ، به معنی دو تا /اَخ/، دو برادر |
|||
اخوان / اِخوان | کلمۀ عربی، جمع / اَخ/ ، به معنی برادر ها - خود را بنام های مختلف از قبیل - اخوان سلطنت (برادران پادشاه) - اخوان صدق (برادران حقیقی) - اخوان صفاء (برادران صمیمی) . برادران . دوستان . برادر خواندگان |
|||
اخوان الصفا | ترکیب عربی به معنی یک گروه مذهبی و سیاسی دانشمندان اسلامی مربوط به تمایلات فکری مکتب اسماعیلیه در قرن دهم میلادی در بصره که آ ثار و تفاسیر متعددی نوشتند برای نزدیک ساختن دین با فلسفه - آنها خودها را /اخوان الصفا/ و /خلان الوفا/ می نامیدند که ترجمۀ آن (برادران صمیمی و دوستان وفادار - متعهد) میباشد. این گرایش درافغانستان نیز درقرن پنجم هجری توسط ناصر خسرو قبادیانی بلخی آورده شده بود- موصوف که شاعر و فیلسوف نامدار افغان از ولایت بدخشان و مؤلف (سفرنامه) میباشد، در بازگشت از حج به مصر رفته و مدتی با گروه فاطمی در مصر شناخت و معاشرت داشته و این گرایش را با خود به بدخشان آورد وبه حیث خلیفۀ این گرایش در شمال افغانستان شناخته میشد- امامردم سنی مذهب افغانستان گرایش و طریقت او را نپذیرفتند و ناصرخسرو در انزواء قرار گرفت تا آنکه وفات یافت و در (یمگان) بدخشان دفن شده ، مزار او زیارتگاه عام است. / هاشمیان |
|||
اخوان المسلمین | برادران مسلمان - نام جمعیتی که توسط حسن البنا در سال 1928 در مصر بوجود آمد و هدف آن احیای شعائر دین و ایجاد وحدت اسلامی بود. این جنبش در سال 1954 قصد ترور عبدالناصر به علت نزدیک شدن او به غرب را داشتند که در نتیجه سازمانشان منحل و سرانشان اعدام شدند |
|||
اخوانيت | برادری، اخوت، دوستی دو برادر |
|||
اخوانی | ترکیب عربی و دری به معنی گروه مربوط به برادران اخوان و یا مربوط به گروه اخوان المسلمین |
|||
اخوانیات | ترکیب عربی، جمع /اخوانیه/ ، که به عوض مکاتبات اخوانیه یا مراسلات اخوانیه(مراسلات دوستانه) بکار میرود. / هاشمیان |
|||
اخوت / اُخوَت | (اُ خ وّ وَ ت) با تشدید حرف (واو) کلمۀ عربی به معنی برادری - برادرگری - دوستی. / هاشمیان |
|||
اخوت / اِخوَت | کلمۀ عربی، جمع /اَخ/، (بعضی قاموس نگاران غربی - فارسی گفته اند که /اخوان/ برادران مولود از عین پدر و مادر میباشند - اما /اخوت/ برادران مولود از عین پدر و مادر نمیباشند - (بقرار گفتۀ محمد معین در مجمع البیان). / هاشمیان |
|||
اخوی | کلمۀ عربی، الف- از مشتقات /اَخ/ و/اخت/، به معنی برادرانه - خواهرانه. ب- کلمۀ عربی وغیرمعیاری، به معنی برادرم - برادرمن - برادر. / هاشمیان |
|||
اخير | آخری، آخرین، پایانی، تازه، جدید، مقابل آغازین، اول |
|||
اخی | کلمۀ عربی به معنی برادرم - برادر - در قدیم نام جمعیت اجتماعی، سیاسی و تصوفی موسوم به (جوان مردان)، (فتیان) - گروه جوانان و سخاوتمندان که خود ها را /اخی/ میخواندند. / هاشمیان |
|||
اخیار | اَخیار- کلمۀ عربی، جمع /خَیِر/ ، به معنی خیر خواهان -مسلمانان خوب |
|||
اخیار | جمع خیر، خیر ها، نیکی ها، خواص یا خاص ها |
|||
اخیر | کلمۀ عربی به معنی انجام - نهایت - آخری - آخرین - تازه - جدید |
|||
اخیر الذكر | ||||
اخیر الذکر | ترکیب عربی به معنی آخری - عقب تر - در آخر گفته - یاد شده پس از همه. در زبان دری وقتی دو نام گرفته شود، مثلاً احمد و محمود، نام دوم را اخیرالذکر خوانند |
|||
اخیر الذکر | در آخر گفته شده، پس از همه یادشده، مقابل/ سابق الذکر |
|||
اخیراً | کلمۀ عربی، این شکل استعمال جدید این کلمه است در زبانهای عربی و دری - به معنی- در نهایت - در انجام - به تازه گی - درین اواخر. / هاشمیان |
|||
اخیه | یک کلمۀ قدیم عربی به معنی جوان - جوانمرد. / هاشمیان |
|||
اد | پسوند زبان دری که به شکل /د/ نوشته میشود و در اخیر صیغۀ امر فعل قرار گرفته معنی کلمه را تغییرمیدهد، مثلا - خور - خورد / رو - رود / زن - زند/ بین - بیند/ - ده - دهد / شو - شود - گِر - گرید / گیر - گیرد /. / هاشمیان |
|||
اداء | کلمۀ عربی به معنی تادیۀ قرض - ادای نماز - ادای وظیفه - ادای فریضه - به جا آوردن - گزاردن - انجام دادن - ادای تلفظ صحیح. مثلاً- ادای کلمه - ادای عبارت - عشوه و دلبری یک زن ، مثلاً- اعشوه و ادای زن. / هاشمیان |
|||
ادات | الف - حروف، علامات - دستگاه، افزار، اسباب، جزء (اجزاء) ابزار، آلت، انجام دادن , ايفاء کردن، اجراء کردن تکميل کردن، آلۀ دست، به صورت ابزار درآوردن، لوازم آشپزخانه، وسايل، ظروف |
|||
ادات استفهام | ابزار استطلاع، وسیلۀ استفسار، افزار پرسش، ابزار سوال، ادات استفهام یعنی کلمه ایکه بدان طلب فهم و دریافت کنند مانند: |
|||
ادات تشبیه | کلمه ایست ماننده کردن چیزی را بچیزی و صاحب غیاث اللغات گوید: لفظی که بر تشبیه دلالت کند چنانکه در دری لفظ چون و چو و مانند آن. و آن درلغت عرب «کاف » و «کاءَن َّ» و «مثل » و «شبه » و امثال اینهاست و در درس لفظ «چون » و «مانند» و «بسان » و «گوئی » و «ون » و «وان » و «گوئیا» و امثال اینهاست |
|||
ادارات | جمعِ اداره، دفاتر، لطفاً به کلمۀ «اداره» مراجعه نمائید |
|||
اداره | دفتر، مکانی اداری را گویند که افراد مختلف تحت عنوان وظیفۀ
فردی در یک ناحیۀ تجارتی، در آن فعالیت می کنند. اداره یک نظام اجتماعی میباشد که
مبنی بر روش ها و شالوده های خاصی برای هدف یا اهداف معین بنا گردیده باشد. |
|||
اداره احصاییه | دفتر و یا محل ثبت و راجستر احوال شخصیه و کشوری |
|||
اداره چی | اداره کننده، منیجر، سازمان دهنده |
|||
اداری | اِدارِی- ترکیب عربی و دری به معنی تمام مسائل مربوط به اداره، از مدیریت و رهنمایی گرفته تا کنترول و سرپرستی آن - اجراآت اداری. / هاشمیان |
|||
ادام الله | ترکیب عربی به معنی خداوند طولانی داشته باشد حیات مرا، قدرت مرا - ثروت مرا و.../ هاشمیان |
|||
ادامه | کلمۀ عربی به معنی جاودان - ابدی - دایمی - امتداد - طولانی ساختن - دنباله رفتن - تعقیب نمودن -پیوست دادن. / هاشمیان |
|||
ادامه دادن | دنبال کاری را گرفتن، پیش بردن، دوام دادن، سماجت کردن، تأکید کردن، اصرارکردن، توسعه دادن، طولانی کردن، ابقا کردن |
|||
ادامه دار | پایدار، ماندگار، دوامدار، ماندنی، مستدام |
|||
ادای کلمات | تلفظ کلمات، درست ادا کردن لغات یا کلمات |
|||
ادب | کلمۀ عربی که جمع آن آداب است، به معنی نزاکت - فروتنی - تواضع - تربیت - طرز معاشرت - آراسته - مهذب - تدبیر - تمدن - دانش -در ترکیباتی از قبیل ادب آموختن - ادب پذیرفتن - با ادب - بی ادب - به معنی تربیت یافتن در ترکیباتی از فبیل ادب شدن - ادب کردن - ادب یافتن - در ادب و ادبیات به معنی ادب آموختن - ادب پروردن ، استعمال مبشود. / هاشمیان |
|||
ادب پرور | مشوق ادب، مروّج فرهنگ، دوستدار دانش و فرهنگ |
|||
ادباء | اُدَباء- جمع أدیب، ادب دارندگان . ادب دهندگان، دانشمندان، دارندۀ قلم نویسا، اهل قلم، مردمانی که دارای أدب و فرهنگ اند، ادیبان، مؤدبان |
|||
ادبار | اِدبار- کلمۀ عربی، ضد اقبال، طالع و سعادت - به معنی کم طالعی - بدبختی - نگونبختی - شوربختی - ورشکست - در قدیم - مفلوبیت - شکست خوردگی - پشت گردانی - در ترکیباتی از قبیل - ادبار آمیز - ادبار آور که ضد آن اقبال امیز است، استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
ادبی | آگنده از ادب، مملو از ادب، صنایع ادبی در ادبیات دری به کار بردن فنونی را گویند که رعایت آنها بر جلوه ها و جنبه های زیبائی و هنری سخن و یا نوشته بیافزاید. البته صنایع ادبی شامل دو دسته تناسب هائی صوتی و معنائی می باشد |
|||
ادبیات | کلمۀ عربی، جمع /ادبیه/ وهمچنین جمع /ادب/ ، به معنی آثار ادبی، آثار نوشته شده و چاپ شده (منثور و منظوم) - دانستنی های ادبی ( فنون ادبیه - علوم ادبیه) که بعداً بعوض آنها اصطلاح اجتماعیات به کار رفته است |
|||
ادبیات شناسی | ترکیب عربی و دری - این اصطلاح که از نظر لغوی معنی دانش ادبی دارد، بعد از سال 1960 در افغانستان به مطالعات ادبی تبدیل شده است. / هاشمیان |
|||
ادبیات منظوم | ادبیات منظوم به گفته ها و نوشته های اطلاق می گردد که سطر های آن از روی تعریف و از روی انضباط با نظم خاصّی آرایش یافته باشد. و از نوعی ترتیب و سلیقه برخوردار باشد، مثل شعر عروضی ، غزل ، مثنوی. |
|||
ادبیات کلاسیک | ادبیات کلاسیک رمز ماندگاری و جاویدانگی ادبیات در یک جامعه و ملت است. زیرا ادبیات زبان فرهنگ یک ملت است و فرهنگ هر ملت متشکل از تفکرات، آئین ها، آداب و رسوم مردم آن است. یعنی برخلاف تصور عامه که ادبیات را دانستن معنی لغات مهجور و از بربودن اشعار بزرگان محدود می کنند، ادبیات خاصتاً ادبیات کلاسیک یک جامعه آشنائی با چگونگی فهم اقوام و اقشار مختلف جامعه است. یعنی اولین ارزش مطالعۀ ادبیات کلاسیک آن است که به ما کمک می کند که با زبان قشر همان جامعه آشنا شویم و از این راه به تفکر آنها راه پیدا کنیم |
|||
ادخال | اِدخال- کلمۀ عربی به معنی داخل شدن - درآمدن - چیزی را دربین چیزی گذاشتن - دخول، ورود، مقابل / اخراج |
|||
ادرار | کلمۀ عربی به معنی بول - در زبان عامیانه شاش - پیشاب - آبیکه از راه جهاز تناسلی از بدن خارج میشود - در قدیم به معنی بسیار سخاوتمندانه دادن. / هاشمیان |
|||
ادرارآور | موادی هستند که با اثر بر روی گرده باعث افزایش جریان ادرار و افزایش حجم ادرار انسان می شوند. میوههای حاوی آب فراوان مانند تربوز، گیاهان دارویی مانند بابونه، ریشه شیرین بیان، سنبل خطائی و داروهای مدرر یا دیورتیکها مانند فورزماید از جمله مواد مُدِر (ادرارآور) هستند |
|||
ادراک | کلمۀ عربی، به معنی درک، احساس - مشاهده - دریافت حسی - تشخیص. جمع آن ادراکات |
|||
ادراکات | جمعِ ادراک، به کلمهٔ «ادراک» مراجعه شود |
|||
ادراکمند | اِدراکمَند- بادرک. عاقل. فهمیده. هوشیار. ذکی و... |
|||
ادرنالین/آدرنالین | ترشحات هورمونی است که یوسیلهٔ گرده ها مخصوصاً در حالات ترس، وحشت و تنش خون بدن تولید گردیده و به سرعت ضربان قلب را بالا برده و جریان خون را در بدن سریع میسازد |
|||
ادریس | اِدریس- کلمۀ عربی که در زبان عبرانی به شکل /اِنوخ/ ، به معنی صمیمی - فداکار- مخلص، بوده و در بایبل نیز آمده - یک نام قدیم عبرانی است که در کشور های مسلمان نیز به حیث نام مردانه استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
ادعاء | دعوی کردن ، حق خواستن (خواه حق و خواه باطل ) دعوی کردن بالای کسی دعوی کردن بر چیزی و یا بر مال کسی، مطالبه، تقاضا، توقع، خواست |
|||
ادعانامه | کیفرخواست، (حقوق) نوشته ای که څارنوال به محکمه می دهد و در آن برای کسی که مرتکب جرمی شده درخواست مجازات می کند |
|||
ادعیه | کلمۀ عربی /ادعیة /، به معنی جمع دعاء - دعاء ها |
|||
ادغام | کلمۀ عربی به معنی آمیزش - بهم آمیختکی - پیوستگی - افزایش - الحاق - مدغم شدن،ر مخلوط شدن- منحل شدن، به هم در آمیختن، در دستور زبان عربی به معنی بهم پیوستن دو صوت صامت مشابه به یکدیگر که مصوت مابینی را از بین میبرند و به قسم دو صامت به طور مشدد تلفظ میشود ، مثلاً - متشتت - مشدد- این وضع مخصوص کلمات زبان عربی است و در دستور زبان عربی اصطلاحات /شد/ و /مد/ برای آن دارند - هکذا در دستور زبان دری مفهوم /ادغام/ به نوع دیگر رائج است - وقتی از دو جملۀ ساده یک جملۀ مرکب ساخته شود، مثلاً - احمد به کوچه رفت - کوچه خطرناک بود - احمد به کوچۀ خطرناک رفت - اینرا /ادغام/ خوانند. / هاشمیان |
|||
ادله | کلمۀ عربی، جمع دلیل، دلایل نیر جمع آن است - آن شواهد و اسنادی که برای ثابت کردن مطلبی ارائه شود - حجت - برهان |
|||
ادلۀ فقهی | ادلۀ فقهی: کلمه جمع بوده و مفرد آن دلیل می باشد. ثبوت ها، برهان ها و حجت های فقهی که حکم یک مسئله را از نګاه شریعت توضیح و بیان می دارد که عبارت از چهار اصل می باشد. قرانکریم، احادیث یا سنت نبوی، اجماع امت و قیاس یا عرف. باید ګفت که دلیل با علت یک تفاوت عمده دارد. دلیل چیزی است که از طریق علم، عقل و منطق به صحت آن پی برده شده و شک را به یقین تبدیل می نماید، ولی علت، تعبیر و تشریح آن حکم شرعي است که از جهت مصالح و مفاسد آن بیان می دارد (اسم معنی) |
|||
ادمان | اِدمان- کلمۀعربی به معنی عملی را به طور مداوم انجام دادن - تمرین کردن - حرکات سپورتی انجام دادن - تمرینات اتلتیک یا ادمان آزاد |
|||
ادمیرال | کلمۀ انگلیسی به معنی امیرالبحر - جنرال انگلیس در رأس قوای بحری و کشتی های جنگی |
|||
ادنی (ادنا) | کلمۀ عربی بیانگر مدارج مقایسی، مثلاً - پایانتر - نازلتر - دارای کیفیت نازلتر و خرابتر - خسیس تر. / هاشمیان |
|||
اده |
اُده: در معنی رمز و تسلط است شبیهه هیپنوتیزم یا خواب آوری مصنوعی. چنانکه در کشور های
مانند افغانستان، پاکستان و هند کسانی زندگی می کنند که اُده مار را دارند. این
بدان معنی ست که می توانند مار را با خواندن اوراد و گاهی با نواختن توله اسیر و
خصوصیات طبیعی آنرا موقتاً زائل کنند، بدون آنکه از جانب مار گزیده شوند. و یا
کسانی وجود دارد که سوزش مار گزیده و یا گژدم گزیده را با خواندن دعاهائی تسکین می
بخشند، یعنی اُده مار و گژدم را دارند. و اما در اجتماع افراد دیگری اُده سِحر کردن مردم را دارا می باشند، مثلاً احزاب ویرانگر که مملکت را به تباهی برند، لاکن مردم را چنان اُده کرده اند یا به خواب مصنوعی برده اند که خیر و شر خود را نمی بینند و هنوز هم به دنبال این احزاب می روند. |
|||
ادهم | اَدهَم- کلمۀ عربی به معنی سیاه - تاریک - اسپ یا شتر سیاه و تاریک. به حیث نام مردانه نیز استعمال میشود. |
|||
ادوات | اَدَوات- کلمۀ عربی، جمع /ادات/ ، به معنی آلات، ابزار، ادات، افزار، وسائل |
|||
ادوار | کلمۀ عربی ، جمع /دور/ یا /دوره/، به معنی نوبت - وار، مثلاً - ادوار تأریخی - وارم که رسید قصد خود را میگیرم. / هاشمیان |
|||
ادواری | ترکیب عربی و دری، به معنی نوبتی - وار به وار - مریضی ادواری یا جنون ادواری. / هاشمیان |
|||
ادویه | کلمۀ عربی، جمع /دوا/، مواد ساخته شده توسط دواسازان که در طبابت برای معالجۀ مریضان داده میشود. |
|||
ادویه جات | ترکیب عربی و دری به معنی /دوا ها/ و /دارو ها/ - کلمۀ /جات/ یک رسم جمع غیر معیاری است که اصل آن در عربی /آت/ میباشد -هرگاه همین /آت/ در پسوند با کلماتی واقع شود که با صوت /هه هوز/ یا /ی/ مختوم باشند، مثلاً - میوه - هزاره - سبزی، در آنصورت به منظور رفع ثقلت در تلفظ ، یک تغییر صوتی رخ میدهد و /میوه جات/ - /هزاره جات/ - /سبزی جات/ نوشته و خوانده میشود. این نوع تغییرات صوتی در همه زبانها که وامگیری صورت گرفته و به مشاهده میرسد -کلمات عربی مختوم با (هه هوز)، از قبیل اسلحه - قریه ، نیز در زبان دری با رسم جمع /جات/ ترکیب میشوند |
|||
ادویه فروش | دواخانه والا، دوا فروش |
|||
اديان | جمع دین، کیش ها، آیین ها |
|||
ادیان | کلمۀ عربی، جمع /دین/، به معنی عقیده و گرایش به وحدانیت - ادیان سماوی که به موجودیت خداوند ایمان دارند عبارتند از یهودیت - مسیحیت - اسلام - دین بودایی خداوند را از طریق بت های ساخت دست بشر می پرستد و می شناسد- گروه های دیگر دین و عقاید مختلف دارند / هاشمیان |
|||
ادیب | کلمۀ عربی ، جمع آن /ادبا/، به معنی دانا
-عالم - مهذب- با تربیت - مودب - زیرک - زرنگ - شیک - شخص ادیب و دانشمند
- معلم - مربی- مدرس |
|||
ادیبا | ادیبا نام دختر است . ادیبا به معنی دختر دانشمند ، باادب، بافرهنگ ، با کمالات ، آراسته به ارزش های اخلاقی، آداب دان |
|||
ادیبانه | ترکیب عربی و دری به ارتباط کلمات شاعر و نویسنده که مثلاً گفته شود -شاعرانه - ماهرانه - استادانه - مبتنی بر معیار های ادبی - شیوۀ ادیبانه - محافل ادیبانه. / هاشمیان کلمهٔ "ادیبانه" به معنای به شیوه ادبی یا به صورت ادبی است و به توصیف نحوه بیان، نوشتن، یا رفتار به شیوهای که از نظر ادبی و فرهنگی شایسته و زیبا باشد، به کار می رود. این اصطلاح معمولاً برای بیان نوعی از رفتار، نوشتار یا گفتار که دارای خصوصیات ادبی و فرهنگی بالا است، استفاده می شود. |
|||
ادیبه | کلمۀ عربی، مونث /ادیب/، به معنی زن مودب، دانشمند -آگاه از مسائل ادبی - به حیث نام زنانه نیر به کار میرود |
|||
ادید | الف ــ نالیدن، ناله و فریاد کردن، شیون ، چیغ زدن، سر و صدای از فرط غم |
|||
اذان | کلمۀ عربی به معنی دعوت به نماز ، آگاهی دادن و خبر کردن مردم برای ادای نماز - کلمات مخصوصی به زبان عربی که در ساعات معیّن برای فراخواندن مردم به نماز با آواز بلند ادا می شود |
|||
اذعان | کلمۀ عربی به معنی گردن نهادن - اعتراف کردن - قبول کردن - اقرارکردن - پذیرفتن - اعتراف، اقرار، تائید، تصدیق، گواهی، معترف. "اذعان" به معنای اعتراف یا پذیرش یک حقیقت یا واقعیت است، به خصوص در زمانی که فرد به چیزی اعتراف می کند که ممکن است به نفع او نباشد یا پیشتر به آن اشارهای نکرده باشد. این کمعمولاً در زمینههایی استفاده میشود که فرد یا سازمانی به صحت یا درستی یک موضوع اذعان می کند. مثالها:
|
|||
اذن / اُذُن | گوش |
|||
اذن / اِذن | کلمۀ عربی به معنی اجازه - اجازه خواستن - رخصت خواستن - رخصت، اجازه که در ترکیباتی از قبیل -اذن خواستن - اذن دادن - اذن داشتن -اذن گرفتن - اذن یافتن استعمال میشود |
|||
اذهان | کلمۀ عربی ، جمع /ذهن/، به معنی قوۀ دماغی یا باطنی که مطالب را درحافظه به یادگار نگاه میدارد- فهم - درک - دریافت |
|||
اذواق | کلمۀعربی، جمع /ذوق/، به معنی چشیدن - سلیقه - طبع - خوشی - پسند |
|||
اذکار / إذکار | استدعا، دعا کردن، ورد نمودن، یاد کردن. کلمهٔ "اذکار" جمع "ذکر" به معنی «گفتن» یا «یادآوری» است. در متون دینی و اسلامی، "اذکار" به اعمال و دعاهایی که مسلمانان برای یادآوری خدا و تقرب به او انجام می دهند، اشاره دارد. همچنین به طور عمومیتر، می تواند به هر نوع گفتار یا یادآوری مهمی اشاره کند. |
|||
اذکار / اَذکار | کلمۀ عربی، جمع /ذکر/، به معنی تذکر، تذکرات، ذکرها، اوراد، یاد کردن - ثنا و ستایش خداوند را به هنگام نماز به جا آوردن، دعا کردن، استدعا- ورد یا اوراد خواندن |
|||
اذیت | اَذیَت- کلمۀ عربی به معنی آزار- اذیت - صدمه - زیان - ضرر- خسارت - آسیب - زیان - خار زدن - خلق تنگ ساختن. کلمه "اذیت" به معنای "آزار دادن" یا "رنجاندن" است و به رفتاری اشاره دارد که موجب ناراحتی، آزار جسمی یا روحی، یا ایجاد مزاحمت برای دیگران میشود. این کلمه میتواند برای توصیف انواع مختلفی از رفتارهای نامطلوب به کار رود، از اذیتهای جزئی و روزمره تا آزارهای جدیتر. |
|||
ار | مخفف (اگر) یکی از ادات اتصالی زبان دری و از مشتقات کلمۀ /اگر/ است |
|||
ارائه | کلمۀ عربی به معنی نمودار کردن - نمایش دادن - به حروف برجسته چاپ کردن - ابراز کردن - حالی کردن - ظاهر ساختن - معرفی کردن - پیشکش نمودن - در قانون و محاکم به معنی تقدیم کردن یک دعوا یا یک دوسیه به یک محکمه |
|||
ارابه | تایری که در گادی بایسکل موتر و دیگر وسایل نقلیه به کار میرود ، چیزیکه به حالت دورانی در حرکت است، چرخ مدوری که سبب آسانی حرکت یک وسیلۀ نقلیه می گردد. به اهتمام مسعود فارانی |
|||
ارابۀ جنگی | عراده های مخصوص که در قدیم توسط اسپ رانده میشد و در جنگ به کار میرفت - معادل لاتین آن (چریوت) است |
|||
اراجیف | اَراجِیف- جمع ارجاف - کلمۀ عربی، جمع /ارجوفه/ و /ارجاف/، به معنی اخبار خوفناک و ساختگی - معلومات غلط، شایعات بی اساس، سخن چینی، پارسی مارسی، شایعات بی پرو پا، بد گوئی، بیهوده، ترهات، شایعات، مهملات، هرزه گویی ها، یاوه سرائی ها. "اراجیف" به شکل جمع کلمهٔ "رجیفه" در زبان عربی است که به معنی "شایعه"، "خبر نادرست" یا "سخن بیاساس" میباشد. |
|||
ارادت | کلمۀ عربی که درعربی /ارادة/ نوشته میشود، به معنی صمیمیت - اخلاص - سرسپردگی، صمیمیت، دوستی از روی اخلاص و بی ریایی - قلب پاک و صمیمی داشتن - گرایش و اخلاص تصوفی یا مذهبی یا تعصب داشتن. اخلاص، خلت، دوستی، آهنگ، خواست، قصد، مشیت، میل |
|||
ارادت پیشه | ترکیب عربی و دری به معنی صمیمی - خوش قلب - انسان با حرارت - باذوق - باغیرت - ترکیبات ارادتمند و ارادت کیش نیز رائج است |
|||
ارادتاً | ترکیب عربی به معنی قصدی -داوطلبانه, اختیاری, ارادی, به خواست |
|||
ارادتمند | اِرادَتمَند- اخلاصمند، مخلص، آن که ارادت می ورزد، دارای صمیمیت و دوستی بسیار |
|||
ارادتمندان | جمعِ اردتمند، اخلاصمندان، مخلصین، آنان که ارادت می ورزند |
|||
ارادتمندانه | اِرادَتمَندانَه- اخلاصمندانه، صمیمانه، دوستانه. "ارادتمندانه" به طور کلی به روشی از بیان یا عمل اشاره دارد که با احترام و ارادت به فرد یا موضوعی خاص انجام میشود.
|
|||
اراده | اِرادَه- تصمیم، خواست، عزم، غرض، قصد - نیرویی ارادی و نفسانی که شخص را برای رسیدن به هدف وادار به انجام عمل می کند |
|||
ارادۀ آهنین | ||||
ارادی | کلمۀ عربی به معنی قصدی - اختیاری - آگاهانه، مثلاً رفتار ارادی |
|||
اراذل | کلمۀ عربی، جمع رذیل /ارذل/ ، به معنی اشخاص اوباش - فرومایه - هرزه - پست - بی آبرو - بی شرف. / هاشمیان |
|||
اراضی | کلمۀ عربی، جمع /ارض/، به معنی زمین های هموار - مزارع - دشتها - بیابان ها |
|||
ارامبه | آله ای است دوشاخه مانند که به کمک آن کار درو خاصتاً نباتات خار دار بهتر انجام میشود |
|||
اراکین | کلمۀ عربی، جمع /ارکان/، به معنی پایه ها، ستون ها، صفوف، ردیف ها، در عربی جمع الجمع هم وجود دارد که یک نمونۀ آنرا درین جا می بینید و نمونه های دیگر آن نیز دیده خواهد شد. / هاشمیان |
|||
اراکین دولت | ترکیب عربی به معنی اولیای دولت - مأمورین عالیرتبۀ دولت از قبیل وزیران معینان، رؤساء و جنرالان |
|||
ارباب | الف- کلمۀ عربی ، جمع /رب/، به معنی خدایان . پروردگاران ب- به معنی مالک خانه یا زمین - بادار - در بدخشان به معنی رئیس یک یاچند قبیله (اسم فاعل-صفت) |
|||
ارباب دانش | ترکیب عربی و دری به معنی دانشمندان -اهل خبره - ارباب فضیلت و ارباب معرفت هم رایج است |
|||
اربابان | الف- تکیه به لسان عربی= تثنیه /ارباب/، یعنی دو مالک خانه یا زمین - دو بادار (اسم فاعل - صفت) |
|||
اربابانه | مانند رؤساء، رئیس مانند، قومندانانه، حکمرمایانه، بادارانه، سردارانه، حاکمانه، آمرانه. "اربابانه" به معنای به شیوه یا رفتار یک ارباب است و به نوعی از رفتار یا گفتار اشاره دارد که از شخصی با مقام و موقعیت بالاتر یا کسی که قدرت و نفوذ بیشتری دارد، انتظار می رود. این کلمه معمولاً برای توصیف رفتار یا لحن مقتدرانه، مسلط، یا آمرانه به کار میرود. |
|||
اربع | (اسم عدد) به معنی چهار. عدد اصلی میان سه و پنج، چهارگانه |
|||
اربعه | چهار، چهارگانه، کلمۀ عربیست |
|||
اربعین | چهلم، روز چهلم درگذشت کسی |
|||
اربکی | سربازان پایین رتبه، پولیس قبیلوی، غیر نظامیان مسلح که برای مدیریت أمور محلی و اصلاحات توسط یک گروپ پر جمعیت تعیین می شود |
|||
ارتباط | رابطه داشتن؛ رفتوآمد داشتن، بستگی، پیوستگی، پیوند، تماس، دلبستگی، رابطه، ربط، سروکار، علایق، مراوده، مناسبت |
|||
ارتباط جمعی | ترکیب عربی به معنی وسیلۀ تماس جمعی - رسانه های کتبی، صوتی و تصویری، تماس مخابراتی یا تیلفونی و تلگرامی با مردم به داخل یک کشور و برون از آن - -همه وسایل پخش اخبار، معلومات و اطلاعات تلویزوینی، انترنتی و غیره |
|||
ارتباط عامه | ترکیب عربی به معنی همه وسائلی که به دسترس دولت برای تماس و مخابره با مردم قرار دارد / هاشمیان |
|||
ارتباطات | جمع ارتباط، پیوند ها، مجموعة عمل ها و وسیله هائی که ارتباط را برقرار می کنند |
|||
ارتباطی | منسوب به ارتباط، آن چه که بستگی به ارتباط داشته باشد - ترکیب عربی و دری به معنی همه وسایل تماس دهنده - مخابره وی - بهم پیوسته - همه وسایل ارتباطی - راه های ارتباطی - طریقه های ارتباطی |
|||
ارتجاع | اِرتِجاع- کلمۀ عربی به معنی برگشت به شکل یا نظام قدیمی - تحجر، کهنه گرایی، محافظه کاری، نوستیزی، انفعال نشان دادن- درسیاست به معنی ضدیت ومخالفت با تجدد و تمایل به اوضاع کهنه و قدیمی. |
|||
ارتجاعی | ترکیب عربی و دری. منسوب به ارتجاع - به معنی شخص مرتجع - شخص سست عنصر - شخص سست اراده. کهنه گرا، متحجر، محافظه کار، نوستیز، واپسگرا، آن که به بازگشت به اصول پیشین معتقد است ، آن که با جهش و پیشرفت مخالف باشد |
|||
ارتجاعیت | اِتِجاعیَت- ترکیب عربی به معنی انحنا پذیری - تغییر پذیری - زود باوری - رام شدنی |
|||
ارتجال | کلمۀ عربی به معنی بی اندیشه و فی البدیهه چیزی گفتن - حاضر جوابی - بدیهه گویی - آناً و بدون آمادگی چیزی گفتن |
|||
ارتجالاً | ترکیب عربی به معنی آناً، مرتجلاً، بدیهةً، اقتبالاً، دفعتاً، به ارتجال، به بدیهه، بی درنگ، بی تفکر، بی تأخیر، بی اندیشه و فی البدیهه سخن راندن - حاضر جوابانه |
|||
ارتجالی | ترکیب عربی و دری به معنی فی البدیهه سخن راندن، فى البدیهه، بى اندیشه، بى مطالعه، بدون تفکر، حاضر جوابى |
|||
ارتحال | اِرتِحال- - کلمۀ عربی به معنی رحلت کردن، در گذشتن، وفات کردن، مردن، کوچیدن، از جای به جای سفر کردن، مسافرت - مهاجرت - مرگ - رحلت، احتمال، رخت بستن، انتقال کردن |
|||
ارتداد | رد کردن، تردید کردن، رد کردن حداقل یکی از اصول دین؛ از دین برگشتن؛ مرتد شدن، کلمۀ عربی به معنی انکار کردن - ترک کردن - رد کردن - دست کشیدن - از پندار و عقیدۀ قبلی خود برګشتن - ملحد شدن - الحاد، بیدینی، رفض، کفر |
|||
ارتزاق | اِرتِزاق- بدست آوردن غذا وخوراکه باب - تغذیه - استفاده ازغذا برای دوام حیات، رزق خواستن. در طلب رزق و روزی بودن. ارتزاق به معنای کسب روزی، درآمد یا تأمین معاش است. این کلمه از ریشه عربی «رزق» گرفته شده و به معنای به دست آوردن رزق یا روزی برای تأمین زندگی به کار می رود. |
|||
ارتزاقی |
|
|||
ارتسام | کلمۀ عربی به معنی تصویر کردن - رسم کردن - ترسیم کردن - نمایش دادن - با قلم و رسم نشان دادن - در هریک از ترکیبات ذیل به معنی رسم کردن به کار رفته است - ارتسام گراف قلب - ارتسام شکل های هندسی - ارتسام کلردیو گرافی و ارتسام نقشه |
|||
ارتسامی | کلمۀ عربی منسوب به ارتسام - به معنی چیزی که قابل ترسیم باشد، چیزی قابل نقاشی |
|||
ارتشاء | اِرتِشاء- کلمۀ عربی به معنی دادن یا گرفتن چیزی - دادن یا گرفتن رشوت - دادن یا قبول کردن پول حرام - راشی و مرتشی ازمشتقات کلمۀ /رشوة/ است. / هاشمیان |
|||
ارتضاء | اِرتِضاء- کلمۀ عربی به معنی پذیرفتن، قبول کردن، پسند کردن، رضایت - قناعت - توافق - اطمینان - تائید. کلمهٔ "ارتضاء" به معنای "رضایت" یا "خوشنودی" است. این کلمه معمولاً در متون دری/فارسی و به خصوص در متون دینی و ادبی به کار می رود و به معنای رسیدن به رضایت یا پذیرش در زمینههای مختلف اشاره دارد. |
|||
ارتضاع | ارِتِضاع-کلمۀ عربی به معنی شیری که دایه از پستان خود به طفل میدهد - دایۀ شیر دهنده / هاشمیان |
|||
ارتعاش | کلمۀ عربی به معنی لرزیدن - به لرزه در آمدن - نوسان - رعشه و مرتعش مشتقات دیگر این کلمه است |
|||
ارتعاشات | جمع ارتعاش |
|||
ارتعاشی | ترکیب عربی و دری به معنی حرکت نوسانی، حرکت اهتزازی، لرزه دار ، - مرتعش |
|||
ارتفاع | اِرتِفاع- کلمۀ عربی به معنی بلندی - بالایی - افراشتگی - رفعت - فراز |
|||
ارتفاع سنج | ترکیب عربی و دری به معنی آله ای که ارتفاع را سنجش میکند |
|||
ارتفاعات | جمعِ ارتفاع، بلندی ها، آن چه از سطح زمین برتر و بلندتر است، تپه ها، کوه ها |
|||
ارتقاء | کلمۀ عربی به معنی بلند رفتن در رتبه ومقام - ترفیع کردن - ترقی کردن - صعود |
|||
ارتقاء پذیر | ترکیب عربی و دری به معنی قابل بلند رفتن - قابل ترفیع - قابل ترقی. ارتقاء پذیر به معنای قابل ارتقاء یا قابل بهبود است و به خاصیت یا وضعیتی اشاره دارد که می تواند به سمت بهبود یا پیشرفت حرکت کند. این کلمه معمولاً در زمینههای مختلف، از جمله تحصیلی، شغلی، و فناوری به کار می رود. |
|||
ارتقائی | ترکیب عربی و دری. منسوب به ارتقاء- به معنی بالارونده - صعود کننده - ترقی پذیر |
|||
ارتقای مقام | علو مقام، ترفیع در مقام، ارتقا و ترفیع در مرتبه، مسند و منصب |
|||
ارتهان | اِِرتِهان- کلمۀ عربی به معنی چیزی را به قسم تعهد دادن یا پذیرفتن - تعهد - گرو - رهن -به گرو گرفتن و به گرو دادن / هاشمیان |
|||
ارتو پیدی | ارتوپیدی تخصص علمی است که به تداوی اختلالات و بیماری های سیستم عضلاتی می پردازد. نام آن از یونان باستان منشأ گرفته است. |
|||
ارتوپد | داکتر امراض استخوان کلمۀ لاتین و یونانیست |
|||
ارتوپدی | اُرتُوپِدی- امراض استخوان - اصلاح و ترمیم عیوب استخوانی. کلمهٔ "ارتوپدی" به معنای "شاخهای از طبابت که به علاج مشکلات استخوانها، مفاصل، ماهیچهها، و سیستم اسکلتی عضلانی می پردازد" است. ارتوپدی شامل تشخیص، درمان، و جراحی مشکلاتی مانند شکستگی استخوان، دررفتگی مفصل، آسیبهای ورزشی، و مشکلات مربوط به ستون فقرات است. |
|||
ارتودوکس | کلمه "ارتودوکس" (Orthodox) به معنای "درست ایمان داشتن" یا "ایمان درست" استفاده می شود. در مفهوم عمومی، این کلمه به معنای پایبندی به اصول و تعالیم اصلی یا معتقد به ایمان صحیح در یک دین یا عقیده ای استفاده می شود. به عبارت دیگر، ارتودوکسی به معنای رفتار درست و پایبندی به اصول و ارزشهای معین می باشد. در مسیحیت، کلمهء"ارتودوکس" به طور خاص به کلیسای ارتودوکس اشاره دارد، که به عنوان یکی از بزرگترین و قدیمیترین شاخههای مسیحیت شناخته می شود. این کلیسا به نام کلیسای ارتدکس، کلیسای ارتودوکس، یا کلیسای ارتدوکسی نیز شناخته می شود. اعضای کلیسای ارتودوکس به عنوان ارتودوکس یا مسیحیان ارتودوکس شناخته می شوند و از اصول و تعالیم مذهبی مسیحیت ارتودوکس پیروی می کنند. به طور کلی، ارتودوکسی در مسیحیت به تأکید بر تقلید از تراث معنوی، ایمان به تثلیث (پدر، پسر، و روحالقدس)، عبادات مذهبی، و اهمیت تعالیم دینی اشاره دارد. این اصول و تعالیم در کلیسای ارتودوکس به عنوان اصول مهمی در ایمان مسیحی شناخته می شوند و پایبندی به این اصول به عنوان ارتودوکسی مذهبی در مسیحیت تلقی می شود |
|||
ارتکاب | اِرتِکاب- کلمۀ عربی به معنی گناه کردن - جنایت کردن - گماشتن - مأمور نمودن - درقدیم به معنی اسپ راندن هم استعمال میشد. انجام دادن کاری نامشروع |
|||
ارتیاب | اِرتیاب- کسی را متهم ساختن، شک کردن، ناباوری، گمان شک آمیز، تردید، شک پیدا کردن، بی باوری، بی اعتمادی، رجوع به ارتیابیه کنید |
|||
ارتیابیه | شکاکین ـ مرتابین ـ مریبین ـ اصحاب المانعة ـ مقابل قشریین و ظاهریان از نظر عرفا و متصوفه ـ عقیده ای که بخصوص در امور متعلقه ٔ بماوراءالطبیعه از هر گونه قضاوت مثبت و منفی خودداری کنند.، از بزرگان این فرقه ، پیرﱡن مؤسس فرقه ٔ مذکوره ، اِنَه زیدِم ، آگریپّا، سِکستوس آمپریکوس و در ازمنه ٔ جدیده مُن تانی و بَیل میباشند. به ارتیاب مراجعه شود |
|||
ارتیاح | شادمانی، شادی، شادمان شدن، شاد شدن، مسرت، سرور، رَوح ، فرَح |
|||
ارث | اِرث- کلمۀ عربی به معنی میراث - ثروت و جایدادی که از والدین به فرزندان انتقال می یابد، سهم بردن از اموال شخص مرده، ارثیه، ترکه، متروکات، میراث |
|||
ارثاً | اِرثَاً- کلمۀ عربی به معنی میراثی - از طریق میراث |
|||
ارثی | اِرثی- کلمۀ عربی به معنی مال و متاعی را از طریق میراث مستحق شدن - آنچه از اجداد ونیاکان به اولادش میرسد - میراثی ، موروثی و موروث از مشتقات این کلمه است / هاشمیان |
|||
ارثیه | کلمۀ عربی، مؤنث /ارث/ مال موروث ، میراث ، ارثیه ، ارث ، ماترک ، ترکه غیر منقول، آنچه بعد از مرگ کسی به بازماندگانش میرسد، میراث. رجوع شود به کلمۀ ارث |
|||
ارج / اَرج | الف - ارزش، ارز، بها، مقدار، نرخ |
|||
ارج / اَرَج | کامۀ عربی - اریج، اریجه، بوی خوش، خوشبو، معطر، برانگیخته شدن خوشبو |
|||
ارج و مقام | اعتبار، پایگاه، پایه، حشمت، شان، قدر، مرتبت، مکانت |
|||
ارجاح | اِرجاح، تَرجِیح، افزونی دادن، افزونی نهادن، ترجیح دادن، کسی را بر دیگران برتری بخشیدن، برتریی، کسی یا چیزی را نسبت به دیگران مقام بالا دادن |
|||
ارجاع | کلمۀ عربی به معنی محول کردن - باز گشت دادن - مراجعه دادن - معطوف ساختن - به عرض رساندن - واگذاری - تسلیم دادن - در ترکیباتی از قبیل - ارجاع شدن - ارجاع نمودن (کردن) استعمال میشود |
|||
ارجاع دوجانبه | یا ارجاع دو طرفه به معنی موضوعی را به دو جانب یا دوطرف محول کردن |
|||
ارجح | برتر، بهتر، خوب تر، فزون تر، بزرگ مرتبه، بزرگوار، سرور، عالیقدر، عزتمند، عزیز، فخیم، گرامی |
|||
ارجحیت | اَرجَحیَت- تفاضل، اولویت، پیشی، برتری، تقدم، ارشدیت ، تفوق، پیشروى، سبقت، امتیاز، برتری و رجحان و تفوق و افضلیت، مهمتر بودن از عمل دیگری |
|||
ارجعیت | اَرجِعیَت- بر تر دانستن، مرجع قرار گرفتن، اولویت بودن، به صفت یک مصدر و سرچشمه دانستن، به عقب نګاه کردن و وانمودن |
|||
ارجگزار | قدردان، ستایش, تحسین, تمجید |
|||
ارجگزاری | تقدیر, قدردانی, درک قدر یا بهای چیزی, ستایش, تحسین, تمجید |
|||
ارجل | عموماً مال لرجل گفته میشود و عبارت اند از اموال کهنه
ونوی از هر قبیل که مورد استعمال ندارند مال ارجل گویند، در تمام جهان آلات و
اسبابی که چه در خانه ها و دفاتر و فابریکه ها و غیره چه جدید باشند یا کهنه همه
را یا در پسخانه ها و یا گدام های ذخیره، اگر دفاتر و فابریکه ها باشند برای حساب
دهی ذخیره میکنند که این نوع اجناس از هر قبیل را مال ارجل گویند، مثال دیگر در
کهنه فروشی ها هم مال ارجل وجود دارد یعنی از هر قبیل اموال نو و جدید و کهنه. |
|||
ارجمند | دوست داشتنی - عزیز - شریف - محترم - درترکیباتی از قبیل - ارجمند بودن - ارجمند کردن - ارجمند شدن - ارجمند گشتن رائج میباشد - درقدیم به معنی بسیار ارزشمند - بسیار قیمتدار به کار میرفته |
|||
ارجمندی | به معنی گرامی - دوست داشتنی - قابل احترام - شرافتمند - ارزشمند - بزرگواری - عزت |
|||
ارجناک | |
|||
ارچق | کرسمه ای که روی زخم باز مینشیند، خون و پوست مرده و خشک شده به روی جلد |
|||
ارچق | ورقهٔ خشک شدهٔ روی زخم که رو به بهبودی باشد،اگر جائی از وجود انسان زخم شود، بعد از اندک زمانی روی آن یک قشر سخت به وجود می آید تا آن زخم را بپوشاند و آنرا محافظت کند. بعد از آنکه زخم جور شد، ارچق خود به خود می ریزد |
|||
ارچند | هر چند، اگر چه، گر چه، وقتی که.
این کلمه در زبان کمتر رایج است و ممکن است در محاورات روزمره بهندرت استفاده شود. |
|||
ارچه / اَرچَه | الف- نوع چوب است که از درخت چنار سپید بدست می آید و به نام «دَرگران» هم یا شده است. |
|||
ارچه / اَرچِه | مخفف اگرچه، حرف شرط. هرچند، اگرچه، باآنکه. کلمهٔ "ارچه" به معنای "اگرچه" یا "با این حال" است و معمولاً برای بیان تضاد یا شرط در جملات به کار می رود. این کلمه برای بیان نکتهای که ممکن است بر خلاف چیزی باشد که در جمله قبلی گفته شده، استفاده می شود. |
|||
ارحام | کلمۀ عربی، جمع /رحم/، به معنی مهربانی - بخشایش - رقت قلب - دارای قلب نرم و مهربان / هاشمیان |
|||
ارد / اَرد | الف - روز بیستو پنجم از هر ماه شمسی، ارد روز فرخ و میمون است |
|||
ارد / اُرد | مثل، مانند، شبیه، رقم، نظیر، همشکل، همسان |
|||
ارد/هرت | چاهی بزرگ با یک وسیلهٔ انتقال آب از تهٔ چاه به بالا، چاهی بزرگی است که بوسیلهٔ یک میخانیزم متشکل از میلهٔ آهنی، دستهٔ گرداننده و دولچه های متعدد متصل هم که با میلهٔ آهنی وصل بوده و دراثر حرکت دورانی میله دولچه های خالی در طی آب داخل شده و پر گشته و غرض استفاده برای آشامیدن و زراعت به بالا منتقل میگردد |
|||
اردب / اَردَب | پیمانه ای است که مساوی به بیست و چهار «صاع » و یا شش «وَیبات» و یا سی و هفت «رطل» و بیست و دو «مدّ» می باشد. |
|||
اردب / اِردَب | خندق بزرگ که از خشت و مانند آن ساخته شود - خشت پختۀ بزرگ، آجر یا خشت پختۀ بزرگ، تابه یا طابق |
|||
اردلی | کلمۀ روسی به معنی نفر خدمت، ملازم، نوکر که در عسکری رائج است |
|||
اردو | الف - زبان مکالمۀ ممالک پاکستان و هندوستان (اسم خاص) |
|||
اردو زدن | اقامت کردن؛ مستقر شدن در جایی در سفر |
|||
اردوگاه | الف- کلوپ عسکری، کمپ نظامی، کمپ جائی که عساکر میباشد، قاغوش. محلی که اردو در آن جا تشکیل می شود ب- (سیاسی) مجموعه ای از کشور ها و حکومت ها که با توجه به اشتراک منافع اقتصادی یا ایدئولوژیکی یا سیاسی دریک جبهه قرار می گیرند مانند اردوگاه امپریالیزم، اردوگاه سوسیالیزم، اردوگاه کمونیسم ج- محلی برای نگه داری پناهندگان یا اسیران جنگی |
|||
اردوی قوای هوایی | اردو و قوای هوایی جدید افغان با شکل و محتوای امروزین، پس از یازده سپتامبر و مداخله غرب در افغانستان به وجود آمد. نیروهای مذکور در همکاری
با حکومت افغانستان و حمایت مالی و تخنیکی کشور های بین المللی ایجاد شد. چنین چیزی از پیامد های ناگزیر حضور غرب در افغانستان بوده و به
همین خاطر موضوع پایداری و بیرون شدن از قید کمک های خارجی به عنوان یک سوال مهم مطرح است. |
|||
اردوی ملی | اردوی ملی افغانستان یکی از موفقترین و قویترین نهاد های ایجاد شده پس از سال ۲۰۰۱ میالدی در افغانستان به حساب می آید. با
کاهش نیروهای بین المللی و انتقال مسوولیت ها به نیروهای افغان، مهمترین آزمایش در برابر اردوی ملی تامین مستقالنۀ امنیت و رویارویی با دشمنان
بدون حمایت نیروهای خارجی است. در این تحقیق به یک سلسله کمبودات و خالها در اردوی ملی که باالی قابلیت آن در امر مبارزه با شورشیان
تاثیر منفی بر جای می گذارد، پرداخته خواهد شد. |
|||
ارذال | کلمۀ عربی ، جمع /رذل/، به معنی مردان فرومایه - بد ذات - مردان بی شرف - مردان پست وبی دنائت - کلمۀ /رذیل/ هم برای اینطور اشخاص استعمال میشود / هاشمیان |
|||
ارز | معنی دیگر آن /ارج/ است به معنی ارزش یک شی که برای دریافت آن مقداری پول پرداخته شود، یعنی قیمت - بها - ارزش - /ارز/ صیغۀ امر فعل ارزیدن است که ماضی آن /ارزید/ . ماضی قریب آن /ارزیده/ میباشد. |
|||
ارزاق | اَرزاق- کلمۀ عربی، جمع /رزق/، به معنی مواد خوراکی برای انسان |
|||
ارزان | به معنی کم قیمت - کم بها - جنسی که به پول کمتر خریداری شود - شکل مقایسی آن /ارزان تر/ و / ارزان ترین/ است - در ترکیباتی از قبیل - ارزان بودن - ارزان شدن - ارزان کردن و غیره استعمال میشود / هاشمیان |
|||
ارزانی | به معنی کم قیمت و کم بها بودن - فراوان بودن - در ترکیباتی از قبیل - ارزانی داشتن به معنی بخشش کردن ، اعطا کردن - ارزانی فرمودن به معنی بخشیدن، نیز استعمال میشود / هاشمیان |
|||
ارزانیدن | ارزان کردن، ارزان خریدن یا فروختن به قیمت کم خریدن یا فروختن |
|||
ارزش | اسم مصدر از ارزیدن |
|||
ارزشمند | الف- پرارزش، ثمین، قیمتی، گران، گرانبها، معتبر، نفیس |
|||
ارزشمندانه | گرانبها، باارزش،قیمتی، گران، باوزن، فوق العاده، قابل ارزش، دارای ارزش |
|||
ارزشمندی | بها، قیمت، باارزش، دارای ارزش، ارزش |
|||
ارزشناک | اَزِشناک- قیمت دار، با ارزش، قیمتی، بهادار، ثمین، گرانقیمت، ارزشمند. "ارزشناک" به معنای چیزی است که دارای ارزش، اهمیت، یا سودمندی خاصی است. این اصطلاح معمولاً برای توصیف اشیاء، افراد، ایدهها، یا تجربیات به کار می رود که از نظر اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، یا اخلاقی ارزشمند تلقی میشوند. |
|||
ارزشیابی | ارزیابی، عمل ارزیاب، عمل آنکه ارزش ها را دریابد، نتیجه گیری نهائی، سنجش ارزش چیزی، بررسی ارتباط و اثربخشی و اثر نهایی، برنامهها در مقایسه با اهداف تعریفشدۀ آنها |
|||
ارزندگی | شایستگی - با ارزش، عمل ارزنده، ارزنده بودن |
|||
ارزنده | چیز با ارزش، ارزشمند ، نایاب ، با بها، قیمت دار ف ارزش دار |
|||
ارزيابی کردن | نتیجه گیری کردن، سنجش کردن، برآورد نمودن، تخمین کردن، تقویم، قیمت گزاری کردن، محاسبه کردن |
|||
ارزیاب | تعیین کنندۀ قیمت، ارزیابنده, کسیکهارزش چیزی را معینکند. مقوم کارشناس و کار آزموده و سر رشته دار و تعیین کنندۀ ارز ش ها، قیمت و بها |
|||
ارزیابی | عمل ارزیاب عمل یافتن ارزش و بهای هر چیز، سنجش و بررسی حدود هر چیز، بر آورد کردن. برآورد، تخمین، تقویم، سنجش، قیمتگزاری، محاسبه |
|||
ارزید | صیغۀ ماضی فعل متعدی ارزیدن، در حالیکه /ارز/ صیغۀ امر آنست - پسوند /اید/ صیغۀ امر را به ماضی تبدیل میکند /ارزید/ مفرد غائب / هاشمیان |
|||
ارزیدن | الف- ارزش داشتن، قیمت داشتن، بها داشتن- برابر بودن بهای چیزی با پولی که به آن داده می شود |
|||
ارس / اَرس | الف - دهقان شدن، بزگر شدن، کشاورز شدن (عربی) |
|||
ارس / اُرس | سرو کوهی، بعضی ها چنار هم نوشته اند. نوعی درخت مخروطی و همیشهسبز (Juniper) اشاره دارد که در مناطق کوهستانی رشد می کند. این درختان به خاطر مقاومت زیاد در برابر شرایط سخت محیطی و عمر طولانیشان شناخته میشوند. |
|||
ارس / اُرُس | باد مشرق، بادی که از شرف برخیزد |
|||
ارس / اِرُس | اروس نام یونانی به معنی رب النوع عشق |
|||
ارسال / اَرسال | الف - جمع رَسَل |
|||
ارسال / اِرسال | کلمۀ عربی به معنی فرستادن، گسیل کردن، روان کردن، رساندن، روانه کردن، منتشر کردن، انتشار دادن، اشاعه دادن، - تقدیم کردن که در ترکیباتی از قبیل ارسال شدن و ارسال داشتن استعمال میشود. |
|||
ارسالی | ترکیب عربی و دری به معنی: |
|||
ارستوکرات | کلمۀ لایتن به معنی عضو گروه اشراف و اعیان طرفدار حکومت |
|||
ارستوکراسی | ترکیب لاتین به معنی حکومت یا نظام طرفدار اشراف و اعیان |
|||
ارسطو | کلمۀ یونانی - نام فیلسوف معروف یونان که در عربی و دری ارسطاطالیس خوانده میشود. و در یونانی «اریست تلس» حکیم مشهور یونانی ملقب به معلم اول و پیشوای مشائین |
|||
ارسلان | کلمۀ ترکی به معنی نام شخص مذکر - شخص شجاع، صاحب مقام و حیثیت - شیر (حیوان درنده) |
|||
ارسنیک | کلمۀ لاتین درلغت به معنی زرنیخ که آنرا مرگ موش نیزگویند -اما ارسنیک یک عنصر طبیعی است که آکسید آن سمی بوده و بنام زرنیخ سفید یاد میشود که آنرا مرگ موش نیز گویند |
|||
ارسی / اورسی / ورسی | کلکین، منفذی در دیوار یک اطاق |
|||
ارش / اَرش | پاداش، تاوان، کیفر، آنچه در برابر زخم یا جراحت رسیده به کسی پرداخته شود، رشوه. مابهالتفاوت ارزش کالای سالم و معیوب که فروشنده باید به خریدار بپردازد |
|||
ارش / اَرَش | اَرَش به معنی از آرنج تا سر انگشتان، باع، قولاج، ذراع، قلاج یا قلاچ، باز، بَوع، رش، شاهرش . و آن اندازه ای باشد معین از سر انگشت وسطی یک دست تا سر انگشت وسطی دستی دیگر اگر کسی دستها را از هم گشاده دارد - یا از سر انگشت وسطی تا مرفق یا آرنج که بندگاه ساعد و بازو است و در منتخب آمده مقدار هر دو دست آدمی که برابر قامت آدم است |
|||
ارشاد | اِرشاد- کلمۀ عربی به معنی هدایت کردن - رهنمایی کردن - نشان دادن راه راست - هدایت - رهنمایی - نصیحت و راه نمونی مذهبی - به حیث نام مردانه و هم تخلص مردانه استعمال میشود (اسم شخص). کلمهٔ "ارشاد" به معنای "راهنمایی" یا "هدایت" است. این کلمه معمولاً در زمینههای دینی، اجتماعی یا آموزشی به کار می رود و به روند کمک به دیگران برای پیدا کردن راه درست یا درک بهتر موضوعات اشاره دارد. |
|||
ارشادات | جمعِ ارشاد، راهنمائی، ها رهنمونی ها، هدایات |
|||
ارشد | اَرشَد- کلمۀ عربی به معنی کلان - بزرگ - رتبه و مقام بالاتر داشتن - با ادات مقایسی تر و ترین استعمال میشود |
|||
ارشدیت | ترکیب عربی به معنی قدامت داشتن در رتبه و مقام و سن و سال، بلند تر بودن |
|||
ارشمیدس | اصلاً کلمۀ یونانی که در عربی /ارشمیدس/ خوانند و نام یکی از علمای معروف یونان باستان است./ هاشمیان |
|||
ارض | کلمۀ عربی به معنی زمین - کرۀ زمین - هر نوع اراضی در روی زمین |
|||
ارضاء | اِرضاء- رضایت، خوشنودی، خوشی، قناعت، راضی بودن، راضی شدن، اکتفاء کردن |
|||
ارضاع | کلمۀ عربی به معنی عمل شیر دادن توسط یک زن به طفل شیر خوار که آن زن را مادر رضاعی و در افغانستان دایه یا دایی هم گویند / هاشمیان. منسوب به رضاع یعنی همشیر. (ناظم الاطباء). |
|||
ارضی | ترکیب دری و عربی به معنی زمینی -هر چیز که از زمین بروید -هر واقعه مربوط به کرۀ ارض - ازین کلمه اصطلاحاتی از قبیل اصلاحات ارضی - آفات ارضی -غنایم ارضی و غیره ساخته شده است / هاشمیان |
|||
ارعاب | اِرعاب- کلمۀ عربی به معنی خوف و ترس - تخویف، وحشت |
|||
ارغاب / اَرغاب | جوی آب، نهر، جو، رود آب، رودخانه، جوی، دریاچه |
|||
ارغاب / اِرغاب | راغب کردن، راغب گردانیدن، طالب گردانیدن، خواستار ساختن، علاقمند ساختن. "ارغاب" (با "اِ" به معنی "علاقه" یا "اشتیاق") به معنای "تمایل" یا "علاقه شدید" است و در انگلیسی می توان آن را به "desire" یا "eagerness" ترجمه کرد. این کلمه به احساس قوی و قاطعانهای اشاره دارد که فرد نسبت به چیزی دارد و به دنبال آن است. |
|||
ارغند | ارغند یا ارغندَه به معنی قهر - غضب آلود - خشمگین - خشمناک است - این کلمه با ارغنده (ارغن + ده) که نام شهرکی درجوار کابل است، ارتباط ندارد / هاشمیان |
|||
ارغنداب | آب خروشان - ارغنداب نام دریای خروشان و سیل آسا درولایت قندهار افغانستان است که یکی از شاخه های عمدۀ دریای هلمند میباشد./ هاشمیان |
|||
ارغنون | کلمۀ اصلی یونانی که در عربی /ارغنون/ تلفظ میشود به معنی اندام - عضو - آلت - یکنوع آلۀ ساز شبیه پیانو که میگویند افلاطون آنرا اختراع کرده بود -در زبان دری در ترکیباتی از قبیل ارگان دولت = عضو دولت استعمال میشود / هاشمیان |
|||
ارغوان | یکنوع درخت که شاخه ها و گل سرخ رنگ دارد و در خواجه صفای کابل و دره های کوهدامن نیز میروید - نام یک درۀ معروف در ولایت غور (اسم مکان) - در عربی /ارجوان/ خوانند به معنی رنگ بنفش |
|||
ارغوانی | رنگ ارغوانی - رنگی سرخ مایل به بنفش که در عربی /ارجوانی/ خوانند به معنی رنگ مخصوص گل ارغوان |
|||
ارفاق | اِرفاق- کلمۀ عربی به معنی مساهله - گذشت - اغماض - آزاد گذاری - چشم پوشی کردن - گذشت در حق کسی زیاد تر از حق او |
|||
ارقام | اَرقام- کلمۀ عربی، جمع رقم، به معنی خط - نوشته - نشان - اجناس، اعداد، علایم، مثلاً احمد بدست خود رقم کرد (نوشت) - ارقام دولت کابل درست نیست (اعداد و احصائیه های دولت غلط است) - در زبان دری ضرب المثلی داریم که میگوید رقمته معلوم کو ! که چندین معنی دارد تصمیم و اراده ات را بیان کن !. / هاشمیان |
|||
ارگ | قلعه - سنگر - پناه گاه - قلعۀ مستحکم کوچکی بداخل قلعۀ بزرگتر - سنگر مستحکم نظامی درموقف فرمان دهنده بداخل یک شهر یا در مجاورت آن / هاشمیان |
|||
ارگان | الف- کلمۀ لاتین، به معنی مؤسسۀ دولتی که وظیفۀ مشخص داشته باشد - یک نشریۀ موقوته توسط یک حزب سیاسی یا یک شرکت تجارتی یا گروه های دیگر - اورگان در لغت به معنی عضو است، مثلاً اورگان دولت. / هاشمیان |
|||
ارم | بوستان، گلستان ، باغ ، جای فرحبخش ، بهشت، پردیس، جنان، جنت، فردوس، مینو، نعیم ــــ در روایات، شهر یا باغی که شدّاد بنا کرد و بهمنزلۀ بهشت زمینی بوده است. مثال ، نشاط ارم ، مرغ ارم، باغ ارم |
|||
ارمان | این کلمه را عوام /آرمان/ تلفظ کنند ، به معنی نهایت مطلوب - آرزو - و در زبان دری در ترکیباتی از قبیل هوس و ارمان - ارمان به دلش ماند - ارمان به دل رفت - ارمان ارمان وغیره استعمال میشود / هاشمیان |
|||
ارمانگرا | خیالباف، خیالبند، پندارگرا، خیالپرداز، ایده آلست، مقابل واقعیت گرا |
|||
ارمغان | اَرمغان یک کلمۀ وامگیری شده/عاریت شده از شاخه زبان اورغز/ترکی باشد، به معنی تحفه - خصوصاً تحفه ای که از مسافرت آورده شود و آنرا سوغات گویند. «ارمغان» به معنای هدیه، تحفه یا سوغات است که به عنوان نشانهای از محبت یا یادگاری به کسی داده میشود. این کلمه معمولاً برای اشاره به چیزی ارزشمند، چه مادی و چه معنوی، به کار می رود که از جایی آورده شده یا به کسی تقدیم میشود. برای مثال:
|
|||
ارمونیه | الف- تلفظ عامیانۀ فلزی بنام الومونیوم |
|||
ارمونیه نواز | ارمونیه زن، ارمونیه چی، آنکه ارمونیه می نوازد (اسم حرفه) |
|||
ارند | اَرَند- کلمۀ هندی/سانسکرت، نام نباتیست که دانه های کوچک دارد و از آن تیل یا روغن میکشند که آنرا روغن کرچک یا روغن بید انجیر می نامند / هاشمیان |
|||
اره | آله ایست که از آهن ساخته میشود، دندانه های تیز وبُرنده دارد - دستۀ جوبی یا آهنی میداشته باشد ونجارها از آن برای ساختمان اشیای مختلف از قبیل میز وچوکی وهم در تعمیرات استفاده میکنن |
|||
ارهٔ تاک بری | ارهٔ مخصوص بریدن شاخه های درخت انگور |
|||
ارهٔ دوسره | ارهٔ بزرگ با دودسته درهر دو انجام که وسیلهٔ دونفر عملاره کشی را اجرا میکند |
|||
ارهٔ نوکی | ارهٔ مخصوص برای شبکه کاری و برش های گوناگون |
|||
اره کش | هر نجار اره کش است، اما برای بریدن و اره کردن قطعات بزرگ چوب از چارتراشها، دو نفر اینکار را میکنند و اره کش نامیده میشوند. / هاشمیان |
|||
اره کشی | ترکیبی است که از اره و اره کش ساخته شده، به معنی شغل اره کردن یا مصروفیت اره کردن. / هاشمیان |
|||
اره کشی | عمل اره کردن، شغل اره کاری |
|||
اره کمان | یکنوع اره برای کار های شبکه کاری و برش های منحنی |
|||
ارهاق | لاحق و نزدیک چیزی گردانیدن، نافرمانی کردن، بر نافرمانی برانگیختن، بر نافرمانی داشتن |
|||
ارهت | کلمۀ هندی/سانسکرت، به معنی آله مدور فلزی که بیک چرخ دورانی بسته میباشد و توسط آن آب از چاه عمیق برون کشیده میشود- درقدیم گیلاس های ارهت ازچوب یا از گِل (کلالی) ساخته میشد وتوسط اسپ یا انسان چرخ داده میشد. / هاشمیان |
|||
ارواح | اَرواح- کلمۀ عربی، جمع روح، به معنی روان - جان - مهمترین قسمت ساختمان جسد یا وجود انسان که هرگاه از جسد خارج شود، مرده میباشد. به معنای جنبه غیرمادی وجود انسان است که ممکن است بعد از مرگ باقی بماند. "روح" معمولاً به معنای فردی و درون فردی است. |
|||
اروپا | کلمۀ لاتین به معنی براعظم اروپا که یکی از پنچ خشکۀ بزرگ روی زمین میباشد |
|||
اروپائی | ترکیب لاتین و دری به معنی شخصیکه در براعظم اروپا سکونت و زندگی کند. اشیا و مردم منسوب به اروپا |
|||
اروپائی مآب | ترکیب لاتین و دری به معنی شخصیکه از اروپاییان تقلید کند که آنرا فرنگی مآب نیز گویند |
|||
اروپائیان | منسوب به اروپا، اروپائی ها، منسوبین اروپا، کسانی که در اروپا زندگی میکنند و تابعیت یکی از ممالک اروپائی را دارند |
|||
اروس | اروس تلفظ عامیانۀ کلمۀ /روس/ است |
|||
اروسی | تلفظ عامیانۀ کلمۀ / روسی/ است، به معنی تبعۀ کشور روسیه - شخصیکه در روسیه زندگی میکند |
|||
اريکه | تخت، تخت فرمانروای، کرسی، مقر، محل اقامت، جایگاه، مسند |
|||
ارکان | اَرکان- کلمۀ عربی، جمع رکن، به معنی جزء بزرگتر و قوی تر از هر چیز - عضو عمده و مهم یک جمعیت - بزرگ و رئیس قوم - در نظام عسکری به معنی عضو صاحب صلاحیت - ارکان دولت به معنی صلاحیت داران دولت. به طور کلی، "ارکان" به جنبههای اساسی و بنیادی یک موضوع یا سیستم اشاره دارد که بدون آنها، آن موضوع یا سیستم قادر به عملکرد صحیح نخواهد بود. به عنوان مثال، در حقوق ممکن است به ارکان یک قرارداد اشاره شود، یا در فقه به ارکان نماز یا ارکان ایمان. |
|||
ارکان اربعه | رکن های چهارگانه، مبناهای چهارگانه، پایه ها و ستون های چهارگانه، چهار عنصر یا عناصر چهارگانه، طبع های چهار گانه، مولودها چهار گانه موالید اربعه، بزرگان اعیان کار گزاران و کار گردانان دولتی. |
|||
ارکان اسلام | پنج بنای مسلمانی، در آیین اسلام، پنج اصلی که دین اسلام بر مبنای آنها پایهگذاری شده و عبارت است از کلمۀ طیبه، نماز، روزه، زکات و حج |
|||
ارکان حج | (آیین اسلام) احرام بستن، سعی بین صفا و مروه، وقوف عرفات، مزدلفه، و طواف کعبه |
|||
ارکان حرب | ترکیب عربی ، در مسلک نظامی به معنی شخصیکه عالی ترین پوهنتون نظامی را خوانده باشد و عضو صلاحیتدار ترین مرجع نظامی باشد. / هاشمیان |
|||
ارکان دولت | ترکیب عربی به معنی مأمورین عالیرتبه دولت یا مأمورین صلاحیتدار دولت |
|||
ارۀ آهن بر | نام آله ایست که توسط آن آهن بریده میشود - ارۀ آهن بر بسیار قوی میباشد و توسط برق کار میکند. / هاشمیان |
|||
اری | اَری- تلفظ عامیانۀ کلمۀ /آری/ است که در ولایات غزنی، لوگر و هزاره جات بیشتر شنیده میشود. |
|||
اریب / اَریب | کلمۀ عربی به معنی ماهر - پُر معلومات - ذکی وهوشیار -عاقل -خردمند. / هاشمیان |
|||
اریب / اُریب | کلمۀ هندی /سانسکرت/ به معنی کج - خمیده - تکه پارچه یا کاغذ یا هر چیز دیگری که سرکج داشته باشد - درخیاطی دامن /وریب/ نیز رایج است |
|||
اریج | بوی خوش دادن، خوشبو، معطر، بوی خوش |
|||
اریزه | شهر کوچکی است در اسپانیا، داخل در حدود ارگن ، و در حوالی این شهر غارهائی است که در قدیم مسکون بوده است و بخش غالب این شهر صخره است و رنگ خاک آن سرخ سیاهی دار میباشد و نهر شلون از آن می گذرد و آب آن مائل بسرخی است و بین اریزه و شنتامر یه خرابه های مدینه ٔ ایبریه قدیم است که گمان برده میشود که شاید همان مدینۀ ارکوبریقه باشد |
|||
اریکه | کلمۀ عربی به معنی تاج - تاج و تخت - چوکی یا تخت بلند مرتبت - تخت مزین و منقش./ هاشمیان |
|||
از- | این ترکیب را که در دستور زبان حرف ربط یا حرف اضافه میخوانند ( اما در پوهنحی ادبیات افغانستان /ادات ربط/ میخوانند)، و در زبان دری در ترکیبات مختلف استعمال میشود، مثلاً از افغانستان، یکی از دوستانش، بزرگتر از آن، از آنجا که، بایسکل از من است. /هاشمیان |
|||
از این پس | منبعد، ازین به بعد، بعد ازین، بعداً |
|||
از بس | زِ بس، بسبب بسیاری |
|||
از بسکه | نشانه تکرار،کثرت |
|||
از بیخ بته | اصطلاح ترکیبی در زبان عوامی دری است. ترکیب سه گانه « از » ، « بیخ » و «بته » = مساوی می شود به اصطلاح « از بیخِ بته » |
|||
از بین بردن | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی) ، به معنی تخریب کردن، زائل ساختن - مردن - کشتن - محو کردن -از میان برداشتن |
|||
از بین رفتن | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، به معنی تخریب شدن - مردن - کشته شدن - محو شدن |
|||
از پای افتاد | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، ساختمانی ار فعل لازمی /از پا افتادن/، به معنی مانده شد- خسته شد- ضعیف و ناتوان شد -ا ز پای در افتاد |
|||
از پای افگند | (متشکل از یک اسم و یک فعل)، ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، ساختمانی از فعل لازمی / از پا ی افگندن/، به معنی مانده ساختن، خسته ساختن - ضعیف و ناتوان ساختن - ازپای درافگندن - از پای انداختن |
|||
از پای درآمد | ترکیب ربطی (تعبیرربطی)، ساختمانی از فعل لازمی /ازپا درآوردن/، به معنی از راه رفتن ماندن - افتادن به علت ضعف و ناتوانی - مغلوب شدن. / هاشمیان |
|||
از پای درآورد | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، ساختمانی از فعل متعدی /از پای در آوردن/، به معنی مغلوب ساختن - کشتن - نابود کردن |
|||
از پای ماند | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، ساختمانی از فعل لازمی /ازپا ی ماندن/، به معنی مانده شدن، خسته شدن - ضعیف و ناتوان شدن - ازپای ماندن بخاطر ضعف و ناتوانی |
|||
از ته | از عمق، از ژرفا، از پایین ترین، از عمیق ترین |
|||
از ته دل | از عمق دل، واقعاً، صادقانه، خالصانه، از روی راستی وراستگوئی |
|||
از جان گذشتگی | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، به معنی خود را وقف کردن - خودرا قربان ساختن - از خود گذری. هاشمیان |
|||
از جان گذشتن | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، ساختمان مصدری از فعل لازمی، به معنی خود را وقف کردن - خود را فدا کردن -از خود گذشتن |
|||
از جان گذشته | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی) ، به معنی وقف شده - فدا شده، مثلاً انسان از جان گذشته - قوم از جان گذشتهن |
|||
از جانب | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، به معنی عوض - جهت و طرف، مثلاً به عوض او به محکمه رفتم - به نمایندگی او به محکمه رفنم - از هر جهت برف میبارید - از هر طرف مصیبت میبارد |
|||
از خود بیخود | ترکیب ربطی (تعبیرربطی)، به معنی از هوش رفتن - بیخود شدن، ضعف، بیهوشی، کوما |
|||
از خود راضی | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، بمعنی قانع بودن - خود را قناعت دادن - به خود متکی بودن - مغرور بودن. / هاشمیان |
|||
از خود رفته | بیهوش شده، از خود بیخود گشته، که هوش خود از دست داده باشد |
|||
از خود گذر | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، به معنی قانع بودن - ازحق وموقف خود گذشتن. / هاشمیان |
|||
از خود گذشته | ترکیبب ربطی (تعبیر ربطی)، به معنی قانع - از حق و موقف خود تیر شده - خود را فدا ساخته - فداکار بودن. / هاشمیان |
|||
از دست دادن | ترکیب ربطی (تعبیرربطی)، ساختمان مصدری از فعل متعدی /از دست دادن/، به معنی باختن - ازچیزی محروم شدن - ایله کردن. / هاشمیان |
|||
از دست رفتن | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، ساختمان مصدری از فعل متعدی / از دست رفتن/، به معنی از دست دادن چیزی، باختن مفقود شدن چیزی، مردن، هلاک شدن / هاشمیان |
|||
از دست رفته | به معنی از دست داده شده، رفته، مفقود شده، فوت شده |
|||
از دل و جان | از ته دل، با میل و رغبت قلبی، مخلصانه با تمام وجود |
|||
از راه افتادن | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، ساختمان مصدری، به معنی از پا افتادن، از راه ماندن و سرگشته شدن - سرگردان شدن - راه گم کردن. / هاشمیان |
|||
از راه بردن | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، ساختمان مصدری، به معنی گمراه ساختن - از راه و جاده منحرف نمودن - بازی دادن - از راه کشیدن -تحت تأثیر و نفوذ خود در آوردن. / هاشمیان |
|||
از سرگیری | تجديدنظر, استئناف, ادامه دادن, پى گرفتن, دنبال كردن |
|||
از سرک تا پچک | یک اصطلاح اندازه، مقداری و معیاری رائج در بین عوام است به این معنی که از سر تا آخر ، از اول تا آخر، یا از سر تا پای یا از بالا تا پایان. این اصطلاح برای معیار و اندازه و مقدار از جانب تخم بازان عوام در جامعه پخش و رواج یافته و به شهرت رسیده است. چون تخم بازان رأس تخم را سرک تخم می نامیدند و غایت تخم را پچک تخم، پس از سرک تا پچک تمام اندازه را در بر میگیرد یعنی از اول تا اخر. |
|||
از قرار معلوم | طوری یا قسمی که معلوم است یا چنانی که هویداست یا طوری که روشن است یا واضح است و اصطلاحی در گفتار و نوشته ها معمول است و زمانی استعمال میشود که موضوعی قبلی قبول شده باشد و بر آن اتکا میشود |
|||
از قضاء | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، به معنی از روی اتفاق ، تصادفی، اتفاقاً، نا به هنگام، دفعتنی، روی اتفاق، از روی بخت و اقبال - به سبب مجهول |
|||
از قلم افتادن | ترکیب ربطی (تبیر ربطی)، ساختمان مصدری ، به معنی فراموش شدن- از خاطره ها افتادن - زیرخط کشی قرار گرفتن |
|||
از قلم افتاده | ترکیب ربطی(تعبیرربطی)، به معنی فراموش شده، قصداً نامش حذف شده - از نظر افتاده - محروم شده، درج نشده، ذکر نشده، حذف شده، فراموش شده، مورد توجه واقع نگردیده، مورد بی اعتنائی قرار گردیده |
|||
از قلم انداختن | ترکیب ربطی (تعبیرربطی)، ساختمان مصدری از فعل متعدی، به معنی فراموش کردن - از نظر انداختن- بالای نام کسی قلم کشیدن - محروم ساختن |
|||
از میان بردن | از بین بردن |
|||
از نظر | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، به معنی طرز نگاه یا طرز تفکر، مثلاً از نگاه من - از نظر من - به عقیدۀ من |
|||
از نقطۀ نظر | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی) ، به معنی اظهار نظر ازجانب یک شخص، که به عقیدۀ مرحوم استاد نگهت از روش نگارش زبانهای انگلیسیی و فرانسوی ترجمه شده است |
|||
از نو | دوباره، سر از نو، مجدداً، از سر، مکرراً، به تکرار، بار دیگر، دفعۀ دیگر، |
|||
از کار افتادگی | عجز, از کار ماندگی, ناتوانی، کم فعالیتی |
|||
از کار افتادن | ترکیب ربطی (تعبیر ربطی)، ساختمان مصدری از فعل متعدی، به معنی ناتوان شدن - معیوب شدن -از خدمت بازماندن |
|||
از کار افتاده | ترکیبب ربطی (تعبیر ربطی) ، به معنی - ناتوان - بیکار. / هاشمیان |
|||
از یاد رفتن | فراموش کردن، از خاطر رفتن. برای توصیف حالتی به کار میرود که چیزی یا کسی از ذهن یا حافظه فرد خارج شده و به یاد نیاورده میشود. این عبارت به فرآیند یا وضعیت فراموشی اشاره دارد. |
|||
ازاء | کلمۀ عربی که در عربی با همزه نوشته میشود/ازاء/، به معنی جای - مقام - عوض و در ترکیباتی از قبیل در ازای او = به عوض او یا به جای او استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
ازار | اِزار- کلمۀ عربی به معنی تنبان، شلوار که در زبان عوام /ایزار/ تلفظ میشود. معادل آن در زبان دری /تنبان/ است - پوشش جان (پوشاک) - زیرجامه - شلوار - در قدیم اصطلاحات کمرپوش و لُنگ غسل هم استعمال میشد - درقدیم به معنی دستار و دولاق هم استعمال میشده. / هاشمیان |
|||
ازاربند | ترکیب عربی و دری به معنی تسمۀ تکه ای، بافتگی یا الاستیکی که تنبان توسط آن به کمر بسته میشود - کمر بند هم میگویند. / هاشمیان |
|||
ازاله | الف- اِزالَه- زائل شدن، از بین بردن، فسخ کردن، منسوخ کردن، نابود ساختن، ازالت، برطرف کردن، دورکردن است |
|||
ازبدو | ازبدو: از روز اول، از شروع کار، از همان آغاز، از نقطه صفر، به طور مثال: (ازبدو تأسیس تا امروز...) |
|||
ازبر | ترکیب زبان دری که در ترکیباتی از قبیل ازبرخواندن به معنی ازحافظه خواندن - از برکردن به معنی حفظ کردن یا به حافظه سپردن استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
ازبس | یک ترکیب زبان دری که با کلمۀ ربط ساخته میشود و به معنی بسیار استعمال میشود، مثلاً از بس برف باریده است. / هاشمیان |
|||
ازبهر | ترکیب ربطی به معنی از برای - به خاطر - چونکه ، مثلاً از بهر تو به زندان رفتم = به خاطر تو زندان را قبول کردم. / هاشمیان |
|||
ازبک | یا /اوزبک / قومیست از شاخۀ مردم ترک و ترکمنستان که فعلاً در شمال افغانستان، ازبکستان و آسیای مرکزی سکونت دارد. طایفهای از مغولان که از اعقاب سپاهیان چنگیز در ماوراءالنهر و نواحی بین دریاچۀ آرال و دریای خزر هستند |
|||
ازبکی | زبان ترکی مردم ازبک - هرچه مربوط به قوم یا فرهنگ مردم ازبک باشد و دراصطلاحاتی از قبیل نان ازبکی - زبان ازبکی قابلی ازبکی وغیره بکار میرود |
|||
ازخودبیگانگی | در لغت بهمعنای از دست دادن، یا قطع ارتباط با چیزی است. این کلمه به طور خاص در دست نوشتههای اقتصادی-فلسفی ۱۸۴۴ مارکس بیان شد و از این طریق شهرت یافت. در این کتاب این اصطلاح برای انسانی به کار رفته است که با طبیعت انسانی بیگانه شده است. /ویکیپدیا "ازخودبیگانگی" به حالتی اشاره دارد که فرد احساس میکند از خود، هویت، یا محیط اطرافش جدا شده است و دیگر ارتباط یا همخوانی با واقعیت، احساسات، یا ارزشهای درونی خود ندارد. این اصطلاح میتواند در زمینههای روانشناسی، فلسفه، و جامعهشناسی استفاده شود. |
|||
ازدحام | اِزدحام- کلمۀ عربی به معنی بیر و بار - جمعیت بزرگ مردم به دور هم جمع شده -هجوم مردم |
|||
ازدراء | بي حرمتي، اهانت، عدم رعايت، تمسخر، تحقير، بي اعتنايي، حقارت، خوار شمردن، اهانت کردن، استهزاء کردن، خردانگاري، خردانگاشتن |
|||
ازدواج | عروسی و نکاح یک زن و مرد، زوج شدن، زن کردن، شوهر کردن، پیوند، تزویج، زناشویی، عروسی، مزاوجت، مواصلت، نکاح، وصلت |
|||
ازدیاد | کلمۀ عربی به معنی افزایش، زیادت در هر چیزی، تکثیر، زیاد شدن، افزون شدن، افزونی، تزاید، به کثرت رفتن |
|||
ازرق | اَزرَق- کلمۀ عربی به معنی رنگ آبی - نیلگون - کبود - لاجوردی، مثلاً چرخ ارزق - ازرق چشم = دارای چشمان کبود. / هاشمیان |
|||
ازل | کلمۀ عربی به معنی جاودانی - همیشگی - ابدیت - فنا ناپذیری - آنچه که ابتداء و انتهاء نداشته باشد. |
|||
ازلی | ترکیب عربی ودری به معنی متداوم - ابدی - دایمی |
|||
ازم | پرهیز، دوری، خودداری |
|||
ازمنه | کلمۀ عربی، جمع زمان، به معنی وقت - هنگام - روزگار |
|||
ازهار | اَزهار- کلمۀ عربی، جمع /زهر/ و /زهرت/، به معنی گلها - شگوفه ها |
|||
ازهر | کلمۀ عربی، به معنی روشنتر - سفید تر، درخشانتر، رخشانتر. صفت تفضیلی تر و ترین. / مراجعه به «الاهزر» شود |
|||
ازواج | کلمۀ عربی، جمع زوج، به معنی جفت ها، شوهران، زنان نکاح شده یا نکاحی. همسران، شرکای زندگی |
|||
اژدر | اژدر یا اژدها جانور بزرگ جثه و چندین سر افسانویست که بال داشته و نفس آتشین دارد. . . ولی ایرانی ها (اژدر) برای تورپیدو (راکتی که از تحت البحری فیر میگردد) هم میگویند |
|||
اژدها / اژدهار | اژدر یا اژدها جانور بزرگ جثه و چندین سر افسانویست که بال داشته و نفس آتشین دارد. . . ولی ایرانی ها (اژدر) برای تورپیدو (راکتی که از تحت البحری فیر میگردد) هم میگویند |
|||
اژدهای خودی | ایگو مجموعه ای از چند ساختار اصلی است که شخصیت انسان را شکل می دهد. معنی ایگو به تعریف هر فرد از خودش و شناختی که از خود به عنوان یک انسان دارد بر می گردد و به همین خاطر ایگوی هر فرد می تواند با دیگری متفاوت باشد. |
|||
اس | کلمۀ عربی، به معنی تهداب - اصل هرچیز - بنیاد - شالوده - پایه |
|||
اسائه | کلمۀ عربی که در عربی /اساءة / نوشته میشود، بمعنی توهین - بی حرمتی - دشنام بی ادبی کردن، هتک حرمت کردن. / هاشمیان |
|||
اسائهء ادب | ترکیب عربی، به معنی بی ادبی - بی احترامی - توهین و اهانت |
|||
اساتذه | اَساتِذَه- کلمۀ عربی، جمع استاذ، استاد، به معنی معلم - رهبر، رهنما |
|||
اساتید | جمع استاد، استاد ها، استاد های مکتب و فاکولته |
|||
اساتیذ | جمعِ استاذ (معرب استاد)، آموزگاران، مدرسان، مربیان، معلمین، کسانی که علم یا هنری را به دیگران تعلیم می دهند |
|||
اسارت | کلمۀ عربی که در عربی /اسارة/ نوشته میشود، به معنی محبوس بودن - در زندان یا تحت نظارت قرار داشتن - دربند بودن اسیری، اقتناص، حبس، زندانی، قید، گرفتاری، بندش، بندگی، بردگی |
|||
اسارت آور | آور بن مضارعِ آوردن به معنی آورنده؛ اسارت آور یعنی به ارمغان آورندهٔ اسیری، بندگی و بردگی |
|||
اسارتبار | اسارتآمیز، محبوس و زندانی، حاکی از قید و اسیری |
|||
اساس | تهداب، ریشه، ستون، اصل، بن، بنیان، بنیاد، پایه، پی، زمینه، قاعده، کنه، مأخذ، مبنأ، محور، مناط، نهاد |
|||
اساس گذاری | تهداب گذاری، بنا کردن، بنیاد دنهادن، ره راه انداختن، پی ریزی کردن |
|||
اساساً | کلمۀ عربی /اساساً/، به معنی اصلاً، قانوناً، اصولاً، بنیاداً ، تهداباً، لازماً، در اساس، بر اساس، اگر اصاصی فکر شود، اگر دقیق مطالعه شود |
|||
اساسات | جمعِ اساس، به کلمۀ «اساس» مراجعه کنید |
|||
اساسگذار | اساسگُذار- بانی، بنیانگذار، پایه گذار، مؤسس |
|||
اساسنامه | قانون موضوعه، قواعد و مقررات، حکم، قوانین و شرایطی برای تشکیل شرکت یا حزب |
|||
اساسی | بنیادین، اصولی، به طور مثال کار اساسی - قانون اساسی - نکات اساسی |
|||
اساطیر | کلمۀ عربی، جمع /اسطوره/، به معنی افسانه - موهومات - روایات - قصه ها - تاریخ ارباب انواع. / هاشمیان |
|||
اساطیری | ترکیب عربی و دری ، به معنی افسانوی، روایتی، داستانی |
|||
اسافل | کلمۀ عربی، جمع /اسفل/، به معنی مردم طبقات پایان جامعه - مردم پایان افتاده و پائین رتبه - در قدیم به معنی سرین (قسمت پایان بدن انسان). / هاشمیان |
|||
اسالیب | کلمۀ عربی، جمع /اسلوب/، به معنی طرز - طریقه - راه و روش. / هاشمیان |
|||
اسامی | الف -کلمۀ عربی، جمع اسماء، به معنی نام انسان - حیوان - اشیاء. / هاشمیان |
|||
اسامی خداوند | خداوند با اسامی وصفات مختلف در
قرآن یاد میشود که اسامی عبارت اند از اسامی جمالی یا حسنی یا زیبائی که
تعدادی آنها به 99 اسم مشخص شده است و این اسامی هم به سه کتگوری
تقسیم میشوند |
|||
اسب | (زیستشناسی) پستانداری علفخوار، سمدار، و با یال و دُم بلند که برای سواری، بارکشی، یا مسابقه از آن استفاده می شود. |
|||
اسب آبی | جانوری چارپا و بزرگ جثه و ذوحیاتین، از طایفۀ سطبرپوستان، در سواحل رود های افریقا و مصر علیا و سِنِگال زندگی می کند. طول آن به 4 گز رسد و سر وی بزرگ و قوی است و اغلب در آب باشد. فرس النیل . فرس البحر. اسپ دریائی |
|||
اسب تیز رو | رخش (اسپ رستم)، اسپی که بسیار به سرعت بدود، اسپ تندرو، اسپ چابک و سریع رو |
|||
اسباب | اَسباب کلمۀ عربی، الف- جمع سبب، علت و علل ب- به معنی آلات - افزار (ابزار) - ظروف (اسباب خانه را ظروف گویند (اسم ذات) |
|||
اسباط | اَبساط/ جمع سبط - به معنب دختران و پسران، فرزندان، اولاد، احفاد، نبیرگان، اخلاف، نوادگان. |
|||
اسباق | کلمۀ عربی، جمع /سبق/، به معنی درسی که در مکاتب و مساجد به شاگردان آموخته میشود - در مکاتب افغانستان کتاب درسی و نصاب درسی را /اسباق/ میخواندند. / هاشمیان. دروس، سبق ها، دانش ها، دانستنی ها |
|||
اسبق | اَسبَق- کلمۀ عربی به معنی اخیر - ماقبل، مثلاً پادشاه اسبق، وزیر اسبق، استاد اسبق، شوهر اسبق، خانم اسبق، در هریک ازین حالات یکی پیشتر از اخیر معنی دارد. کلمهٔ «اسبق» به معنای پیشین، قبلی، یا سابق است. این کلمه معمولاً برای توصیف افرادی یا موقعیتهایی به کار می رود که در گذشته دارای مقام، عنوان، یا موقعیتی بودهاند. در اصطلاح، «اسبق» غالباً در کنار عناوینی مانند وزیر، رئیسجمهور، مدیر، و غیره استفاده می شود. |
|||
اسپ | حیوانی است با هوش که برای سواری و بار بری استفاده میشود |
|||
اسپ آبی | حیوان قوی و جسیم که در بحر و به زیر آب زندگی میکند ودر زبانهای لاتین آنرا /هیپویوتموس/ میخوانند. /هاشمیان. جانوری چارپا و بزرگ جثه و ذوحیاتین ، از طایفه ٔ سطبرپوستان ، در سواحل رودهای افریقا و مصر علیا و سِنِگال . طول آن به 4 گز رسد و سر وی بزرگ و قوی است و اغلب در آب باشد. فرس النیل . فرس البحر. اسپ دریائی. |
|||
اسپ پیکان | اسپ تندرو، اسپ چابک چال، اسپ تیز رفتار |
|||
اسپ دوانی | اسپ سواری، سیاحت بالای اسپ، گردش با اسپ، مسافرت بالای اسپ و توسط اسپ، اسپدوانی سپورتی است که در جهان و هم در افغانستان رائج میباشد - مسابقات اسپ دوانی در همه جا صورت میگیرد - . / هاشمیان |
|||
اسپار | اِسپار- یک آلۀ چوبی که در زراعت استعمال میشود و آنرا قلبه گویند /سِپار/ نیز تلفظ شود |
|||
اسپاسم | یا انقباض و گرفتگی ناگهانی و غیرارادی عضلانی که ممکن است جزئی از یک اختلال عمومی یا به منزله پاسخی موضعی به حالتی دردناک باشد. در میان عامه به آن گرفتگی میگویند. از انواع اسپاسم ها میتوان به اسپاسم فرج (آلت زنانه)، اشاره کرد که در آن آلت تناسلی مردانه در فرج میماند و جدا نمیشود و ممکن اشت منجر به قطع عضو و یا حتی مرگمنجر شود |
|||
اسپانیا / هسپانیه | نا م کشوریست در اروپا که در یکطرف آن آبنا و هم جزیرۀ (جبل الطارق) قرار دارد - اسپانیا (هسپانیه) اولین کشور اروپایی بود که اعراب به قیادت (طارق) آنرا فتح کرد و در عربی آنرا (اندلس) خوانند-. / هاشمیان |
|||
اسپانیایی | نام مردم و زبان هسپانوی است - زبان هسپانوی یکی از زبانهای مهم فامیل زبان (هدد و اروپایی) است که در کشور های امریکای مرکزی و جنوبی مسلط میباشد. / هاشمیان |
|||
اسپانیول | یکی از نامهای زبان هسپانوی است که در اروپا رائج میباشد. / هاشمیان |
|||
اسپرغم | اسپَرغَم- گل و گیاه معطر که اسپرهم - سپرهم- اسپرم نیز گفته شده - گیاهیست که دانه های معطر تولید میکند و /ریحان/ نامیده میشود. / هاشمیان |
|||
اسپرنگ | اِسپِرنگ- کلمۀ ایست انگلیسی به معنی آله ای که الاستیکیت دارد، در زبان دری فنر نامیده میشود، یعنی در اثر فشار منبسط و منقبض میشود و در بعضی موارد موجب استراحت میگردد، مثلاً کوچ و چوکی، سیت موتر، بستر خواب و غیره. |
|||
اسپغول | دانه های اسفززه که در طب یونانی به کار میرود |
|||
اسپلاخ | که در عربی /اسفناج/ گویند، به معنی یکنوع سبزی که /پالک/ نامیده میشود - اسفناج دیده شود. / هاشمیان |
|||
اسپلاق/اسپلاخ | همان اسپلاخ است مردمان ولایت بادغیس و حوزهٔ شمالغرب کشور به اسفناج یا سبزی پالک گویند |
|||
اسپند | الف - اِسپند گیاهی است دارای ارتفاعی بطول حدود ۳۰ تا ۵۰ سانتیمتر. ظاهر آن بوته مانند، دارای برگهای سبز با تقسیمات باریک و دراز و نامنظم است. گلهای آن درشت و دارای کاسبرگ نازک و گلبرگ بزرگ برنگ سفید مایل به سبز، میوه آن پوشینه و حاوی دانههای متعدد برنگ سیاه است. از دانه های اسپند هزاران سال است که در بسیاری مراسم آیینی و معنوی فرهنگ های مختلف دنیا، به خصوص در فرهنگ های باستانی خاورمیانه استفاده میشود. اهمیت و تقدس اسپند در طول تاریخ به قدری زیاد است که برخی از تاریخ دانان بر این باورند که گیاه اسطوره ای - باستانی هوم (سانسکریت گیاهی بسیار مقدس ملقب به گیاه خدایان که هم در اوستای زرتشت و هم در متون مقدس ریگودا آیین هندو به آن اشاره شده ولی هویت واقعی آن در طول تاریخ فراموش شده است) همان اسپند است ب - داسپند را برای نظر برداری یا دور کردن نظر هم استفاده می کنند طوری که آنرا در بین ظرفی انداخته روی آتش می گذارند و دود میکنند |
|||
است | صیغۀ حال، مفرد غایب، فعل (بودن) - در ترکیباتی به معنی ملکیت استعمال میشود، مثلاً است و بود (هست و بود) - خدا و است (خدا وهست) = آنچه بدسترس دارم. / هاشمیان |
|||
است | الف - است یعنی تثبیت موجودیت، تخصیص دادن، تصدیق موجودیت به موضوع |
|||
است / اِست | اِست «صیغۀ حال، مفرد غایب، فعل (بودن)» در ترکیباتی با پیشوند هایی از قبیل (بای - پیرای - توان - دان - زی - گِری - مان - یار) صیغه های التزامی، حال و ماضی میسازد، مثلاً ( بای، بایست - پیرای، پیرایست - توان ، توانست - دان، دانست - زی، زیست - شای، شایست - گِری، گریست - مان، مانست - یار، یارست). / هاشمیان |
|||
استئذان | اجازه خواستن، اذن طلبیدن، اجازه طلبیدن، طلب اجازه |
|||
استئناف | از سرگيرى, تجديدنظر, استيناف, ادامه دادن, پى گرفتن, دنبال كردن |
|||
استاد | آموزگار، مدرس، مربی، معلم، ماهر، دارای فهم، متخصص- جمع آن استادان .کسی که علم یا هنری را به دیگران تعلیم می دهد؛ آموزگار؛ آموزنده |
|||
استادان | اُستادان- جمعِ اُستاد، آموزگاران، مدرسان، مربیان، معلمین، کسانی که علم یا هنری را به دیگران تعلیم می دهند. |
|||
استادانه | زیرکانه، مدبرانه، بازبردستی، دراکانه، عالمانه، با تدبیر، هوشیارانه، با سنجش، ماهرانه، سنجیده |
|||
استاده | مخفف ایستاده، ساکن، بیحرکت، راکد، قائم و ثابت |
|||
استادی | ||||
استادیوم | جایی را گویند که در آن مراسم سپورتی یا نمایشات دیگر انجام مییابد و محاط است با جاهی نشیمن برای مناظره کنندگان و در حدود دو هزار سال قبل از میلاد برپا شد با طول معین |
|||
استاذ | مٲخوذ از پارسی/ دری، کلمهٔ دری استاد می باشد- مربی، معلم، دانشمند، هنرمند. کسی که به کاری مشغول باشد که قریحه و دست ، هر دو را در آن دخالت باشد، داننده ٔ صنعتی از امور کلیه و جزئیه، کسی که با چرم و فلزات کار کند، موسیقی دان . (دزی )، دانا، معلّم کتاب . آموزگار. جمعِ آن استاتیذ است |
|||
استاره | اِستاره- اختر، کوکب، نجم، هریک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود |
|||
استان | در پهلوی /ستان/ - در اوستا /ستانه/ بوده - در نگارش /ستان/ نوشته میشود- اما در شعر و نظم به خاطر وزن بیت بعد از /س/ یک واول اضافه میشود، یعنی /ستان/ به /سیتان/ تبدیل میگردد - کلمۀ /ستان/ به حیث پسوند، معنی مکان، یعنی زمین ، ولایت و کشور را افاده میکند، مثلاً افغانستان - پاکستان- هندوستان - سیستان - تاجیکستان - نورستان - انگلستان - قزاقستان نام ممالک - - بوستان - گلستان - ریگستان - خارستان - تاکستان - گلستان - نام مکان اسم مکان - اما پسوند /استان/ در ترکیبات زمستان، تابستان به معنی پسوند زمان (بیانگر وقت) به کار می رود- . / هاشمیان |
|||
استانبول | مأخوذ از ترکیب یونانی / ایس تن بولین/ به معنی /به طرف شهر/ یا/ به طرف مدنیت/ - شهر مشهوریست در کشور ترکیه در کنار مدیترانه که /استنبول/، /استامبول/ و /اسلامبول / نیز تلفظ میشود. / هاشمیان |
|||
استانبولی | به معنی هر چیز مربوط و متعلق به شهر استانبول - مسکونین شهر استانبول - یک لهجۀ زبان ترکی که در استانبول رایج است. / هاشمیان |
|||
استبداد | ظلم، تعدی، ستم، ستمگری، جور، خودکامگی، فرمانروائی مطلق، حاکم مطلق، اجبار مطلق، قهر و عتاب، تعصب بیش از حد |
|||
استبدادی | ترکیب عربی و دری ظالمانه ، خشونت آمیز - دیکتاتورانه - مطلقیت |
|||
استبعاد | کلمۀ عربی، به معنی بعید دانستن - دوری جستن - بطور غیر محتمل پنداشتن. / هاشمیان |
|||
استتار | اِستِتار- کلمۀ عربی به معنی مستوریی، پنهان کردن - مخفی نگه داشتن - اختفا - پنهان سازی - پوشش - مستور سازی - نهان سازی. اصطلاح / ستر و اخفا/ یک معنی این کلمه است. /هاشمیان |
|||
استتمام | به پایان بردن، به سر آوردن، تکمیل کردن، انجام دادن |
|||
استثمار | ثمر جُستن، بهره برداری کردن از دسترنج دیگری، بهره کشى کردن، سوء استفاده، بهره کشی، بهره گیری، سلطه گری |
|||
استثمارگر | بهره کش از دسترنج دیگری، سوء استفاده کننده، ثمر جوینده. این کلمه معمولاً به کسانی اطلاق میشود که از منابع، کار، یا وضعیت اقتصادی دیگران بهرهبرداری کرده و به نفع خود استفاده میکنند، در حالی که حقوق و منافع آنها را نادیده میگیرند. |
|||
استثمارگران | جمع استثمارگر، بهره کشان از دسترنج دیگران، سوء استفاده کنندگان، ثمر جویندگان |
|||
استثناً | کلمۀ عربی، به معنی منحصراً - جلوگیری کننده از دخول یا اشتراک دیگران - بطور منحصر به فرد. «استثناً» به معنای بهصورت استثنا یا بهطور استثنایی است و زمانی به کار می رود که یک وضعیت یا مورد خاص از قانون، قاعده یا شرایط عمومی جدا شود. این کلمه نشان میدهد که در یک موقعیت یا رویداد، مورد خاصی وجود دارد که از حالت معمول یا قانون کلی مستثنا است. |
|||
استثناء | استثناء آن حالتی را ګفته می شود که اصول و قواعد مروجه بالای آن تطبیق نمې ګردد. خارج از قوانین مروجه، بیرون از مقررات و لوائح متمایز از همه، جدا از همه، یگانه، مفروق، بیرون از جمع، تاپ، خارق العاده، فوق العاده، بهتر و یا خرابتر از حد لازم |
|||
استثناءً | به صورت استثنائی، متمایزاً، منحصراً . |
|||
استثناآت | جمع استثناء رجوع شود به استثناء |
|||
استثنائی | ترکیب عربی و دری به معنی انحصاری - منحصر به فرد - بدون د یگری - متفاوت از دیگران - بی مانند - بی همتا. استثنایی همه نوشته شده / هاشمیان |
|||
استجابت | کلمۀ عربی ، به معنی جواب گفتن - قبول کردن - پذیرفته شدن - مستجاب شدن - به آذان گوش دادن و جواب گفتن (اجابت کردن). / هاشمیان |
|||
استجواب | بازجويى ، استنطاق ، بازپرسى ، جوابخواهى ، استيضاح دولتی، بازجویی محاکماتی، استنطاق حکومتی، سوال جواب پولیس از محکوم، جوابخواهی،استنتاج کردن، تحقیق نمودن،پاسخ کردن . استجابة کردن |
|||
استجوابیه | اسم مؤنث استجوابیه به یک گزارش از بازجويى ، استنطاق ، بازپرسى ، جوابخواهى استفاده میشود |
|||
استحاله | کلمۀ عربی است که استحالت هم نوشته شده میتواند. |
|||
استحباب | اِستِحباب- خوب و نیکو شمردن، نیکو و پسندیدن، روا داشتن، جایز شمردن، مستجبب دانستن، امری است که اجرای آن خوش به رضا باشد، یا کاری که انجام دادن آن بهتر از ترک آن باشد |
|||
استحسان | اِستِحسان- کلمۀ عربی؛ به معنی نیکو شمردن - توصیف کردن- پسند کردن - ستایش کردن |
|||
استحصال | کلمۀ عربی، به معنی دریافت نمودن - حاصل کردن - بهره گرفتن حصول - دستیابی - کسب. / هاشمیان |
|||
استحضار | اِستحضار- کلمۀ عربی، به معنی اطلاع دادن - مطلع گردانیدن - حاضر کردن - به حضور خواستن. / هاشمیان |
|||
استحضاریت | ترکیب عربی و دری ، به معنی آگاهی - مطلع بودن - جواب تحریری بیک اطلاعیه دادن. / هاشمیان |
|||
استحفاظ | حفظ، محافظت، مراقبت، نگهبانی. حفظ کردن، حفظ ونگاهداری خواستن، نگاهداشتن، نگاهداری کردن، یادگرفتن. |
|||
استحقار | حقیر دانستن؛ کوچک شمردن؛ خوار کردن - تحقیر، تصغیر، خواری، کوچکشماری |
|||
استحقارات | جمعِ استحقار، به کلمۀ «استحقار» مراجعه شود |
|||
استحقاق | اِستِحقاق-کلمۀ عربی، به معنی حق خود را مطالبه کردن - خود را مستحق شمردن - خود را سزاوار دانستن - سزاواری |
|||
استحمار | اِستِحمار- به اشتباه و خطا انداختن. انحراف یا اغفال اذهان مردم از خودآگاهی، عوامفریبی - خر شمردن و خر کردن مردم |
|||
استحمام | اِستحِمام-حمام گرفتن، بدن خود را شستشو دادن، تطهیر، تغسیل، شستشو، غسل |
|||
استحکام | استوار شدن، استواری، استوار، تحکیم، تقویت، استقامت، استواری، تحکیم، تقویت، ثبات، حصانت، محکمی |
|||
استخاره | اِستِخارَه- کلمۀ عربی، به معنی طلب خیر کردن - نیکویی جستن - فال نیک زدن - در قران یا کتاب مقدس دیگری فال دیدن. «استخاره» به معنای طلب خیر کردن از خداوند است و به یک نوع دعای مذهبی اشاره دارد که در اسلام انجام می شود. فرد در هنگام تصمیمگیریهای دشوار یا مبهم، با انجام استخاره از خداوند طلب راهنمایی و خیر میکند. این عمل معمولاً با خواندن دعا یا قرآن انجام می شود تا خداوند بهترین راه را به فرد نشان دهد. |
|||
استخبار | استطلاع، استعلام، کسبخبر، معلومات، خبر رساندن، خبر دادن، خبر را انتشار دادن |
|||
استخبارات | جمع استخبار، خبر خواستن، از کسی خبری را پرسیدن ، خبر گرفتن، آگاهیجستن، مثال- ریاست استخبارات |
|||
استخباراتی | محل معلوماتی، دفتر جاسوسی، سازمات اطلاعاتی |
|||
استخدام | کلمۀ عربی، به معنی مقرر کردن - به خدمت واداشتن - نوکر گرفتن. / هاشمیان |
|||
استخدامیه | اسم مؤنث استخدامیه (یا آگهی استخدام) معمولاً یک اعلامیه رسمی است، که توسط یک شرکت، سازمان، یا کارفرما منتشر می شود تا مشخصات و شرایط یک شغل خاص را به افراد علاقهمند به انجام آن شغل اعلام کند. این استخدامیهها حاوی اطلاعات مهمی مانند عنوان شغل، موقعیت مکانی، مسئولیتهای شغلی، شرایط حقوقی و مزایا، مهارتها و تجربیات مورد نیاز، و مهلتهای ارسال درخواستها برای استخدام می باشند. |
|||
استخر | اِستِخر- آبگیر، برکه، برم، تالاب، حوض، حوضچه، حوضه |
|||
استخراب | شکسته شدن از فشار و درد مصیبتی، آرزومند شدن به چیزی، سوراخ شده ، شگاف شده، زخمی شده به اهتمام مسعود فارانی |
|||
استخراج | اِستِخراج- کلمۀ عربی، به معنی برون آوردن - معدنیات را از زیرزمین برون کشیدن - مطالب مفید را ازکتابها برون آوردن، خارج کردن |
|||
استخراجات | استخراجات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن استخراج می باشد. بیرون آوردن، خارج ساختن، کشیدن، برگیری، استحصال، کندن |
|||
استخفاف | اِستِخفاف- کلمۀ عربی، به معنی سبک شمردن - توهین کردن - بی آبرو ساختن - بی مقدار ساختن - اهانت - تحقیر - خفت - هتک. "استخفاف" به معنای "سبکمؤلفی" یا "تحقیر کردن" است و به عملی اشاره دارد که در آن فردی دیگر را کوچک یا کمارزش جلوه میدهد. این کلمه معمولاً در زمینههای اجتماعی یا فرهنگی به کار میرود و میتواند به نوعی از رفتار تحقیرآمیز اشاره کند که در آن فرد یا گروهی، به دیگران بیاحترامی میکند. |
|||
استخلاص | اِستِخلاص- کلمۀ عربی، به معنی رهایی یافتن (دادن)- نجات یافتن (دادن) - خلاص کردن - رهانیدن - آزادی - خلاصی - رهایی - نجات |
|||
استخلاصات | اِستِخلاصات- جمعِ مفرد مؤنث «استخلاص» می باشد. به کلمهٔ «استخلاص» مراجعه شود. |
|||
استخلاف | جانشینی، خلیفه کردن کسی رابجای خود، جانشین کردن، خلیفه خواستن کسی را. بجای کسی ایستادن خواستن. ایستیدن خواستن بجای کسی.کسی را جانشین خویش کردن. جانشین ساختن، جانشین کردن |
|||
استخوان | جسم جامدیست که اسکلت انسان و حیوان را تشکیل میدهد و به شکل های مختلف در قسمت های مختلف بدن قراردارد. / هاشمیان |
|||
استخوان بندی | چگونگی ساختمان اسکلت انسان و حیوان - در دهات افغانستان اشخاصی بنام (استخوان بند- شکسته بند) وجود دارند که با استفاده از تجارب خود مصیبت رسیده گان را استخوان بندی میکنند. / هاشمیان |
|||
استخوان زیرین | استخوان تحتانی ، پائینترین استخوان، ته ترین استخوان |
|||
استخوان شانه | استخوان کتف - بیلک شانه - استخوانیست که در دو طرف گردن انسان در همواری دوشانه چسپیده است. / هاشمیان |
|||
استخوانسوز | بسیار اثر گذار، درد دهنده، آذیت کننده، آزار دهنده، آنچه دل از شنیدن و یا دیدنش در بگیرد. آنچه سخت دل شکننده باشد |
|||
استخوانی | ساختمان استخوان دار - آدم لاغر و نحیف، از استخوان |
|||
استدانه | وام خواستن ، قرض طلبیدن ، وام گرفتن |
|||
استدراک | درک کردن، فهمیدن، پی بردن، دریافتن، فهم، ادراک |
|||
استدعاء | درخواست کردن، درخواست کردن و یا در خواستن با فروتنی، التماس، تمنا، خواهش، درخواست |
|||
استدلال | کلمۀ عربی، به معنی دلیل خواستن - دلیل آوردن - بحث و مباحثه کردن - دلیل و برهان - در منطق به معنی استقراء، یعنی پی بردن از کل به جزء یا از علت به معلول. / هاشمیان |
|||
استر | اَستَر- پارچه تکه ایست که بداخل کرتی یا زیر لحاف و بالاپوش مردانه و هم در بعضی پیراهن های زنانه دوخته میشود. |
|||
استر | اِستَر- به معنی قاطر - در زبان پهلوی /استار/ و در زبان سانسکرت /اسواترا/ بوده، به چارپایانی از خانوادۀ اسپ و قاطر اطلاق میشده است. |
|||
استراتژیک | سوقالجیشی |
|||
استراتیژی | کلمه "استراتیژی" از کلمهء یونانی "στρατηγία" (strategia) به معنای هنر یا علم رهبری نظامی گرفته شده است. در اصل، این کلمه از دو بخش "στρατός" (stratos) به معنای نیروهای نظامی و "ἄγω" (ago) به معنای رهبری یا هدایت تشکیل شده است. اصطلاحاً، استراتیژی به معنای برنامهریزی و تصمیمگیریهای اهم و موثر برای دستیابی به اهداف در یک حوزه خاص از علم، کسب و کار، نظامی و غیره استفاده میشود. |
|||
استراتیژیک | سوقالجیشی |
|||
استراحت | کلمۀ عربی، به معنی آسایش یافتن، آرمیدن، آسایش خواستن، رفع ماندگی کردن، دم گرفتن، آسایش، آرمیدن، آسودن |
|||
استراق | دزدیدن- دزدیده کاری را انجام دادن، کار دیگری را به خود نسبت دادن، استراق سمع و یا دزدیدهگوش کردن، پنهانیگوش دادن به سخن کسی |
|||
استراق سمع | پت و پنهانی سخنان کسی را شنیدن، غمازی |
|||
استرجاء | شفاء، بازیابی، پس گرفتن وضعیت اولی ، احیاء، درمان، بهبود، بهبودی، بازسازی، مداوایی، به اهتمام مسعود فارانی |
|||
استرحام | اِستِرحام- بخشایش خواستن، رحم خواستن، شفقت و بخشایش خواستن، مهربانی طلبیدن - دلسوزی؛ شفقت |
|||
استرحاماً | از روی ترحم، با رحم و شفقت، از روی مهربانی، به راه ترحم |
|||
استرداد | کلمۀ عربی، به معنی واپس گرفتن - باز پس خواستن - آنچه داده شده آنرا بازگرداندن- آنچه غصب شده آنرا بازگرداندن - پسدهی - تحویلدهی - تسلیم - عودت - مثلاً استرداد اموال - استرداد استقلال. / هاشمیان |
|||
استرس | اِستِرِس- افسردگی، اضطراب، اختلالات روانی که باعث فشار های عصبی میگردد. استرس میتواند ناشی از عوامل مختلفی مانند کار، روابط، مشکلات مالی، یا تغییرات بزرگ در زندگی باشد. |
|||
استروناوت | اَستُروناوت- ترکیب شده از د کلمهٔ یونانی «استرون = ستاره» و کلمهٔ «ناوتس=کشتیبان، ناخدا» می باشد، یعنی شتیبان یا ناخدای ستاره ها. در لسان دری/فارسی بدان فضانورد و با روسی: گویند شتیبان یا ناخدای ستاره ها. در لسان دری/فارسی بدان فضانورد و در روسی«کوزنوماوت» گویند |
|||
استری | یک پارچۀ ساتنی و یا اطلسی و یا صوف که در زیر لباس میدوزند. جهت جلوگیری از چسپیدن لباس به تن. لایه و یا استری که در زیر لباس میدوزند برای دبل شدن لباس و هم استوار نگهداشتن آن |
|||
استریو | نوعی دستگاه صوتی که توانائی پخش یا ضبط صدا را در دو یا چند جهت دارد |
|||
استسقاء | طلب آبيارى، از درگاه خداوند متعال خواستن این كه باران ببارد. در (طب) جمع شدن ترشحات و مايعات در بافتهاى سلولى بدن كه باعث بيمارى استسقاء مى گردد |
|||
استسلام | تسلیم شدن، به چیزی گردن نهادن, کاپيتولاسيون, تسليم, واگذار کردن, سپردن, رهاکردن, تسليم شدن, تحويل دادن, واگذاري |
|||
استشارات | جمع استشاره، مشورت کردن، بحث و شور کردن، صلاح پرسیدن |
|||
استشاره | کلمۀ عربی، به معنی مشورت کردن، مشورت خواستن، از کسی نظر خواستن، رآی دیگری را پرسیدن، مشورت، مشاوره، مشورت، مذاکره، جمع آن استشارات. / هاشمیان |
|||
استشراق | کلمۀ عربی، به معنی شرق شناسی، مطالعۀ علمی فرهنگ ها، زبانها و اطوار زندگی مردم مشرق زمین، خاور شناسی، شرق شناسی |
|||
استشمام | کلمۀ عربی، به معنی بوئیدن، بوکشیدن، استنشاق، بو را احساس کردن، از حس شامه کار گرفتن، بوی بردن به معنی احساس کردن یا ملتفت شدن. / هاشمیان. |
|||
استشهاد | الف - کلمۀ عربی، به معنی شهادت خواستن، شاهد یا ثبوت آوردن، به گواهی خواندن، شاهد آوردن ب- تأئیدیه - یعنی از قول و از زبان کسی در نوشته و یا کتاب خود گفته و یا مقوله ای را آوردن |
|||
استصحاب | اِسْتِصْحاب :همراه داشتن، با خود داشتن، طلب معاشرت و صحبت کردن. و معنای این کلمه در علم فقه و اصول فقه عبارت از حکم نمودن به چیزیکه قبلاً قابل قبول بوده و در آینده برای شک و تردید جای نه داشته باشد. هنگام شک داشتن در یک حُکم، مثلاً درصورت غیبت طولانی مدت کسی حکم به زنده بودن او می دهند. |
|||
استصواب | اسِتِصواب- درستانگاری، صلاحدید، صوابدید. ک «استصواب» به معنای تصویب یا تأیید است. این کلمه معمولاً در زمینههای قانونی، سیاسی یا اجتماعی به کار می رود و به معنای تأیید یک تصمیم، طرح یا لایحه اشاره دارد. استصواب میتواند به پروسهٔ تصویب قانونی یا رسمی در یک نهاد یا سازمان اشاره کند. |
|||
استضاحیه | اِستِضاحیه: که مونث کلمه استیضاح می باشد، به معنای توضیح خواهی، باز پرسی، جستجو حقیقت از طرف اعضای پارلمان، ولسي جرگه یا مشرانو جرگه، کاوش، طلب روشني، واضح کردن یک مسئله قانوني و دولتي، بازخواست و مساءلت. "استضاحیه" در فارسی به معنای بیانیه یا درخواست برای توضیح رسمی است. این کلمه معمولاً در زمینههای رسمی و حقوقی استفاده میشود، به خصوص هنگامی که فرد یا نهادی از کسی یا نهادی دیگر درخواست توضیح یا شفافسازی در مورد موضوعی را میکند. |
|||
استضعاف | اِستِضعاف- ناتوان و ضعیف کردن بر اثر ستم و بهرهکشی ناعادلانه، ضعیف یافتن و شمردن. "استضعاف" به معنای "ضعف و ناتوانی" است و به حالتی اشاره دارد که در آن فرد یا گروهی به دلیل شرایط اقتصادی، اجتماعی، یا سیاسی ضعیف و تحت فشار قرار میگیرد. این کلمه در متون اسلامی و اجتماعی بهخصوص برای توصیف وضعیتی که در آن افراد به دلیل ناتوانی نمیتوانند از حقوق خود دفاع کنند، به کار می رود.
|
|||
استطاعت | کلمۀ عربی، به معنی توانایی داشتن - سرمایه داشتن - توان و قدرت انجام کاری را داشتن - تمول - توانگری - استعداد - قابلیت - توان - توانایی - قدرت. / هاشمیان |
|||
استطلاع | طلب آگاهی کردن، آگاهی خواستن، پرسیدن، استخبار، استعلام، استفسار، اقتراح، پرسش، سئوال |
|||
استظهار | اِستِظهارـ تکیه کردن به کسی، کمک خواستن از کسی، امید حمایت داشتن از کسی، پشتگرمی، دلگرمی |
|||
استظهر | اِستِظهَر- به خاطر سپردن، حفظ کردن، از یاد کردن, از بر کردن |
|||
استعاذه | پناه بردن، پناه خواستن، پناه جستن. |
|||
استعارات | اِستِعارات، جمع مونث بوده و مفرد آن استعاره می باشد. رمز، کنایه، اشاره، تلمیح، عاریت گرفتن یا عاریت خواستن. استعاره از عور گرفته شده که معناى درخواست عاریه دادن چیزی است، و در علم بلاغت، به کار بردن لفظى است در غیر معناى حقیقی آن که پیوند و مشابهتى بین معناى حقیقی و معنای مجازی وجود دارد. |
|||
استعاره | کلمۀ عربی، به معنی مجاز - مثل (حکایت به طریق تمثیل)- کنایه - رمز - به عاریت خواستن - چیزی را به عاریت گرفتن - در اصطلاح علم بدیع استعمال کلمه ای در غیر معنی حقیقی آن، مثلاً ماهی را دیدم سر از دریچه برون کرد. ماه درین جمله به جای کلمۀ محبوب و معشوق به کار رفته است - مثال فوق از قاموس حسن عمید اقتباس شده است . / هاشمیان |
|||
استعاری | رمزی، کنایتی، مجازی، انتقالی، طلبی،سمبولیک، نمایشی، تمثیلی، تلویحی، تصویری |
|||
استعانت | کلمۀ عربی، به معنی کمک خواستن، یاری خواستن، کمک، مدد، مددطلبی، معاضدت، یاری، یاریخواهی. در اصطلاح علم بدیع استفاده از شعر یا بیت شاعر دیگری به منظور افاده یا توضیح بهتر یک مطلب. / هاشمیان |
|||
استعباد | به بندگى كشاندن, به خوارى كشاندن, به بردگى كشيدن استثمار كردن, بهره كشى كردن , استعمار انسانها |
|||
استعجاب | کلمۀ عربی، به معنی تعجب - شگفتی - عجیب شمردن - شگفت دانستن |
|||
استعجال | اِستِعجال- با عجله انجام دادن، شتافتن، شتابانی نمودن، شتابزدگی، تعجیل، عجله، تندی ، سرعت در اجرای امری، با شتاب کاری را انجام دادن به اهتمام مسعودفارانی |
|||
استعداد | توان، ذوق، شایستگی، قابلیت توانایی ذهنی و فطری برای انجام دادن یا فراگرفتن کاری |
|||
استعراب | اِستِعراب یعنی: |
|||
استعفاء | طلب عفو کردن، عفو خواستن، خواهش رهایی وآزادی از کار وخدمت نمودن ، خواهش کناره گیری از کار کردن، تقاضای معافیت از انجام کار داشتن به اهتمام مسعود فارانی |
|||
استعفاء نامه | نامۀ فراغت از انجام وظیفه، تقاضانامۀ معافیت از یک وظیفه، عریضۀ ای کناره گیری از شغل |
|||
استعفی | استعفاء ، انزوا، کناره گیری، جدا شدن، چشم پوشی، تسلیم، تحویل، تفویض |
|||
استعلاء | کلمۀ عربی به معنی - برتری جستن، بلند شدن، تفوق، برتری، سبقت، چیرگی، بلندی، رفعت. / هاشمیان [فقه] پایین آوردن سطح زبان هنگام تلفّظ حرف را استِفال گویند. استِفال، مقابل استعلاء در علم تجوید می باشد. حروف دارای استفال جز حروف «خ»، «ص»، «ض»، «غ»، «ط»، «ق» و «ظ» بقیّه حروف دارای صفت استفال هستند که به موجب آن، حرف، نازک و کم حجم تلفظّ میگردد |
|||
استعلام | استخبار، استطلاع، کسب خبر، استفسار، آگاهی، پرسیدن از چیزی، آگاهی خواستن، پرسیدن، طلب دانستن، پرسش، خبر پرسیدن |
|||
استعلامی | ترکیب عربی و دری، به معنی علم آوری و استعلام در هرموردی که مد نظر باشد |
|||
استعلامیه | اسم مؤنث استعلامیه به معنای "سند یا مدرکی رسمی" است که برای درخواست اطلاعات، پیگیری اطلاعات، یا توقف اجرای یک معامله مورد استفاده قرار می گیرد. در اصطلاح، استعلامیه نمایانگری از درخواست رسمی یا اطلاع رسانی به نهادهای مختلف می باشد. استعلامیه ممکن است در موارد مختلفی مورد استفاده قرار گیرد، از جمله:
استعلامیه معمولاً شامل اطلاعاتی مانند نام و اطلاعات فرستنده، درخواست، توضیحات، و تاریخ است. این مدرک به عنوان یک ابزار ارتباطی رسمی و درخواست رسمی اطلاعات بین نهادها یا افراد مختلف استفاده می شود |
|||
استعمار | از کسی عمران و آبادانی طلبیدن، آبادانی خواستن، آباد کردن کشور به ظاهر و غارت و چپاول آن در نهان. |
|||
استعمار نو |
اِستِعمار در اصل کلمه ای عربی بوده و
در بُن به معنای آبادی و عمران است، اما در ادبیات سیاسی مفهوم تسلط یک کشور بر
کشور دیگر و غارت منابع طبیعی و ثروت آنکشور را میرساند. یعنی نفوذ و دخالت ممالک قدرتمند در ممالک
ناتوان و کم قدرت به بهانه آباد سازی و سازندگی. ولی در حقیقت تاراج هستی و
دارایی ممالک دیگر بوده میباشد. |
|||
استعمار کهن | شیوهای استعماری بوده که قدرتهای بزرگ با اعمال زور بر کشورهای دیگر سلطه پیدا میکردند و خود در رأس آن کشورها حکمرانی میکردند و به چپاول ثروت آنها می پرداختند. برای نمونه می توان به دوران حکومت بریتانیا بر هندوستان در اواخر قرن ۱۶ و اوایل قرن ۱۷ میلادی اشاره کرد. در این نوع استعمار، کشورهای استعمارگر از راه نظامی یا سیاسی، سرزمینهای دیگر را تحت سلطه خود قرار داده و حکومتهای محلی را سرنگون میکردند یا به شدت تحت کنترل خود درمیآوردند. آنها سپس شروع به بهرهبرداری از منابع طبیعی و انسانی آن مناطق میکردند. این بهرهبرداری اغلب شامل استخراج مواد معدنی، کشاورزی تجاری، و استفاده از نیروی کار ارزان یا بردگان بود. |
|||
استعمارگر | ترکیب عربی و دری، به معنی استفاده جو -غارت گر - مداخله گر - مستعمره جو - امپریالیست |
|||
استعمارگران | جمع استعمارگر، به معنی استفاده جویان -غارت گران - مداخله گر ان- مستعمره جویان - امپریالیستان |
|||
استعماری | ترکیب عربی و دری ، به معنی مداخله گری - استعمار شده، مستعمره جویی - استفاده جویی - آبادانی |
|||
استعماریون | اِستِعماریون، جمع مذکر بوده و مفرد آن استعماری می باشد که در محاوره دری رائح است. ولی در عرف و مصطلحات روز مره دري، استعمارچیان زیادتر استعمال میشود و معادل آن در زبان عربی المستعمرون می باشد که عین همین معنی را افاده می کند: کسانیکه از آنها طلب و خواهش آبادی و عمران می شود. کشورهای قوی که ممالک ضعیف و غریب را بخاطر مصالح اقتصادی و سوق الجیشی خویش زیر تسلط خود می آورند، تصرف کشورهای دیگران از طریق زور و یا فرهنگ، کشورهای دخالت کننده در امور ممالک ناتوان از طریق زور و یا دسیسه، تصرف خاک یک کشور از طرف یک دولت متجاوز |
|||
استعمال | کلمۀ عربی، به معنی به کار انداختن - مورد استفاده قرار دادن - در عمل در آوردن - از چیزی کار گرفتن - استفاده - کاربرد - مصرف. / هاشمیان |
|||
استغاثه | اِستِغاثَه- کلمۀ عربی، به معنی |
|||
استغفار | کلمۀ عربی، به معنی آمرزش خواستن، توبه کردن، مغفرت خواستن، آمرزش خواهی، توبه، مغفرت جویی، مغفرت طلبی. آمرزشخواهی، انفعال، پوزش، توبه، مغفرت جویی، مغفرت طلبی/ هاشمیان |
|||
استغفرالله | عبارت "استغفرالله" به دری به معنای "از خداوند آمرزش می خواهم" ترجمه می شود. این عبارت به طور عمده به معنای توبه، تضرع و خواستن آمرزش از خداوند برای گناهان و اشتباهات استفاده می شود. در اسلام، "استغفار" به معنای تقدیم نیازمندیها و خطاهای انسان به خداوند و خواستن آمرزش و رحمت از او است. این عمل به عنوان یک اصل اساسی از عبادت در اسلام محسوب می شود و نشان از توجه به نیکوییها و اصلاح اشتباهات در زندگی روزمره دارد. در واقع، "استغفرالله" نشان از توجه به اعتقاد به رحمت و آمرزش خداوند و تلاش برای پاکسازی روح و تصحیح رفتار انسانی است. استغفرالله، به معنی از خداوند آمرزش (مغفرت) میخواهم - آمرزش میخواهم خدای را، از خدا آمرزش می طلبم - خدا نکند - قطعاً نی |
|||
استغناء | اِستِغناء- کلمۀ عربی، به معنی بی نیاز شدن - غناء ، توانگر شدن، مالدار شدن، بی نیازی - وضع و حالتی که بدون تمایل کاری انجام داد - وابستگی نداشتن، بی قید بودن - بی نیازی ، توانگری (مادی یا معنوی ). /هاشمیان |
|||
استفاجه | اِستِفاجِه- سبک شمرده و خوار داشته شدن، خوار و ذلیل شدن |
|||
استفاده | کلمۀ عربی، به معنی فایده گرفتن - سود بردن - منفعت گرفتن - استعمال کردن - مصرف, استعمال - بهره برداری - به کارگیری - فایده - سود - اصطلاحات حسن استفاده - سوء استفاده - عدم استفاده نیز رایج است. / هاشمیان |
|||
استفاده جوئی | ترکیب عربی و دری، به معنی عمل یا پیشۀ سود بری یا منفعت گیری |
|||
استفاده جوی | ترکیب عربی و دری، به معنی شخصی که سود می برد یا منفعت (خلاف اخلاق و خلاف قانون) می گیرد ، مثلاً آدم استفاده جو |
|||
استفاضه | بهره بردن؛ فیض بردن فیض گرفتن |
|||
استفال | پایین آوردن سطح زبان هنگام تلفّظ حرف را استِفال گویند. استِفال، مقابل/ استعلاء در علم تجوید می باشد |
|||
استفتاء | طلب فتوی کردن، فتوی خواستن، فتوی پرسیدن، جواب فتوی خواستن - رفراندم, نظرسنجى, نظرخواهى, سنجش آراء و افكار |
|||
استفراغ | کلمۀ عربی، به معنی قی کردن - گشتاندن - مواد نامطلوب را از راه گلو برون ریختن - در تلفظ عوام /استفراق/. /هاشمیان |
|||
استفراغ | تهوع، دلآشوب، دلبهمخوردگی، شکوفه، قی |
|||
استفسار | اِستِفسار- تفسیر خواستن، وضاحت طلبیدن، شرح خواستن، استخبار، استطلاع، استفهام، اقتراح، بازجست، تحقق، پرسش، تحقیق، تفحص، جستجو، رسیدگی، سؤال |
|||
استفهام | اِستِفهام- طلب فهم کردن، مفهوم خواستن، دریافتن خواستن، مفهوم کردن، پرسش، سؤال کردن، پرسیدن، افهام طلبیدن، قابلیت افهام و تفهیم را داشتن |
|||
استفهامی | ترکیب عربی و دری، به معنی فهمیدنی - پرسشی - در دستور زبان به معنی سؤالیه. / هاشمیان |
|||
استفهامیه | ترکیب عربی، مؤنث استفهامی، به معنی علامت سوالیه، یعنی؟ / هاشمیان |
|||
استقامت | کلمۀ عربی، به معنی ایستادگی- پافشاری - راست ایستادن - راست شدن - استحکام - استواری - ایستادگی - پایداری - ثبات. به استقامت به معنی به طرف - به جانب. / هاشمیان |
|||
استقبال | کلمۀ عربی، به معنی پذیرایی کردن - مهمان پذیرفتن - در دستور زمان آینده یا مستقبل - در ادبیات سرودن شعر یا غزل شاعر دیگری به عین وزن و قافیه. / هاشمیان |
|||
استقبالیه | ترکیب عربی، به معنی سرودن یک غزل به استقبال یک شاعر نامدار ، سرودن شعری به استقبال یک سبک یا نمونۀ معروف. / هاشمیان |
|||
استقراء | استنتاج، تتبع، تفحص، جستجو، کنجکاوی، جستجو کردن، تحقیق کردن، در منطق پی بُردن به کل از جزء |
|||
استقرار | اِستقرار- مستقر شدن؛ چیزی یا کسی را در جایی ثابت کردن - استواری، ایستادگی، تثبیت، تحکیم، ثبات |
|||
استقرارات | استقرارات جمع مونث بوده و مفرد آن استقرار می باشد. پابرجا شدن، قرار یافتن، برقرار کردن، استواریها، استادگی ها، سکون و ثبات دادن، جایگیریها |
|||
استقراض | وام خواستن، قرض گرفتن، بدهی، قرض، قرضه، وام، وامخواهی |
|||
استقرایی | ترکیب عربی و دری، به معنی قیاسی - در منطق اصطلاحیست که آنرا /استدلال استقرایی/ خوانند. مثال - اثبات حکمی با استفاده از اصل استقرای ریاضی متـ . استدلال استقرایی. مثال - ریاضی تعریف یک دنباله با مشخص کردن جملۀ اول آن و رابطهای بازگشتی که با آن هر جملۀ دنباله از جمله یا جملههای قبل از آن به دست میآید. مثال - [ریاضی] ترتیبی در یک مجموعه که در آن هر زیرمجموعۀ ناتهی دستکم یک عضو کمین دارد. / هاشمیان. |
|||
استقصاء | استنطاق، تفتيش عقايد مذهبي از طرف کليسا، جستجو، تفحص، بررسى، تفتيش، تجسس |
|||
استقطاب | اِستِقطاب- : گرد هم آوردن، متمرکز نمودن، جمع کردن، یک سو کردن، هم آهنگ کردن، محوریت دادن، انسجام دادن |
|||
استقلال | کلمۀ عربی، به معنی آزادی داشتن _ مستقل بودن - خود ارادیت - حاکم خود بودن - اختیار خود را داشتن - متکی بخود بودن - آزادی - حریت - خودمختاری |
|||
استقلال اقتصادی | استقلال اقتصادی به معنی خودکفاء بودن در رفع احتیاجات و نیازمندی های اصلی و اساسی ملت و جلوگیری از سلطهٔ ممالک دیگر بر اقتصاد بومی کشور است. یکی از مهمترین شاخصهای آزادی و استقلال اقتصادی در یک مملکت، همانا عدم تأثیرپذیری گسترده از تغییرات، نوسانات و بحران اقتصادی به سطح جهان، ثبات ارزش پول و نداشتن اقتصاد انفرادی محصولی می باشد |
|||
استقلال طلبانه | آزادی خواهانه، در مقابل اسارت و غلامی آزادی خواهاتنه مبارزه کردن. (اسم مرکب) |
|||
استقلال طلبی | خواهان خود کفائی، مستقل بودن، مستقل شدن، مسؤولیت را به خود عهده دار شدن، آرزوی تقویۀ اعتماد به نفس داشتن، به خود متکی شدن، خواستار بر نفس خود حاکم شدن، خود را سزاوار آزادی دیدن، از نیاز به دیگران رهایی یافتن |
|||
استقلالات | استقلالات جمع مونث زبان عربی بوده و مفرد آن استقلال می باشد. خود مختاریها، آزادیها، عدم وابستگیها، خود سالاریها، بلند شدن ها، خود کامگیها |
|||
استلام | لمس کردن، دست کشیدن به چیزی بوسه دادن - دست مالیدن و بوسه زدن به چیزی به قصد تبرک به دست گرفتن قدرت، تسلیم شدن، اخذ نمودن |
|||
استلزام | اِستِلزام- کلمۀ عربی، به معنی لازم دانستن، لازم شمردن، ضروری پنداشتن، لزوم، وجوب. / هاشمیان |
|||
استماع | اِستِماع- شنیدن، گوش دادن, شنودن، به سخنی و یا آوازی گوش فراداشتن, نیوشیدن, شنیدن. جمع آن استماعات می باشد / هاشمیان |
|||
استماعات | جمع استماع - شنیدن ها، گوش دادن ها، شنودن ها، گوش یازی ها، نیوشیدن ها، شنفتن ها، اختبار، اصغاء |
|||
استمالت | اِستِمالَت-کلمۀ عربی، به معنی به سوی خود متمایل ساختن - کسی را با سخن خوش دلجویی کردن - جلب رضائیت نمودن - دلجویی - مهربانی - نوازش / هاشمیان |
|||
استمداد | مدد خواستن، مدد جُستن، کمک طلبيدن |
|||
استمداد کردن | استمداد نمودن؛ کمک کردن؛ مدد نمودن؛ یاری کردن و یا یاری نمودن |
|||
استمرار | اِستِمرار، کلمۀ عربی، به معنی مداومت، دوام، بیک جناح (جریان) ادامه دادن، ادامه، بقاء، تداوم، دوام، مداومت، همیشگی / هاشمیان |
|||
استمراراً | مستمراً، مدام، دائماً، اتصالاً، پیوسته |
|||
استمراری | ترکیب عربی و دری ، به معنی دوام دار، در دستور زبان اصطلاحات (فعل حال استمراری) و (فعل ماضی استمراری) وجود دارد. / هاشمیان |
|||
استمزاج | اِستِمزاج- کلمۀ عربی، به معنی حالت مزاجی کسی را پرسیدن - رأی و عقیدۀ کسی را جویا شدن / هاشمیان |
|||
استملاک | کلمۀ عربی، به معنی ملکیت زمین را به دست آوردن - تسخیر، تصرف، تملک، مالک چیزی شدن - تسخیر - تصرف - تملک |
|||
استمناء | کلمۀ عربی، به معنی ارضای جنسی، جلق زدن - خارج شدن منی از آلت تناسلی مرد. ارضاء کردن غریزه جنسی به روش غیرطبیعی، استمناء با دست |
|||
استناد | اِستِناد- کلمۀ عربی، به معنی تکیه کردن به چیزی - اتکءا کردن (به اصالت یک سند رسمی)- سند قرار دادن |
|||
استنادی | ترکیب عربی و دری، به معنی کمک دهنده - پشتیبان ، مثلاً دیوار استنادی. / هاشمیان |
|||
استنباط | کلمۀ عربی، به معنی دریافتن امری به قوۀ فهم و اجتهاد خود، فهم مطلبی بقوۀ ادراک، برداشت مفهومی، برداشت، درک، دریافت، فهم. / هاشمیان |
|||
استنباطات | جمعِ استباط، لطفاً به کلمهٔ «استباط» مراجعه شود |
|||
استنتاج | کلمۀ عربی، به معنی نتیجه گرفتن - در موردی به نتیجه رسیدن - استقراء - برداشت - نتیجه گیری |
|||
استنتاجات | استنتاجات، کلمه جمع مؤنث بوده و مفرد آن استنتاج می باشد. نتیجه گیری ها، برداشت ها، بهره وری، بدست آوردن، فرجام ها، انجام ها، استخراج نتیجه از مقدمات |
|||
استنجاء | کلمۀ عربی، به معنی شست و شوی یک قسمت بدن (آلت تناسلی و مقعد) برای وضو |
|||
استندارد | معیار، مقیاس، میزان، نمونه- چیزی که از طرف عموم به عنوان مبنایی برای مقایسه پذیرفته می شود. |
|||
استندردسازی | سازمان غیردولتی آیسو در سطح وسیع به وضع ستندردهای کلی و جزئی برای هماهنگ کردن ستندردهای متفاوت جهانی می پردازد. مرکز آیسو در ژینو سویس قرار دارد. |
|||
استنساخ | اِستِنساخ- کلمۀ عربی، به معنی نسخه گرفتن - نسخه برداشتن (کاپی کردن) از روی کتاب و آثار مطبوع - رونویسی - کتابت - نسخه برداری/ هاشمیان |
|||
استنشاق | اِستِنشاق- کلمۀ عربی، به معنی هوا را ازطریق بینی به شش ها رساندن - آب یا مایع دیگر به بینی کشیدن - چیزی را بوئیدن - استشمام - تنفس - _نفس کشیدن |
|||
استنطاق | اِستِنطاق- کلمۀ عربی، به معنی به سخن در آوردن - اقرار گرفتن - تحقیق و پرس و پال کردن - کسی را به سخن گفتن واداشتن - بازپرسی کردن - بازپرسی - بازجویی - تحقیق. / هاشمیان |
|||
استنکار | اِستِنکار- انکار کردن، منکر شدن، انکار، شناختن کسی را منکر شدن، ناشناختن |
|||
استنکاف | استِنکاف- کلمۀ عربی، به معنی ننگ داشتن، عار داشتن، عیب داشتن ، امتناع کردن، اباء ورزیدن - ابا، - اجتناب - اعراض - امتناع - خودداری |
|||
استه | الف - تخمه، دانه، هسته و مغز میوه جات و ترکاری. مثال - استۀ تربوز، خربوزه، آلوبالو، کدو، بادرنگ و غیره ب - استخوان، بدن، بن، اساس. معمولاً به ساختار سخت و محکم در بدن انسانها و حیوانات که از آن به عنوان ستونبندی بدن یا پشتیبان داخلی بدن استفاده میشود، اشاره دارد. استخوانها وظایف مهمی مانند حمایت از بافتهای نرم، حفاظت از اندامهای حیاتی و کمک به حرکت بدن را بر عهده دارند. |
|||
استهانت | اِستِهانَت- تحقیر کردن، خوار شمردن، به سبکی به کسی نگاه کردن. مثال: انسانی خوب و دارای تربیت نیک حاضر به استهانت هیچ موجودی نمی شود. |
|||
استهجان | مستهجن ، مکروه شمردن، ناپسند دانستن، زشت شمردن، عیب کردن، غیر قابل پذیرش. قبیح بودن، زشت بودن. نادرست، نامطلوب، ناجائز به اهتمام مسعود فارانی |
|||
استهزاء | کلمۀ عربی، به معنی برکسی خندیدن - ریشخند کردن - تمسخر |
|||
استهلاک | کلمۀ عربی، به معنی مصرف - هزینه - کاهش ارزش چیزی بر اثر کار، گذشت زمان، یا فرسودگی - نابود کردن - هلاک کردن |
|||
استهلاکی | ترکیب عربی و دری، به معنی قابل مصرف - قابل نابودی |
|||
استهمام | اِستِحمام- کلمهِ "استهمام" از ریشه عربی "حَمَمَ" به معنای حمام کردن یا استحمام است. این کلمه به عمل شستوشو و پاکیزگی بدن با استفاده از آب اشاره دارد. |
|||
استوا | اُستُوا- در اصطلاح جغرافیا خط اُستُوا، دایرۀ فرضی که کرۀ زمین را مانند کمربند احاطه کرده و زمین را به دو نیمکرۀ شمالی و جنوبی تقسیم کرده است. |
|||
استواء | اِستِواء- کلمۀ عربی، به معنی راست و مساوی - در مساوات قرار داشتن - در عین سویه قرار گرفتن - برابر بودن، برابری، مساوات، تساوی |
|||
استوار | محکم، مستحکم، ثابت، برقرار، پای برجا، مطمئن |
|||
استواری | در وضع و حالت قوت، محکمی و قائم بودن قرار داشتن - استحکام - استقامت - استقرار - پایداری - در قدیم به معنی صداقت و معتمد بودن به کار میرفته |
|||
استوانه | اسم مفرد مؤنث- در عربی /اسطوانه/ نویسند- از ریشۀ ستون/ به معنی لوله، هر چیزی به شکل استوانه، پایه، سلیندر، عماد، ستون / هاشمیان |
|||
استوانه ئی | هر چیزی به شکل استوانه، استوانه مانند |
|||
استوایی | منسوب به استوا، از استوا، واقع در نزدیکی خط استوا |
|||
استوتروپیا | انحراف یک چشم به سمت بینی که به آن چشمان ضربدری نیز گویند |
|||
استودیو | محل تهیۀ فلم، کارگاه, هنرکده, کارگاه هنری, پیشه گاه, اتاق کار, کارخانه |
|||
استوری | "استوری" (Story) به معنای داستان کوتاه یا روایت تصویری و متنی است که به خصوص در شبکههای اجتماعی مانند اینستاگرام، فیسبوک، و واتساپ برای به اشتراکگذاری محتوا بهطور مؤقت و بهصورت تصویری یا ویدئویی به کار می رود. این نوع از محتوا معمولاً برای مدت زمان محدودی قابل مشاهده است و بعد از آن به طور اتومات ناپدید می شود. |
|||
استيضاح | اِستِیضاح- بازخواست، کاوش، ژرفنگری، توضیح خواهی |
|||
استيناف | از سرگيرى, تجديدنظر, استيناف, ادامه دادن, پى گرفتن, دنبال كردن |
|||
استکان | کلمۀ روسی، به معنی یک پیالۀ شیشه ای یا استوانۀ کوچک چای خوری. / هاشمیان |
|||
استکبار | تکبر کردن، کبر کردن، غرور زیاد داشتن، (مصدر لازم) |
|||
استکباری | خود سریتکبر, تکبر, غرور, نخوت, گستاخینخوت, خودپسندی, خود بینی, خود پرستی |
|||
استیجاب | سزاوار شدن، واجب و لازم دانستن امری یا چیزی، سزاوار و مستحق |
|||
استیحاش | اِستِحاش- |
|||
استیذان | کلمۀ عربی، به معنی اجازه خواستن - اذن طلبیدن - اجازه طلبیدن - طلب اجازه. / هاشمیان |
|||
استیشن | کلمۀ انگلیسی که در زبان عوام /ستیشن/ تلفظ میشود، به معنی ایستگاه ریل، موتر ها وغیره |
|||
استیصال | اِستِیصال- کلمۀ عربی، به معنی از بیخ و بن برکندن - ریشه کن ساختن -درمانده و بیچاره شدن - محتاج شدن - اضطرار - پریشانی - تهیدستی - درماندگی - عجز - فقر - فلاکت - لاعلاجی - ناچاری. کلمهٔ "استیصال" به معنای "ناامیدی کامل" یا "درماندگی" است. این اصطلاح زمانی به کار میرود که فرد در موقعیتی قرار گیرد که هیچ راه حلی برای مشکلش نیابد و احساس کند کاملاً بیچاره یا بیدفاع است. |
|||
استیضاح | اِستِیضاح- کلمۀ عربی، به معنی توضیح خواستن، بازخواست، کاوش، ژرفنگری توضیح خواهی، استیضاح کردن، مثلاً وقتی نمایندگان پارلمان یک وزیر را برای استیضاح احضار میکنند - پارلمان این صلاحیت را دارد که تمام اعضای کابینه را به شمول رئیس دولت فراخوانده و از فعالیت و کارکردهای آنان سؤال نماید. این روند را استیضاح میگویند. کلمه "استیضاح" به معنای "پرسشگری" یا "خواستن توضیح" است و به روندی اشاره دارد که در آن یک مقام رسمی یا دولتی توسط مجلس یا نهادی قانونی مورد پرسش قرار میگیرد تا به عملکرد یا تصمیمات خود پاسخ دهد. این کلمه معمولاً در حوزههای سیاسی و حقوقی به کار می رود و به معنای پاسخگویی یک مسئول در برابر نمایندگان مردم است. |
|||
استیفاء | کلمۀ عربی، به معنی تحصیل باقیات توسط دولت - تعمیل یک وعده - حساب داری، مثلاً آنچه در مستوفیت ها اجراء میشود |
|||
استیگماتیزم | نوعی عیب انکساری است که به علت عدم تساوی انحناهای قرنیه ایجاد می شود |
|||
استیلاء | کلمۀ عربی، به معنی چیره شدن - پیروز شدن - مسلط شدن - غالب شدن - زبردست شدن، تسخیر، تسلط، تفوق، چیرگی، سلطه، سیطره، غلبه، قدرت |
|||
استیلاءگر | استیلاجو، اقتدار طلب، سلطه طلب، اقتدارگرا، سلطه گر، سیطره جو، قدرت طلب |
|||
استیم / اَستیم | الف- آستین، آستین جامه |
|||
استیم / اِستیم | ریمی که در زخم در اثر جمع شدن خون فاسد درون آن پیدا می گردد و بدرد آمده مریض را رنج میدهد و تا پاک نشود، بیرون نیاید و مریض از شر آن ایمن نگردد. جراحتی است که مندمل شده باشد و در میان آن چرک مانده باشد. جرک سبز و سفید رنگ زخم |
|||
استیناف | کلمۀ عربی، به معنی از نو شروع کردن - دوباره آغاز کردن - از سرگیری - تجدید محاکمه - در اصطلاح قانون تجدید نظر خواستن - مرافعه خواستن - محکمۀ استیناف مرجع مرافعه خواهی مردم میباشد. / هاشمیان |
|||
استینافی | ترکیب عربی و دری ، به معنی مرافعه خواهی - مرافعه طلبی - مرافعه طلب |
|||
اسحاق | اِسحاق- کلمۀ عربی که در زبان عبرانی /ایشاق/ بوده و معنی آن خندان است - نام اسحق که در لاتین /ایساک/ نوشته میشود، اسم حضرت اسحق (ع ) فرزند حضرت ابراهیم (ع) و پدر حضرت یعقوب (ع) میباشد- بحیث نام و هم تخلص مردانه استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اسد | الف- کلمۀ عربی، به معنی شیر، غضنفر(حیوان درنده از جنس پشک یا گربه) یکی از برج های فلکی است ماه پنجم سال هجری شمسی بین سرطان و سنبله 31 روز دارد. مطابق ماه مرداد در تقویم ایرانی. در اسم اسد و در اسم ترکیبی اسدالله بحیث نام مردانه نیز مورد استعمال دارد. ( قید زمان) به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اسداد | اِسداد- صواب طلب کردن، سداد خواستن، صواب خواستن، صواب خواستن، به صواب و راستی رسیدن، صواب |
|||
اسراء | اُسَراء- کلمۀ عربی، جمع /اسیر/، به معنی محبوسین - بندی ها - تحت اسارت |
|||
اسرائیل | کلمۀ عربی به معنی سپاهی (جنگجوی) خداوند - بنی یعقوب (بازماندگان یعقوب)- بنی اسرائیل (بازماندگان اسرائیل) - سلطنت باستانی در شمال فلسطین - نام کشوری در جنوب غرب آسیا که در سال 1948 تاسیس گردید. - محمد اسرائیل به حیث نام مردانه استعمال میشود. "اسرائیل" نام یک کشور در خاورمیانه است که در ساحل شرقی دریای مدیترانه واقع شده است. این کشور از نظر تاریخی، دینی، و فرهنگی اهمیت زیادی دارد و دارای جمعیت متنوعی از جمله یهودیان، مسلمانان، مسیحیان، و دیگر گروههای مذهبی است. |
|||
اسرائیلی | آنچه مربوط به تاریخ، فرهنگ و کشور اسرائیل باشد. کلمه "اسرائیلی" به معنای "مربوط به اسرائیل" یا "تعلقدار به اسرائیل" است و میتواند به افراد، فرهنگ، یا چیزهایی که با کشور اسرائیل مرتبط هستند، اشاره داشته باشد. این کلمه همچنین میتواند به شهروندان یا ساکنان اسرائیل نیز اطلاق شود. |
|||
اسرائیلیات | ترکیب عربی، جمع /اسرائیلیه/ و مونث /اسرائیلی/، به معنی داستانها و روایات راجع به اسرائیل در منابع اسلامی. / هاشمیان |
|||
اسرار | اَسرار- کلمۀ عربی، جمع /سِر/، به معنی راز ها - راز(= سِر) مطلب پوشیده و پنهان - مطلب نهفته در دل - رازدار شخصیکه رازی را حفظ کند |
|||
اسرار آمیز | اَسرارآمیز- ترکیب عربی و دری، به معنی مملو از اسرار- آدم اسرار آمیز شخصیکه اسرار زیاد دارد، اما بکسی معلوم نیست. |
|||
اسراف | زیاد خرچ کردن، بی هوده خرچ کردن، بیجا ارزش یا مال را از دست دادن، از حدّ تجاوز کردن . افراط. زیاده روی .تبذیر. ابذار. اتلاف . گشادبازی .از اندازه بگذشتن . تجاوز از حدّ. درگذشتن از حدّ میانه . اعتدال را مراعات نکردن گزافه کاری نمودن. مقابل تقتیر و اقتار و تقصیر و قصد و اقتصاد. به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اسرافات | اسرافات کلمه عربی بوده و مفرد آن اسراف است. مصرف بی جا، تلف کردن مال، مصارف بدون کدام فایده، تاوان، نقصان، عبث |
|||
اسرافگر | اسرافکننده، اسرافکار، مسرف، خراج، گشادباز، مبذر، ولخرج |
|||
اسرافیل | اسرافیل یا اسرافین . فرشته ٔ دارای صور. (السامی ). فریشته ٔ است دارای سرنای یا سرنی یا صور. ملک البعث، صاحب صور. خداوند صور. (زمخشری ) (مهذب الاسماء). یکی از فرشتگان مقرب مأمور دمیدن روح به اجسام و نفخ صور در روز رستاخیز، او قبل از همه ٔ فرشتگان به آدم سجده کرد. (قاموس الاعلام ترکی ). نام فرشته ای است که در قیامت دوبار صور خواهد دمید. در دمیدن اول همه ٔ مخلوق مرده و نیست خواهند شد و در دمیدن بار دیگر همه ٔ مردگان زنده خواهند شد. (غیاث ). اسرافیل بزبان سریانی بنده ٔ خدای تعالی . اسرا بمعنی بنده و ئیل نام خدای تعالی و او ملک مقرب است و بدو متعلق است نفخ صور و احوال قیامت . (کشف ). رجوع به المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص8 و امتاع الاسماع ج1 ص80 شود. به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اسرع | اَسرَع- کلمۀ عربی، به معنی زود تر - سریع تر- تند تر - مفهوم مقایسی در کلمات عربی شامل میباشد و در زبان دری با پسوند (تر - ترین) افاده میشود |
|||
اسرع وقت | معمول در ادب است- هرچه زودتر، با شتاب، در کمترین وقت |
|||
اسطال | اَسطال- جمع سطل - رجوع شود به سطل |
|||
اسطبر | ــ الف ــ غلیظ، دارای کثافت کیمیاوی، چیزیکه بعد از چوشاندن تیره و به قوام آمده و سخت شده باشد، دارای مادۀ محلول بسیار در مایع. ــ ب ــ علامت تشدید برای تلفظ غلیظ یک حرف. به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اسطبل | مٲخوذ از لاتین، به معنی طویله، آخور - جائیکه حیوانات اهلی را نگاه میدارند- جای سرپوشیده برای نگهداری چهارپایان |
|||
اسطرلاب | اُصطُرلاب، [معرب، مٲخوذ از یونانی]، (نجوم) ستاره سنج، ابزاری است که برای اندازه گیری محل و ارتفاع ستارگان و دیگر اندازه گیری های نجومی به کار می رود |
|||
اسطوانه | اُسطُُوانه- درعربی اسطوانه، در غیر آن /استوانه/ یک ظرف لوله مانند - یک آله چوبی لوله مانند - استوانه دیده شود. کلمه "اسطوانة" در عربی به معنای "استوانه" است و معمولاً به یک شکل هندسی سهبعدی که دو قاعدهی دایرهای موازی دارد، اشاره دارد. این کلمه در زبانهای عربی و دری/فارسی به همین شکل به کار میرود، هرچند که در دری/فارسی بیشتر کلمهٔ "استوانه" رایج است. |
|||
اسطوره | اسم مفرد مؤنث، سخن پریشان باطل بیهوده ،افسانه، عظمت خیالی ، کلمۀ عربی که در یونانی /هیستور/ و /ایستور/ و درلاتین /هیستوریا/ در قدیم به معنی دانش - آموزش بوده - افسانه - قصه - داستان - اساطیر - روایات غیرمستند. جمع آن اساطیر / به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اسعار | کلمۀ عربی، جمع /سِغر/ که مفرد آن رائج نمیباشد ، به معنی ارز خارجی - پول رائج در کشور های دیگر که برای مبادله به کار میرود - تبادلۀ اسعار. / هاشمیان |
|||
اسف | کلمۀ عربی، به معنی حزن - اندوه - افسوس - دریغ -اصطلاحات (تأسف ) و (مع الاسف) در زبان دری رایج است. |
|||
اسف | أسف- کلمۀ عربی، به معنی حزن - اندوه - افسوس - دریغ -اصطلاحات (تأسف ) و (مع الاسف) در زبان دری رایج است. بهطور کلی، "اسف" به معنای غصه، اندوه و پشیمانی است و بهویژه در بیان احساسات منفی و ناامیدی در زمینههای اجتماعی و ادبی به کار میرود. این کلمه به بیان حالات احساسی انسان و وضعیتهای ناخوشایند زندگی پرداخته و عواطف انسانی را به تصویر می کشد. |
|||
اسف آور | ترکیب عربی و دری به معنی حزن انگیز - تأسف آور - رقت آور که با ادات مقایسی تر و ترین نیز استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اسف انگیز | أسف انگیز - ترکیب عربی و دری، به معنی حزن انگیز - تأسف انگیز - رنج آور که با ادات مقایسی تر و ترین نیز استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اسفاء | دریغ! دریغا!، به معنی و ااندوه ! (اسفاگوی ؛ دریغاگوی ) فراق تو اسفاگوی کرد خلقی را |
|||
اسفالت | کلمۀ لاتین، به معنی یک مادۀ کیمیاوی سیاه و چسپناک که در سرک سازی به کار میرود و آنرا قیر نیز خوانند. / هاشمیان |
|||
اسفبار | تأسف اور، خوار، بی چاره، محقر، مصیبت بار، رقت انگیز |
|||
اسفرزه | قطونا، اسپرزه، اسپغول، نام دانه های کوچک از بوته ایست که به حیث ادویه در طب یونانی استفاده میشود - در قدیم به نام اسپغول یاد می شد. اسپرزه هم گویند. / هاشمیان |
|||
اسفرغم | اِسفرَغَم- دانه های کوچک که از یک بوته جمع آوری میشود و خوشبو میباشد - ریحان - اسفرم - اسپرغم دیده شود |
|||
اسفل | کلمۀ عربی که مذکر آن /سفلی/ و مونث آن/سفلا/ میباشد، به معنی پائین تر - پست تر - زیر تر - جمع آن /اسافل/. هاشمیان |
|||
اسفل السافلین | (~ لُ سّ فِ) هفتمین طبقۀ دوزخ که زیر همۀ طبقات دوزخ است/ پست ترین حالت؛ پایین ترین درجات |
|||
اسفناج | یکنوع نبات (سبزی) مفید است که در زبان دری /پالک/ نامیده میشود - درهسپانوی/espinaca/ ، درفرانسوی /espinache/ و/ epinard/ ، درجرمنی /spinat/ ، در روسی /shipinat/ ، دربدخشان /ispalaakh/ ، درهرات /ispanaaj/ تلفظ میشود- یک نبات مفید آریایی است که درهمه زبانهای هندواروپایی شناخته شده وبا اندک تغییرتلفظ وجود دارد - درعربی /اسفناخ/ یا /اسفاناخ/ ودرغیر آن /اسفاناچ/، /اسپناچ/ نیر تلفظ میشود. / هاشمیان |
|||
اسفناک | ترکیب عربی و دری، به معنی حزن انگیر - تأسف آور- اندوهگین که با ادات مقایسی تر و ترین استعمال میشود |
|||
اسفنج | در عربی /اسپنج/ یا /اسپنگ/ ، نامیده میشود. یکنوع نبات بحری است که در تۀ بحر زندگی میکند و سوراخها و شکافهای زیاد دارد -غواصان آنرا از بحربیرون ساخته خشک میکنند تا الیاف آن بمیرند - آنگاه به فروش میرسد و برای مقاصد مختلف خصوصاً برای شست و شوی بدن در حمام به کار میرود - در صنعت نیز اسفنج را از الیاف پلاستیکی میسازند |
|||
اسفنجی | منسوب به اسفنج، مربوط به اسفنج، هر چه از اسفنج درست شده باشد، هرچیز اسنفنج مانند. به چیز کاواک و نرم هم اسفنجی میگویند. |
|||
اسقاط | اِسقاط- کلمۀ عربی، به معنی پولی که به هنگام دفن میت در قبرستان به فقرا و محتاجین توزیع میشود - سقوط دادن - دورانداختن - نابود کردن (شدن)، مثلاً وقتی یک حیوان بمیرد یا تلف شود، میگویند /سقط شد. / هاشمیان |
|||
اسقاط | اَسقاط- جمع سَقَط، متاع ها، لباس های فرسوده و خراب شده، رخت های زبون و پست، خراب ، مندرس، کهنه |
|||
اسقام | جمعِ سُقم، بیماریها، امراض، ضعف عمومی بدن و بیماری |
|||
اسقف | اُسقُف- از یونانی گرفته شده به معنای پیشوای عیسوی که مرتبه اش از کشیش بالاتر است که در زبان یونانی /اِپیسکوپوس/ بوده، به معنی سرکار- ناظر رسیدگی به امور خیریه - پیشوا و خطیب و واعظ دین عیسوی ./ هاشمیان |
|||
اسقف اعظم | اسقفی که بر سایر اسقف های یک ناحیه ریاست دارد. رتبۀ مذهبی در کلیسای مسیحی |
|||
اسلاف | اَسلاف- کلمۀ عربی، جمع /سَلَف/، به معنی ، پیشینان، قدما، گذشتگان، اجداد. / هاشمیان |
|||
اسلام | «سلام»، «اسلام»، «سالم»، « سلیم »، «سلامتی » و «تسلیم» از یک ریشه مصدر عربی اند. |
|||
اسلام آباد | نام شهری در شمال شرق راولپندی - پایتخت پاکستان (اسم مرکب) |
|||
اسلام زدگی | زیاد مذهبی بودن، به دین و مذهب چسپیدن |
|||
اسلام مأبی | یعنی بازگشت به اسلام. و این به کسانی اطلاق می گردد که در حقیقت به اسلام باوری ندارند، لاکن از روی زمانه و بخاطر غرض، به اسلام رجعت می کنند. اکثریت احزاب سیاسی اسلامی امروز از همین قماش اند |
|||
اسلامگرایی | اسلامگرایی که میتوان آنرا بنیادگرایی اسلامی نامید، یک ایدئولوژی سیاسی با هدف نابودی حکومت سکولار و استقرار حکومت دینی است. میتوان آن را قیامیبر ضد ارزشهای غربی و واکنشی به بحران جهان اسلام در رویارویی با مدرنیته دانست |
|||
اسلامی | ترکیب عربی و دری، به معنی هر چیز مربوط به دین و تاریخ و مدنیت اسلام |
|||
اسلامیت | کلمۀ عربی /اسلامیة/، به معنی مسلمان بودن - پیرو شریعت و فلسفۀ اسلام بودن - پیرو همه اعتقادات اسلامی. / هاشمیان |
|||
اسلحه | کلمۀ عربی، جمع /سلاح/، به معنی اسلحه جات - تمام انواع سامان آلاتیکه درجنگ به کار میرود - تجهیزات، تسلیحات، تفنگ، جنگ افزار، حربه، مهمات - در پشتو /وسله/ گویند |
|||
اسلحه ساز | ترکیب عربی و دری، به معنی شخصیکه اسلحه را میسازد |
|||
اسلحه سازی | ترکیب عربی و دری، به معنی ساختن انواع اسلحه - شغل و پیشۀ اسلحه سازی - محل و جائیکه اسلحه ساخته و فروخته میشود ، مثلاً فابریکات اسلحه سازی. |
|||
اسلم | کلمۀ عربی، به معنی سالم تر -محفوظ تر - بیگزندتر - به حیث نام مردانه و تخلص مردانه استعمال میشود |
|||
اسلوب | اُسلوب- کلمۀ عربی، جمع آن /اسالیب/، به معنی روش - طریقه - طرز - - شیوه - راه و روش |
|||
اسم | نام - کلمه اى است که معنى مستقل دارد، زمان خاصّى را نشان نمى دهد، براى نامیدن موجودات به کار مى رود. اسم یا نام یکی از مقولههای کلمه در دستور زبان است. اسم کلمهای است که می تواند مستقیماً نهاد جمله باشد و برای دلالت بر شخص، حیوان، شئ یا مفهومی به کار برود. دارای انواع مختلف میباشد مانند- اسم خاص، اسم عام یا جنس، اسم جمع، اسم مفرد، اسم زمان، اسم مکان، اسم نکره، اسم معرفه، اسم ذات، اسم معنی، اسم آلت، اسم فاعل، اسم مفعول، اسم ساده، اسم مرکب، اسم جامد، اسم اشاره، اسم مصدر، اسم مشتق، اسم مشتق مرکب، اسم مصغر، اسم صوت، اسم خوراک لطفاً برای تعریف انواع اسام روی لینک داده شده در ستون معلومات بیشتر کلیک کنید.... |
|||
اسم اعظم | اسم اعظم به اعتقاد بعضی، یکی از نام های خداست که با بر زبان آوردن آن هر خواستهٔ گوینده برآورده می شود. این اسم را کسی نمی داند، ولی در طول تاریخ کسانی مدعی دانستن آن شدهاند و روش هایی برای کشف آن پیشنهاد شده است. در زبان دری فارسی این ترکیب عربی به صورت ترجمه شدهٔ نام بزرگ هم آمده است |
|||
اسم جامد | اسمی است که در ساختمانش بن فعل نباشد. |
|||
اسم جمع | اسمی است که هم بر بیش از یک موجود دلالت کند و هم داراى نشانه جمع (ها ـ ان) باشد. مثال - دروس/کتابها، مردان، زنان. |
|||
اسم خاص | اسمی که بر فرد یا افرادی خاص و معین دلالت میکند. مثلاٌ - افغانستان، حضرت محمد (ص)، مدیترانه و امثالهم |
|||
اسم ذات | اسمی که به طور مستقل مفهومی خارج از ذهن داشته باشد و قابل لمس باشد. مثال - خانه/ میز |
|||
اسم زمان | اسم زمان نیز بر زمان وقوع فعل دلالت دارد که طریقه ساخته شدن آن از فعل ثلاثی مجرد و غیرثلاثی مجرد دقیقاً مثل اسم مکان است و در نتیجه راه تشخیص و تفاوت میان آن دو و اسم مفعول- که همه آن ها در وزن مشترکند- قرینه است. یعنی باید به وسیله قراین مقصود را فهماند و یا مقصود طرف را از کاربرد این وزن فهمید. مانند - یغرب - مغرب / یطلع -مطلع |
|||
اسم ساده | اسمى است که داراى بیش از یک جزء معنادار نباشد. مانند قلم، پنسل، پیسه |
|||
اسم عام | اسم عام یا اسم جنس آنست که بین افراد همجنس مشترک است و بر هر یک از آنها دلالت کند. یعنی اسمی که شامل همه گروه همجنس باشد. مثل - مرد، پسر، دختر، اسب، گاو، باغ، درخت
|
|||
اسم فاعل | اسم فاعل نیز مانند مضارع از ریشه ٔ فعل یا فعل امر مشتق ساخته میشود بدین نحو که به آخر ریشه ٔ فعل «نده » افزایند: زن ، زننده . رو، رونده . شو، شونده . خوان ، خواننده . گوی ، گوینده . |
|||
اسم گذاری | ترکیب عربی و دری، به معنی نام گذاری - مراسم نام گذاری - فهرستی که از روی آن نام ها خوانده شود. / هاشمیان |
|||
اسم مرکب | اسمى است که در عین برخوردارى از مفهوم واحد، داراى بیش از یک جزء باشد، مثال- روزگار، روزنامه، قلمدان، گریه |
|||
اسم مستعار | اسمی که شخص برای پنهان کردن هویت واقعی خود از آن استفاده می کند. دلایل استفاده از اسم مستعار:
|
|||
اسم مشتق | اسمى است که در ساخت آن، بن فعل وجود داشته باشد. مثال - ( بن مضارع +ش= آرامش) من به برکت این پیام خداوند، آرامش یافتم |
|||
اسم مصدر | اسمى است که حاصل و نتیجه معناى مصدر را نشان مى دهد، بى آن که خود داراى علامت مصدر باشد. مثال - دانش/ستایش |
|||
اسم مصغر | اسمی که خردی و کوچکی را در مقابل نوع برزگتر نشان دهد، اسم مصغر نامیده میشود. مانند «باغچه» به معنای باغ کوچک. اسمهای مصغر معمولاً پسوند «چه» یا «َک» دارند مانند - بازارچه- باغچه- کتابچه- مژه)مویچه، نیچه، دخترک- طفلک، بچه گک، بازارک، خانه گک |
|||
اسم معرفه | اسمی است که نزد مخاطب نشانگر فرد یا مفهومی معیّن از یک جنس باشد.
|
|||
اسم معنی | اسمی که به طور مستقل در خارج از ذهن وجود ندارد و وجود آن وابسته به مفهوم دیگریست. مثال - ادب / هوش |
|||
اسم مفرد | اسمی است که بر یک موجود یا مفهوم دلالت کند. مثل - درس، کتاب و غیره |
|||
اسم مفعول | ترکیب عربی که در دستور زبان وجه وصفی یا صفت مفعولی تعریف شده است. / هاشمیان. (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در نزد نحویان اسمی است که از مصدر مشتق شود برای آنچه فعل بر آن واقع شود. و مقصود از وقوع فعل بر آن، تعلق فعل بدان باشد اگرچه بواسطۀ حرف جر باشد.مثلاً - مضروب ، مأکول ، مسموع ، مُکْرَم ، معظَّم در عربی و زده، خورده، شنیده، بزرگداشته در دری. |
|||
اسم مکان | اسم مشتقی که بر محل وقوع فعل دلالت میکند. (البته تعریفهای دیگری وجود دارد که کامل کننده تعریف بالا هستند که به آنها اشاره میکنیم و نکته دیگر این است که همه ای تعریفهایی که به آن ها مراجعه شده است محتوای تعریف بالا را ارائه می کنند) مثلاً - آن اسمی که دلالت میکند بر حدث و ذاتی که ظرف آن حدث است. - اسمی که از مصدر اصلی برای فعل ساخته میشود برای دلالت بر دو کار. |
|||
اسم نویسی | ترکیب عربی و دری، به معنی نام نویسی، ثبت نام فهرست کردن یا راجستر کردن نامها برای مقاصد رسمی. / هاشمیان |
|||
اسم نکره | اسمى است که نزد مخاطب، بر فردى نامعیّن از یک جنس دلالت کند. |
|||
اسم و رسم | ترکیب عربی و دری ، به معنی شهرت - خودنمایی - خودستایی |
|||
اسماً | کلمۀ عربی، به معنی با ذکر نام - نام گرفته - مشخص. / هاشمیان مثالا:
|
|||
اسماء | اَسماء- جمع اسم، اسم ها، نام ها، نامهای آفریدگار جل جلاله و تقدست اسماؤه. اسماء لفظ دلالت کننده بر چیزی یا اوصاف آن چیز است که نشانه ای برای آن شده اند،می گویند .اصل اين کلمه از ماده " سمه " اشتقاق يافته ، و سمه به معنی داغ و علامت است که بر گوسفندان ميزدند، تا مشخص کنند که کدام يک از کدام شخص است. و روایت است که ممکن اشتقاق این کلمه از"سمو" باشد به معنی بلندی |
|||
اسمار | کلمۀ عربی، جمع /سمر/، به معنی افسانه ها - نام شهری به طرف چپ دریای کنر در ولایت کنر، به فاصله 77 میل از جلال آباد. اسمار همچنان دوائی است که آنرا مورد گویند و به عربی آس خوانندش. از درخت آس/ هاشمیان |
|||
اسماعیل | کلمۀ عربی که در زبان عبرانی /ایشمائیل/ بوده و معنی /یشما/ = او (خدا)خواهد شنید، است - درمتن قدیم تورات بنام اسماعیل فرزند ابراهیم(ع) از بطن هاگار (کنیز صحرا) معرفی شده است - به حیث نام مردانه استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اسماعیلی | ترکیب عربی و دری، هرچه مربوط به حضرت اسماعیل (ع) باشد - هر چه مربوط به اسماعییل پسرجعفر باشد - هرشخص پیرو فرقۀ اسماعیلیه که یکی ازمذاهب اهل تشیع است. / هاشمیان |
|||
اسماعیلیه | ترکیب عربی ، مونث /اسماعیلی/ ، به معنی همه پیروان مذهب اسماعیلیه - نام یک شهر مشهور در کشور مصر |
|||
اسمر | کلمۀ عربی، به معنی گندم رنگ شده - رنگ خیره نصواری - گندم گون. کلمه "اَسمر" در زبان عربی به معنای "گندمگون" یا "سبزهرو" است و به رنگ پوست یا مو اشاره دارد که میانرنگ و مایل به قهوهای یا تیره است. این کلمه اغلب برای توصیف افرادی با پوست تیره یا موهای قهوهای به کار میرود.
مثال:
|
|||
اسمی | اِسمی- ترکیب عربی و دری، به معنی با ذکر نام - به نام یک شخص - به طور مشخص. / هاشمیان |
|||
اسمیه | ترکیب عربی، مؤنث /اسمی/، به معنی به نام یک شخص مؤنث - در دستور زبان یک کلمه یا ترکیبی از کلمات که آنرا فقرۀ اسمیه خوانند. / هاشمیان |
|||
اسناد / اَسناد | کلمۀ عربی، جمع سند، به معنی سند ها، نوشته ای که وام، قرض و یا طلب کسی را معین کند یا مطلبی را ثابت نماید - وسیلۀ اثبات چیزی، نوشته ای که اقرار شخصی را دربرداشته باشد، هر کاغذ قابل اعتبار. / هاشمیان |
|||
اسناد / اِسناد | کلمۀ عربی، به معنی نسبت دادن - منسوب کردن چیزی به چیز دیگر |
|||
اسنکرون | غیر همزمان سازی، سرعت بین گیرنده و فرستده و به عبارت ساده تر باهم دیگر هم سرعت نباشند. در الکترو تخنیک، ماشین های سنکرون و اسینکرون استفادهٔ تخنیکی دارند |
|||
اسهال | کلمۀ عربی، مقابل/ قبضیت، به معنی دفع مدفوع بهصورت مایع و آبگین که منجر به کم شدن آب بدن میشود، یکنوع تکلیف معده و جهاز هاضمه که در زبان عوام شکمروی گویند. / هاشمیان |
|||
اسهال خونی | ترکیب عربی و دری، به معنی یکنوع تکلیف معده که در طبابت اسهال دموی و در زبان عوام پیچ یا پیچ خونی گویند |
|||
اسهالی | ترکیب عربی و دری، به معنی شخص مبتلا به تکلیف اسهال و هر چیز دیگری مربوط به این مرض. / هاشمیان |
|||
اسهام | اَسهام- کلمۀ عربی، جمع سهم، به معنی بهره و نصیب - اسناد بهادار بانکی - سهم در زبان عربی خوف و ترس نیز معنی دارد. / هاشمیان |
|||
اسود | اَسوَد- کلمۀ عربی، به معنی رنگ سیاه - حجرة الاسود سنگ سیاهی که در کعبه است. / هاشمیان |
|||
اسوه | که اُسوَه تلفظ میگرد و معنی مقتداء، پیشوا، سرمشق و قدوه را دارا می باشد |
|||
اسکان | اِسکان- کلمۀ عربی؛ به معنی جابجا شدن در مسکن - ساکن شدن، اقامت گزیدن، نشستن و ساکت ماندن، مسکون شدن، در محلی به صورت دوام دار زندگی کردن - یک محل را برای اقامت و زندگی اشغال کردن - استقرار - جایدهی - سکونت. در افغانستان قبلاً اسکا ن کوچی ها یک پروبلم بود، اما اکنون اسکان مهاجرین یک پروبلم بزرگ است. / هاشمیان |
|||
اسکله | هدۀ کشتی ها کلمۀ ایتالوی، جایی که کشتی که آنجا توقف می کنند، توقفگاه کشتی ها در کنار بحر، بندرگاه، لنگرگاه |
|||
اسکلیت | اِسکِلِیت- کلمۀ فرانسوی، به معنی استخوان بندی جسم انسان و حیوان |
|||
اسکن | تصویری که به کمک اسکنر به دست می آید |
|||
اسکندر | در عربی /اسکندر/ ، در لاتین /الکسندر/، نام فاتح یونان است که در حدود 300 ق.م. ممالک فارس، افغانستان و قسمتهای هندوستان را فتح کرد - به حیث نام مردانه نیز استعمال میشود / هاشمیان |
|||
اسکندری | «اسکندری» به چند معنا و مفهوم مختلف می تواند اشاره داشته باشد:
|
|||
اسکندریه | نام یک شهر مشهور در کشور مصر - در جهان 16 محل دیکر نیر بنام (اسکندر) نام گذاری شده است. |
|||
اسکنر | دستگاهی که می توان نوشته یا تصویری را به آن داد تا در حافظة کامپیوتر اسکن کردزو آنرا توسط ایمیل به همه جا فرستاد. نمونه ای از یکنوع اسکنر: |
|||
اسکنه | اِسکَنَنَه- آلتی که نجار با آن چوب را سوراخ میکند. اسکنه که برای تزئین و منبت کاری بر روی چوب در نجاری و درودگری استفاده می شود. این ابزار از جنس فولاد ساخته می شود و دارای دسته ای چوبی و تیغه ای فولادی است.مغارها تماما یک شکل نبوده بلکه کارایی آن ها نیز متفاوت است |
|||
اسکورنج | کلمۀ انگلیسی، به معنی آلۀ فلزی که آنرا /رنچ مربع/ رنچ قابل تعدیل - رنچ پایان و بالا رو خوانند. / هاشمیان |
|||
اسکول | (معرب از لاتینی اسکولا) مدرسه، مکتب |
|||
اسکیمو | مردمان ساکن جزایر قطب شمال، آلاسکا، و گروئلند. ساکن جزایر قطب شمال، آلاسکا، و گروئلند. |
|||
اسید | اَسِید- کلمۀ لاتین، به معنی تیزاب - یک ترکیب کیمیاوی مایع و تخریش کننده است که حتی مهلک بوده میتواند |
|||
اسید پاشیدن | تیزاب پاشی |
|||
اسیر | الف - بندی، دربند، دستگیر، زندانی، محبوس، برده، بنده ، پابند، مقید، دستخوش، گرفتار شده، مبتلاء، در دام، قید شده، محدود |
|||
اسیر خانه | زندان، محل توقیف اسیران، اسارت خانه، جاییکه اسیران را نگهداری کنند |
|||
اسیر شدن | در بند دشمن قرار گرفتن، گرفتار دشمن شدن، در جنگ از طرف نیروی متخاصم زندانی شدن |
|||
اسیر کردن | گرفتار کردن، دربند کردن مشمولین نیروی متخاصم |
|||
اسیران | اسیران، کلمه جمع بوده و مفرد آن اسیر می باشد. بندي ها، کسانیکه در زندان و اسارت هستند، دستګیر شده ګان، محبوسین، برده ها و غلامان |
|||
اسیری | ترکیب عربی و دری، منسوب به اسیربه معنی توقیف، محبوسیت، گرفتاری، مبتلاء بودن - در حبس و زندان بودن -از آزادی محروم بودن، بندی گری، زندانی، در قید کسی یا جائی بودن، در حصار بودن، محصور بودن |
|||
اسیستان | دستیار، یاور |
|||
اسیستانت | معاون، کمک کننده، تعاون کننده |
|||
اش | الف- پسوند ملکیت و تعلقیت مهم زبان دری که بعدازحروف صامت /ش/ نوشته میشود (کتابش - موترش) - بعد ازحروف مصوت /یش/ نوشته میشود (مامایش - آرزویش - کندویش) - بعد از حرف (صوت) /هه همزه/ /اش/ نوشته میشود ( خانه اش - نامه اش) و در همه موارد فوق معنی ملکیت و تعلقیت را دربردارد. ب- پسوند مهم زبان دری که هرگاه درپهلوی صیغۀ امر فعل قرارگیرد، اسم معنی میسازد بین، بینش - گیر، گیرش - خار، خارش - رو، روش - ده ، دهش - گو -گویش - خور، خورش - سوز، سوزش وامثالهم مهم زبان دری که هرگاه در پهلوی صیغۀ امر فعل قرار گیرد، اسم معنی میسازد بین، بینش - گیر، گیرش - خار، خارش - رو، روش - ده ، دهش - گو -گویش - خور، خورش - سوز، سوزش و امثالهم. / هاشمیان |
|||
اشارات | اشارات، کلمه جمع مونث زبان عربی بوده و مفرد آن اشاره می باشد. نشانی ها، علامات و رموز : مثلا اشاره خطر، علامه عبور و مرور، علامه صلیب، اشاره ترافیکی، رمز مکتب و شفاخانه، علامه پرسش و استفهام |
|||
اشارات ترافیکی | ترکیب عربی، لاتین و دری، به معنی علاماتیکه در جاده ها به منظور انتظام رفت و آمد وسایط نقلیه و پیاده رو ان نصب شده اند. هاشمیان |
|||
اشارت | اِشارت- کلمۀ عربی که /اشارة/ و /اشاره/ هم نوشته میشود، به معنی نشان دادن چیزی را با حرکت چشم یا انگشت - چیزی به رمز گفتن - به کنایه سخن گفتن |
|||
اشاره | اِشارَه- کلمۀ عربی، به معنی کنایه - تلمیح - ملتفت گردانیدن طرف با چشم یا دست یا صدا - در اصطلاحات مختلف به کارمیرود اشارۀ ابرو - اشارۀ دست - اشارۀ انگشت - اشارۀ سر- اشارۀ چشم - اشارۀ کنج چشم - اشارۀ لب - اشارۀ ترافیک - اشارۀ ضمنی - چراغ اشاره - صفت اشاره - ضمیر اشاره |
|||
اشاره کردن | نشان دادن، متوجه ساختن، ذکر کردن، بطور ضمنی فهماندن، رسانیدن، دلالت ضمنی بر نقاط مطرح بحث، |
|||
اشاره کننده | آنکه نشان دهد، آنکه توصیه کند، نشاندهنده، معلم، رهبر، شاهین ترازو، عقربهٔ ساعت، دلالت کننده، توجیه کننده |
|||
اشاری | ترکیب عربی و دری، به معنی کار گرفتن از حرکت چشم؛ دست یا صدا یا رمز و ایما برای ملتفت گردانیدن طرف مقابل به چیزی. برای اثبات گفتۀ خویش برای کسی، اورا به گواهی کسی دیگر متوجه ساختن/ هاشمیان |
|||
اشاعت | اِشاعَت- کلمۀ عربی /اشاعه/ یا /اشاعة/، به معنی پراگنده ساختن - فاش کردن - منتشر ساختن - انتشار - تداول - ترویج. در کل، "اشاعت" به عمل انتشار، گسترش یا ترویج اطلاعات و ایدهها اشاره دارد./ هاشمیان |
|||
اشاعه | اِشاعه- رازی را فاش کردن، شایعه ساختن، پراگنده ساختن،مروج ساختن، هویدا ساختن، بی پرده کردن. «اشاعه» به معنای پخش کردن، گسترش دادن یا انتشار دادن است. این اصطلاح به مفهوم اشاره دارد که در آن یک ایده، اطلاعات، یا حتی بیماری به سرعت در یک جامعه یا محیط پخش می شود. «اشاعه» بیشتر در زمینههای فرهنگی، اجتماعی و علمی به کار میرود و معمولاً با هدف تأثیرگذاری یا اطلاعرسانی به گروه وسیعتری انجام می شود. |
|||
اشاعه دادن | منتشر کردن، پخش کردن، رسانیدن، پراگنده ساختن، خبر و یا موضوعی را به دیگران رسانیدن |
|||
اشباح | اَشباح- کلمۀ عربی، جمع /شبح/، به معنی تن - کالبد - سیاهی که از دور بنظر آید - موجوداتی که از دور بنظر آیند- آنچه از دور بحیث یک جسم بنظر آید. / هاشمیان |
|||
اشباع | اِشلاع- کلمۀ عربی، به معنی سیر کردن - پر کردن - سیرآب - سیرگردانیدن گرسنه - دراصطلاح کیمیا حالتی است که یک جسم جامد درمایع تا درجۀ نهائی منحل میشود - در علم طب نهایت تحمل بدن است برای جذب ادویه. / هاشمیان |
|||
اشباع ناپذیر | غیر قابل اِشباع، سیر ناشدنی، نامشبوع، مشبوع نشدنی. در کیمی، "اِشباع" به حالتی اشاره دارد که در آن یک محلول دیگر قادر به حل کردن بیشتر یک ماده نیست، یعنی به نقطه ای رسیده که نمی تواند مواد بیشتری را در خود حل کند. |
|||
اشپلاق | اِشپلاق، صدائی که کسی از دهان خود با جمع کردن دو لب و بیرون دادن نفس خارج کند و هر صدای شبیه آن، انواع مختلف دارد مثل: تائید کردن، صدا زدن و غیره |
|||
اشپون | ورقه های سربی نازک که در حروف چینی لای سطر ها بمنظور حفظ فاصله گذاشته میشود، در چاپخانه آنرا وحد طول سطر میگویند |
|||
اشتباه | اِشتِباه-کلمۀ عربی، به معنی کاری را ناقص یا به غلط انجام دادن - شک و شبهه داشتن - سهو و خطا کردن - خبط، خطا، سهو |
|||
اشتباه کردن | نادرست انجام دادن، سهو کردن، خبط کردن، خطا کردن، غلط کردن، شک و تردید داشتن را نیز گویند |
|||
اشتباه کننده | آنکه سهو میکند، آنکه غلط میکند، آنکه خبط میکند، قصور وار، خطا کار |
|||
اشتباهاً | ترکیب عربی، به معنی کاری را به طور ناقص و غلط انجام دادن - در انجام کاری سهو و خطا کردن |
|||
اشتباهات | جمعِ اشتباه، رجوع به اشتباه شود |
|||
اشتباهی | ترکیب عربی و دری، به معنی کار و عملی که در آن شک و تردید وجود داشته باشد - به طور غلط و ناقص انجام یافته - مملو از سهو و اشتباه |
|||
اشتبنی | مأخوذ از زبان انگلیسی است، اشیاء - اموال ذخیره برای تعویض اشیای مورد استفاده که از کار بیافتد، بیشتر به تایر ذخیره وسایل نقلیه گفته میشود که در صورت پینچر شدن تایر مورد استفاده با آن تعویض میگردد |
|||
اشتر | اُشتر- /شتر/ حیوانیکه کوهان درپشت و گردن دراز دارد و از آن اکثراً به حیث باربر در دشتها و صحرا ها استفاده میشود |
|||
اشتر دو کوهانه | اشتر - شتر دو کوهانه، شتری که پشت خود دو برامدگی میداشته باشد، که به نام کوهان یاد می گردد. این نوع اشتران از هند زیاد تر پیدا میشوند. |
|||
اشتراء | کلمۀ عربی، به معنی تجارت، داد و ستد، خرید و فروش، عمل خریدن و فروختن هر چیز معامله. / هاشمیان |
|||
اشتراک | شریک شدن، شراکت کردن، شراکت |
|||
اشتراک مساعی | ترکیب عربی، به معنی همکاری همگانی - در کاری با دیگران شریک شدن |
|||
اشتراکاً | ترکیب عربی، به معنی بطور دسته جمعی - با شریکان یکجا شدن - همکاری باهمی - متعلق به همگان |
|||
اشتراکات | اِشتِراکات، اسم جمع بوده و مفرد آن اشتراک می باشد. شریک شدن، اشتراک جستن، سهم گرفتن، خود را یکجا کردن، شراکت، سهمیه ها، حصه دار شدن، اسهام، تکت ها |
|||
اشتراکی | ترکیب عربی و دری، به معنی دسته جمعی - متعلق به همگان - در نفع و ضرر شریک بودن |
|||
اشترنگ | اِشتِرِنگ- کلمۀ انگلیسی، به معنی آله ای که در قسمت چوکی پیشروی موتر نصب است و اختیار آن بدست موترران میباشد - رفتار و حرکات ارابه های جلوی موتر توسط همین اشترنگ کنترول میشود. / هاشمیان |
|||
اشتعال | کلمۀ عربی، به معنی برافروختگی - مشتعل شدن - قهر شدن - برآشفته شدن - در گرفتن آتش، شعلهور شدن. / هاشمیان |
|||
اشتغال | اِشتِغال- کلمۀ عربی، به معنی به کاری یا امری مصروف شدن - خود را به کاری مصروف ساختن - شخصی را به وظیفه ای مقرر کردن -استخدام کردن. / هاشمیان |
|||
اشتغال زایی | (اقتصاد) ایجاد شغل برای بیکاران از طریق استخدام کارگران و کارمندان بیشتر یا ایجاد واحدهای تولیدی، اداری یا خدماتی بیشتر... |
|||
اشتق | زرد آلوی خشک که خسته نداشته و پله های زرد آلو چسپیده بالای هم باشند - به حیث میوۀ خشک خورده میشود - در افغانستان از اشتق و تخم یکنوع شوربای لذیذ می پزند که آنرا اشکنه خوانند.آنرا کِشته نیز گویند - تفاوت بین اشتق و کشته درینست که در وقت خشک کردن پله های کشته از هم دور میشوند. / هاشمیان |
|||
اشتقاق | کلمۀ عربی، به معنی چیزی را شَق کردن - نیم کردن - شکافتن - گرفتن - شق کردن - جدا کردن - از هم شکافتن - پاره کردن، مشتق کردن. در علم مارفالوجی کلمه ای را از کلمۀ دیگر جدا ساختن که آنرا مشتق خوانند، مثلاً حکم ، حاکم ، محکوم - در علم بدیع هرگاه در یک مصراع سه کلمه از یک ریشه بکار رود آنرا اشتقاق خوانند |
|||
اشتقاقات | جمع اشتقاق یعنی جدا شدن ها، شگافتن ه، گرفتن کلمهٔ از کلمهٔ دیگر |
|||
اشتقاقی | ترکیب عربی و دری ، به معنی جدا شده - مشتق - فرعی |
|||
اشتقی | یکنوع اشتق که از یکتوع زردآلوی مخصوص ساخته میشود |
|||
اشتمال | اِشتِمال- کلمۀ عربی، به معنی چیزی را در برداشتن - احاطه کردن - شامل ساختن فراگرفتن، دربرگرفتن |
|||
اشتمام | ||||
اشتها | کلمۀ عربی، به معنی میل به خوردن غذا داشتن - آرزو داشتن - اشتیاق داشتن - طلب کردن - در زبان دری از کلمۀ /اشتها/ اصطلاحات مختلف ساخته شده و به کار میرود، مثلاً اشتها تیز کردن - اشتها صاف کردن - به اشتها آوردن - اشتهای کسی را صاف کردن (تهدید به جزاء کردن) - اشتهای کسی صاف شدن ( سزای او را دادن) وغیره. / هاشمیان |
|||
اشتها آور | ترکیب عربی و دری، آنچه خوردنی باشد - آنچه مورد میل و پسند باشد - آنچه انسان را به خوردن ترغیب نماید - مشتهی. / هاشمیان |
|||
اشتها برانگیز | برانگیزندۀ و ترغیب کننده اشتها (میل به خوردن غذا – آرزو و اشتیاق داشتن به خوردن غذا) |
|||
اشتهار | اِشتِهار- کلمۀ عربی، به معنی مشهور شدن - شهرت یافتن - تکثیر شدن - آشکار شدن - این کلمه در نشرات سراج الاخبار و امان افغان که در دهۀ دوم و سوم قرن بیستم طبع میشدند به معنی اعلانات به کار میرفت - به حیث اسم مصدر در ترکیبات اشتهار یافتن - اشتهار داشتن - اشتهار طلبیدن به کار میرود. / هاشمیان |
|||
اشتهای خوب | جمله دعائیه ای که هنگام خوردن غذا به مهمانان دور سفره گفته میشود، برای لذت مزهٔ طعام |
|||
اشتياق | شوق داشتن، میل داشتن، آرزومندی، تعشق، رغبت، شوق، عطش، علاقه، میل، وجد |
|||
اشتیاق | اِشتِیاق- کلمۀ عربی، به معنی شوق شدید داشتن -آرزومند شدن - آرمان داشتن - ولع - آرزومندی - تعشق - رغبت - شوق - عطش -علاقه - میل - وجد - هوس - درترکیباتی از قبیل اشتیاق آور - اشتیاق آمیز - اشتیاق انگیز - عدم اشتیاق به کار میرود |
|||
اشجار | کلمۀ عربی، جمع شجر، به معنی درختان - درخت ها |
|||
اشخاص | کلمۀ عربی، جمع /شخص/، به معنی چند شخص، افراد، نفر ها ، چند آدم، چند نفر - نهاد ها - جنس مرد و زن هر دو - در ادبیات شخصیت به طور مفرد استعمال میشود |
|||
اشد | کلمۀ عربی، به معنی محکمتر - شدید تر - مؤثر تر - بسیار زیاد، مثلاً اشد ضرورت. / هاشمیان |
|||
اشدمجازات | اصطلاح حقوقی است برای جزاهای سنگین چون اعدام و حبس ابد مورد استفاده دارد |
|||
اشدمحرم | به مطالب و اسناد بسیار پنهانی گفته میشود، آنچه بنابر مبرمیت و ارزش اش بسیار محفوظ بماند، بسیار محرم، محرم مشدد |
|||
اشرار | کلمۀ عربی، جمع /شر/، به معنی اشخاص فتنه انگیز -اشخاص خرابکار - اشخاص مخالف امنیت - اشخاص جنگ طلب - اشخاص انقلابی و شورانگیز - بعدازکودتای کمونستی 1978 و خصوصاً بعد از اشغال نظامی افغانستان در سال 1979 ، روسها کلمۀ /اشرار/ را برای مجاهدین افغان و گروه های مقاومت استعمال میکردند. / هاشمیان |
|||
اشراف / اَشراف | الف - جمع شریف، نجبا، شرفا، اغنیا، بزرگمردان، توانگران، بزرگواران، بلند پایگان، اعیان |
|||
اشراف / اِشراف | الف - (مصدر لازم) از بالا به زیر نگریستن |
|||
اشراف زاده | اشرافی، ترکیب عربی و دری، به معٙنی هر چیزیکه به شریف زاده ها تعلق داشته باشد، مثلاً حکومت شریف زاده ها و خان زاده ها |
|||
اشراف منش | از دو کلمۀ اشراف و منش ترکیب یافته. اشراف: به معنی جمع شریف، نجبا، شرفا، اغنیا، بزرگمردان، توانگران، بزرگواران، بلند پایگان و منش: به مفهوم خصلت، خلق، خو، خوی، سرشت، شخصیت، طبع، طبیعت، عادت است،. : به کسی اطلاق می گردد که خوی و خصلت اشرافی را داشته باشد، کنایه از انسان متکبر که دگران رابالا به زیر بنگرد. |
|||
اشراف منشانه | اشراف زادگی، شاهانه، مردم را به نظر پایین دیدن. "اشرافمنشانه" به معنای به شیوه یا رفتار اشراف یا به گونهای که نشاندهنده رفتار و سبک زندگی طبقه اشراف باشد است. این کلمه به نوعی رفتار، گفتار یا طرز زندگی اشاره دارد که متناسب با اشراف یا افراد طبقه بالای جامعه باشد. معمولاً چنین رفتاری با خصوصیات مانند ظرافت، تجمل، تکبر یا غرور همراه است. |
|||
اشرافی | ترکیب عربی و دری، به معٙنی هر چیزیکه به شریف زاده ها تعلق داشته باشد، مثلاً حکومت شریف زاده ها و خان زاده ها. |
|||
اشرافیت | اَشرافیَت- ، به معنی راه و روش شریف زاده ها و خان زاده ها. |
|||
اشرافیون | جمعِ اشرافی، به معٙنی هر چیزیکه به شریف زاده ها تعلق داشته باشند، مثلاً حکومت شریف زاده ها و خان زاده ها |
|||
اشراق | اِشراق- کلمۀ عربی، به معنی روشن شدن - درخشیدن - واقف شدن بر امری - الهام گرفتن - برآمدن آفتاب - تابش - طلوع، در فلسفه بحثی بنام «فلسفۀ اشراق» وجود دارد |
|||
اشراقی | اِشراقی- ترکیب عربی و دری، به معنی شخصی یا روشی که از فلسفۀ اشراق پیروی کند - اشراقیون، گروهی از دانشمندان پیرو افلاطون که معتقد به ادراک حقایق از طریق الهام بودند |
|||
اشربه | کلمۀ عربی، جمع /شراب/، به معنی هر نوع مایعات نوشیدنی - شراب در زبان عربی به معنی مشروبات عادی ازقبیل آب و شربت باب رایج است -اما در زبان دری به معنی مشروب نشه آور رایج شده است. / هاشمیان |
|||
اشرف | کلمۀ عربی، به معنی شریف تر - بزرگوار تر - مفهوم مقایسه را دربر دارد، مثلاً اشرف مخلوقات - به حیث نام مردانه استعمال میشود |
|||
اشرف المخلوقات | ترکیب عربی، به معنی بهترین مخلوقات یا شریف ترین مخلوقات |
|||
اشرفه | کلمه عربی، مونث اشرف، به معنی شریف تر - بزرگوار تر - نام زنانه در زبان عربی |
|||
اشرفی | منسوب به اشرف، ترکیب عربی و دری، به معنی سکۀ طلایی که در قدیم در افغانستان، فارس و هندوستان رائج بود - این سکه منسوب است به شاه اشرف هوتکی پادشاه افغانستان و فارس در ربع دوم قرن هجدهم - به حیث تخلص نیر رائج است |
|||
اشعار / اَشعار | کلمۀ عربی، جمع /شعر/، به معنی کلام موزون - کلامی که دارای وزن و قافیه باشد- بیت - غزل - شعر ها، منظومه های که یک شاعر می سراید، سروده های یک شاعر |
|||
اشعار / اِشعار | کلمۀ عربی به معنی خبردادن - آگاه کردن - آگاهی دادن. |
|||
اشعث | مرد ژولیده موی |
|||
اشعر | صفت تفضیلی - شاعرتر، شعر بهتر، کلام نیکو تر |
|||
اشعه | کلمۀ عربی، جمع /شعاع/، به معنی روشنی - روشن ساختن - اشعۀ ایکس (اشعۀ مجهول) در سال 1895 توسط (رنتگن) کشف شد که از اجسام عبور میکند و امراض درون بدن را تشخیص میتواند - اشعۀ کیهانی تشعشعات امواج بسیار کوتاهیست که از فضای خارج بزمین میرسد. / هاشمیان |
|||
اشغار | یک نوع جانور است از تبار خارپشت که غالباً در میان خاک زندگی کند و آنرا اشغر هم گویند. تلفظ اسم این جانور نظر به مناطق مختلف در لهجه ها فرق میکند به این معنی که در یک جا اِشغار، در جای دیگر اَشغار و در جای هم با الف ضمه دار یعنی اُشغار تلفظ می شود که در هر حالت یک معنی را افاده میکند. این جانور به نام شغور هم یاد شده است |
|||
اشغال / اَشغال | جمع شغل - شغل ها، کار ها، وظایف، وشیفه ها، مأموریت ها، مسؤولیت ها |
|||
اشغال / اِشغال | کلمۀ عربی، به معنی تصرف کردن - غصب کردن - اشغال افغانستان توسط عساکر شوروی درسال 1979 |
|||
اشغالگر | ترکیب عربی و دری، به معنی تصرف کننده - غصب کننده -اشغال کننده - دولت اشغالگر شوروی که افغانستان را تحت اشغال نظامی در آورد |
|||
اشغالگران | جمعِ اشغالگر، تصرف کنندگان - غصب کنندگان -اشغال کنندگان |
|||
اشغر / اَشغَر | به معنی اشقر که غالباً در اسب و به ندرت در انسان استعمال شود، اسپ سرخ فش و اشقر. |
|||
اشغر / اُشغُر | خارپشت، کلمۀ باستانی دری است - شغر دیده شود |
|||
اشفاق | اِشفاق- کلمۀ عربی، به معنی مهربانی کردن - شفقت کردن - رحم کردن. / هاشمیان |
|||
اشقار | کلمۀ زبان دریست که در قندهار/اَشخار/ تلفظ میشود - یکنوع ساجق بسیار بدبو است که از یکنوع نبات در آسیای مرکزی بدست می آید و از آن یکنوع صابون میسازند که در ساختن آبجوش (میوۀ خشک قندهار) نیز بکار میرود - امونیاک نیز گویند / هاشمیان |
|||
اشقیاء | اَشقِیاء- جمعِ شقی، سیه روزان، بدبختان |
|||
اشكريز | اشکبار، سرشکبار، گریان، اشکفشان |
|||
اشلق | الف - اُشلُق کلمهٔ ترکی است تهمت معنی میدهد |
|||
اشمئزاز | کلمۀ عربی، به معنی نفرت داشتن - بیزار بودن - خوش نداشتن - رغبت نداشتن - ناگوار و نامطبوع پنداشتن. / هاشمیان |
|||
اشک | الف- به معنی آب چشم - آب دیده - سرشک - قطره - در زبان دری در اصطلاحاتی از قبیل اشک افشاندن- اشک باریدن - اشک چکیدن - -اشک ریختاندن - اشک آور - اشک تمساح - اشک کباب (قطره های روغن که ازسیخ کباب میریزد) - گاز اشک آور وغیره استعمال میشود. |
|||
اشک آلود | چشم گریان، چشم اشکبار |
|||
اشک آور | مواد و یا وضعیت و حالتی که باعث گریه و یا ریزش اشک گردد، در صنایع نظامی نوعی گازی را پیدا کرده اند که چشمان را فوق العاده ملتهب ساخته و باعث ریزش اشک میگردد |
|||
اشک تمساح | (یا همدردی کاذب) یک نمایش دروغین و غیر صادقانهٔ احساسات، مانند یک شخص منافق است که با ریختن اشک جعلی در غم و اندوه کسی گریه می کند. |
|||
اشک ریختن | گریستن، گریه کردن. |
|||
اشک شادی | اشکی که از غایت فرح و از گریه ٔ شادی بریزد |
|||
اشک طرب | اشک شیرین که کنایه از گریهٔ شادی باشد |
|||
اشک میغ | قطرۀباران و ابر یعنی اشک = قطره و میغ = به ابر. کنایه از قطره ٔ باران است. چپ و راست ابر است و از برق تیغ ***چو آرایش گلشن از اشک میغ / نظامی گنجوی به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اشکاشم | نام یک ناحیه در زیباک ولایت بدخشان - یک قریه به طرف ساحل چپ قسمت علیای دریا آمو، جائیکه دریا به طرف شمال دورمیخورد. / هاشمیان |
|||
اشکاشمی | منسوب به اشکاشم به معنی هر چیز مربوط به اشکاشم مردم ساکن در اشکاشم - یک زبان قدیم آریایی که در اشکاشم رائج بود و به شاخۀ زبانهای پامیر (سنگلیچی - زیباکی -شغنی -منجی - واخی) تعلق داشت. / هاشمیان |
|||
اشکاف | اِشکاف- گنجه، رخنه، شکاف، قفسهای برای قرار دادن ظرف، پوشاک، کتاب، یا چیزهای دیگر در آن |
|||
اشکال / اَشکال | کلمۀ عربی، جمع /شکل/ ، به معنی مثل - مانند - صورت و ظاهر هر چیز |
|||
اشکال / اِشکال | کلمۀ عربی، به معنی دشواری - سختی - پیچیدگی کاری یا امری- مشکل - در ترکیباتی از قبیل اشکال تراشیدن و اشکال داشتن استعمال میشود |
|||
اشکال تراشی | ایراد گیری، بهانه جویی، سخت گیری در امور، مشکل تراشی |
|||
اشکبار | اشکریزان، اشکباران، پر اشک، اشک افشان، گریان، گهربار، نمناک |
|||
اشکریزی | گریه، تضرع، زاری، مویه، ناله، ندبه، مقابل/ تبسم، خنده، لبخند |
|||
اشکنج | نوعی از تنبیه فزیکی، چُندی، نیشگون، گرفتن عضوی باشد به سر دو ناخن چنانکه آن عضو بدرد آید، چُندُک، |
|||
اشکی | شخصیکه دندانهای بالایی پیشین او درازتر یا پیش برآمده باشد -اصطلاح بچۀ اشکی یا آدم اشکی رایج است. / هاشمیان |
|||
اشیاء | جمع شئ، چیز ها، اسباب، آلات، موضوعات، مقاصد، وسایل |
|||
اصابت | برخورد چیزی به چیز دیگر، رسیدن تیر به هدف، خوردن تیر به نشانه، تلاقی |
|||
اصالات | اصالات، جمع مؤنث بوده و اصالت مفرد آن است. نجابت، پاکیزگی، اصیل بودن، وارستگی، آزادی، نقاهت، شرافت، نیکویی، ریشه دار بودن |
|||
اصالت | کلمۀ عربی، بمعنی با اصل و نسب بودن - به خاندان و نژاد سچه تعلق داشتن - ریشه و نسب نیک داشتن، اصلیت داشتن، درستی |
|||
اصالت خانوادگی | از طبقه نجبا، نوعی تبعیض نزادی در بیان نژاد برتر، اشاره به برتر شماری |
|||
اصالت داشتن | اصیل بودن، پدر دار و با نجابت بودن، شرافت داشتن، نجابت داشتن، نوعی از برتری نژادی را بیان کردن |
|||
اصالت وسیله | اصلیت و بن و بیخ یک دلیل و سبب، اصل واسطه و علل |
|||
اصالتاً | ترکیب عربی، به معنی از جانب خود - به نمایندگی از شخص خود - شخصاً- مقابل وکالتاً / هاشمیان. اختصاصاً، انفراداً، به طور مجزاء. کلمه «اصالتاً» به معنی «به طور اصلی» یا «در اصل» است و به معنای خاصیتی اشاره دارد که مربوط به منبع اصلی یا هویت یک چیز است. این کلمه معمولاً در متونی استفاده می شود که به توصیف ریشه، تاریخچه یا خصوصیات اصلی یک موضوع می پردازند. برای مثال:
|
|||
اصباح / اَصباح | جمع صبح، صبح ها، بامدادان، صبحگاهان، سحر ها، سحرگاهلن، فردا ها |
|||
اصباح / اِصباح | صبح کردن، سحر کردن، فردا کردن، بامداد کردن، پگاه کردن، در صبح سحر داخل شدن، صبح گشتن |
|||
اصح | کلمۀ عربی ، صفت تفضیلی (تر و ترین) به معنی صحیح تر - درست تر - سالم تر - مفهوم مقایسه درین کلمه شامل است. / هاشمیان |
|||
اصحاب | کلمۀ عربی، جمع /صاحب/، به معنی معاونین - همکاران - دوستان - یاران - پیروان - هواخواهان - یاران و هم نشینان پیغمبر اسلام (ص) - صحابه. / هاشمیان |
|||
اصحاب رسول الله | اصحاب رسول ص کسانیکه درک خدمت او کرده و مسلمانی گرفته و زندگی کرده بودند |
|||
اصحاب منقل | اَصحابِ مَنقَل (ترکیب اضافی) دوستان جاناجانی. دوستان بسیار نزدیک و صمیمی. اشاره به صمیمیت و یکرنگی بین کسانی است که در وقت سردی و غالباً در زمستان ها دور یک منقل جمع می شوند و با هم می گویند و می خندند و قصه می کنند؛ یا کسانی که دور یک منقل جمع می شوند و "دود" می کنند |
|||
اصحاب کهف | ترکیب عربی، به معنی یاران غار - یاران سمچ - هفت نفر یکه به قرار روایت قران در حدود سه صد سال در یک غارخفته بودند. / هاشمیان |
|||
اصدار | اِصدار- روان کردن، گسیل داشتن، صادر کردن، صدور، فرستادن، انتقال دادن، باز گردانیدن، انتشار |
|||
اصرار | ابرام و پافشاری کردن در کاری، پیوسته دنبال کاری رفتن، در امری پایداری کردن، ایستادگی و ثبات بر کاری - ابرام، الحاح، انهماک، پافشاری، پیله، تأکید، سماجت |
|||
اصرار ورزی | پافشاری، پیله، سماجت، تاکید |
|||
اصرارات | اصرارات، کلمه جمع مونث زبان عربی بوده و مفرد آن اصرار می باشد. پافشاری، جستچو عمیق و پیهم، الحاح، شله ګی کردن، ثبات داشتن، مصر بودن، تلاش متواتر، عدم عقب نشینی از قول و عمل خویش |
|||
اصراف | صرف نظر کردن، ازچیزی گذشتن، چیزی را رد کردن، واپس دادن، نپذیرفتن، صرفه جویی کردن، بر ضد اسراف و خرچ بیجا وبی مورد به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اصطبل | مٲخوذ از لاتین، به معنی طویله، آخور - جائیکه حیوانات اهلی را نگاه میدارند- جای سرپوشیده برای نگهداری چهارپایان |
|||
اصطرلاب | ابزاریست که بدان ارتفاع خورشید و ستارگان را می سنجند. مشدد صرلاب به صرلاب مراجعه شود. مثال ــ فلان فال بین با رمل و اصطرلاب آیندۀ مرا پیش بینی کرد. به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اصطلاح | کلمۀ عربی، به معنی با هم صلح کردن - جور آمدن - آشتی کردن - تعبیر، شیوه ، اسلوب (مخصوص زبان) - لغتی که جماعتی برای خود وضع کنند - تعیین کردن یک معنی برای کلمه ای سوای معنی اصلی آن، مثلاً آدم پُچُل = آدم بیکاره و بی ارزش. / هاشمیان |
|||
اصطلاحات | ترکیب عربی، جمع /اصطلاح/ (مصطلحات نیزگویند)، به معنی جور آمدنها - سازشها - تعبیرات خاص برای کلمات زبان. / هاشمیان |
|||
اصطلاحی | ترکیب عربی و دری ، به معنی آنچه در بین مردم رواج یافته - آن نوع کلماتی که مردم با تعبیر خاص پذیرفته اند. / هاشمیان |
|||
اصطکاک | کلمۀ عربی، به معنی بهم خوردن دو چیز - مالش شدن دو چیز - بهم چسپیدن دو چیز - قایم تماس کردن دو چیز - سایش - مالش / هاشمیان |
|||
اصطکاکی | ترکیب عربی و دری، به معنی بهم خورده گی - چسپیده گی - تماس کردگی |
|||
اصغاء | گوش کردن، شنیدن، شنودن، گوش فرا دادن به صدایی، استماع |
|||
اصغر | کلمۀ عربی، به معنی کوچکتر - خورد تر - بیانگر مفهوم مقایسی - بحیث نام مردانه استعمال میشود |
|||
اصل | اَصِل- کلمۀ عربی، به معنی بیخ و بنیاد هر چیز - نسب و نژاد - ریشه و بنیاد هر چیز - شریف زاده ، مثلاً آدم اصل - هر چیز غیر تقلبی - رونوشت اصلی و طبیعی (نه کاپی یا تقلیدی)، مثلاً رنگ اصل. / هاشمیان |
|||
اصل موضوع | ریشه و بنیاد امر مورد بحث، بیخ و بن و اصول مطلبیکه در بارۀ آن بحث و صبحت میشود |
|||
اصلاً | کلمۀ عربی، به معنی اولاً - بدایتاً - در آغاز - در ابتدا - در اصل |
|||
اصلاح | تصحیح، تنقیح، غلط گیری، بهبود، بهتر سازى، اصلاح کاری - برطرف کردن عیب و ایراد چیزی، درست کردن- تراشیدن یا کوتاه کردن موی سر و صورت- برطرف کردن ایرادات نوشته، ویرایش کردن، این مقاله به اصلاح بیشتری نیاز دارد- از بین بردن اخلاق یا عادات بد کسی از طریق آموزش |
|||
اصلاح پذیر | ترکیب عربی و دری، به معنی قابل اصلاح - بهبودی پذیر - سازشگر - تصحیح پذیر. / هاشمیان |
|||
اصلاح پذیری | ترکیب عربی و دری ، به معنی قابلیت اصلاح - قابلیت سازش - قابلیت بهبودی داشتن و بهبودی یافتن. / هاشمیان |
|||
اصلاح جو | جویندهٔ اصلاح، اصلاح طلب، اصلاح خواه، خواهنده ٔ اصلاح |
|||
اصلاح طلب | ترکیب عربی، به معنی طرفدار جبنش - طرفدار تحول - ترقی خواه - طرفدار نهضت - گروه اصلاح طلب - اصلاح طلبان. / هاشمیان |
|||
اصلاح طلبی | ترکیب عربی و دری ، به معنی خواهان اصلاحات - خواهان تحول و ترقی - خواهان سازش |
|||
اصلاح ناپذیر | ترکیب عربی و دری، به معنی غیر قابل اصلاح - غیر قابل سازش |
|||
اصلاح ناپذیری | ترکیب عربی و دری، به معنی راه و روش بهبود ناپذیری - تغییر ناپذیری - سازش ناپذیری. / هاشمیان |
|||
اصلاحات | جمعِ اصلاح، تصحیحات، غلط گیری ها، بهبود سازی ها، بهتر سازى ها، اصلاح کاری ها - برطرف کردن عیب ها |
|||
اصلاحات ارضی | به مفهوم خاص یا سوسیالیستی اصلاحات اراضی عبارت از توزیع اراضی زمینداران بزرگ به دهاقین بی بضاعت و بی زمین می باشد. اما به مفهوم اقتصاد بازار عبارت از جمیع اقدامات عرض استفاده بهتر از زمین های بایر وخشک، علفچرها و افزایش مولدیت تصدی های زراعتی می باشد. این اصلاحات شامل فراهم آوری قرضه های مناست، ترویج تخم های بزری، بهبود وضع آبیاری، اعمار سرد خانه برای حفظ و گدامداری، میوجات و سبزی جات، فراهم آوری تأسیس فاریکات کانزرف محصولات زراعتی و انکشاف و ارتقای محصولات اشتقاقی زراعتی در یک کشور می باشد. |
|||
اصلاحی | ترکیب عربی و دری، به معنی بهبود پذیر - سازش پذیر - صلح پذیر. / هاشمیان |
|||
اصلاحیه | اِصلاحیَه- تصحیح، بازنویس، غلط گیرى، تادیب. به طور مثال: |
|||
اصلح | کلمۀ عربی است، سم تفضیل به معنی درست تر، درست ترین، شایسته تر و شایسته ترین است: |
|||
اصله | ||||
اصلی | ترکیب عربی و دری، به معنی حقیقی - واقعی - بنیادی- دست ناخورده و طبیعی. / هاشمیان |
|||
اصلیت | حقیقت، هویت، اصالت، ذات، اساس، بنیاد، شناخت، شناسائی، عینیت، نهاد، هستی، معنی، واقعیت، اصل وجود |
|||
اصم | کسی که شنوایی ندارد یعنی کر است و چیزی را شنیده نمیتواند. در لغت ضد سمیع است . کر را گویند. کر و ناشنوا. کر و سخن ناشنو. ج ، صُم ّ، صُمّان . کلیاوه ذوالصمم ، و صمم به معنی انسداد گوش و ثقل سمع است. فاقد تجویف صماخ . مؤنث- صَمّاء. ج ، صُم ّ. کری سخت، به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اصمات | اِصمات- خاموش شدن، خاموش کردن، خاموش گردانیدن. "اصمات" جمع صَمْت است و به معنای سکوت یا بیصدا بودن است. این کلمه به خصوص در متون دینی، فلسفی یا ادبی به معنای عدم وجود صدا یا خاموشی اشاره دارد. مثالها: در جلسه، اصمات مطلق حاکم بود و هیچکس صحبتی نکرد.شب در جنگل با اصمات خاصی همراه است که به آرامش محیط کمک می کند. |
|||
اصناف | جمع صنف، گروپ ها، گروه ها، صف ها، انواع، قسمت ها، برخ ها، دسته ها، رسته ها |
|||
اصنام | اَصنام- کلمۀ عربی، جمع /صنم/، به معنی بت ها - مجسمه هائیکه بدست انسان ساخته میشوند |
|||
اصهب | مؤنث صَهْباء، جمعِ آن صُهْب ـ میگون، هر چیز سرخ رنگ که به سپیدی تمایل کند |
|||
اصوات | کلمۀ عربی، جمع /صوت/، به معنی ، آواز ها - صدا ها - اصوات زبان = حروف زبان - علم الاصوات = فونالوجی |
|||
اصول | کلمۀ عربی، جمع /اصل/، به معنی عقاید - عناصر - روشها - شیوه ها - اسلوبها - قواعد- دساتیر- قوانین. / هاشمیان |
|||
اصول کاری | اُصول کاری- در عمومیات اصول کاری عبارت از ارزش های است که توسط کارمندان در یک اداره در نظر گرفته می شود. اصول کاری به اساس اخلاق و پرهیزکاری به هم استوار است. عبارت "اصول کاری" به مجموعهای از قواعد، روشها یا مبانی اشاره دارد که در انجام یک کار یا فعالیت خاص رعایت می شوند. این اصول میتوانند شامل استانداردهای اخلاقی، رویههای عملیاتی و روشهای مدیریتی باشند. |
|||
اصولاً | ترکیب عربی، به معنی مطابق به قاعده - قانون - روش -اسلوب - شیوه - دستور |
|||
اصولگرا | اُصولگَرا- بنیادگرا، وابسته به اصولات و قواعد، متعصب، سختگیر اصولمند |
|||
اصولی | اُصولی- ترکیب عربی و دری به معنی اساسی - مطابق به قواعد و قوانین موضوعه |
|||
اصولیت | اصل, قاعده, قاعده کلی, منشاء, مبداء, حقیقت |
|||
اصيل | اصلی، واقعی، پاک نژاد، نجیب ریشه دار، گوهری |
|||
اصیل | اَصیل- کلمۀ عربی، به معنی شریف زاده - متعلق به قوم یا نژاد بلند مرتبت - ذاتی - خالص - بحیث نام مردانه استعمال میشود - اصیلا نام زنانه است. / هاشمیان |
|||
اصیل زاده | ترکیب عربی و دری ، به معنی کسی که اصل و نسب عالی داشته باشد، شخص شریف زاده - شخص متعلق به خاندان، قوم یا نژاد بلند مرتبت. / هاشمیان |
|||
اضافات | جمعِ اضافه، اضافت ها، اضافه ها - در تداول زبان محاورۀ امروز، اضافات را بر اضافه حقوقها اطلاق کنند و گویند: اضافات را می پردازند. یا اضافات را تصویب کردند |
|||
اضافت | کلمۀ عربی، به معنی افزایش - زیادکردن - افزودن - به اصطلاح دستور زبان نسبت دادن یا ملحق کردن اسمی به اسم دیګر که اولی را مضاف و دومی را مضاف الیه گویند - کسرۀ اضافه که درتمام ترکیبات مِلکی ( اضافی - توصیفی)بکار می رود، مثلاً (کتابِ من، موترِمن، اسپِ من) بعد از واولهای به شکل /ی/ (آشنای من) - این کسره بعد از واول /الف/ در نوشتار (خانۀ من) ظاهر میشود. / هاشمیان |
|||
اضافه | زیاده از اندازه، باقی مانده، زیادی، افزودن چیزی به چیز دیگر - دستور زبان: در معنای "نسبت دادن چیزی یا کسی به چیز دیگر یا کس دیگر است |
|||
اضافه بار | ترکیب عربی و دری، بمعنی بار یَدَکی - بار اضافی که در سفر برده میشود - در سفر طیاره برای اضافه بار پول بیشتر پرداخته میشود. اضافه وزن ، اگر وزن باری کسی از حد لازم زیاد تر باشد |
|||
اضافه بست | موقوف شدن، برطرف شدن، بنابر تنقیص بست ها یا بخش های کاری ادارات و محلات کار مشمولین این بست ها برطرف میگردند |
|||
اضافه پردازی | اضافه روی, مبالغه آمیزی, اغراق آمیزی, بیش از حد در کاری غلو کردن |
|||
اضافه روی | مبالغه آمیزی, اغراق آمیزی, بیش از حد در کاری غلو کردن |
|||
اضافه گویی | اِطاله- به معنی طویل ساختن کلام، طولانی کردن بی جهت سخن، اطاله کلام |
|||
اضافه وزن | سنگین شدن وزن بدن به مقدار ۱۰٪ بیشتر از وزن ایده آل مورد درخواست را اضافه وزن گویند. و افزایش وزن بیش از ۲۰٪ را چاقی می نامند. |
|||
اضافه کاری | ترکیب عربی و دری، به معنی کار بیشتر از وقت معین کردن که برای آن مزد بیشتر پرداخته میشود. / هاشمیان |
|||
اضافی | ترکیب عربی و دری، به معنی افزونی - زاید از مقدار معین - فالتو -در دستور زبان - حالت اضافی |
|||
اضداد | اِضداد- جمع ضد الف- به معنی مخالف و ناساز و ناسازگار , و نیز اضداد کلماتی را گویندکه بر دو معنی متضاد دلالت دارند. ( اسم ) جمع ضد. چیز های مخالف و مغایر یکدیگر، آنان که با هم ناموافقند، حریف - تجمع اضداد = همه چیز بضد یکدیگر ب- در غضب شدن، خشمناک گردیدن، خشم گرفتن، خشمناک شدن, غضبناک گشتن (مصدر لازم) |
|||
اضرار / اَضرار | کلمۀ عربی، جمع /ضرر/، به معنی ضرر ها، خسارات - نقصانات - زیان ها ، صدمات، آزار ها، خدشه ها، لطمه ها، جریحه ها |
|||
اضرار / اِضرار | ضرر رسانیدن، گزند رساندن، به کسی زیان رساندن، نقص کسی را کردن، سبب نقص و ضرر کسی شدن |
|||
اضرع | اَضرُع- جمع ضِرع، ضعیفان، لاغران، نا توانان، کوچکان |
|||
اضطراب | اِضطِراب- لرزیدن، تپیدن، آشفتگی، بی تابی، بیقراری، بیم، پریشانی، ترس، تشویش، توهم، خوف، دغدغه، دلهره، (روانشناسی) پریشانی ذهن بر اثر ترسی مبهم |
|||
اضطرار | اِضطِرار- کلمۀ عربی، به معنی بیچاره گی - درمانده گی - ناچار شدن - نا آرامی - در تحت فشار قرار داشتن - حالت اضطرار = حالت ناآرامی عمومی - حالت ترس و خوف. / هاشمیان |
|||
اضطراراً | ترکیب عربی، به معنی در حالت درمانده گی - در تحت فشار - در حالت بیچاره گی - در حالت نا آرامی. / هاشمیان |
|||
اضطراری | ترکیب عربی و دری، به معنی بیچاره - درمانده - ناچار - تحت فشار |
|||
اضعاف / اَضعاف | مضاعفه، دو برابر ساختن، وسعت دادن، انکشاف دادن، یکی را دو کردن، افزون کردن، بسط دادن |
|||
اضعاف / اِضعاف | سُست کردن، ضعیف کردن، ناتوان ساختن، لاغر ساختن، کسی را کمزور کردن، کم دوام کردن |
|||
اضعف | ضعیفتر؛ سست تر و ناتوان تر |
|||
اضلاع | کلمۀ عربی، جمع /ضلع/، به معنی اضلاع یا ایالات، مثلاً اضلاع متحدۀ امریکا یا ایالات متحدۀ امریکا - در هندسه، متساوی الاضلاع = دارای ضلع های مساوی. / هاشمیان |
|||
اضم | با کسی دشمنی و خصومت کردن، به کسی آزار رسانیدن، کسی را رنج دادن |
|||
اضمحلال | اِضمِحلال- نیست شدن، نابود شدن، هلاکت، ازبین رفتن، تباه شدن، امحا، انحطاط، انهدام، خرابی، زوال، فروپاشی، فنا، محو، نابودی، نیستی، ویرانی |
|||
اطاعت | کلمۀ عربی، به معنی فرمانبرداری کردن - پیروی کردن - امر و هدایت بزرگان و بالا دستان را قبول کردن |
|||
اطاعت کورکورانه | ||||
اطاق | کلمۀ /اتاق / دیده شود - این کلمه ریشۀ ترکی دارد و در تحت نفوذ عربی که در
اکثر کتب به غلط با «طا» عربی نوشته شده / هاشمیان زبان ترکی مخرج <<ط>> ندارد بهتر است با حرف <<ت>> نوشته شود |
|||
اطالت | اطالَت- طول دادن چیزی را، دراز کردن و بدرازا کشیدن، اطاله کلام، رجوع به اطاله شود |
|||
اطاله | اِطاله- کلمۀ عربی، به معنی طویل ساختن - دراز کردن - کش کردن به منظور طویل ساختن - طولانی کردن، اضافه گویی، مثلاً اطاله کلام |
|||
اطباء | اَطِباء- جمع طبیب، داکتران، کسانی که بیماری ها را درمان میکنند، حکیمان، درمانگران |
|||
اطراح | دور افگندن، دور انداختن، خارج کردن، دور کردن، از خود دور کردن |
|||
اطراف | جمع طرف، |
|||
اطراف و جوانب | ترکیب عربی ، به معنی دورادور و گوشه ها - چهار طرف |
|||
اطرافی | ترکیب عربی و دری، به معنی شخصیکه در بیرون شهر و در دهات زندگی میکند، مثلاً دختران دهاتی. / هاشمیان |
|||
اطرافیان | الف - ترکیب عربی و دری، جمع /اطرافی/، به معنی مردمان دور و پیش، دوست و آشنا و اقوام و خویشاوندان، همسایگان و و همنشینان. |
|||
اطرافیون | جمع /اطرافی/، اطرافیان، به معنی مردمان دور و پیش، دوست و آشنا و اقوام و خویشاوندان، همسایگان و و همنشینان |
|||
اطراق | اُطراق- اسکان، اقامت، توقف، توقف کردن کاروان، شب ماندن در میانه راه |
|||
اطریش | اُتریش نام یکی از ممالک اروپائی است و نام دیگرش آستریا و نمسه است، کلمۀ /اتریش/ دیده شود. "اطریش" نام کشور "اتریش" (Austria) است. اتریش یک کشور واقع در اروپای مرکزی است که به خاطر تاریخ غنی، فرهنگ موسیقی، و مناظر طبیعی زیبایش شناخته می شود. پایتخت اتریش، شهر وین (Vienna)، یکی از مراکز فرهنگی و تاریخی مهم اروپا به شمار می رود. |
|||
اطریشی | هر چیزیکه به کشور اطریش (اتریش) تعلق داشته باشد، مردم - پیداوار - تولیدات، کلمۀ /اتریشی/ دیده شود. |
|||
اطعام | تغذیه، خورانیدن، طعامدادن، غذادادن، خورانیدن کسی را، طعام دادن، به غذا واداشتن، طمعه دادن به کسی |
|||
اطعمه | اَتعِمَه- کلمۀ عربی، جمع/طعام/، به معنی غذا و هر چه قابل خوردن باشد |
|||
اطفاء | فرونشاندن آتش تا سرد شدن، از میان بردن لهیب آتش و خاموش کردن آتش، فرونشاندن آتش، فروکشتن آتش، مؤنث آن اطفایۀ |
|||
اطفائیه | کلمۀ عربی، به معنی خاموش ساختن آتش - عمله و تجهیزات اطفائیه |
|||
اطفال | کلمۀ عربی، جمع /طفل/، به معنی خردسالان، فرزندان خردسال، کودکان نابالغ |
|||
اطفای حریق | خاموش ساختن آتش. "اطفای حریق" به معنای خاموش کردن آتش یا مقابله با حریق است. این واژه به مجموعه اقداماتی اشاره دارد که برای کنترل و خاموش کردن آتش در مواقع آتشسوزی انجام میشود. |
|||
اطفاییه | کلمۀ عربی، به معنی خاموش ساختن آتش - عمله و تجهیزات اطفائیه |
|||
اطلاع | اِطلاع- واقف گردیدن، آگاه شدن آگاهی، خبر، شناسائی، علم، معرفت، وقوف، جمعِ آن اطلاعات میباشد |
|||
اطلاع رسانی | مطلع ساختن، خبر دادن، خبر رسانی، واقف ساختن، آگاهی، آگاه گرداندن، جمع آن اطلاعات |
|||
اطلاعات | طلاعات به دادهها، مطالب و جزئیاتی اشاره دارد، که به صورت سازماندهی شده و منسجم، دانش و درک را ایجاد می کنند. اطلاعات به دادههایی اطلاق میشود که به شکلی منسجم و مفهومی ترتیب داده شدهاند، تا معنا و مفهومی خاصی را منتقل کنند |
|||
اطلاعات جنگی | استخبارات محاربوی، آگاهی های نظامی، اخبار نظامی و عسکری، اخبار جنگی |
|||
اطلاعیه | کلمۀ عربی، به معنی آگاهی نامه - ورقۀ رسمی که در دوائر برای تکثیر اطلاعات به کار میرود. که امروز همه دیجیتال شده اند و کمتر در دفاتر از همچو اطلاعیه ها استفاده میشود. / هاشمیان |
|||
اطلاق | اِطلاق- کلمۀ عربی جمع طلق |
|||
اطلال | اَطلال- جمعِ طَلَل، آنچه از عمارت و بنا، برپا مانده باشد - آثار بجا مانده از خانه ها و بنا های خراب شده |
|||
اطلس | مٲخوذ از لاتین، ترجمه ای از کلمۀ لاتین /اتلانیک/ به زبان عربی الف- به معنی شفاف و درخشان که به بحر اطلس (اتلانتیک) اطلاق میشود ب- پارچۀ نرم، لشم و با درخشش که برای لباس زنانه و پوش لحاف و غیره به کار میرود. یا نوع تکۀ جلادار، تکۀ نرم بل بلی و جل جلی، تکۀ بسیار لشم و ملایم و جلادار مانند ساتن ج- کتاب یا مجموعه ای که درآن نقشۀ کشور های جهان یا نقشۀ سرکها و شوارع درج میباشد د- نام کوهای اطلس در کشور های مراکش و الجزیره |
|||
اطلسی | ترکیب عربی و دری ، به معنی آنچه از تکۀ اطلس ساخته شده است - اطلس مانند |
|||
اطمينان | تردید نداشتن در مورد چیزی، اعتماد، ایمان، تکیه، ثقه، خاطر جمعی، وثوق، یقین |
|||
اطمینان | کلمۀ عربی، به معنی خاطر جمعی - آسودگی خاطر - رفع تشویش - آرام شدن - طمانیت . این کلمه به حالت یا احساس اعتماد کامل به چیزی یا کسی اشاره دارد، |
|||
اطمینان بخش | قابل اطمینان، چیزی که دارای اطمینان پذیری یا قابلیت اطمینان است |
|||
اطناب / اَطناب | جمعِ طُنُب، ریسمان ها، بند ها |
|||
اطناب / اِطناب | کلمۀ عربی، به معنی طولانی - دراز نویسی - پُرنویسی - پُرگویی - اطاله - تفصیل، مقابل / اختصار، اقتصار |
|||
اطواب | جمع طوب یعنی خشت. خشت ها |
|||
اطوار | کلمۀ عربی، جمع /طور/، به معنی عادات - سلوک - راه و روش = عادات و اطوار. / هاشمیان |
|||
اطیاب | اَطیاب- جمعِ طیب، چیزی را طیب و خوش. کلمهٔ "اطیاب" (یا "اطایب") در عربی به معنای "خوشبو" یا "عطرآگین" استفاده می شود. این کلمه معمولاً به عطرها یا بوهایی اشاره دارد که خوشایند و دلپذیر هستند. |
|||
اظلال / اَظلال | جمع ظل - سایه ها، نسار ها، نش ها، سبح ها |
|||
اظلال / اِظلال | تحت شعاع قرار دادن، سایه افگندن، نسار انداختن، شبح افگندن، نش انداختن |
|||
اظلام | اَظالِم- تاریک شدن، در تاریکی درآمدن، تاریک گردیدن. این کلمه نیز به معنای تاریکی یا نقاطی که نور نیست استفاده می شود |
|||
اظنان | متهم ساختن، اتهام بستن به کسی، مظنون ساختن، مورد شک قرار دادن، تهمت بستن |
|||
اظهار | جمع ظُهر، |
|||
اظهار ادب | ادب نمودن، احترام کردن، احترام و ادب نشان دادن، و رجوع به اظهار و اظهار کردن شود |
|||
اظهار اشتیاق | علاقه نشان دادن به کسی یا چیزی، دلبستگی و شوق خویش نشان دادن |
|||
اظهار خرسندی | خوشی نمودن، شادی و خوشی را آشکار ساختن، خوشی نشان دادن |
|||
اظهار خصومت | دشمنی نمودن و دشمنی آشکار کردن |
|||
اظهار عجز | نمودن ناتوانی، نشان دادن زبونی، پیدا ساختن عجز |
|||
اظهار مضمر | نزد بلغا آن است که شعری گفته شود بر وجهی که از حروف کلامی مخصوص، و
یا از جمله ٔ حروف تهجی، هرچه شخصی در ضمیر خود گیرد، چون مصراع مصراع یا بیت بیت
آن شعر بخوانند و از آن شخص پرسند که آن حرف در اینجا هست یا نه، و آن کس معین
نماید معلوم شود که کدام حرف است ، موافق قاعده ای که مقرر کرده اند. مثال آنچه از
کلام مخصوص حرفی در خاطر کنند حرفی که در این مصراع : آن شاه بتان نمود با حسن جمال شد هوش دلم چو جلوه گر شد معشوق |
|||
اظهار نامه | ترکیب عربی و دری، به معنی اقرار نامه - یک فورمه یا جدول رسمی است که در گمرکات - دفاتر تکس و مالیات خانه پری و ارائه میشود. / هاشمیان |
|||
اظهاریه | ورقه ای که مقصدی را در آن بیان کنند. نشریه ای که به منظور آگاهی مردم اعلان کنند |
|||
اظهر | کلمۀ عربی، به معنی روشن تر، نمایان تر، ظاهر تر، مثلاً اظهر من الشمس = روشن تر از آفتاب. / هاشمیان |
|||
اظهر من الشمس | ترکیب عربی، به معنی روشن تر از آفتاب - نمایان - معلوم دار |
|||
اظھاريه | اِظهاریَه- ورقه یا مکتوبی که کسی اظهارات شخصی خویش را برای مقامات بالای دولتی یا رسمی را در آن نویسد (اسم مؤنث) |
|||
اعاده | کلمۀ عربی، به معنی باز گردانیدن - پس دادن - تأمین کردن ، بازگردانی، بازگشت، تکرار، جبران، مثلاً اعادۀ نظم و آرامش یا اعادۀ حیثیت. / هاشمیان |
|||
اعاذنالله | خدای ما را پناه دهد. عبارت "اعاذنالله" به معنای "ما را خدا حفظ کند" یا "ما را خدا نگه دارد" استفاده می شود. این عبارت به معنای آرزوی حفظ و حمایت از خود در مواجهه با مشکلات، خطرات یا سختیها اشاره دارد. افراد ممکن است از این عبارت برای بیان آرزوی خوبی برای خود یا دیگران در مواجهه با چلنجها و خطرات استفاده کنند. این عبارت نمایانگر تمنایی از خداوند برای حفظ و نجات است و در فرهنگهای مختلف به عنوان یک عبارت دینی و معنوی مورد استفاده قرار می گیرد. |
|||
اعاشه | کلمۀ عربی، به معنی غذا و خوراکه باب فراهم آوردن - وسایل معیشت را تأمین کردن - ارتزاق - گذران - معاش - معیشت، اعاشۀ عساکر = غذا و خوراک برای عساکر. / هاشمیان |
|||
اعاشه و اباته | ترکیب عربی ، به معنی خوراک و مسکن - این اصطلاح را در انگلیسی =روم و برود گویند که به قسم یک لوحه درهمه هوتل ها وموتل ها در امریکا و انگلستان نصب میباشد- در افغانستان /اعاشه و اباته/ بیشتر در امور نظامی استعمال میشود که برای عساکر محل سکونت و غذا تأمین میکنند |
|||
اعاظم | کلمۀ عربی، جمع /اعظم/، به معنی اشخاص دارای مقامات و رتبه های بلند - اشخاص بزرگ ومقتدر، مثلاً صدراعظم |
|||
اعانت | کلمۀ عربی، به معنی کمک - امداد - معاونت - اعانه - مدد - یاری - در زبان دری با املاء و تلفظ /اعانه/ رائج میباشد. / هاشمیان |
|||
اعانه | اِعانَه- کلمۀ عربی ، به معنی امداد، کمک، معاونت - در عربی /اعانة/ نوشته میشود - اعانه دادن - اعانه جمع کردن - اعانه گرفتن. / هاشمیان کلمهٔ "اعانه" به معنای "کمک مالی" یا "پشتیبانی مالی" است و معمولاً برای توصیف مبلغی که به منظور یاری رساندن به شخص، گروه، یا سازمانی به طور داوطلبانه و بدون انتظار بازپرداخت، ارائه می شود، استفاده میشود. اعانه می تواند به صورت نقدی، کالایی، یا خدماتی باشد و معمولاً در زمینههای خیریه، حمایت از نیازمندان، و کمک به پروژههای اجتماعی و انساندوستانه به کار میرود. |
|||
اعتبار | ارج، ارزش، آبرو، حیثیت، شرف، عرض، قدر، منزلت، نام ، پندگیری، عبرت، پشتوانه، سندیت، وجهه ، تاثیر، نفوذ، تنخواه، سرمایه، مایه، اطمینان، اعتماد |
|||
اعتبار نامه | ترکیب عربی و دری، به معنی سند اعتبار - سند ارزش و اهمیت یک شخص - سندیکه سفرای مملکت برای معرفی مقام و صلاحیت خود به زعیم کشور بیگانه تقدیم میکنند- دربانک ها به حیث سند کریدیت، ثبوت پشتوانۀ پول و ثروت به کار میرود. / هاشمیان |
|||
اعتباری | ترکیب عربی و دری، به معنی شخص قابل اعتماد - قابل اطمینان - قابل اهمیت و ارزش |
|||
اعتدال | کلمۀ عربی، به معنی میانه روی - در حد وسط قرار داشتن - برابر شدن - تعادل میانه روی - اعتدال هوا - اعتدال مزاج - اعتدال شب و روز - اعتدال خزانی (خریفی) -اعتدال بهاری (ربیعی). / هاشمیان |
|||
اعتدالی | منسوب به اعتدال، ترکیب عربی و دری، به معنی میانه رو - معتدل - ملایم، منسوخ |
|||
اعتذار | الف- عذر، زاری، بخشش خواستن، بهانه طلبی، پوزش، معذرت خواستن، عذرخواهی، معذرت، عذر آوردن و بسود خود احتجاج کردن |
|||
اعتذارنامه | معذرتنامه، پوزشنامه، کاغذ معذرت. "اِعتِذارنامه" به نامهای گفته می شود که در آن نویسنده بهطور رسمی از کسی عذرخواهی میکند. این نامه معمولاً به منظور پذیرش اشتباه، ابراز پشیمانی، و درخواست بخشش نوشته می شود. اعتذارنامهها در موقعیتهای مختلفی از جمله مسائل شخصی، حرفهای، و رسمی به کار می روند. |
|||
اعتذاری | عذر خواهی، پوزش آمیز، معذرت خواهی |
|||
اعتراض | اِعتِراض- کلمۀ عربی، به معنی عیب گرفتن، ایراد کردن، به طور جدی رد کردن، اعتراض رسمی یا اعتراض قانونی. / هاشمیان. |
|||
اعتراضات | جمعِ اعتراض، ایرادها. عیب جویی ها، رجوع به اعتراض شود |
|||
اعتراضیه | کلمۀ اعتراضیه، به سند یا ادعایی اطلاق می شود که در آن اعتراض علیه کسی یا عملی، نوشته یا گفته شده باشد. اعتراضیه در اصل عصیان است در برابر بی انصافی ها ، مخالفت است در برابر گفته ها واعمال نامشروع اجتماعی |
|||
اعتراف | اِعتِراف- اظهار و اقرار علنی, اظهار اشکار، ابراز، اذعان، اظهار، افشاء، اقرار، بیان، تصدیق، خستو، مقر - اقرار کردن کسی به گناه یا جرمی که مرتکب شده |
|||
اعتراف نامه | اقرار خط، اذعان نامه |
|||
اعتراف کردن | قرار کردن، مقر شدن، معترف شدن، اذعان کردن، تصدیق کردن- اقرار کردن کسی به گناه یا جرمی که مرتکب شده |
|||
اعترافات | جمع اعتراف، اقرارات و اظهارات علنی و آشکارا، اقرار ها، اعتراف ها، قبول کردن ها |
|||
اعترافانه | اظهارانه، بر بنیاد اقرار، تصدیقانه، در حال اعتراف |
|||
اعتزال | عزلت گزیدن؛ گوشهنشین شدن، کنارهگیری کردن؛ به یک سو شدن؛ گوشهگیری؛ گوشهنشینی |
|||
اعتصاب | اِعتِصاب- خودداری از کار یا خوراک به منظور رسیدن به هدفی خاص، دست از کار کشیدن گروهی از کارگران یا کارمندان برای اعتراض یا رسیدن به هدفی خاص |
|||
اعتصابات | جمع اعتصاب - دست از کار کشیدنها و گرد هم آمدنهای مردم یا یک طبقه ٔ خاصی بمنظور رسیدن بهدفی از قبیل تقلیل ساعات کار یا بالا بردن مزد و نظائر آنها. |
|||
اعتصابی | ترکیب عربی و دری ، به معنی اعتصاب کننده - شخصیکه اعتصاب را حمایت کند یا دامن زند - همه مسایل مربوط به اعتصاب. / هاشمیان |
|||
اعتصام | الف- به معنی دوری جستن از گناه - احتراز از گناه و بی قانونی |
|||
اعتصامی | منسوب به اعتصام، ترکیب عربی ودری، به معنی گریزنده از معصیت و گناه - شخص مؤمن و متقی - چنگ زدن به منظور کسب مطلوب. / هاشمیان |
|||
اعتضاد | اِعتِضاد- یاری کردن، مدد کردن، بازوی کسی را گرفتن، کمک خواستن از کسی و قوت یافتن |
|||
اعتقاد | کلمۀ عربی، به معنی باور، یقین، عقیده داشتن - باور کردن - ایمان داشتن - یقین کردن |
|||
اعتقادات | جمعِ اعتقاد، باور ها عقیده پنداشت - چیز هایی که یک فرد باور دارد که وجود دارند را اعتقادات آن فرد گویند. اگر کسی اعتقاد داشته باشد معتقد است |
|||
اعتقادی | ترکیب عربی و دری، به معنی قابل اعتقاد - باور کردنی - مربوط به عقیده، ایمان و باور مردم |
|||
اعتلاء | برتری، پیشرفت، ترفیع، ترقی، تعالی، توسعه، بهبود |
|||
اعتلال | الف - علت داشتن |
|||
اعتلای مقام | بالا بردن مقام و رتبه |
|||
اعتماد | کلمۀ عربی، به معنی اتکا کرده - تکیه کردن به کسی - اطمینان کردن - سپردن - وثوق، اتکاء، استظهار، استواری، اطمینان، پشتگرمی، تکیه، توکل، ثقه، دلگرمی |
|||
اعتماد به نفس | ترکیب عربی و دری، به معنی بالای خود اطمینان داشتن - بالای خود متکی بودن -درعزم و ارادۀ خود استوار بودن. / هاشمیان |
|||
اعتماد سازی | هر امریکه بر اساس و تضمین سامان یافته باشد یا ایجاد شده باشد آنرا نوع اعتماد سازی گویند. یعنی : پرورش اعتماد در تمام امور: مثل اتکاء سازی، ثقه سازی، مطمئن سازی، متکی سازی، اطمینان کاری، درست کاری و اساس سازی که اعتماد مردم و جامعه را به خود جلب کند. این اعتماد سازی در تمام امور میتواند کار ساز باشد مثلاًً در زندگی عادی و اجتماعی، فرهنگی اقتصادی، سیاسی وغیره. |
|||
اعتماد نامه | ترکیب عربی و دری، به معنی اعتبار نامه - سندیکه از جانب پادشاهان و رؤسای دولت به منظور معرفی سفیران کشور به دولتهای متحابه صادر میشود. / هاشمیان |
|||
اعتمادی | ترکیب عربی و دری، به معنی شخص قابل اعتماد - قابل اطمینان - قابل اهمیت و ارزش - به حیث تخلص نیز استعمال میشود- دو صدراعظم افغانستان مرحومین عبدالقدوس خان (اعتمادالدوله) و نواسه اش نور احمد (اعتمادی) تخلص میکردند. / هاشمیان |
|||
اعتمید | اَعتَمید- - عتماد، اتکاء، اطمینان، باور، تکیه کردن بر پشت و وثوق و اطمینان. همان اعتماد است که در دری (الف) ممال به (ی) شده است. "اَعتَمید" به معنای "اعتماد کردن" یا "اتکاء کردن" است و به حالتی اشاره دارد که فرد به شخص یا چیزی اطمینان دارد و بر آن تکیه می کند. این کلمه به خصوص در متون ادبی و رسمی به کار میرود و می تواند به مفهوم اعتماد به دیگران، منابع، یا اطلاعات اشاره داشته باشد. |
|||
اعتناء | توجه، نظرداشتن، اهتمام ورزیدن به کاری، توجه داشتن به کسی یا کاری |
|||
اعتکار | بازگردیدن بر چیزی، حمله کردن و میل نمودن بر چیزی، عَکر. عُکور، با هم آمیختن قوم در حرب، با هم آمیختن قوم در جنگ، با هم در هم آمیختن لشکریان در جنگ |
|||
اعتکاف | کلمۀ عربی ، به معنی اعتزال، خلوت، عزلت، عزلت گزینی، گوشه گیری، در یک جا باقی ماندن - گوشه نشینی در مسجد یا جای دیگر بمنظور عبادت. / هاشمیان |
|||
اعتیاد | کلمۀ عربی، به معنی عادت کردن - خوگرفتن - معتاد شدن، وابسته شده، دلبستگی شدید |
|||
اعتیاص | اِعتیاص- مشکل شدن، دشواری، کاری بر کسی سعب شدن |
|||
اعجاب | اِعجاب- کلمۀ عربی، به معنی تحسین، تعجب، حیرت، شگفتی، عجیب دانستن - بشگفت آوردن - تعجب - خودبینی |
|||
اعجاب آمیز | ترکیب عربی و دری، به معنی اعجاب انگیز- اعجاب آور- تعجب آور |
|||
اعجاب آور | اعجاب انگیز- شگفت آور- تعجب آور - حیرت انگیز ، متعجب کننده |
|||
اعجاب انگیز | اعجاب آور- شگفت آور- تعجب آور - حیرت انگیز ، متعجب کننده |
|||
اعجاز | الف- معجزه، معجزه آفریدن، تعجب آور, چیز شگفت انگیز , شگفتی، بی مانندی و غیر قابل تقلید بودن متن قران، اعجاز قران است |
|||
اعجام | اِعجام- کلمۀ عربی، به معنی تنقیط - نقطه گذاری - گذاشتن نقطه ها و علامات مشخصه بدور حروف الفبا - اشارات اعجامیه اصول تنقیطی بود که در دهۀ دوم و سوم قرن بیستم رایج بود |
|||
اعجوبه | اُعجُوبَه- شگفت آور، شگفت انگیز، نادره - . چیزی یا کسی که با توانائی ها و خصوصیات اش مردم را به تعجب اندازد، شخص عجیب، جمع آن اعاجیب |
|||
اعداء | ج ِ عدو،
به معنی دشمن که مفرد و مثنی و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است و گاه
به این صورت جمع بندند چنانکه کلمۀ اعداء را به «اعاد» جمعبندی کنند که جمع
الجمع باشد. خلاف صَدیق، واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است و گاه
از آن جمع و تثنیه و تأنیث سازند و اَعادی جمع الجمع است. در لسان
دری به معنی دشمنان است. در بعضی حالات مثلاً در شعر بدون همزۀ اخیر
مینویسند. |
|||
اعداد / اَعداد | کلمۀ عربی، جمع /عدد/ |
|||
اعداد / اِعداد | بسیج کردن، آماده کردن، تیار کردن، مهیا ساختن، حاضر ساختن |
|||
اعداد رومی | جمع عدد رومی، شماره ها، ارقام، عدد های رومی، رجوع شود به عدد رومی |
|||
اعداد عربی | ترکیب عربی، به معنی نمراتی که در کشور های عربی و غربی و در جهان رائج است /۱-۲-۳-۴-۵-۶-۷-۸-۹-۱۰ |
|||
اعدام | اِعدام- کلمۀ عربی، به معنی کشتن - به قتل رساندن - معدوم کردن. کشتن کسی به عنوان مجازات / هاشمیان |
|||
اعذار / اَعذار | جمع عُذر - به معنی عذر ها، بهانه ها، حجت ها، دلایل، پوزش ها، معذرت ها و یا معاذیر |
|||
اعذار / اِعذار | عذر آوردن، معذرت خواستن، پوزش خواستن، بخشش خواستن، اشتباه خود را قبول کردن، عذر آشکار کردن، پوزش را نمایان کردن، عذر درست آوردن، بهانۀ کسی درست ثابت شدن |
|||
اعراب / اَعراب | به فتح الف ، اَعراب = به جمع عرب یعنی عرب ها، جمع از انسان های عرب مساوی است به اعراب. به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اعراب / اِعراب | اِعراب به کسر الف به معنی وضاحت دادن کلمه ها هم برای معنی و هم برای تلفظ درست (یا نشانه ها) در لغت به معنی واضح ساختن، به منظور بیان زیبا و با فصاحت و به منظور ظاهر کردن اصل معانی و تلفظ درست است، آشکارا کردن، واضح و روشن گردانیدن، آشکارا و روشن ساختن، تصحیح کردن، نیکو ساختن و واضح گفتن کلام، در سخن لحن نکردن. در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم *** حال رخ برهنۀ ایمان شناسمش (خاقانی ) گر نبود جمله را اِعراب ونظم *** کی شناسی فرق بین جُنگ و جَنگ ( مسعود فارانی ) |
|||
اعرابگذاری | اِعرابگُذاری- "اعرابگذاری"نشانهگذاری حروف در زبانهای عربی و دری/فارسی اشاره دارد تا تلفظ دقیق کلمات مشخص شود. اعرابگذاری شامل استفاده از علائم کوچکی مانند زبر (فَتْحه)، زیر (کَسْره)، پیش (ضَمّه) و دیگر نشانهها مانند تشدید، سکون، و مد است. این نشانهها معمولاً برای کمک به خواندن و تلفظ درست متون به کار می روند، |
|||
اعرابی | کلمۀ عربی، مفرد /اعراب/، به معنی بادیه نشین، کوچی، عرب صحرا نشین -عرب بدوی- بیابان نشین، دشت نشین |
|||
اعراش | جمعِ عرش، لطفاً به کلمهٔ «عرش» مراجعه شود |
|||
اعراض / اَعراض | کلمۀ عربی، جمع /عرض/، به معنی متاع - کالا- چیزی که دوام وبقا نداشته باشد - یکنوع بیماری و ناخوشی |
|||
اعراض / اِعراض | کلمۀ عربی، به معنی اجتناب کردن، پرهیزکردن، دوری جستن انصراف، پشت کردن، رویگردانی، ضدیت، مخالفت |
|||
اعرج | اًعراج- کلمۀ عربی، به معنی لنگیدن - لنگ لنگ راه رفتن - لنگ لنگان - کسی که پایش لنگ باشد- عَرَج نیزخوانده میشود |
|||
اعزاز | کلمهٔ عربی، به معنی افتخار - احترام - عزت دادن - گرامی داشتن -عزیز شمردن - احترام، اکرام، بزرگداشت، پاس، حرمت، گرامیداشت، مقابل / استخفاف |
|||
اعزام | اِعزام- کلمۀ عربی، به معنی فرستادن، روانه کردن - گسیل داشتن - شخصی را بجایی فرستادن |
|||
اعزامی | ترکیب عربی و دری، به معنی روانه شده - گسیل شده - فرستاده شده- در ترکیباتی از قبیل هیئت اعزامی - قوای اعزامی - نیرو های اعزامی استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اعزه | کلمۀ عربی، جمع /عزیز/، به معنی مردم سرشناس - مردم عزتمند - معتبرین - ارجمندان ، گرانمایگان ، بزرگواران - اصطلاح اعزه و معاریف شهر رایج است. / هاشمیان |
|||
اعشار | کلمۀ عربی، جمع /عشر/، به معنی یک دهم - ده یک هر چیزی- ده تا ده تا شمردن. / هاشمیان |
|||
اعشاری | ترکیب عربی و دری، به معنی ده یکم - هر چیز مربوط به اعشار، مثلاً کسر اعشاری. / هاشمیان |
|||
اعشاریه | در ریاضی ده یک، دهم حصه، یک دهم را اعشاریه گویند |
|||
اعصاب | کلمۀ عربی، جمع /عصب/، به معنی رشته های دراز سفید رنگ که از دماغ و نخاع خارج و در میان عضلات بدن منتشر شده اند -در اصطلاحاتی از قبیل درد اعصاب - ضعف اعصاب - سیستم اعصاب (سیستم عصبی )- ورم اعصاب و غیره استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اعصار | کلمۀ عربی، جمع /عصر/، به معنی زمانه ها - دوره ها - روزگار ها - /عصر/ در اصطلاح عوام ساعات نزدیک بشام - وقت دیگر. / هاشمیان |
|||
اعضاء | جمع عضو،| |
|||
اعطاء | کلمۀ عربی، به معنی بخشیدن - تقدیم کردن - رایگان دادن - عطا کردن - اصطلاح عطایت به لقایت |
|||
اعطاء کردن | تفویض کردن، دادن، بخشیدن، امتیازی به کسی دادن، بخشش کردن. عبارت «اعطاء کردن» به معنای دادن یا ارائه چیزی به کسی است، معمولاً بهطور رسمی یا با نیت خیرخواهانه. این کلمه بیشتر در موقعیتهای رسمی یا ادبی برای توصیف عمل دادن چیزی به دیگران، مثل جوایز، هدایا، یا امتیازات، به کار می رود. |
|||
اعظام | اِعظام- بزرگ کردن و بزرگ داشتن، بزرگ گردانیدن .بزرگ داشتن، عظمت گذاشتن و بزرگ داشتن کسی را، به بزرگی صفت کردن، بزرگ دیدن کسی را، اکرام، بزرگداشت، تبجیل، تجلیل، تکریم |
|||
اعظم | کلمۀ عربی، به معنی بزرگ - بزرگتر - به حیث نام مردانه مثل - (محمد اعظم - اعظم گل) و یا به حیث تخلص هم استعمال میشود. اسم اعظم یکی از نام های خداوند است که
درین قسمت روایات مختلف وجود دارد. زیرا اصلیت اسم اعظم تا امروز در آیات
قرآن کریم به وضاحت شناخته نشده است. گفته می شود که کرامات اسم اعظم در
چندین آیت نهفته است |
|||
اعقاب | کلمۀ عربی، جمع /عقب/، به معنی فرزندان - بازماندگان -اخلاف. / هاشمیان |
|||
اعلاء | کلمۀ عربی، به معنی بلند گردانیدن - بالا بردن - رفعت قایل شدن، برتر، برجسته، عالی، ممتاز، نفیس مثلاً اعلای کلمة الله |
|||
اعلام / اِعلام | آگاه کردن، باخبر ساختن، آگاه گردانیدن، واقف گردانیدن، مطلع ساخت |
|||
اعلام / اَعلام | کلمۀ عربی، جمع /عَلَم/، به معنی بیرق، درفش، پرچم، نشان، نشانه، علامه، - /عَلَم/، طوغ، پیشوا و بزرگ قوم مثلاً طوغ علم مبارک شاه اولیا |
|||
اعلامیه | اِعلامیَه- کلمۀ عربی، مونث /اعلامی/، به معنی اعلان نمودن - اطلاع دادن - خبردادن - ورقه ای که ازطرف دولت یا احزاب منتشرشود و مطلبی را به اطلاع مردم برساند |
|||
اعلان | اِعلان- کلمۀ عربی، به معنی علنی کردن، نشر کردن، انتشار دادن، آشکار ساختن - ظاهر ساختن - مطلبی را به مردم رساندن - آگهی یا ورقۀ چاپی که بوسیلۀ آن مطلبی را به مردم برسانند -اعلانات تجارتی - اعلان فوتی - اعلان داوطلبی وغیره. / هاشمیان |
|||
اعلان کردن | علنی کردن، آشکارا کردن، ظاهر کردن، اعلام کردن، اظهار کردن، آگهی کردن. |
|||
اعلانات | جمعِ «اعلان»، "اعلانات" به معنای اطلاعات عمومی یا آگهیها است که بهمنظور اطلاعرسانی به عموم یا گروه خاصی منتشر می شود. این کلمه به مجموعهای از اطلاعیهها، آگهیها، یا پیامهایی اشاره دارد که به صورت مکتوب، دیجیتال، یا شفاهی منتشر میشود تا اطلاعات مهم را به افراد منتقل کند. |
|||
اعلم | اَعلَم- کلمۀ عربی، به معنی عالم تر - دانشمند تر. اعلم به معنای داناتر یا آگاهتر است و معمولاً به عنوان صفتی برای توصیف فردی که دانش یا آگاهی بیشتری نسبت به موضوعی خاص دارد، به کار میرود. این کلمه در زمینههای مختلف، به خصوص در مباحث علمی، دینی، و فلسفی، مورد استفاده قرار می گیرد. |
|||
اعلی | الف - برتر، بلندتر، برگزیده از هر چیز - کلمۀ عربی است که با الف مقصوره و یا کوتاه شده بالای «ی» غیر ملفوظ نوشته میشود . |
|||
اعلیحضرت / اعلی حضرت | ترکیب عربی، به معنی شخصیت بلند مرتبت، برتر پیشگاه . بزرگ پیشگاه، از القاب پادشاه است |
|||
اعم | اَعم- گروه بسیار، جماعت زیاد و انبوه ، کثرت چیزی یا قومی یا گروهی، درشت و سطبر از هر چیزی زیاد بودن |
|||
اعمار | اِعمار- کلمۀ عربی، به معنی تعمیر کردن - آباد کردن -عمارت ساختن |
|||
اعمار مجدد | آباد کردن دوباره جای تخیب شده، محلی تخریب شده را دوباره آباد کردن |
|||
اعماق | اَعماق- کلمۀ عربی، جمع /عمق/، به معنی پایان و تحت هر چیز - چقوری ها - عمیق ترین و چقور ترین قسمت هرچیز، مثلاً اعماق بحر |
|||
اعمال / اَعمال | جمع عمل، به کلمهٔ «عمل» مراجعه شود |
|||
اعمال / اَعمال | کلمۀ عربی، جمع /عمل/ به معنی کار ها، کردارها، اطوار، شغل ها، فعالیت ها، پیشه ها، در ریاضی، مثلاً اعمال اربعه یا عملیۀ اربعه. در قدیم به معنی /نواحی/ استعمال میشد، مثلاً احمد از اعمال بخارا بود |
|||
اعمال / اِعمال | کلمۀ عربی، به معنی به کار بردن، استعمال کردن، عملی کردن، کار بستن، کارفرمودن، تجبر، در اصطلاحاتی از قبیل اعمال زور (قوه)- اعمال نفوذ به کار میرود |
|||
اعمالنامه | یادداشتی از کرکتر و عملکرد انسان، در دین اسلام گویند ملکین در جناحین راست و چپ انسان همه روزه مصروف نوشتن اعمال نیک وبد انسانها میباشند که همان را نامه اعمال گویند |
|||
اعمام | کلمۀ عربی، جمع/عم/، به معنی عمو زاده ها - ترکیب عربی /بنی اعمام/ به معنی پسران کاکا. / هاشمیان |
|||
اعمی | کلمۀ عربی، به معنی نابینا - کور، که دیده نمی تواند، بی چشم |
|||
اعناق | جمع عُنق. تنگنا ها، راه های باریک، دره، رجوع شود به عنق |
|||
اعنی | کلمۀ فعل که در تفسیر و توضیح مطلبی می گویند. یعنی چنین قصد می کنم و مراد میدارم |
|||
اعوان | جمعِ عَون، یاران، مددکاران و یاوران پشتیبانان و یاری گران، حامیان |
|||
اعوذ بالله | پناه میبرم به خدای یگانه. عبارت "أعوذ بالله" به معنای "پناه می برم به خدا" یا "از خدا پناه میجویم" استفاده می شود. این عبارت به معنای درخواست حمایت و حفاظت از سوی خداوند است. |
|||
اعور | کلمۀ عربی، به معنی یک چشم، شخیصکه یک چشم بینا داشته باشد، رودۀ کور. / هاشمیان |
|||
اعیاد | کلمۀ عربی، جمع /عید/، به معنی ایام خوش -عید ها - روز های خوشی و نشاط که سال دوبار واقع میشود، عید رمضان و عید قربان -هکذا عید نوروز. / هاشمیان |
|||
اعیان | جمع "عین"، اغنیاء، ثروتمندان، دولتمندان معتبرین، اشراف، معاریف، نجبا، نخبگان |
|||
اعیانی | الف- ترکیب عربی و دری، به معنی لوکس - پرتکلف - پرتجمل - خوش گذران. اعیانی به معنای اشرافی، مجلل، یا دارای جایگاه بالا و خصا است. این کلمه برای توصیف افرادی از طبقات بالای جامعه، مکانهای باشکوه، یا اموالی با ارزش زیاد به کار می رود. |
|||
اعین | مفرد اعیان، نجیب و شریف، انسان بزرگ قدر، جمع آن اعیان، به لغت «اشراف» و «اعیان» مراجعه شود |
|||
اغالیط | جمعِ اغلوطه- سخنان نادرست، سخنان غلط، سخنانی که با آن کسی را گمراه سازند |
|||
اغتذاء | غذا خوردن، خوردن، تغذیه، غذا گرفتن |
|||
اغتشاش | الف- آشوب، انقلاب،بلوا، قیام، شورش، هرجومرج |
|||
اغتشاشات | جمع مغرد مؤنث کلمهٔ اغتشاش ، شورش ها، ناامنی ها و رجوع به «اغتشاش» شود |
|||
اغتشاشیون | جمعِ اغتشاشگر، آشوبگران، انقلابیون، شورشیان |
|||
اغتصاب | اِغتِصاب- غصب کردن؛ به زور و ستم چیزی را گرفتن؛ به ستم گرفتن چیزی را از کسی |
|||
اغتنام | اِغتِمام- کلمۀ عربی، به معنی چیزی را غنیمت دانستن - ربودن - قاپیدن -غارت کردن - تاراج کردن - غنیمت شمردن - غنیمت دانستن چیزی |
|||
اغتنام فرصت | ترکیب عربی، به معنی ربودن یا بدست آوردن فرصت و موقع - از وقت و موقع بهترین استفاده کردن - اصطلاح ( درصورت داشتن وقت و فرصت) هم رایج است. / هاشمیان |
|||
اغذیه | کلمۀ عربی، جمع /غذا/، به معنی خوراکه باب - خوار و بار - آذوقه |
|||
اغر | اُغُر- کلمۀ دری، در اصطلاح عوام هاون سنگی - هاونی که از سنگ ساخته میشود - اونگ و هونگ نیز تلفظ شود، اونگ سنگی |
|||
اغراض | اَغراض- کلمۀ عربی، جمع/غرض/، به معنی خواست ها- حاجت ها- قصد ها - مقاصد |
|||
اغراضات | اَغراضات جمع تانیث غرض می باشد. خواسته ها، غرض ها، اهداف و مقاصد، ارزوها، و نیت ها. ولی اگر کلمه غرض ( به فتحه غین و سکون را و ضاد) تلفظ شود در آنصورت معنایش نشانه تیر، کمربند و پیش بند شتر و یا کدام حیوان اهلی دیگر می شود. |
|||
اغراق | غرقکردن - مبالغه ناممکن کردن، افراط و زیاده روی در مدح کسی یا چیزی، گزافه گوئی، اضافه گوئی بیش از حد. می بینیم که تأثیر زیبایی این بیت و بیان حالات عاطفی و عاشقانه از راه اغراق چه قدر زیباتر و مؤثر تر از یک جملهٔ خبری و زبانی ست. / غوث زلمی |
|||
اغراق آمیز | ترکیب عربی و دری، به معنی مبالغه آمیز - گزاف - غلو |
|||
اغراقات | جمع اغراق، غلو ها، مبالغه ها، از حد و حدود گذشتن زیاد |
|||
اغرسنگ | ترکیب دری، به معنی دستۀ هاون - سنگ لوله ودرحدود 25-30 سانتی طویل که به حیث دستۀ هاون (اونگ) استعمال میشود |
|||
اغفال | اِغفال- کلمۀ عربی ، به معنی غافل ساختن - بازی دادن - فریفتن - غولاندن. / هاشمیان |
|||
اغفال شدن | فریب خوردن، گول خوردن،فریفته شدن |
|||
اغفال کردن | کسی را فریفتن، کسی را گول زدن، بغفلت انداختن کسی |
|||
اغلاط | اِغلاط- کلمۀ عربی، جمع /غلط/، به معنی نادرستی ها - غلطی ها، مثلاً اغلاط طباعتی - اغلاط املائی - اغلاط تلفظی |
|||
اغلاق | کلمۀ عربی ، به معنی دشوار ساختن - مشکل کردن - پیچیده ساختن - مغلق ساختن معنی کلمات. / هاشمیان |
|||
اغلال / اَغلال | جمع غُل - طوق ها و حلقه های بزرگ آهنی که در دست و پا و گردن مجرمین اندازند و دلت او را بنمایانند |
|||
اغلال / اِغلال | الف - خیانت کردن ، کینه توزی |
|||
اغلب | کلمۀ عربی، به معنی اکثر - بیشتر، مثلاً اغلب اوقات - اغلب نویسندگان - بگمان اغلب. / هاشمیان. اکثراً، غالباً، وافراً |
|||
اغلباً | کلمۀ عربی، به معنی، در اکثر موارد - اکثراً - اغلباً - به احتمال زیاد - بار ها - مکرراً. / هاشمیان |
|||
اغلبیت | از (اغلب عربی + پسوند «یت» دری)، به معنی اکثریت، زیادتی در عدد، بیشتری و کثرت، زیادتی در شماره، مقابل/ اقلیت |
|||
اغلوطه | اُغلوطَه- سخن نادرست، سخن غلط، سخنی که با آن کسی را گمراه سازند |
|||
اغماء | اِغماء- کلمۀ عربی، به معنی بیهوشی - بیخود شدن - ازحال رفتن - ضعف کردن |
|||
اغماز | الف- اِغماز، عیب کردن و بیحرمتی نمودن، تضعیف کردن کسی، بی آبرو ساختن، زوال مال |
|||
اغماض | چشم پوشی کردن، نادیده گرفتن، چشم پوشی - چشم پوشی از گناه یا خطای کسی، چشم پوشی کردن - بخشایش، چشمپوشی، عفو، گذشت |
|||
اغماض کننده | آزاد منش، شخص محتمل و برده بار، فرد شکیبا، با مدارا، شخص با وسعت نظر، متسامح |
|||
اغنياء | جمع غنی، دولتمندان، معتبرین، ثروتمندان، پولدارن، مخالف غریبان |
|||
اغنی | جمع غنی - دولتمند، ثروتمند، دارا، صاحبمال و منال، دانشمند، عالم، فاضل، ادیب، توانگر، زوردار، قدرتمند |
|||
اغنیا | جمعِ غَنیّ- سرمایه داران، توانگران، مالداران، ثروتمندان، دارایان، بی نیازان، صاحبان جاه و جلال |
|||
اغه لاله | شوهر همشیره ، شوهر خواهر به اهتمام مسعود فارانی |
|||
اغوا کردن | فریب دادن، با تطمیع بدام انداختن، گمراه کردن، بیراه کردن، مفتون کردن |
|||
اغوا کننده | بیراه کننده، گمراه کننده، وسوسه کننده، فریب دهنده |
|||
اغواء | اِغواء- کلمۀ عربی، به معنی اختطاف، گمراه ساختن، ضلالت، از راه راست منحرف ساختن، بازی دادن، فریفتن، غولاندن |
|||
اغواء گرانه | ترکیب عربی و دری، بیانگر نوعیت اغواگری که چطور و به چه ترتیب یک شخص اغواء شود -از طریق گمراه سازی - توسط قریفتن و بازی دادن |
|||
اغواءگری | ترکیب عربی و دری، به معنی عمل، پیشه یا عادت فریفتن- بازی دادن - گمراه ساختن، فریبکاری، وسوسه گری، با پند و نصیحت بد گمراه کردن، عمل گمراه کردن، عمل برانگیختن و تحریک به کارهای بد |
|||
اغواگر | ترکیب عربی و دری، به معنی مخادع، وسوسه گر، محرک، تحریک کننده، گمراه کننده، برانگیزاننده، فریبنده - شخصیکه شخص دیگر را بازی بدهد و از راه راست منحرف سازد |
|||
اغواگران | جمعِ اغواگر، لطفاً به کلمۀ «اغواگر» مراجعه شود |
|||
اغیار | کلمۀ عربی، جمع /غیر/، به معنی بیگانگان ، دیگران - هر شخص (اشخاص) ناشناس. / هاشمیان |
|||
اف | اُف- علامه ندائیه است که در حالت غم، هیجان یا ترس تبارز میکند، مانند صدای آه - اوی و غیره- /اوف/ نیز نوشته شود. / هاشمیان |
|||
اف کردن | اظهار کراهت، ابراز دلتنگی، اظهار مخالفت با عمل یا طرحی |
|||
افاخم | بزرگان، مهان، رجال، سران، اعاظم |
|||
افادات | إفادات، جمع کلمهٔ إفادة می باشد که معنی آن کبر، غرور و برتری بر کسی دیگری. ولی در محاوره معاصر زبان عربي: هم وثیقه را گوید و هم شهادت دادن در محکمه و یا دفتر پولیس |
|||
افاده | کلمۀ عربی، به معنی ابلاغ کردن - انتقال دادن - خودنمایی - خودبینی -در ترکیباتی از قبیل افاده کردن - افاده شده - افاده داشتن - افاده فروختن (افاده فروش)- پر افاده استعمال میشود |
|||
افاضات | اِفاضات جمع تانیث اِفاضَة می باشد. بهره ها، فیض های معنوی، برکات، فوائد، خیر رسانیدن، عطاکردن فیض و برکت، پر کردن ظرف تا لبریز شود، پایین آمدن، وارد شدن در کلام و سخن با کسی دیګری |
|||
افاضل | اَفاضِل- کلمۀ عربی، جمع /افضل/، به معنی اشخاص بافضل - اشخاص دانشمند - اشخاص تحصیلکرده و عالم |
|||
افاضه | الف- اِفاضه، فیض رساندن ، بهره، حاصل، ثمر، مزیت، منفعت
|
|||
افاغنه | جمع افغان ، افغانها ، افغانان. افغانان و یا سلاطیین دهلی. نام سلسله
از سلاطین افغان دهلی که از 946 تا 962 حکومت کردند . افاغنه ایران- نام
دو تن از سلاطین افغان که پس از صفویه بر ایران حکومت کردند |
|||
افاقه | اِفاقَه- کلمۀ عربی، به معنی شفا یافتن از بیماری - بهوش آمدن - از نقاهت برخاستن |
|||
افاکیا | فقدان عدسی یک چشم به علت مادرزادی یا در نتیجه ضربه یا جراحی را گویند |
|||
افت | وهم بحیث اسم کنیه استعمال میشده- /اَفت/ یا / اُفت/بمعنی |
|||
افت (پسوند) | اِفت- پسوند زبان دری که از ریشۀ زمانۀ حال فعل، زمانۀ ماضی فعل میسازد، مثلاً پذیر، پذیرفت - گیر، گرفت. / هاشمیان |
|||
افت و خیز | با مدارا رفتن به هدف، لنگ و لنگان بسوی هدف رفتن، حالت و یا وضعیت با ناتوانی شتافتن، کنایه از نشیب و فراز های زندگی |
|||
افتاد | الف- از نظر ساختمان افت (زمانۀ حال) + آد (پسوند) = افتاد (بن ماضی) فعل متعدی - به معنی غلتید |
|||
افتادگی | بیچاره گی - حقارت - ناکسی و بی کسی - ناتوانی - بی قدرتی |
|||
افتادن | افتیدن، سقوط کردن، فرود آمدن، از پا درآمدن، ساقط شدن، سقط شدن |
|||
افتاده | اُفتادَه- صیغۀ ماضی قریب مصدر افتادن است - افتاد -افتاده بود و افتاده باشد صیغه های دیگر این مصدر است- بیچاره - ناتوان - حقیر - خوار، مثلاً آدم افتاده، مجسمۀ افتاده -موقف یا پوزیشن، مثلاً افتاده بمانیش - در زبان عوام به معنی صفت و قید نیز استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
افتان | درحال افتادن،مثلاً افتان و خیزان میرود |
|||
افتان و خیزان | کنایه از با تردید اقدام کردن، کنایه از دل و نادل کاری را انجام دادن، تا آخرین رمق زندگی کاری را انجام دادن، لنگ و لنگان براهی رفتن |
|||
افتتاح | کلمۀ عربی، به معنی گشودن -آغاز کردن - شروع کردن -گشایش |
|||
افتتاحی | ترکیب عربی و دری، به معنی گشودنی - گشایشی - برپا کردنی - آغاز شدنی - مراسم افتتاحی |
|||
افتتاحیه | ترکیب عربی، به معنی شروع و آغاز یک مجلس یا کنفرانس که در آن بیاناتی ایراد گردد- بیانیۀ افتتاحیه. / هاشمیان |
|||
افتخار | سرافرازی، سربلندی، فخر، فخر کردن، مباهات، نازش، نازیدن - چیزی که مایه فخر کردن و نازیدن شود؛ مایۀ افتخار |
|||
افتخار آفرین | افتخار آمیز، پر افتخار، قابل بالیدن، سبب ناز و فخر |
|||
افتخاراً | ترکیب عربی، به معنی سرافرازانه - بطور افتخارآمیز |
|||
افتخارات | جمع افتخار. نازش ها. بالیدنها. مباهات |
|||
افتخاری | الف - منسوب به افتخار، ترکیب عربی و دری، به معنی قابل افتخار - قابل ستایش - قابل سرافرازی |
|||
افترآت | افتراءات جمع مونث بوده و مفرد آن افتراء می باشد. دروغ بستن به کسی، تهمت زدن، بهتان به شخصی، دروغ و کذب، سخن نادرست و بی اساس |
|||
افتراء | تهمت زدن، بهتان، دروغ بستن بر کسی، بهتان، تهمت، دروغ، کذب |
|||
افتراء آميز | بدگویانه، هجوامیز |
|||
افتراءات | افتراءات جمع مونث بوده و مفرد آن افتراء می باشد. دروغ بستن به کسی، تهمت زدن، بهتان به شخصی، دروغ و کذب، سخن نادرست و بی اساس |
|||
افترائات | جمع افتراء، تهمت زدن ها، مراجعه به «افتراء» شود |
|||
افتراح | خوشی، سرور و شادمانی کردن، فرحت |
|||
افترار | تبسم، نرم خندیدن، نرم نرمک خندیدن و لب شیرین کردن از خنده، دندان برهنه کردن، تبسم کردن و خوش خندیدن |
|||
افتراس | شکار کردن - پاره کردن و درهم شکستن و دریدن شکار |
|||
افتراش | دنبال کسی رفتن و مراقب او بودن- عاشق پیشه، واله و شیدای کسی |
|||
افتراص | اِفتِراص- فرصت را غنیمت دانستن- غنیمت شمردن فرصت، اغتنام |
|||
افتراض | واجب گردانیدن، فریضه کردن |
|||
افتراق | از یکدیگر جدا شدن، جدائی، پراکنده شدن - پراکندگی، پریشانی، تشتت، تفرق |
|||
افتراقات | اِفتِراقات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن افتراق می باشد. جدایی، پراگندګی، تشتت، عدم انسجام، پریشانی، تفاوت، از هم گسیختگی، دوری، رنجش ها |
|||
افتضاح | کلمۀ عربی، به معنی رسوایی - فضیحت - بدنامی - بیآبرویی - تفضیح |
|||
افتضاح آمیز | رسوا کننده- ترکیب عربی و دری، به معنی رسوایی آمیز - افتضاح آور - رسوا کننده |
|||
افتضاحات | اِفتضاحات، کلمه جمع تانیث بوده و مفرد آن افتضاح می باشد. رسوایی ها، بی حرمتي ها، بی ابرو شدن، بی پرده شدن، شرم ها و بی عزتی ها، بدنامی ها، آشکار شدن عیوب و نواقص. |
|||
افتید | افت + اید = افتید - صیغۀ ماضی مصدر افتادن ، فعل لازمی ، مفرد غایب |
|||
افخم | اَفخَم- کلمۀ عربی ، به معنی بزرگمنش تر - والا تر - معظم تر - گرانمایهتر - بلندپایهتر. مثلاً والاحضرت افخم |
|||
افرا | کلمۀ تحسین یعنی آفرین ، مرحبا، به معنی شاباش گفتن و تحسین کردن باشد |
|||
افراح | اِفراح جمع فرح، |
|||
افراخت | یا /افراشت/ صیغۀ ماضی مصدر افراختن، به معنی بلند ساختن - بالا بردن. / هاشمیان |
|||
افراختن | و یا افراشتن، برداشتن و بلند ساختن، برآوردن، بلند کردن، بالا کردن |
|||
افراخته | افراشته، برداشته، بلندگردانیده، نصب شده، برپاشده |
|||
افراد / اَفراد | جمع فرد، چندیدن نفر، یکروه، یک جمعیت از اشخاص، اجتماع چند نفر |
|||
افراد / اِفراد | فرد کردن، تنها کردن، جداکردن، به انزوا کشاندن |
|||
افراز / اِفراز | جدا کردن یک چیز از چیزی دیگری، جدا کردن اسهام در جایداد و ملکیتهای غیر منقول، تفکیک نمودن |
|||
افراز / اَفراز | صیغۀ امر(حال) مصدر افراختن (افراشتن)، به معنی بلند ساختن - بالا بردن - بالاکردن که ماضی آن افراشت و افراخت است - افرازیدن نیز رایج بوده. |
|||
افراز کردن | قسمت کردن، تقسیم کردن، از بخشی بخشی را جدا کردن |
|||
افرازات | اِفرازات- جمع اِفراز، جدا کردن، بیرون کشیدن، تقسیم کردن، تفکیک کردن، در حقوق و فقه جدا کردن حق شریکان از مال مشترک، در ریاضیات تجزیهٔ یک مجموعه به مجموعه های کوچکتر که حاصل شان دوباره همان مجموعهٔ اولی باشد |
|||
افرازات | اِفرازات صیغه جمع تانیث بوده و مفرد آن افراز می باشد. جدا کردن چیزها از هم دیگر، جدا کردن اسهام در جایداد و ملکیتهای غیر منقول، تفکیک نمودن |
|||
افراشت | صیغۀ ماضی فعل افراشتن (افراختن)، به معنی بلند ساختن - بالابردن - بالاکردن |
|||
افراشتن | و یا افراختن، بلند کردن، بلند ساختن، افراختن، برداشتن |
|||
افراشته | (صفت مفعولی از افراشتن) بلند ساخته، برداشته، بالا برده شده، افراخته، اهتزاز، بلند، مرتفع |
|||
افراط | از حد بیرون برآمدن, از حد و اندازه تجاوز کردن, زیاده روی کردن |
|||
افراط زدائی | پسوند زدایی بر گرفته شده از مصدر زدودن یعنی پاک کردن، محو کردن است. ، افراط یعنی زیاده روی و از حدودۀ لازم برون شدن. پس افراط زدائی یعنی در مقابل زیاده روی و عقاید افراطی و احساسات افراطی مبارزه کردن |
|||
افراط گرایی | گرایش به زیاده روی، گرایش به مبالغه |
|||
افراط و تفریط | ترکیب عربی و دری، به معنی از حد و حدود گذشتن - بسیار مبالغه کردن - بسیار زیاده روی کردن |
|||
افراط کار | ترکیب عربی و دری، به معنی شخص زیاده رو- گزاف گو - نا معقول |
|||
افراط کاری | ترکیب عربی و دری، به معنی زیاده روی - گزاف گویی - عمل یا سخن نامعقول انجام دادن |
|||
افراطی | از حد گذشته، از اندازه زیاده رو، مبالغه گر، غلو کننده، از حد گذرنده |
|||
افراطیت | اِفراطیَت- افراط گرائی, افراط کاری, گرایش به زیاده روی، عقاید افراطی, احساسات افراطی. لغاتی را که از اضافه شدن یک اسم، صفت غیر دری با پسوند «َیّت» دری درست شده باشد مصدر جعلی یا صناعی نامند |
|||
افراطیون | جمعِ افراطی، از حد و اندازه زیاده روان، مبالغه گران، مبالغه کنندگان، از گذرندگان |
|||
افراطیون | اِفراطیون جمع افراطی بوده و شکل مفرس کلمه المتطرف عربی می باشد که جمع آن المتطرفین می باشد. تندروان، زیاده روان، از حدگذشته گان، متجاوزین از حد، مبالغه گران، مبالغه کنندگان |
|||
افروخت | صیغۀ ماضی مصدر افروختن، به معنی روشن کردن - برانگیختن - برافروختن که صیغۀ حال آن افروز است. / هاشمیان |
|||
افروختن | و یا افروزیدن، |
|||
افروخته | الف- شعله ور، محترق، مشتعل، فروزان، ملتهب |
|||
افروز | صیغۀ حال (امر) مصدر افروختن، به معنی روشن کردن - برانگیختن - برافروختن. / هاشمیان |
|||
افروزاندن | افروختن، روشن کردن، درخشان کردن، سوزاندن، تاباندن، متشعشع گردانیدن، روشنایی کردن، شعله ور ساختن |
|||
افروزاننده | تاباننده، مشتعل کننده، درخشان کننده، روشن کننده |
|||
افروزانیدن | مشتعل کردن، درخشانیدن، شعله ور ساختن، روشن کردن، سوزانیدن |
|||
افروزش | تابش، روشنایی، اشتعال، رونق |
|||
افروزنده | درخشنده، تاباننده، مشتعل کننده، درخشان کننده |
|||
افروزی | از مصدر افروختن یا افروزیدن، مشتعل گری، روشن گری، افروختگی، تابندگی |
|||
افروزیدن | افروختن، روشن کردن، درخشان کردن، تابانیدن، مشتعل کردن، شعله ور ساختن |
|||
افروشه | نوعی حلوا یا شیرینی است که از آرد گندم، روغن، شیر و عسل تهیه میگردد، در بعضی نقاط کشور نوعی این حلوا را چنگالی نیز گویند |
|||
افروغ | پرتو، تابیدن یا تابش روشنایی، شعله، آتش یا شعاع آفتاب، تابش ماه |
|||
افریقا | اسم یکی از شش قارۀ یا بر اعظم کرۀ زمین است. افریقا کهنترین قاره جهان است و تاریخ آن به دوران اولیه پیش از نوسنگی نیز باز می گردد. |
|||
افریقائی | مردمی که در قارۀ افریقا زندگی میکنند و هر چیز دیگر مربوط به این بر اعظم |
|||
افزا | صیغۀ حال (امر) مصدر افزودن، به معنی بیشتر کردن - بسیار شدن - بخشیدن، مثلاً روح افزا - افزایش و افزای از مشتقات این مصدر است |
|||
افزار | که ابزار و اوزار نیز گویند، کلمهٔ "افزار" در زبان دری به صورت مفرد و جمع هر دو به کار میرود. به عنوان مفرد به معنای کارافزار یا برنامههای کامپیوتری استفاده می شود و به عنوان جمع به معنای مجموعهای از سافتویر یا برنامههای کامپیوتری اشاره دارد که در کامپیوتر یا دستگاههای الکترونیکی استفاده میذشوند. این کلمه در دو شکل جمع و مفرد به کار میرود. |
|||
افزار کار | وسایل، آلات و یا ابزار حرفه و یا پیشه، وسایلی که با آن کاری را انجام میتوان داد، آنچه کاسب، کارگر یا پیشه ور با آن کارش را انجام دهد |
|||
افزاع | الف - جمع فَزَع ، به معنی ترس و بیم، وحشت، هراس |
|||
افزايش | افزا+اش =افزایش، به معنی ازدیاد، اضافت، افزودن، مثلاً افزایش معاشات - نشانۀ افزایش. / هاشمیان |
|||
افزای | صیغۀ حال مصدر افزودن، به معنی بیشتر ساختن، اضافه کردن که افزاء و افزایش نیز گویند مشتقات دیگر این فعل افزوده -افزود. / هاشمیان |
|||
افزایش | ازدیاد، استکثار، اضافه، افزونی، تزاید، تکثیر، فزونی، مقابل/ کاهش |
|||
افزاینده | اضافه کننده، زیاد کننده، افزون کننده، چیزی که قابلیت زیاد شدن دارد، فزاینده |
|||
افزود | صیغۀ ماضی فعل افزودن، به معنی اضافه کرد - بیشتر ساخت - ازدیاد بخشید - مفرد غائب |
|||
افزودن | زیاد کردن، زیاده کردن، بیشتر کردن، علاوه کردن، مزید کردن، اضافه کردن، مقابل/ کاستن |
|||
افزون | به معنی بیشتر- اضافه تر که در ترکیباتی از قبیل روز افزون - افزون بر - افزون گرا استعمال میشود |
|||
افزون آمدن | ازدیاد، رجحان، زیاد آمدن، بسیار آمدن |
|||
افزون بر | علاوه بر، بر علاوه، در کنار آن ، در پهلوی آن همه، همچنان، در غیر این همه |
|||
افزون بین | آنکه بیشتر بیند، آنکه هر چیز را دو برابر بیند |
|||
افزون شدن | ازدیاد، برکت، تورم، افزایش |
|||
افزونی | به معنی زیادی، بسیار، اضافت، افزایش، بیشتر شدن، بلند رفتن، مثلاْ ا فزونی قیمت مواد خوراکه |
|||
افسار | الف- تسمه و ریسمانی که به سر و گردن اسپ و الاغ یا مرکب می بندند و در عرف عام و زبان گفتاری /اوسار/ تلفظ میشود ب- دهنه، زمام، عنان، لجام، لگام، مهار |
|||
افسار بستن | بستن لجام بروی حیوانات که وسیلهٔ نقلیه اند چون شتر، اسپ، خر و یا قاطر، وسیلهٔ مهار شتر، اسپ، قاطر و خر عبارت از تسمه و یا ریسمانی است که بر سر و کردن اسپ و خر میبندند تا آنرا تحت اداره داشته باشند |
|||
افسارگسیخته | به معنی خودسر - بی لجام - مطلق العنان - هرزه - بی ملاحظه - بی بند وبار |
|||
افسان | به معنی کارد تیز کن، سنگ لشمی که برای تیز کردن چاقو و کارد استعمال میشود و در اصطلاح عوام /بِـلو/ نامیده میشود |
|||
افسانه | قصه داستان حکایت که میتواند هم حقیقی باشد و هم حقیقی نباشد. سرگذشت - روایت - داستان - اسطوره. به نام فسانه هم تحریر و تقریر می شود. "افسانه" به معنای داستانها یا روایتهایی است که معمولاً تخیلی و خیالی هستند و از نسلهای گذشته به نسلهای بعدی منتقل شدهاند. این داستانها اغلب به رویدادهای شگفتانگیز، شخصیتهای قهرمان یا موجودات خارقالعاده میپردازند و در بسیاری از فرهنگها به عنوان بخش مهمی از میراث فرهنگی و ادبی به شمار میروند. برای مثال: افسانههای یونانی مانند داستانهای هراکلس و زئوس نیز نمونههایی از افسانههای کهن هستند. |
|||
افسانه سرا | افسانه گو، قصه گو، داستان سرا، سرایندۀ افسانه |
|||
افسانه پردازی | افسانه ، قصه سازی، حکایت پردازی. "افسانهپردازی" به معنای خلق یا ساخت داستانهای افسانهای و معمولاً به تولید داستانهایی اشاره دارد که ممکن است بهطور واقعی اتفاق نیفتاده باشند، اما با عناصر تخیلی، ماورایی یا اسطورهای روایت میشوند. این مفهوم میتواند در زمینههای مختلفی به کار رود. |
|||
افسانه ساز | خالق افسانه، قصه ساز، سناریو نویس، سازندۀ افسانه و ترتیب دهندۀ آن |
|||
افسانه سازی | افسانه پردازی، قصه سازی، حکایت سازی, "افسانهسازی" به معنای خلق یا ساختن داستانهای افسانهای است و معمولاً به فرایند ایجاد داستانهایی اشاره دارد که ممکن است به صورت واقعی اتفاق نیفتاده باشند، اما بهصورت تخیلی و با عناصر شگفتانگیز یا ماورایی روایت میشوند. این مفهوم میتواند در زمینههای مختلفی به کار رود، از جمله:
|
|||
افسانه نگار | کسی که افسانه ای و سرگذشت و یا قصه ای و حکایت می سازد یا می نویسد؛ گویندۀ افسانه، که حرف دروغ و باور نکردنی بزند |
|||
افسانه نگاری | عمل افسانه نگار، قصه نویسی، افسانه پردازی، حکایت گویی |
|||
افسانه وار | قصه مانند، به شکل اسطوره ها، حکایت مانند، چون بیانی از سرگذشت، داستان گونه |
|||
افسانوی | به معنی اساطیری - تخیلی، تصوری، شنیدگی - افسانوی -روایتی. خیالی، زیبا، غیر قابل باور/ هاشمیان |
|||
افسد | اَفسَد- کلمۀ عربی، به معنی فاسد تر - بسیار فاسد - فساد پیشه - خاینین وطن را میتوان افسد المفسدین خواند. / هاشمیان |
|||
افسر | الف- تلفظ اصلی آن آفیسر است به معنی قوماندان، سر کلان قوای نظامی، سرکردۀ عساکر، سرکردۀ پولیسان ب- تاج - کلاه پادشاهی |
|||
افسرد | اَفسُرد- صیغۀ ماضی فعل افسردن، به معنی پژمرده شدن - سرد شدن - رنجاندن - آزردن - صیغۀ امر و زمانۀ حال آن /افسر/ - ماضی قریب افسرده. / هاشمیان |
|||
افسردگی | دلسردی - دلتنگی - پژمردگی - رنجیدگی |
|||
افسردن | افسرده کردن، دلشکسته کردن و پژمرده نمودن - : افسرده شدن و دلشکسته شدن و پژمرده شدن |
|||
افسرده | الف- صیغۀ ماضی قریب فعل افسردن افسر( امر و حال) - افسرد (ماضی) - افسرده (ماضی قریب) |
|||
افسرده خاطر | غمگین، دل شکسته، پژمرده، مغموم، دلتنگ، اندوهگین، دلسرد |
|||
افسرده دل | غم درون، دلتنگ، دلسرد شده ، جگرخون، اندوهگین، غمین، افسرده، در انزوا |
|||
افسرده روان | مریض روحی، بیمار روانی |
|||
افسرده شدن | دلتنگ شدن، دلسرد گشتن، مایوس شدن، پژمرده شدن، محزون گشتن |
|||
افسقال | افسقال غلط کلمه آقسقال ترکی است. آقسقال به کسی اطلاق می شود که منحیث کلانتر مهتر بزرگ وشخص مصلح وخیر اندیش در جامعه قبول شده باشد. |
|||
افسوس | به معنی اظهار تأسف و اظهار ندامت کردن که در ترکیبات و معانی مختلف استعمال میشود، مثلاْ افسوس خوردن -افسوس کردن - افسوسم میآید - به معنی هیهات - حیف - دریغ، مثلاً افسوس است - افسوس و صد افسوس. |
|||
افسوس خوردن | حسرت بردن، تأسف و دریغ داشتن، بیان حسرت و تأسف |
|||
افسوس داشتن | حسرت، دریغ و تاسف داشتن |
|||
افسوس کردن | تأسف کردن، پشیمانی و ندامت کردن، مکر و حیله کردن، تمسخر کردن |
|||
افسون | به معنی حیله- تزویر - مکر- نیرنگ - جادو - سحر - طلسم - افسون کردن = جادو کردن - افسون شدن = جادو شدن |
|||
افسونگر | به معنی جادوگر - طلسم باز - طلسم گر - ساحر |
|||
افسونگرانه | اَفسُوگرانَه- به طور سحر آمیز - از طریق جادوگری - طلسم آمیز - به طور نیرنگ آمیز. "افسونگرانه" به معنای "جادویی" یا "سحرآمیز" است و به چیزی اشاره دارد که قدرت جذب یا تأثیرگذاری زیادی دارد و میتواند به نوعی شگفتی یا زیبایی را القا کند. این کلمه معمولاً در زمینههای ادبی، هنری، یا توصیف احساسات و حالات به کار می رود.
|
|||
افسونگری | جادوگری - ساحری - نیرنگ آمیزی |
|||
افسونکار | اَفسُونکار به معنی جادوگر - طلسم باز - طلسم گر - ساحر، طناز، فتان، فریبنده، فریفته، فریبا، خوشگل، زیبا، وجیه. "افسونکار" به معنای "فریبدهنده" یا "شخصی که با استفاده از جادو و سحر دیگران را فریب میدهد" است. این واژه به طور کلی به افرادی اشاره دارد که تواناییهایی در زمینههای جادوگری، سحر و جادو دارند و به نوعی میتوانند تأثیرات خاصی بر دیگران بگذارند. |
|||
افشاء | مأخوذ از زبان عربی، آشکار شده، فاش شده، آشکار، برملا ، افشائ اسرار (مصدر آن ) آشکار کردن، فاش نمودن، پدید ساختن |
|||
افشاءگری | فاش سازی، برملاسازی، رسواسازی، رسوایی، هویدا ساختن، بی پرده ساختن |
|||
افشاگرانه | اِفساگَرانَه- آشکارگرانه، ظاهرگرانه. "افشاگرانه" به طور کلی به سبکی از بیان یا نوشتار اشاره دارد که هدف آن آشکار کردن حقایق یا اطلاعاتی است که پنهان یا محرمانه بودهاند. |
|||
افشان | افشان یا /فِشان/، بن مضارع افشاندن و یا صیغۀ امر فعل افشاندن و زمانۀ حال فعل افشاندن، فشاندن |
|||
افشاند | صیغۀ ماضی فعل افشاندن، مفرد غایب که افشانید نیز نوشته و تلفظ میشود. |
|||
افشاندن | و یا افشانیدن، پاشیدن, ریختن, پخش کردن, متفرق کردن, پراکنده وپریشان کردن, از هم جدا کردن |
|||
افشانه | آب پاش، وسیلهٔ برای پاشاندن و افشاندن مایعات به فشار بیشتر و قطرات بسیار کوچکتر نزدیک به بخار، گرد پاش، دواپاش، سپری |
|||
افشانیدن | و یا افشاندن، پاشیدن, ریختن, پخش کردن, متفرق کردن, پراکنده وپریشان کردن, از هم جدا کردن |
|||
افشر | فشر و فشار دیده شود، صیغۀ امر و زمانۀ حال فعل افشردن به معنی فشار دادن که در قدیم استعمال میشد و حالا متروک شده- زمانۀ ماضی آن افشرد- استمرار آن افشرده. / هاشمیان |
|||
افشردن | و یا فشردن و یا فشاردن، فشار دادن، آب و عصاره میوه جات را با فشار برآوردن- آب یا شیره یا روغن چیزی را با فشار درآودن- چیزی را سخت به هم بزور پنجه فشردن |
|||
افصح | اَفصَح- کلمۀ عربی، به معنی فصیح تر - خوش بیان تر - با فصاحت بیشتر |
|||
افضاء | الف - هر دو راه زن که پیش و پس است یکی گردانیدن بدین معنی ناقص واوی است. هر دو مجرای یکی کردن، رنج رسانیدن به دختری گزند رسانیدن مرد بزن بنوع خاص. در اصطلاح فقهی یکی شدن دو
مخرج زن بر اثر مقاربت باشد، و در حقیقت آن اختلاف است
که مجرای بول و حیض یکی گردد یا مجرای بول و غایط. |
|||
افضل | کلمۀ عربی، به معنی افزونتر- برتر - عالم تر - دانشمند تر - افاضل دیده شود. / هاشمیان |
|||
افضلیت | ترکیب عربی و دری، به معنی تفوق بیشتر داشتن، رجحان، اولویت، افزونی، قدامت بیشتر داشتن - دانش بیشتر داشتن -برازندگی بیشتر داشتن. صفت تفضیلی تر و ترین |
|||
افطار | کلمۀ عربی، به معنی خوردن غذا در پایان یکروز گرسنگی - باز کردن روزه با خوردن غذا- شکستاندن، روزه هم گفته میشود. / هاشمیان |
|||
افطاری | غذای که روزه دار در شام روز با اولین لقمه روزه اش را میشکند و غذا صرف میکند. اکثر مردم مقدار کمی غذا را بعد از آذان شام و قبل از نماز شام میخورند و بعد از ادای نماز شام غذای مکمل شام شان را با فامیل صرف می نمایند |
|||
افظاء | زشت خوی شدن، بدخلقی، بدخوئی |
|||
افظاع | وحشتناک، بیمناک، برسوایی انجامیدن کار و از حد درگذشتن آن به زشتی، سخت شنیع شدن کار. |
|||
افعال / اَفعال | کلمۀ عربی، جمع /فعل/که معنی آن کردار، عمل و کردن میباشد- اما در دستور زبان فعل و افعال معنی دیگری دارد، زیرا در هر زبان افعال لازمی، افعال متعدی، افعال مجهول، افعال معلوم وغیره وجود دارد و هکذا اصول ساختمان کلمات زبان وجود دارد که به اساس قواعد دستور زبان از آن پیروی میشود. هکذا /افعال/در دستور زبان عربی به یکی از قواعد جمع ساختن کلمات زبان اطلاق میشود که آنرا (اوزان جمع مُکَسَر) گویند و این طور است که از قلم -اقلام / از قسم -اقسام/ از شریف -اشراف/ ساخته میشود. / هاشمیان |
|||
افعال / اِفعال | کلمۀ عربی / اِفعال/ یک کلمۀ قدیمی است به معنی انجام دادن -اجراء کردن - تمام کردن - آماده ساختن که متروک شده - اما / اِفعال/ در دستور زبان عربی به یکی از قواعدی اطلاق میشود که کلمات (ثلاثی مجرد) را به (ثلاثی مزید فیه - مصدر اضافی) تبدیل میکند، مثلاً /فطر - افطار/، / شرق - اشراق/ ، /کرم- اکرام/ . /هاشمیان |
|||
افعی | کلمۀ عربی، به معنی مار زهردار- مار مهلک. نوعی مار سمی خطرناک که در دهانش علاوه بر دندان های کوچک تغذیه ای دو دندان کمان مانند در فک یا الاشۀ بالا وجود دارد که به طرف عقب دهان خمیده است . درون این انجناء مجرایی است که به غدة زهر کشنده راه دارد |
|||
افغان | الف- مردمی که تابع کشور افغانستان باشند.به هویت (ملت افغان) نامیده میشود. ب - در امریکا کلمۀ افغان به شال یا لحاف بافتگی یا کرشنیلی اطلاق میشود که از تارپشمین به اشکال هندسی مربع یا لوزی بافته شده باشد ج - به حیث نام مردانه و زنانه استعمال میشود، مثلاً محمد افغان - افغان محمد - افغان گل و قسم صفت استعمال میشود، مثلاً پسر افغان - دختر افغان - سید جمال الدین افغان. / هاشمیان افغانستان مثل اکثر کشور ها، دارای اقوام مختلفه می باشد که تحت نام (افغان) در تمام جهان منحیث ملت واحد شهرت دارد. و در بین جهانیان به هویت افغان شناخته شده است. |
|||
افغان شناسی | تحقیق و مطالعه بالای نژاد و اقوام افغانستان بعد از 1960 میلادی شروع شده است. / هاشمیان |
|||
افغانستان | افغانستان با نام رسمی جمهوری اسلامی افغانستان (به پشتو: د افغانستان اسلامی جمهوریت) کشور محصور در خشکی در آسیای مرکزی است.[۵] این کشور حدفاصل آسیای میانه، آسیای غربی و خاورمیانه و پایتخت آن کابل است. داریی۳۴ ولایت و ۳۶۴ ولسوالي می باشد. |
|||
افغانستان شناسی | یعنی شناخت افغانستان از طریق تحقیقات علمی بعد از سال 1960 میلادی شروع شده است |
|||
افغانی | درتلفظ عوام /اوغانی/ نام پول
رائج در افغانستان که 100 پول یک افغانی میشود و سمبول آن «ا،ف» است - نام زبان
پشتو - نام زنانه، مثلاً بی بی افغانی - به حیث صفت در ترکیباتی از قبیل
نان افغانی - قالین افغانی - لباس افغانی - خربورۀ افغانی -
سید جمال الدین افغانی- غیرت افغانی. / هاشمیان |
|||
افغانی نویس | در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 یک مدیریت در دفتر صدارت افغانستان افتتاح شد که وظیفۀ آن ترجمه عرایض و مکاتیب از زبان پشتو به زبان دری و ترجمۀ فرامین صدارت به زبان پشتو به ولایات پشتو زبان بود |
|||
افق | اُفًق- کلمۀ عربی، به معنی ناحیه - کرانه - کرانۀ آسمان - دراصطلاح جغرافیه دایره ای که در امتداد آن چشم انسان کرۀ زمین را می بیند- در ترکیباتی از قبیل خط افق - افق نمودار - افق مرئی - سرخی افق هنگام غروب آفتاب استعمال میشود - - آفاق جمع افق - بحیث تخلص نیز استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
افقی | اُفُقی- ترکیب عربی و دری، به معنی خط افقی - سطح افقی - موازی به سطح زمین، برعکس خط عمودی - حد فاصل میان قسمت مرئی و نامرئی آسمان. "افقی" به معنای "مربوط به افق" است و به طور کلی به چیزهایی که در سطح افق یا با دید به سمت افق قرار دارند، اشاره دارد. این کلمه می تواند در زمینههای مختلفی مانند جغرافیا، عکاسی، یا توصیف چشماندازها به کار رود. |
|||
افگار | فگار، فگال، افکار، آزرده، خسته. زخمی ــ مجروح . مطلق خسته و مجروح-در عرف عام به آن اوگار گویند: هم به جان خسته، هم به تن رنجور / هم به خون غرق هم ز غم افگار (رشیدالدینوطواط) |
|||
افگارکن | مجروح کننده، آزار دهنده، صدمه دهنده |
|||
افگن | صیغۀ امر و زمانۀ حال فعل افگندن، به معنی انداختن - بدور انداختن - پرت کردن - برزمین زدن - افگندن فرش به معنی هموار کردن فرش - در ترکیباتی از قبیل پرتو افگن - نورافگن - شیرافگن - بم افگن - مرد افگن به حیث صفت به کار میرود |
|||
افگندن | انداختن، بر زمین زدن، به دور انداختن، کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها - از ترکیب های مستعمل آن سرافگندن، به خاک افگندن می باشد |
|||
افگنده | انداختهشده، افتاده، شکست خورده، خوار، ذلیل |
|||
افلاس | ورشکستگی، فقر، مسکنت، مفلسی، نداری، نیازمندی، وقفه در پردخت |
|||
افلاس | کلمۀ عربی، به معنی نادار شدن - بی چیز شدن - مفلس شدن - تنگدستی و بینوایی - ورشکستگی که درتجارت آنرا بانکرفتسی یا بانکروت گویند. / هاشمیان |
|||
افلاس خط | ترکیب عربی که در تجارت به معنی ورشکستگی بکار میرود - سندی که ناداری و افلاس یک شخص را درمحکمه ثبت میکند. / هاشمیان |
|||
افلاسنامه | اِفلاس- ترکیب عربی و دری که در تجارت به معنی ورشکستگی به کار میرود - اعلامیه ورشکستگی - سندی که ناداری و افلاس یک شخص را در محکمه ثبت میکند. / هاشمیان |
|||
افلاطون | کلمۀ عربی که از یونانی گرفته شده - نام فیلسوف معروف یونان که در قبل المیلاد میزیسته ومؤسس مکتب فلسفی یونان باستان میباشد. / هاشمیان |
|||
افلاطونی | ترکیب عربی و دری، به معنی پیروان مکتب فلسفی افلاطون |
|||
افلاک | اَفلاک- کلمۀ عربی، جمع /فلک/، به معنی آسمانها - افلاکیان = ستاره گان و فرشتگان |
|||
افلاک سبعه | یعنی "آسمانهای هفتگانه" نظر به علم نجوم قدیم و با دیدِ قرآنی |
|||
افلاکی | ترکیب عربی و دری، به معنی ستاره - سیاره - ملایک، فرشتگان، پرستندگان - موجودات سماوی. "افلاکی" به معنای "مربوط به افلاک" یا "آسمانی" است و معمولاً برای توصیف چیزهایی که به آسمان یا جهانهای بالا مربوط میشوند، استفاده میشود. این کلمه در ادبیات و شعر به وفور یافت می شود و می تواند به مفاهیم معنوی یا عالی اشاره کند. |
|||
افلیج | ماخوذ از عربی ، به معنی مرضی که اعضای بدن انسان را از حرکت متوقف میسازد - افلیچ زده = شخصیکه به این مرض مبتلا باشد - مرضیکه دست و پا یا لب و چشم و رخسار انسان را ارحرکت نورمال بازمیدارد و فلج میسازد. / هاشمیان |
|||
افناء | نیست کردن، نابود گردانیدن، اتلاف، نابود کردن |
|||
افندی | کلمۀ ترکی که مأخوذ از یونانی است، به معنی آقا - سردار- یک شخص مالدار، جایداد دار، با رسوخ و دانشمند در یک کشور واقع درمدیترانۀ شرقی، خصوصاً در ترکیه - یک لقب قابل احترام در آن فرهنگ. / هاشمیان |
|||
افهام / اَفهام | آفهام - جمع فهم - ادراکات، استنباطات، دریافتنیها، دانستنی ها |
|||
افهام / اِفهام | کلمۀ عربی، به معنی فهماندن - چیزی را به شخصی فهماندن - اصطلاح افهام و تفهیم، در زبان دری رائج است / هاشمیان. واقف کردن، معروف کردن، مطلع کردن، شناختاندن |
|||
افهام و تفهیم | فهماندن و فهمیدن، تفاهم ، مفاهمه، تکلم، مکالمه، همدیگر را فهمیدن |
|||
افواج | کلمۀ عربی، جمع /فوج/، به معنی گروه ها - عساکر - قطعات عسکری. / هاشمیان |
|||
افواه | کلمۀ عربی، جمع /فوة/ که استعمال این مفرد در عربی رائج نمی باشد، به معنی آنچه از زبان مردم شنیده میشود (آوازه) -آنچه مردم میگویند (شایعات) - دهان ها - در ترکیباتی از قبیل در افواه است که ... - در افواه شایع است که ... (یعنی در دهن های مردم شایع است که ...) / هاشمیان |
|||
افواهاً | ترکیب عربی، به معنی شنیده شده - آنچه از دهن و زبان مردم شنیده شده باشد |
|||
افواهات | اَفواهات- ترکیب عربی، جمع /افواه/، به معنی آنچه از دهن های مردم شنیده میشود |
|||
افواهی | منسوب به افواه - ترکیب عربی و دری، به معنی شنیدگی - آنچه از دهن و زبان مردم شنیده میشود |
|||
افول | اُفول- کلمۀ عربی، به معنی پنهان شدن - ناپدید شدن - غروب کردن. غروب - انحطاط - زوال - نابودی، مقابل / طلوع. / هاشمیان |
|||
افکار | جمع /فکر/، به معنی اندیشه ها - تصورات، فکر ها، آنچه در دماغ انسان خطور میکند |
|||
افکار روشن | اذهان روشن، اندیشه های روشن |
|||
افکار شیطانی | افکار، عقاید و باور هائی شیطانی خوانده میشوند، که بجای ایجاد صلح و دوستی، برعکس خود عامل نفرت، دشمنی، جنگ و بدبختی باشند (اسم معنی) |
|||
افکار عمومی | ترکیب عربی و دری، به معنی آنچه مردم تصور میکنند - ذ هنیت عامه - آنچه مردم می پندارند و میگویند. / هاشمیان. ذهنیت و افکاری که از پنجاه فیصد بالا تر باشد یعنی اکثر مردم یکسان فکر کنند |
|||
افکنده | نعت مفعولی از افکندن، انداخته شده، شکست خورده ،خوار، ذلیل، به حساب نیامده، مطرود |
|||
افیون | الف - کلمۀ یونانیست (اپیون) که معرب شده است، به معنی تریاک شیرۀ خشخاش- عصارۀ خشخاش که به علت دارا بودن مرفین دردزدا و مخدر است. |
|||
افیونی | ترکیب عربی و دری، به معنی شخص معتاد به استعمال تریاک - تریاکی |
|||
اقارب | کلمۀ عربی، جمع /اقرب/، به معنی خویشاوندان - نزدیکان - اقرباء |
|||
اقاسی | (دیوانی) کسی که در اندرونی یعنی داخل حرمسرای شاهان و بزرگان، عهده دار امری بوده است و کسانی زیر نظر او کار می کرده اند |
|||
اقالیم | کلمۀ عربی ماخوذ از یونانی، جمع /اقلیم/، به معنی مملکت - کشور- ناحیه - وضع آب و هوا وسائر اوضاع و احوال طبیعی یک منطقه - اقلیم دیده شود. / هاشمیان |
|||
اقامت | کلمۀ عربی، درلغت به معنی استادن - راست کردن - هکذا مسکون شدن - سکونت اختیار نمودن - محل اقامت = منزل یا خانۀ رهایش -درترکیباتی از قبیل اقامت اختیار کردن - اقامت گزیدن - اقامت داشتن و غیره استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اقامت کردن | سکونت اختیار کردن، متوطن شدن، متوقف شدن، ساکن گشتن، درنگ کردن، بجای ماندن |
|||
اقامتگاه | منزلگاه، اتراقگاه، منزلگاه، مسکن، موطن، مقام و مقر، جای اقامت کردن. در قانون اقامتگاه به مکان معینی گفته میشود که فعالیت ها و امور شخص (به شمول سکونت و اداره امور) در آن محل متمرکز شده و به نوعی عنصر شناسائی شخص حقیقی کو حقوقی است. |
|||
اقامه | کلمۀ عربی، به معنی ارائه نمودن - تقدیم کردن - دلیل آوردن - استدلال کردن -ایراد کردن- اداء کردن - درترکیباتی از قبیل اقامه کردن (نمودن) - اقامه شدن - اقامه یافتن -اقامۀ دلیل - اقامۀ دعوا - اقامۀ نماز استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اقانیم | کلمۀ عربی، جمع /اقنوم/، و اقنوم کلمۀ سیریانی است به معنی شخص، اصل و سبب چیزی، ذات فرضی در دین مسیحی آب - ابن - روح القدس که آنرا اقانیم ثلاثه گویند |
|||
اقبال | کلمۀ عربی، بمعنی طالع بلند - بخت و طالع - بهروزی، دولت، چانس، اختر، نوبت، نیکبختی، رو آوردن غنا و ثروت - به حیث تخلص استعمال میشود - شاعر دری زبان درهندوستان (اقبال) تخلص میکرد که به علامه اقبال معروف شده است. / هاشمیان |
|||
اقبالمند | نیک بخت؛ بختیار؛ صاحب اقبال طالع مند |
|||
اقتباب | دست کسی را بریدن، دست را قطع کردن |
|||
اقتباس | کلمۀ عربی، درلغت به معنی نور گرفتن - دانش آموختن از کسی - در اصطلاح علم بدیع آوردن آیتی ازقران مجید یا عبارتی از احادیث در نظم و نثر، بدون اشاره به اینکه از کجا نقل شده - نقل کردن یا رونویسی کردن یک مقاله یا یک عبارت از یک مقاله و عبارت دیگر / هاشمیان |
|||
اقتباسی | متبنی، به فرزندی گرفته شده، اثری که از اثری از پیش موجود بوده تولید شده باشد، منسوب به اقتباس |
|||
اقتداء | اِقتِذاء- تقلید، متابعت، پیروی، اقتفاء، تبعیت، دنبال کردن، پیروی کردن. و عمدتاً در زمینههای مذهبی، اجتماعی، و سیاسی به کار می رود. |
|||
اقتداء | کلمۀ عربی، به معنی پیروی کردن از کسی - در نماز پیروی کردن از امام یا کسی که امامت میکند، تقلید، متابعت، پیروی./ هاشمیان |
|||
اقتدار | الف - استطاعت، توانائی، سلطه، قدرت، وسع |
|||
اقتدارگرایی | [روان شناسی ، علوم سیاسی و روابط بین الملل] باوری که بر پایۀ آن ارادۀ مردم باید در دست یک قدرت برتر، اعم از یک فرد یا دولت یا گروه یا برمبنای یک عقیده باشد |
|||
اقتدارمدار | اقتدارمدار در واقع به کسی گفته می شود که منبع و منشاء اقتدار و قدرت است. به منبعی که همه قدرت های دیگر در اطراف او می چرخند. مانند دایر مدار که همه چیز ها به دور آن می چرخند و یا همه چیز ها را شامل می شود |
|||
اقتراح | کلمۀ عربی به معنی درخواستن، طلبیدن، استفسار، پرسش، پرسیدن، سؤال کردن، خواهش. / هاشمیان |
|||
اقتصاد | الف- میانه روی کردن، اعتدال داشتن، با سنجش کار کردن، تنظیم دخل وخرچ با اوزان ب- علم اقتصاد ، مجموعه از وسایل تجربیات علمی است که برای رفع نیازمندیهای مادی بشر از آن استفاده میشود |
|||
اقتصاد تصدی | (اقتصاد فعالیت گاه، اقتصاد تشبثگاه) عبارت از مطالعه و تحلیل پروسه تشبثگاهی ( تهیه و تدارک، گردان گدام داری، تولید و توزیع -فروش-)، تمویل و سرمایگذاری و مدیریت ( رهبری، پلان گذاری، تصمیم گیری، معلومات و هم آهنگی) می باشد./ داکی نعیم اسد |
|||
اقتصاد جزء | روش اقتصادی افراد و یاگروهی افراد را در بازار های منفرد مورد مطالعه و تحلیل قرار میدهد./ داکتر نورعباد |
|||
اقتصاد دان | عالم اقتصاد، متخصص اقتصاد |
|||
اقتصاد دانان | جمعِ اقتصاد دان، عالمان اقتصاد، متخصیصین اقتصاد، دانشمندان اقتصاد |
|||
اقتصاد دولتی | که بنام اقتصاد سوسیالیستی هم یاد می شود و در تمام یا قسمت اعظم وسایل تولید به ملکیت دولت قرار دارد و مدیریت، تصمیم گیری پلان گذاری موسسات اقتصادی توسط دولت به عمل می آید./ اسد |
|||
اقتصاد رسمی | تمام آن فعالیت های اقتصادی را حتوا می کند، که ارزش ایجاد می نماید و در سنجش تولیدات اقتصاد ملی ثبت می شود./ داکتر نورعباد |
|||
اقتصاد زراعتی | آن قسمت یابخش علم را گویند که مخصوصاً از تولید و توزیع
محصول زراعتی و از موسسات اقتصادی برای زراعت خدمت می کند ( مانند بانک های،
زراعتی، بانک ها کوپراتیفی، تصدیهای بازاریابی محصولات زراعتی وامثال آن) و دیگر
مسایل اقصاد زراعتی بحث می ورزد. |
|||
اقتصاد علم | علم اقتصاد، علمی که از تولید و تخصیص اجاناس و خدمات برای رفع احتیا جات بشری بحث میکند. بعضی علما معتبر جنبه های اجتماعی چنین فعالیت هارا بیشتر تایید کرده( مثلاً تأمین حوایج اجتماعی ازقبیل بیمه های احتماعی) و درتعریف علم اقتصاد مسایل جمعیت یاحادثات اجتماعی را که در عملیه جسب معاش احتوا می یابد، نیر شامل می سازد./ پوهنوال عارف عوثی. |
|||
اقتصاد مالی | مسائل مربوط به بودجه دولت، بودجه سازی، سیاست بودجه، عواید(مالیات) و مخارج دولت و سیاست های مالی دولت را به صورت اختصاصی مطالعه می کند./ داکتر نور عباد |
|||
اقتصاد مجموعی | عبارت از مجموع فعالیت های اقتصادی کُل، افراد وخانواده هاو دولت می باشد./اسد |
|||
اقتصاد ملی | مسایل جزء وار (اقتصاد جزء) و کُلی اقتصاد (اقتصادکُل) یک کشور را مورد مطالعه قرار میدهدو شامل عناصری چون بازار های رقابتی و تقسیم کار می باشد./ داکتر نورعباد |
|||
اقتصاد کل | توانائی فعلیت اقتصادی جامعه و سیاست های اقتصادی دولت را برا ی تقویه بیشتر این توانائی مطالعه می کند./ داکتر نورعباد |
|||
اقتصادی | منسوب به اقتصاد، أمور اقتصادی، ضد اسراف |
|||
اقتصادیات | ترکیب عربی، جمع /اقتصادیه/، به معنی طریقه های ثروت اندوزی - طریقه های صرفه جویی - طریقه های حفظ تعادل در دخل و خرچ |
|||
اقتضاء | کلمۀ عربی است - به معنی درخواست، تقاضاء، مناسب بودن، خواهش، خواستن |
|||
اقتضاآت | جمع اقتضاء - درخواست ها، خواهشات، تقاضا ها، مقتضیات |
|||
اقتضای شرائط | احتیاج شروط، ایجاب شرت کردن، حاجت بودن به شرائط، ضرورت داشتن شرائط، لزوم دید شرائط، نیاز به شرائط، وجوب شروط |
|||
اقتفاء | دنباله روی ، پیروی، متابعت، اطاعت ،اتباع، اطاعت کنندگان ، تبعیت، تمکین، دنباله روی ، پیروی کردن، متابعت کردن،از پی رفتن، مقتفی و قفا نیز ازهمین مصدر است. |
|||
اقداح / اَقداح | قدح. پیاله. پیمانه. کاسه هم گفته اند، اما در زبان ما این معنا معمول نیست |
|||
اقداح / اِقداح | عیب گرفتن. بد گفتن. با زشتی از کسی یاد کردن |
|||
اقدام / اَقدام | جمع قدم - قدم ها، رفتار، گام ها، پا گذاشتن ها |
|||
اقدام / اِقدام | عمل کردن، پیش رفتن در کاری، به کاری دست زدن، جرئت کردن، گام برداشتن، پیشی کردن، دست به کار شدن، دلیری، شجاعت |
|||
اقدامات | جمع اقدام، عزم ها، اراده ها، شروعات |
|||
اقدامات امنیتی | اقداماتی که ازطریق آنها میتوان کیفیت محیطزیست یک ناحیه را حفظ کرده به امن نگهداشت |
|||
اقدس | الف - کلمۀ عربی و صفت تفضیلی /تر و ترین/به معنی پاکتر، مقدس تر، منزه تر، پاکیزه تر، لقب احترام آمیز برای بزرگانو/ هاشمیان |
|||
اقرار | اِقرار- ابراز، اذعان، اعتراف، خستویی، مقابل/ انکار. |
|||
اقرار خط | ترکیب عربی، به معنی سندی مشتمل اعترافات و بیانات یک شخص که درمحکمه ثبت میشود |
|||
اقرار نامه | ترکیب عربی و دری، به معنی سندی مشتمل اعترافات و بیانات یک شخص که در محکمه ثبت میشود |
|||
اقران | کلمۀ عربی، جمع/ قِـرَن و قرین/، به معنی رفیق ها - یار ها - همسالان - همتا ها - همنشین ها -همکاران. کلمهٔ "اقران" جمع "قرین" است و به معنای همرتبهها، همتایان یا همسنوسالها می باشد. این کلمه معمولاً برای اشاره به افرادی به کار میرود که از نظر موقعیت، سن، یا سطح اجتماعی در یک دسته یا گروه قرار دارند. |
|||
اقرباء | جمع قریب، قوم و خویش، خویشاوندان، نزدیکان، از خودگی |
|||
اقساط / اَقساط | کلمۀ عربی، جمع /قسط/، به معنی حصه - نصیب - مقدار - میزان - یک قسمت وامی که تادیۀ آن به چند نوبت وعده شده باشد |
|||
اقساط / اِقساط | اِقساط- جمع قِسط - عدل کردن، حق را به حقدار رسانیدن، داد دان |
|||
اقسام / اَقسام | جمع قسم، انواع، گونه ها، بخش ها، جز ها |
|||
اقسام / اِقسام | جمع قسم، سوگند خوردن، قسم خوردن |
|||
اقشار | جمع قشر، قشر ها، لایه ها، پوست ها |
|||
اقصاء / اَقصاء | جمع قاصی - دور شوندگان، به نهایت رسندگان |
|||
اقصاء / اِقصاء | دور کردن، راندن، جدا ساختن، فاصله دادن |
|||
اقصی | کلمۀ عربی، به معنی دور تر - در نهایت، مثلاً دراقصی این دشت دور تر ازین دشت یا در نهایت این دشت - مسجد اقصی. / هاشمیان |
|||
اقطاب | اَقطاب- جمعِ قُطب، به کلمهٔ «قطب» مراجعه شود |
|||
اقطار | کلمۀ عربی، جمع /قُطر/، به معنی نواحی - دور و پیش، مثلاً اقطار جهان - کلمۀ قُطر درهندسه استعمال میشود، مثلاً قُطر دایره. / هاشمیان |
|||
اقطاع | اِقطاع- جمع قطیع، |
|||
اقطاعی | منسوب به اقطاع، چشمه ها و دیه ها که بعضی ملکی است و بعضی اقطاعی. ناحیتی است در این مرغزار اقطاعی و ملکی. رجوع به اقطاع شود.تيول گرای, تيولی ملوک الطوايفي , وابسته به تيول |
|||
اقل | کمتر، اندک، کمترین، ناچیز |
|||
اقلام | کلمۀ عربی، جمع /قلم/، بمعنی فقره - چیز- عدد- قِسم - مثلاً چند قلم دوا خریدم - اقلام واردات = اقسام و اعداد واردات - در زبان دری /قلم/ را به معنی (به کلی، کاملاً) هم استعمال میکنند، مثلاً بیانات او را یک قلم رد کرد- هکذا، قلم به حیث اسم آلت یک توته است که با استفاده از رنگ (سیاه، سرخ)، نوشتن توسط آن صورت میگیرد- (نی و نیزار که از آن قلم نیهی بدست می آید). / هاشمیان |
|||
اقلیت | از (اقل عربی + پسوند «یت» دری)، |
|||
اقلیدس | کلمۀ عربی مأخوذ از یونانی، به معنی نام یکی از فلاسفۀ یونان مخترع علم هندسه میباشد. / هاشمیان |
|||
اقلیدسی | ترکیب یونانی و دری، به معنی شیوه و طرز کار اقلیدس، مثلاً هندسۀ اقلیدسی. / هاشمیان |
|||
اقلیم | کلمۀ عربی ماخوذ از یونانی، به معنی وضع جوی - آب و هوا - یکی از نواحی زمین (بعقیده جغرافیه دانان قدیم، یکی ازهفت ناحیۀ زمین که آنرا هفت اقلیم یا اقالیم سبعه) میخواندند. / هاشمیان |
|||
اقلیم افقانستان | افغانستان نظر به موقعیت جغرافیائی خود در منطقه معتدله شمالی واقعست اگر چه فاصله بعضی نقاط مملکت از بحر آنقدرها زیاد نیست ولی تاثیر هوای معتدل بحر کمتر در بالای مملکت ما نفوذ می نماید از آنست که طور عموم آب و هوای افغانستان را بری میگویند از جانب دیگر چون سرزمین افغانی دارای پستی و بلندیهای خیلی مختلف بوده پس هر منطقه نظر به عوارض طبیعی خود دارای خصوصیاتی است که در اقلیم آن تاثیر بزرگی وارد می نماید. مثلاً: آب و هوای حوزه جلال آباد منطقه کابل و وادی هرات که هر سه از نقطه نظر عرض البلد (که یکی از عوامل مهم تعیین اقلیم است) تقریباً یک فاصله را از خط استوا دارا می باشد (هر سه ناحیه بین ۳۴ و ۳۵ درجه عرض البلد شمالی واقع اند) یکسان نبوده نسبت به ارتفاع هر کدام آن از سطح بحر نظر به ترتیب افتاده سلسله جبال محوطه هر یک از حوزهها اختلافانی در آب و هوای آنها موجود است. |
|||
اقلیم شناسی | ترکیب عربی و دری، به معنی آب و هوا شناسی، علمیست برای هواشناسی ، علمیکه بسیار انکشاف کرده و اوضاع جوی را پیشگویی میکند |
|||
اقلیما | الف - مادهای که از گداختن برخی از فلزات مانند طلا و نقره به دست میآورند |
|||
اقلیمی | ترکیب عربی و دری، به معنی مسائل مربوط به اقلیم ، مثلاً شرائط اقلیمی -اقلیم ناسازگار- اقلیم خوشگوار |
|||
اقمار | کلمۀ عربی، جمع /قمر/، به معنی سیارات - سیارگان - اجسام متحرک در فضاء که بدور خود یا بدور اجسام دیگر می چرخند. / هاشمیان |
|||
اقمشه | کلمۀ عربی، جمع /قُماش/، به معنی جامه های پشمینه و رخت ها و متاع ها واسباب خانه. تکه ها و جامه های از هر قبیل. |
|||
اقناع | اِقناع- راضی ساختن، قناعت دادن، حصول رضایت، خشنودی، ارضاء، قناعت داشتن |
|||
اقواء | از جملۀ اضداد است، غنی و بی نیاز شدن . || نیازمند و درویش گشتن، به دشت و خشکی فرود آمدن، سپری شدن ره توشه، در اصطلاح عروض مختلف آوردن قوافی نظم یا شعرکه قافیه ها یکی به ضمه باشد و دیگری به کسره و غیره که این اقواء نشانگر ضعف شاعر یا ناظم میباشد |
|||
اقوال | کلمۀ عربی، جمع /قول/، به معنی وعده، تعهد، پیمان، گفتار - سخن - کلام |
|||
اقوام | کلمۀ عربی، جمع /قوم /، به معنی گروه مردم - جماعتی از مردم - خویشاوندان - قوم و قریب. / هاشمیان |
|||
اقویاء | جمع قوی، نیرومندان، مرد مان قوی و توانا و زورآور، صاحبان قدرت و رسوخ، مقابل / ضعفاء |
|||
اقيانوس | بحر، قلزم، آبی بی حد زیاد، یم، مقابل بر یا خشکه |
|||
اقیانوس | بحر، دریا، قلزم، یم، مقابل/ بر، خشکی |
|||
اقیانوسی | دریایی, اقیانوسی, مربوط به دریا یا خلیج, مسلط بر دریا |
|||
اگر | الف - ادات شرط در زبان دری -/ مگر/ و/ ار/ نیزگویند، مثلاً اگر و مگر ندارد -مقوله ایست که گویند اگر را با مگر تزویج کردند، از آنها چوچه ای شد کاشکی نام. / هاشمیان |
|||
اگر مگر | شک و تردید، شاید چنین و یا شاید چنان، نه صاف و ساده. معانی و کاربردها: |
|||
اگرچه | ترکیب اتصالی متشکل از شرطیه /اگر/ و سؤالیه (/چی؟/ که چند معنی دیگر نیز دارد) = باوجود آن. / هاشمیان |
|||
اگرمگر/اگر و مگر | شک و تردید، مردد، وسواس و دو دل، متردد |
|||
اگرنه | ورنه، وگرنه، در غیر آن، ترکیب اتصالی متشکل از شرطیه /اگر/ و ادات نفی /نه/ |
|||
اگریمان | کلمۀ لاتین، به معنی پیمان - توافق - در دپلوماسی اعتماد نامۀ سفیران که ازجانب یک دولت به دولت دیگر تقدیم میشود. / هاشمیان |
|||
اگزما | کلمۀ لاتین، به معنی یکی مرض جلدی که در دست و روی انسان لکه های سرخ و تخریش کننده پیدامیشود وآنرا خشکی نامند. / هاشمیان |
|||
اگزوز | در اصطلاح فنی به دود حاصل از احتراق گاز بنزین در ماشین اطلاق شود - لوله ای که محصولات احتراق در موتور از طریق آن تخلیه می شود |
|||
اگزیستانسیالیزم | اصطلاح فلسفی است به معنی هستی گرائی یا نگرش به هستی، معنی و مفهوم دادن به زنده گی، اندیشمندان اگزیستانسیالیست به سه شعبهٔ فکری منقسم اند. بی خدایان، مسیحیان و ادیبان که مشهور ترین چهره اگزیستانسیالیست ادبی جان پل سارتر میباشد که کتاب فلسفه انسانیت یا هستی و نیستی را برای توضیح این دیدگاه نوشت |
|||
اگست | کلمۀ لاتین، به معنی سهیل است، نام ماه هشتم تقویم غربی که 31 روز داشته و معادل 10 اسد- 9 سنبله تقویم افغانی میباشد. ستارهای در صورت فلکی سفینه که پس از شِعرای
یمانی درخشانترین ستارگان است و در شرق میانه در شبهای آخر تابستان دیده
میشود. سهیل یمن، سهیل یمان، پرک، اگست. قدما گمان میکردند سرخی و
خوشرنگی سیب و همچنین خوشبویی ادیم از اثر تابش سهیل است |
|||
اگن | پرندۀ کوچک، زیبا و خوشخوان به رنگ خاکستری |
|||
ال- | پیشوند زبان عربی، پیشوند مشخصه که باکلمات می چسپد، مثلاً الکتاب -الشجر-المسجد و معنی کلمه را مشخص میسازد. وقتی بالای یک اسم "نکره" کلمۀ "ال" وارد گردد، آن را "معرفه" میسازد. مثلاً: "حجر" و "حجر الاسود" و "لیله" و "لیلة القدر" و "طارق" و "جبل الطارق. / هاشمیان |
|||
الا / اَلا | کلمۀ عربی، ادات ندائیه است که شخص مخاطب را متوجه میسازد، مثلاً او ! هوش کن !- باخبر ! - احتیاط. /هاشمیان |
|||
الا / اِلا | کلمۀ عربی، به معنی مگر - جز - به جز - به استثنی - الا آنکه (اینکه) - مکر آنکه (اینکه )- به جز آنکه، به جز اینکه |
|||
الا و بلا | خوب و بد، نیکو و زشت، هست و نیست، اصطاح عام «اَلا بلا به کردن ملا» خیلی بین افغانها مروج ست. |
|||
الازهر | نام یکی از پوهنتون های مشهور قاهره در مصر می باشد که به صد ها سال سابقه دارد. این بنا
بار اول در سال 962 میالدی مطابق 358 هجری قمری برای اعمار مسجد بزرگی در قاهره آغاز گردیده است و برای 13 سال
این مسجد بزرگ بر علاوه عبادتگاه مسلمین به حیث مدرسه و محل تدریس علوم دینی و دنیوی برای شاگردان مصر هم
قرار گرفت. در سال 988م است که این بنا به امر سلطان مصر به حیث یک پوهنتون (یونیورسیتی) بزرگ به اسم «الاهزر»
قد بر افراشت و بعد از پوهنتون الزیتونه کشور تونس یکی از مهمترین و قدیمی ترین پوهنتون های جهان است. |
|||
الاستیک | کلمۀ انگلیسی، به معنی لاشتک، کشک، کش دار - قابل ارتجاع، مثلاً رابر که کش و دراز شده میتواند |
|||
الاستیکی | تزکیب انگلیسی و دری، به معنی ارتجاعی - هرچیزی که تغییر شکل بدهد |
|||
الاشگی | یا الاشه گی مربوط یا چسپیده به الاشه، مثلاٌ دندان الاشه گی |
|||
الاشه* | آن قسمت داخل دهن که دندانها به آن چسپیده - الاشۀ بالا (علیا)-الاشۀ پایان سفلی. استخوان هایکه دندان های بالا و پائید در آن نصب اند |
|||
الاصل | الاصل: تبار، شجره یا نژاد، بنیاد، در واقع، در اساس، در شروع |
|||
الاغ | الف- اُلاغ، مرکب، خر، حیوان خورد جثه نسبت به اسپ، با گوش های درازتر و باربر. ب- نفهم، بی شعور، احمق |
|||
الامان | پناه، زینهار، کلمهای که هنگام ترس و وحشت و احساس خطر برای پناهجویی و کمک خواستن به کار برده می شود. |
|||
الباء | خرد مندان، دانشمندان، خبرگان جمع لبیب |
|||
البانیا | کلمۀ لاتین، نام کشوریست واقع در جنوب شرق اروپا ودر شرق قفقاز و غرب بحیرۀ کسپین- جمهوریتی است در جنوب شرق اروپا و بحیرۀ ادریاتیک که پایتخت آن (تیرانا ) میباشد -مردم وپیداوار آنرا البانیایی خوانند |
|||
البته | کلمۀ عربی، کلمه ایست که برای تاکید استعمال میشود، به معنی بطور قطع - قطعاً - یقیناً - مسلماً - طبعاً. / هاشمیان |
|||
البسه | کلمۀ عربی، جمع /لباس/، به معنی کالا ، جامه و پوشاک انسان. / هاشمیان |
|||
البم / البوم | کلمۀ لاتین، به معنی کتابچه ای که در آن عکسها و تصاویر را جا میدهند، مثلاً البم فامیلی که /البوم/ نیر نویسند |
|||
البوم | کلکسیون، مجموعه، کلیات، گزینۀ تصاویر، از لاتین به وام گرفته شده از کلمۀ «البیوس» که به مرور زمان به البوم مبدل گردیده که در اکثریت لسانها مروج است، و اضلاً رنگ سفید معنی می دهد. البوم تخته ای را گویند که با تکهٔ سفید پوشانیده شده تارسم ها و یا عکس ها برای یاد آوری تنظیم گردد، |
|||
البیومین | البوس در زبان لاتین سفید را گویند، پروتین اصلی خون اجسام حیه را البیومین مینامند، سفیدی تخم مرغ همچنان |
|||
الپاک | کلمۀ انگلیسی، به معنی لباسی که از الیاف پشم شتر ساخته میشود - شتر/ الپاکا/ در امریکا میباشد. / هاشمیان |
|||
الپته | اَلَپَتَهْ: اصطلاحی است مطلق عامیانه در زبان دری به معنی وارخطا، در عجله، بی درنگ، «هله هله» در زبان پشتو به معنی زود زود یا بی درنگ یا بدون ضیاع وقت، یا با وارخطایی و طور مثال هله هله زود برو یا زود بیا در دری هم استعمال میگردد و اینکه چطور به «الپته» یا «هلهپته» به معنی وارخطا مثلاً الپته یا هلهپته پس رفت یعنی بدون درنگ یا معطلی زود برگشت کدام زمان مروج گردیده به تحقیقات عمیق ضرورت است. |
|||
الپر | شخص غیر دقیق، مشوش، پریش افکار ، سر به هوا ، بی بندو بار |
|||
التباس | کلمۀ عربی، به معنی پیچیده - سر درگم - درهم و برهم - مخلوط. / هاشمیان |
|||
التجا کردن | پناه بردن، پناه آوردن، امان خواستن، امان طلبیدن |
|||
التجاء | کلمۀ عربی به معنی پناه بردن ، پناه جسُتن ، پناهیدن ، درخواست امن وامان نمودن، تقاضای حفاظت ازجان نمودن ، خواهش پناه خواستن ، در پناه بودن را مسألت کردن ، یا التجا به سایۀ حمایت و عنایت کسی قویتر ازخود نمودن |
|||
التذاذ | اِلتِذاذ- کلمۀ عربی، به معنی لذت بردن (گرفتن) - مزه گرفتن - ذایقه گرفتن - حظ - کیف - لذت |
|||
الترناتیف | جای گزین، یک امکانیت دیگر |
|||
التزام | اِلتِزام- کلمۀ عربی، به معنی عهده دار شدن به کاری - متعهد شدن - ملازم شدن - همراهی کردن - مصاحب - ملتزم - تعهد |
|||
التزامی | ترکیب عربی و دری، به معنی متعهد -ملتزم - در گرامر وجه التزامی، مثلاً برای اینکه او برود - وجه شرطی ، مثلاً گمان میکنم پسرم نوشته باشد - شاید امروز تلفون کند - فردا ممکن است بروم. / هاشمیان |
|||
التصاق | اِلتِصاق- کلمۀ عربی، به معنی بهم چسپیدن - پیوستن - پیوستگی ، چسبندگی - زبان ترکی یک زبان التصاقی (پیوندی) است - یعنی ترکیبات این زبان بهم چسپیده میباشد |
|||
التصاقی | منسوب به التصاق، ترکیب عربی و دری، به معنی بهم چسپیده - پیوند شده، مثلاً زبان ترکی یک زبان پیوندی است |
|||
التفات | کلمۀ عربی، به معنی توجه کردن - اعتنا کردن - بسوی کسی نگریستن - ملاحظه داشتن - توجه - نگرش - مهربانی - لطف. / هاشمیان |
|||
التقاط | الف- برداشتن چیزی اززمین، برچیدن، دانه چیدن مرغ - و در اصطلاح به معنای دستچین کردن و پیوند دادن عقاید ناهمگون بدون برخورداری از اصول معین و مشخص می باشد |
|||
التقاطی | گردآوری و پیوند غیراصولی چندین مجموعة ایدئولوژیکی و نظریه های نامتجانس |
|||
التماس | کلمۀ عربی، به معنی رجا کردن - با فروتنی تقاضا کردن -درخواست کردن - عذر و زاری کردن - استدعاء - ا تضرع - تقاضا - تمنا - درخواست |
|||
التماس | عذر و زاری، استدعا، الحاح، تضرع، تقاضاء، تمنا، خواهش، درخواست، فزع، لابه |
|||
التماس کردن | درخواست کردن، خواهش کردن، عذر و زاری کردن، تضرع کردن، تقاضا کردن، استدعا کردن |
|||
التماس کنان | در حال تضرع و زاری کردن |
|||
التهاب | الف- اِلتِهاب- کلمۀ عربی، بمعنی ورم کردن - آماس کردن - پُندیدن ، مثلاً التهاب دست یا پای، مکروبی، سوزش، مکروبی شدن یک ارگان بدن و یا جلد، پندیدگی در اثر موجودیت ویروس و یا بکتریا |
|||
التهاب بیره | امراض بیره و دهن و دندان عوامل مختلفی می تواند داشته باشد. این امراض گاهی خفیف است و عوارضی ندارد. اما برخی از انها را اگر جدی نگیرید ممکن است سلامت شما را به خطر بیندازد. در این بخش از سایت طب فارسی درباره علت بیماریهای لثه و علایم بیماریهای لثه اطلاعاتی را در اختیارتان میگذاریم. امراض بیره یا پریودنتال امراض بیره یی خیلی ارام کار خودشان را در لثه و دهانمان انجام میدهند و ما پس از مدتی ممکن است متوجه ان شویم . بیماریهای لثه ابتدا بدون درد و ناراحتی است. ممکن است گاهی خونریزی وقت وناوقت در هنگام مسواک زدن و تنفس بدبو توجه ما را به خود جلب کند. در مراحل بعد خونریزی بیره ها دوامدار شده و بیره مبتلابه التهاب می شود. سپس با خوردن هر چیز و کوچکترین تحریک خونریزی خواهد کرد. داکتر بهار قریشی |
|||
التهاب سینوس ها | سینوزیت یکی از شایعترین امراض دستگاه تنفسی درتمام دنیا است که معمولا با شروع فصل سرما بیشتر میشود. سینوس ها اجواف پر از هوا پوشیده شده با مخاط است که در استخوانهای سر و صورت موقعیت دارد. در هر طرف صورت 4عدد سینوس وجود دارد : الف- سینوسهای فکی، که در زیر چشمها ودر استخوان وجه قرار دارد ب- سینوسهای پیشانی، که در بالای چشمها واستخوان پیشانی موقعیت دارد ج- سینوزهای اتمویید که بین چشمها وبینی واقع است د- سینوسهای سفینویید، که در مرکز استخوان جمجمه یا زیر غده هایپوفیز یا نخامیه واقع است |
|||
التهاب کنار پلکها | بلیفاریت یا التهاب کنار پلکها این بیماری جلد کنار پلکها (خصوصاً جاییکه مژه بیرون میآیند) را مصاب میسازد. بیماری فوق الذکر بیشتر جوانان خصوصاً دختر خانم ها به علت استفاده ای مواد آرایشی مختلف را مصاب میسازد که با گذشت زمان در صورت عدم تداوی مناسب وخیم تر میشود. #علایم و نشانه های مرض: * سرخی، سوزش و احساس ریک در چشم * خارش، سرخ شدن و پوستک شدن جلد کنار پلک * افرازات در کنار چشم ها موقع بیدار شدن *ریختن مژه ها و روییدن مژه ها در جهات غیر طبیعی #باید دانست که بلفاریت سیر طولانی داشته در صورت عدم درمان صحیح، منجر به عوارضی مانند سرخی و ضخیم شدن کنار پلکها؛ نا منظم شدن، سفید شدن و ریختن مژه، و مکدریت قرنیه میگردد. داکتر راضیه بهار قریشی
|
|||
التهابات | اِلتِهابات: کلمه جمع زبان عربی بوده و مفرد آن التهاب می باشد که صیغه مذکر آن است. سوز، اضطراب، جوش و خروش، تب و تاب، پوندیدن، بر آفروختگی، افروخته شدن آتش، یک نوع بیماری |
|||
التواء | اِلتِواء- کلمۀ عربی، به معنی عقب انداختن - موکول کردن - به تعویق انداختن - به تعلیق انداختن - توقف دادن |
|||
التيام | بهبود، بهبودی، تسکین، تشفی، شفا بهبود یافتن زخم ، فراهم آمدن جراحت، صحت یابی |
|||
التيام ناپذير | دردی که معالجه ندارد، شفاناپذیر، تسکین ناشدنی، بهبود نایافتنی |
|||
التیام | کلمۀ عربی، به معنی بهبود یافتن زخم - جورشدن زخم - به هم پیوستن - سازش دادن - بهبود - بهبودی - تسکین، تشفی - شفاء |
|||
التیام پذیر | خوب شدنی، قابل شفاء، بازگشت یک زخم یا مرض به وضعیت سلامت، مقابل/ التیام ناپذیر. به معنای "قابل بهبود" یا "قابل درمان" است. این کلمه معمولاً برای توصیف زخمها، آسیبها، یا شرایطی به کار می رود که میتوانند با گذشت زمان یا با استفاده از روشهای درمانی بهبود یابند. |
|||
التیام ناپذیر | غیر قبل علاج، شفاء ناپذیر، خوب نشدنی، مقابل/التیام پذیر. کلمهٔ "التیامناپذیر" به معنای "قابل درمان نبودن" یا "غیرقابل بهبود" است. این کلمه معمولاً برای توصیف زخمها، آسیبها، یا شرایطی به کار می رود که به نظر نمیرسد با درمان یا زمان بهبود یابند و همچنان ادامهدار یا دائمی خواهند بود. |
|||
التیماتوم | اُلتیماتوم- کلمۀ لاتین، به معنی اتمام حجت - آخرین پیشنهاد - در دپلوماسی احتجاج شدید - اخطار شدید. / هاشمیان |
|||
الجبر | علم جبر و مقابله، یکی از شاخه های علم ریاضی |
|||
الجزایر | کلمۀ عربی، نام کشوری در شمال افرایقا |
|||
الجزایری | ترکیب عربی و دری، به معنی تبعه و ساکن الجزایر -هرچیز مربوط به الجزایر |
|||
الجزیره | کلمۀ عربی، به معنی پا یتخت کشور الجزایر |
|||
الجه | اُلجَه- اسیر یا مالی که پس از غلبه بر دشمن به دست می آید، غنیمت، چپاول |
|||
الچه | اَلَچَه- کلمۀ ترکی که درشمال افغانستان رایج است، به معنی پارجۀ راه دار (ابریشمی یا نخی) |
|||
الحاح | کلمۀ عربی، بمعنی خواستن چیزی با زاری و التماس - تقاضا باعذر وزاری - اصرار - پافشاری |
|||
الحاد / اَلحاد | جمع لحد - لحد ها، گور، سنگی که بالای سر مرده بر روی گور نصب کنند |
|||
الحاد / اِلحاد | از حد درگذشتن در حرم (کعبه ) و میل کردن به ظلم در آن، رعایت نکردن و هتک حرمت آن و شریک قرار دادن بخدا. یاشک کردن دربارۀ خدا . و بقولی ستم کردن در حرم و بقول دیگر احتکار طعام در (در مکه )، کژکاری خواستن و ستمکاری جستن |
|||
الحاصل | کلمۀ عربی، به معنی به طور عموم - در نتیجه - حاصل مرام |
|||
الحاق | اِلحاق کلمۀ عربی، به معنی افزودن - ضمیمه کردن - پیوست دادن -ملحق ساختن - پیوستگی - اتصال - رسیدن و پیوستن به کسی |
|||
الحاقی | ترکیب عربی و دری، به معنی افزودگی - پیوست شده گی - ملحق شده، مثلاً شعر الحاقی - عبارت الحاقی |
|||
الحاقیه | اِلحاقیه- ضمیمه، پیوست، متمم، آنچه در پیوند با اسناد معتبر ضمیمه کنند، آنچه جزء جدایی ناپذیر متن باشد |
|||
الحال | کلمۀ عربی؛ به معنی اکنون - حالا - فعلاً - درحال حاضر |
|||
الحان | کلمۀ عربی، جمع /لحن/، آواز های خوش، آهنگها، صدای موسیقی |
|||
الحق | کلمۀ عربی، به معنی حق، فی الحقیقه ، راست ، درست بدون شک |
|||
الحمدلله | عبارت "الحمد لله" به زبان دری به معنای "سپاس و تمجید خداوند" ترجمه می شود. این عبارت نیز همانند در عربی، بیانگر شکر و سپاس از خداوند و تمجید از او است. اغلب در مواقعی که خبر خوشی یا نعمتی رخ داده یا کسی می خواهد از وضعیت خوبی که به وجود آمده است، سپاسگزاری کند، از این عبارت استفاده می شود. همچنین، این عبارت نمایانگر اعتقاد به مشیت و حکمت خداوند و اعتماد به نیکوییهای او نیز می باشد. |
|||
الحمدلله | ترکیب عربی، به معنی حمد وستایش به خداوند یکتا (ج) - آغاز سورۀ الفاتحه در قران مجید - مسلمانان درپاسخ به پرسان احوال میگویند- الحمد لله = شکر خدا را خوب استم |
|||
الخ | کلمۀ عربی، به معنی الی آخر (مخفف الی آخره )- تا آخر - تا انجام - تا نهایت |
|||
الدنگ | بیمار روانی، لوده،بیکاره، مفتخور، ارذل |
|||
الذ | لذیذ تر ، خوشمزه تر . بسیار بسیار لذیذ |
|||
الرجی / الرژی | حساسیت، نسبت به چیزی حساسیت داشتن که باعث بروز علایمی چون عطسه، تنگی نفس، حتی شوک می شود |
|||
الرژی | حساسیت، نسبت به چیزی حساسیت داشتن که باعث بروز علائمی چون عطسه، تنگی نفس، کهیر حتی شوک می شود |
|||
الرژی حساسیت چشم | فصل بهار آغاز فعالیت گیاهان است، در این فصل، گرده های گیاهی (پولن) در هوا آزاد و افراد مبتلا به آلرژی یا حساسیت با سرخی و خارش شدید در چشم ها مواجه می شوند. ریزش اشك و ترس از نور را از دیگر واكنش چشم های افراد مبتلا به الرژی در فصل بهار است و چشم های این دسته از افراد در مقابل نور به شدت حساسیت نشان می دهد. این گروه در فصل بهار و همزمان با گرده افشانی گل و نباتات نباید در مناطقی كه گیاه زیاد دارد، رفت و آمد كنند. البته این اشخاص با استفاده از عینك های آفتابی می توانند از ورود گرده های گیاهان كه از طریق باد به چشم ها وارد می شود، جلوگیری كنند. داکتربهار قریشی |
|||
الزام | واجب، ملتزم، متعهد، لازمی، اجبار، ناگزیر |
|||
الزام آور | تعهدآور، ملتزم کننده، اجباری |
|||
الزاماً | بالضروره، ضرورتاً، وجوباً، ضرورتاً، حتماً |
|||
الزامات | جمع اِلزام، واجبات، ملتزمات، تعهدات، لازمیات، اجباریات، ناگزیریات |
|||
الزامی | ضروری - حتمی - اجباری - واجب و لازمی |
|||
الزامیت | ظرورت، اجباریت، الزامی بودن، لازمیت |
|||
الزم | لازمتر؛ واجبتر؛ بایستهتر |
|||
الساعه | اکنون، فی الفور، همین لحظه، همین دم، ایندم، در حال حاضر، در ساعت، بیدرنگ، بدون تأخیر، فوراً، فقط، بدون تأمل |
|||
الست | الف - عربی -به معنی ازل، عالم دز - روز ازل ، زمانیکه ابتداء ندارد. در زبان عربی به معنی آیا نیستم؟ گفته شده است . روزیکه خداوند به خلایق خطاب کرد (الست وبربکم ) یعنی آیا من پروردگار شما هستم. (اسم خاص) ب - دری - الست به معنی سرین، کون، کفل، ران، دنبه، نشستگاه. (اسم ذات) |
|||
السنه | کلمۀ عربی، جمع /لسان/ بمعنی زبان ها - زبان اصلی، زبان بومی - زبان دری - زبان فارسی - زبان انگلیسی -زبان عربی و امثالهم |
|||
الصاق | اِلصاق- به چیزی چسبیدن و چسبانیدن . (غیاث اللغات ) چسبانیدن |
|||
الطاف | الف - جمع لطف |
|||
الطاف آمیز | آمیز یعنی آمیخته، آمیزش شده، مخلوط کردن شده، آمیخته با و «الطاف» جمع لطف یعنی مهربانی، نیکوئی، نرمی،نوازش، خوش برخوردی. پس ترکیب «الطاف آمیز» یعنی آمیخته با مهربانی، نیکوئی، نرمی،نوازش، خوش برخوردی |
|||
الطفات | اِلطِفات- توجه، پروا، مهرباني، عنایت، کرم، متوجه بودن، بسوی کسی نګرستن، میل، اعتنا |
|||
العباد | العِباد: |
|||
العجب | شگفتا، ای شگفت، ای عجب، واهاً |
|||
الغاء | کلمۀ عربی، به معنی فسخ کردن، منسوخ قراردادن، از بین برداشتن، لغو کردن ، مثلاً الغای برد گی، الغای قانون/ هاشمیان |
|||
الغار | چور، چپاول، غارت، یغما. واژه "الغار" یک کلمه ترکی است و در متون مختلف به معنی "شکست دادن" یا "غلبه کردن" به کار می رود. این کلمه در متون دینی، تاریخی و ادبی به معنی پیروزی و غلبه بر دشمنان یا نیروهای مخالف استفاده شده است. |
|||
الف | الف- کلمۀ عربی، به معنی عدد هزار، مثلاً الف لیله و لیله، در حساب ابجد عدد یک است ب- کلمۀ عربی، مأخود از عبرانی، نام یک حرف( صوت) در الفبا ی عربی - (الف) سومین علامت نوشته بعد از (ء) (همزه) و اولین حرف از الفبای دری اس. / هاشمیان به حیث نام مردانه نیز رائج است، مثلاً الف شاه - محمد الف |
|||
الفا | کلمۀ لاتین، ماخود از یونانی - حرف اول الفبای زبان یونانی که در علم ریاضی به کار میرود. / هاشمیان |
|||
الفاظ | کلمۀ عربی، جمع /لفظ/، به معنی سخن - کلمه - هر صوت با معنی که از دهن خارج شود. / هاشمیان |
|||
الفباء | مجموع حروف صدا دار و بی صدای که با ترکیب همدیگر در قالب کلمات و جملات یک زبان را بیان می کند |
|||
الفبائی | ترکیب عربی و دری، به معنی هر چیزی که به ترتیب الفبائی ساخته شده باشد. / هاشمیان |
|||
الفبای مورس | ترکیب انگلیسی، به معنی زبان شفر یا زبان مخفف که ( 1971 -1872) که آقای «ف.ب. مورس» اختراع کرده بود. / هاشمیان |
|||
الفت | اُلفَت- کلمۀ عربی، به معنی آشنایی پیداکرن - انس گرفتن - خصوصیت و صمیمیت داشتن - محبت کردن - دوست داشتن. به حیث تخلص به کار می رود ، مثلاً (گل پاچا الفت ) شاعر معروف زبان پشتو. |
|||
الفغدن | الفغدن یا الفختن به معنی اندوختن ، کسب کردن، بدست آوردن دریافت کردن |
|||
القاء | الف - مطلبی را به فکر یا ذهن کسی افکندن، ذهن کسی را مغشوش ساختن، کاشتن |
|||
القائی | ترکیب عربی و دری، به معنی پیشنهادی - دلالتی - فهماندنی. / هاشمیان کلمه القائی به معنای القاء شده یا چیزی است که از طریق تأثیرگذاری به دیگران منتقل یا تلقین شده باشد. این کلمه به طور معمول به روندهای ذهنی و فکری اشاره دارد که در آن مفاهیم، ایدهها یا احساسات به طور غیرمستقیم یا مستقیم به شخص دیگری منتقل می شود. |
|||
القاب | جمع لقب، لقب ها، عنوان تصدیق نامۀ که دلالت بر مدح یا ذم (نکوهیدن) کند |
|||
القاح | اِلقاح- کلمۀ عربی، به معنی باردار ساختن - آبستن کردن، مثلاً باردار ساختن انسان و حیوان به طرق خاص - تکثیر کردن. / هاشمیان |
|||
القاح مصنوعی | ترکیب عربی، به معنی باردار ساختن غیر طبعی، آبستن کردن ساختگی، باردار کردن خارج از حالت طبعی، بارور ساختن، تلقیح انسان ها و حیوانات به طریقه های خاص فنی و علمی |
|||
القاس | بسیار تبره و سیاه، چیزی سیاه قیر مانند ، مانند دوای موملائی. مثال -مانند القاس سیاه بود و یا سیاه القاسی القاسی صفت است |
|||
القاسی | سیاه جلادار تیره، رنگ بسیار سیاه تیره، رنگ براقی سیاه |
|||
القصه | کلمۀ عربی، به معنی بنابران - در انجام - در نهایت - بالاخره، خلص کلام، قصه کوتاه |
|||
الگو | الف- معیار، سرمشق، نمونه، چیزی که دیگران از آن پیروی کنند، یک نمونۀ خوب برای دنبال کردن |
|||
الگو برداری | کسی را الگو و مثال قرار دادن، از کسی پیروی کردن، راه کسی رفتن و آنرا تقلید کردن |
|||
الگو سازی | الف- تهیه کردن الگو برای ساختن چیزی |
|||
الگوریتم | کلمه "الگوریتم" به انگلیسی "algorithm" ترجمه می شود. در علم کامپیوتر و ریاضیات، الگوریتم به معنای یک مجموعه ای از مراحل یا دستورات تعریف شده است، که به منظور حل یک مسئله خاص یا انجام یک وظیفه خاص به کار می رود. الگوریتمها معمولاً به صورت مراحل مشخص و قابل اجرا توصیف می شوند و می توانند به صورت ترتیبی یا پیچیدهتر از این باشند. الگوریتمها در حوزههای مختلف از جمله علم کامپیوتر، ریاضیات، هوش مصنوعی و بسیاری زمینههای دیگر مورد استفاده قرار می گیرند. |
|||
الله | کلمۀ عربی، به معنی نام خداوند یگانه ولایزال - یزدان - معبودیگانه - خالق - آفریننده - واجبالوجود نام هر نوع معبود که در آن صورت جمع آن /آلهه/ است - . / هاشمیان |
|||
الله | الله در زبان عربی، به معنی خداوند در زبان فارسی است. برای معلومات بیشتر به «مور انفو» مراجعه شود |
|||
الله | کلمۀ اللَه نسبت به دیگر نام های آفریده گار قانع کننده ترین وبارز ترین نامیست که برای اسم آفریده گار در عربی برگزیده شده است. کلمۀ اللَه قبل از تولد حضرت پیامبر اکرم وجود داشت و در نام حضرت عبدالله پدر حضرت پیامبراکرم دیده می شود. چرا این اسم را اسلام نیز پذیرفت که به آفریده گار منسوب کند ؟در اصل این کلمه اَلْ اِله بوده است که سه ریشه دارد. الف : اِله = به همه آفریده هاست که هست وبود شانرا از اللَه می گیرند مثل انعکاس تصویریکه اِلۀ اش ( یعنی آفریده گارش) در برابر آیینه باشد یعنی وقتی کسی در برابر آیینه نباشد درون آیینه خالیست. پس چیزیکه در آیینه ظاهر میشود مخلوق اِلۀ وجودی اوست که در برابر آیینه موجود است. این همان وحدت الوجود است که جزء در کُل وکُل در جزء می باشد. ــ ب ــ: «اِلۀ» = مشتق شده از کلمه « وله » بمعنی « حیران ماندن» به اضافه همزه شده است. ــ ج ــ: «اِلۀ» = نقطه اعتماد و پناهگاه است که در عربی مردم در حالت ترس، بیم، هراس و فزع بسوی او پناه میبرند، پس معنی اولی یعنی دلیل هست وبود جهان « اللَه » است و دومی یعنی حیران کنندۀ جهان « اللَه » است حیرت چیزیست که وقتی انسان قادر به شناخت آن چیزی شده نمیتواند یعنی وقتی در برابر شناخت آن پدیده عاجز می ماند واز درک آن چیزی محروم میگردد دچارحیرت شده حیرت زده می شود. پس انسان از درک « اللَه » و بسیاری از مخلوقات اللَه عاجز است که حیران شده باقی می ماند. این دو توصیف جامع ترین و مکمل ترین توصیفی است که تا هنوز بشر توانسته است زیر نام « اللَه » به آفریده گاراش نسبت معقول بدهد. به اهتمام مسعود فارانی |
|||
الله اعلم | خدا داناتر يا داناترين است، خدا داند، خدا بهتریت دانندگان است |
|||
الم | کلمۀ عربی، جمع آن /آلام / به معنی درد، داء، تعب، رنج -عذاب، دردمندی / هاشمیان |
|||
الماری | جای لباس دانی مدرن، در قدیم یخدانها و بکس های لباس بود ولی هم اکنون الماری ها در میان خانه برای لباس استفاده میشود ایرانی ها آنرا کمود میگویند در حالیکه کمود ظرف است که درآن برای رفع حاجت در تشناب استفاده میشود |
|||
الماس | (از یونانی آدامس معرب)، یکنوع سنگ بسیار شفاف و مشعشع و قیمت بها که از معدن بدست می آید و به حیث زیور به کار میرود، انگشتر الماس - گلوبند الماس. کلمهٔ "الماس" به معنای نوعی سنگ قیمتی و بسیار سخت است که از کُربن خالص تشکیل شده و به دلیل درخشندگی و سختی بالا در جواهرسازی و صنعت به کار می رود. الماس به عنوان یکی از باارزشترین سنگهای قیمتی در جهان شناخته می شود. |
|||
الماس کوه نور | الماس کوه نور اگرچه به زعم اکثر مردم دنیا به حیث بهترین الماس شناخته شده است، اما دادن مرتبت بزرگترین به آن، داستانیست برای خود، زیرا وزن این سنگ هنگامی که از وطن اصلی آن (هند) به برتانیه برده شد ، بالغ بر 190.3 قیرات بود. |
|||
الماسک | یکوع جریان برقی که در اثنای باران درآسمان پدید می آید |
|||
المثنی | اَلمُثَنا- کاپی دوم از از هر مکتوب، نوشته و یا سند، نسخهٔ مکرر |
|||
المناک | ترکیب عربی و دری، به معنی درد آور - دردناک - رنج دهنده - عذاب کننده. / هاشمیان |
|||
المونیم | -الومنیم عنصری کیمیای در گروه بورون با عدد اتمی ۱۳ و نماد Al است. این عنصر یک فلز نرم، نقره ای و چکشپذیر است که سومین عنصر فراوان و فراوانترین فلز در پوسته کره زمین است. آلومینیوم خالص به دلیل واکنشپذیری بسیار بالای خود بسیار به ندرت به طور طبیعی یافت میشود به صورت ناخالص در سنگهای معدنی مختلفی وجود دارد. بیشتر الومنیم دنیا از سنگ بوکسیت به دست میآید -درزبانهای لاتین /المونیم/ و در زبان دری /ارمونیه/ گویند- یکنوع فلزیست که از آن دیگ و کاسه و قاشق و ظروف ارمونیه ای میسازند - چونکه المونیوم یک فلز سبک میباشد، درساختمان اشیای صنعتی مختلف بکار میرود. / هاشمیان |
|||
النگه | شعلۀ آتش |
|||
النوع | النوع، در علم بیالوژی بمعنی کائنات، حیوانات و اجسام زنده می باشد که قادر به ازدواج و اهلیت تکاثر و تناسل را داشته باشد. و اگر بدون الف و لام باشد (نوع) باز معنایش: گونه، قسم، صنف، شکل، رقم و روش می باشد |
|||
اله | کلمۀ اسمیِّ عربی و مذکّر و در معنای "ربّ" و "خدا" و "معبود" است، که مؤنثش "الهه" میشود. "اله" و "الهه" اسمای عامّ اند و برای هر معبودی میتوانند به کار روند؛ چنان، که "الهۀ آفتاب" و "الهۀ عشق" و "الهۀ قهر و غضب " و "الهۀ باران" گفته اند. (اسم مفرد مذکر) |
|||
الهاد | ستم و جور کردن. خوار داشتن و حقیر شمردن، پست شمردن کسی را. خمیدن بر زمین از گرانی، متمایل شدن بزمین بسبب سنگینی، گرفتن کسی را و گذاشتن بر وی دیگری را تا وی را بقتل برساند |
|||
الهام | اِلهام- کلمۀ عربی، به معنی اندیشه یا مطلبی که خداوند در دل و دماغ انسان قرار دهد - اندر دل افگندن، در دل انداختن، خبر غیب، افکندن خدا در دل کسی امری را که وی را به فعل یا ترک چیزی وادارد. به اصطلاح عوام در دل افتادن - به حیث تخلص نیز استعمال میشود - مرحوم پوهاند رحیم الهام، استاد پوهنحی ادبیات، شاعر و نویسنده وصاحب آثار متعدد (الهام) تخلص میکرد. / هاشمیان |
|||
الهام بخش | ترکیب عربی و دری، به معنی اندیشه است که در دل قرار گیرد و الهام بخشد |
|||
الهام گرفتن | از کلمات عرفانی است به معنی رسیدن به حقیقت که از غیب نازل میشود و در ذهن و دل فرو مینشیند، در دل افگندن، تلقین شدن، ذهن نشین شدن |
|||
الهامات | إِلهامات، کلمه جمع مونث بوده و مصدر آن إِلهام می باشد. از لحاظ لغت بمعنی آنداختن، چشیدن و نوشیدن چیزی را، ولی در اصطلاح: تفکر خیر اندیشی، احساس غیبی که شبیه به وحې می باشد، مکاشفه، افکندن چیزی خوب در دل یک شخص از جانب الله متعال، شعور خیر که به شکل ناګهانی یک انسان خوب آنرا حساس می کند |
|||
الهامات | اِلهامات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن الهام می باشد: منبع خلاقیت:
|
|||
الهامی | ترکیب عربی و دری؛ به معنی الهام شده - تلقین شده |
|||
الهه | اِلَههَ- کلمۀ عربی، به معنی معبود مؤنث/ "اله" و "الهه" اسمای عامّ اند و برای هر معبودی میتوانند به کار روند؛ چنان، که "الهۀ آفتاب" و "الهۀ عشق" و "الهۀ قهر و غضب" و "الهۀ باران" گفته اند. (اسم مفرد مؤنث) |
|||
الهی | ترکیب عربی و دری، به معنی خدایی - ایزدی - یزدانی که در ترکیباتی از قبیل توفیق الهی - حکمت الهی - علم الهی بکار میرود - /الهی/ بقسم ادات ندائیه، بمعنی خدایا/خدای من نیر استعمال میشود. / هاشمیان "الهی" به معنای مربوط به خداوند یا الهیاتی است و از ریشه "اله" به معنای خدا گرفته شده است. این کلمه به هر چیزی که به خداوند، دین، یا مسائل معنوی و آسمانی مربوط باشد، اشاره دارد. |
|||
الهیات | اِلهیات- کلمۀ عربی، جمع /الهیه/، یکی از فنون حکمت است که از مباحث و مسائل الهی صحبت می کند. علم شناخت خداوند و ادیان، خاصتاً ادیان سماوی، حکمت ما بعد الطبیعه (علم اعلی - عقل و آثار آن در عالم جسمانی و روحانی، واجب الوجود، وحدانیت، نعوت جلال و فضل و عنایت او تعالی). |
|||
الهیه | کلمۀ عربی، به معنی خدائی، اولوهیت - لاهوت - علم لاهوت -هر چیز مربوط به خدا و شناخت خدا |
|||
الهیون | کلمۀ عربی، به معنی یگانه پرستان - علمای دین شناسی (تئولوجوست ها). / هاشمیان |
|||
الو | کلمۀ دری، به معنی آتش - الو کردن = آتش کردن، شعلۀ آتش، زبانۀ آتش |
|||
الواح | کلمۀ عربی، جمع /لوح/، به معنی یک چیز پهن، مثلاً سنگ یا چوب یا فلز یا استخوان که برآن بنویسند یا نقاشی کنند. / هاشمیان |
|||
الواط | اِلواط- جمعِ لوطی هرزه ها ، لوده ها ولگرد ها ، اوباش، لات ها |
|||
الواطی | عیاشی، لذت بردن، خوشگذرانی، فسق و فساد کردن، نااهلی، ملاهی، هرزگی، موج و مستی |
|||
الوان | اَلوان- کلمۀ عربی، جمع/لون/ ، به معنی رنگ ها-انواع- گونه ها- معنی دیگر/الوان/ از ریشه ترکی و مغلی، پارچۀ نخی به رنگ سرخ است که از آن لباس زنانه ساخته می شود. / هاشمیان |
|||
الوانی | "اَلوانی" در زبان عربی به معنای "رنگارنگ" است. این کلمه معمولاً برای توصیف چیزی که دارای رنگهای مختلف و متنوع است، استفاده می شود. کاربرد در جملات:
|
|||
الوداع | ترکیب عربی، ادات ندائیه، به معنی خدا حافظ - سفر بخیر |
|||
الوهیت | الوهیة. خدایی . ربوبیت . معبودیت . خدا بودن-
به غرور این مملک دعوی الوهیت کرد. (گلستان ). رجوع به الوهیة و
الوهة شودږ نام مرتبه ای است جامع تمامی مراتب
اسماء و صفات . صاحب الانسان الکامل گوید- الوهیت جمع حقایق وجود و حفظ
آن حقایق هریک در مرتبت خود آن است، و مراد از «حقایق وجود» احکام
مظاهر وجود یا ظاهرشونده در آن مظاهر است یعنی حق و خلق . پس الوهیت
شمول مراتب الهیه و کونیه، و دادن هر صاحب حقی است حقش را از
مرتبه ٔ وجود. و ﷲ نام صاحب این مرتبه است و آن جز برای ذات واجب
الوجود نیست و بدین سبب بلندترین مظاهر ذات الوهیت است زیرا او بر
هر مظهری احاطه دارد. |
|||
الکتروتراپی | ترکیب انگلیسی، به معنی معالجه با برق, تداوی برقی، معالجه توسط آلات برقی |
|||
الکترود | ترکیب انگلیسی ، به معنی قطب مقناطیسی - الکترودها به عنوان واسطهای برای تبادل جریان الکتریکی بین یک مدار الکتریکی و یک محیط دیگر (مانند مایع یا گاز) عمل می کنند. |
|||
الکتروسکوپ | ترکیب انگلیسی، بمعنی آله ای که توسط برق کارمیکند و درطبابت بکار میرود |
|||
الکترولیز/الکترولایز | عمل تجزیهٔ کیمیاوی بوسیلهٔ جریان برق |
|||
الکترومتر | ترکیب انگلیسی، به معنی میزان الحرارۀ برقی - آله ایست که توسط آن مقدار چارج و ولتاژ برقی اندازه میشود، برق سنج. / هاشمیان |
|||
الکترومگنیت/الکترومقناطیس | این کلمه در زمینهٔ فیزیک به کار می رود تا به ارتباط بین دو خصوصیت مهم در طبیعت، یعنی خصوصیتهای الکتریکی و مقناطیسی، اشاره کند. در واقع، الکترومقناطیس به بررسی رفتار و تأثیر تعاملات بین خصوصیات الکتریکی و مقناطیسی در فیزیک می پردازد. |
|||
الکترون | اِلکترون یکی از اجزای اساسی اتمها و یکی از ذرات بنیادی در فیزیک ذرات است. الکترون به عنوان یکی از ذرات بنیادی و پایه ای در مدل استندرد فیزیک ذرات توصیف می شود. این ذره بار منفی الکتریکی دارد و به دور هستهٔ اتوم می چرخد. الکترون به عنوان یکی از لپتونها (ذرات بنیادی در فیزیک ذرات) شناخته می شود و در ترکیب با پروتونها (که بار مثبت دارند) و نویترونها (که بیبار هستند) در اتومها تشکیل می شود. این ترکیبات اتمی به وجود می آورند و تشکیل ماده را می دهند. |
|||
الکترونیک | ترکیب انگلیسی، به معنی هرچیزی که با برق سر و کار داشته باشد و یا از انرژی برق ساخته شده باشد. / هاشمیان |
|||
الکترونیکس | ترکیب انگلیسی، به معنی علم برق - سامان برقی - هر چیزی که با برق سر و کار داشته باشد. / هاشمیان |
|||
الکتروکاردیوگرام | یا گراف قلب که تغیرات الکتری یا برقی عضله برروی آن ضبط میگردد. |
|||
الکتریک | کلمۀ انگلیسی، به معنی انرجی برق - آلّۀ برقی |
|||
الکتریکی | ترکیب انگلیسی و دری، به معنی الکتریکی, برقی, کهربایی, برق دهنده، هر چیزیکه به برق تعلق داشته باشد یا از برق ساخته شده باشد |
|||
الکحل | ترکیب عربی، به معنی پودر سنگ سرمه - مایع الکلی ، مایع نشه آوری که از کشمش وسایر میوه جات ساخته میشود -در زبانهای لاتین املای آن به /الکول/ تبدیل میشود. / هاشمیان |
|||
الکلیک | به معنی هرچیزیکه از الکهول ساخته شود - شخص معتاد به خوردن الکهول ، مثلاً نوشابه های الکهولی - آدم الکهولی |
|||
الکن | گنگلاج، تـُتله ، کسی که در صحبت زبانش بند آید صحبت بند بند کردن، کلالت زبان، ابکم، بکم، بیزبان، کندزبان، گنگ، لال، شکسته زبان، درمانده در سخن، |
|||
الکهول | کلمۀ لاتین ، به معنی پودر سنگ سرمه - مایع نشه آوری که از کشمش و سائر میوه جات ساخته میشود- کلمۀ / الکهول/ در زبانهای لاتین از کلمۀ عربی /الکحل/ اقتباس شده و /الکول یا الکهول/ نوشته میشود. / هاشمیان |
|||
الکهولی | ترکیب لاتین و دری، به معنی هرچیزیکه از الکهول ساخته شود - شخص معتاد به خوردن الکهول ، مثلاً نوشابه های الکهولی - آدم الکهولی |
|||
الکین | صورت درست تحریر این کلمه اریکین است مأخوذ از ترکیب انگلیسی که در زبان دری تلخیص شده است، به معنی فانوس، یا چراغ تیلی که از تیل خاک میسوزد و روشنی میدهد. / هاشمیان |
|||
الی | کلمۀ عربی، به معنی «تا» که در دستور زبان دری به حیث /ادات ربط / شناخته شده، مثلاً تازمانی، تا بسوی، تاکه، مثلاً از صبح الی شام و یا از یک الی ده و یا از خانه الی مکتب و یا از سن پنجاه الی شست و امثالهم. /هاشمیان |
|||
الی آخر | ترکیب عربی، به معنی تا آخر - تا انجام و نهایت هر کار. / هاشمیان |
|||
الی الابد | ترکیب عربی ، به معنی تا ابد - همیشه - ازلی - جاودان |
|||
الیاژ | اَلیاژ- کلمۀ لاتین، به معنی فلز مرکب، آلوده، غش دار - نا صاف، چند فلز مخلوشده و ذوب شده مثلاً ترکیبی از طلا و مس |
|||
الیاس | اِلیاس- کلمۀ عربی ، مأخوذ از عبرانی، یکی از نام های خداوند در زبان عبرانی و دین یهودی - بحیث نام مردانه هم استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
الیاف | الف - اَلیاف، جمع لیف، کیسۀ بافتگی یا پارچهای که در حمام برای شستشوی بدن با صابون به خود می مالند |
|||
الیگارشی | کلمه "اُلیگارشی" (Oligarchy) از دو کلمه یونانی "ὀλίγος" (oligos) که به معنای "کمی" یا "تعداد کم" است، و "ἄρχω" (arkho) که به معنای "حکومت کردن" است، به وجود آمده است. در واقع، الیگارشی به معنای حکومت یا سیاستگذاری توسط تعداد محدودی از افراد یا گروهها با نفوذ و تاثیر بالا استفاده می شود. در نظام الیگارشی، قدرت و تصمیمگیری به دست یک گروه محدود از افراد یا انجمنهایی با نفوذ و تخصص داده می شود، و مشارکت عمومی در تصمیمگیری کمترین نقشی ایفا می کند. این افراد الیت ممکن است از طبقات اقتصادی و اجتماعی بالا، سیاستمداران، مدیران شرکتهای بزرگ، یا گروههایی با تأثیر زیاد دیگر باشند. الیگارشی ممکن است در دولتها و نظامهای سیاسی مختلف به شکلهای مختلفی وجود داشته باشد، و این مفهوم معمولاً به منظور توصیف نقاط ضعف یا ناکارآمدی در روند دموکراتیک یا شیوههای حاکمیتی مورد بحث قرار می گیرد. |
|||
الیم | اَلیم- کلمۀ عربی، به معنی دردناک - رنج دهنده - المناک |
|||
الیوم | امروز، حالا، اکنون، وقت حاضر |
|||
ام / اَم | پسوند/ -ام/ یکی از پسوند های مهم زبان دری است که در
موارد مختلف به معنی مختلف استعمال میگردد، و در کلمات مختوم به صامت (کانسوننت)
همیشه بشکل /م/ نوشته میشود، مثلاً کتابم، قلمم ، پدرم |
|||
ام / اُم | کلمۀ عربیست به معنی: الف- مادر، مام، والده، اصل، مایه، اصل هر چیز. ام لیلی یعنی شراب سیاه رنگ، ام حباب یعنی دنیای فانی، ام زنبق یعنی خمر، شراب. |
|||
ام / اِم | بشکل پیشوند/ ام - / دریک عده کلمات ظاهر میشود، مثلاً امروز - امشب- امسال - امدفعه - امکرت. |
|||
ام البلاد | «ام» در عربی به معنی «مادر» است. در گذشته ها که از چيزی به بزرگی با بار مثبت و قابل تأئيد ياد می نمودند و يا چيزی را به لقبی مسماء می ساختن، به گواھی تاريخ معمولاً آن عظمت و بزرگی را با نسبت دادن آن به "مادر" تکريم می نمودند، مانند: ام البلاد يا مادر شھر ھا، عروس شھر ھا . |
|||
ام الشرائین | ترکیب عربی، به معنی مادر رگهای بدن انسانُ شاهرگ ها، ابهر، شاهرگ - شریان اورطی. / هاشمیان |
|||
ام الفساد | «ام» در عربی به معنی «مادر» است. در گذشته ها که از چيزی به بزرگی با بار مثبت و قابل تأئيد ياد می نمودند و يا چيزی را به لقبی مسماء می ساختن، فساد اما بار منفی دارد به معنی فسق، فتنه، فتنه انگیزی، الواطی، عیاشی، فجور، هرزگی شرارت، عیب، نادرستی، ناشایست و غیره. پس «ام الفساد» یعنی مادر فسق و نادرستی و غیره |
|||
ام المعارک | مادر جنگها، یعنی جنگی، که گویا تأریخ نظیرش را به خود ندیده است |
|||
اما | کلمۀ عربی، که در زبان دری به حیث ادات ربط به کار میرود مانند دیگر ادات ربط ، از قبیل مگر - ولی - لیکن - لیک |
|||
اماتور | کلمۀ انگلیسی است به معنی طالب ذوقی - طالب هوسی - شخصیکه هنر یا پیشه ای را محض ارضای ذوق خود تعقیب میکند. / هاشمیان |
|||
اماثل | جمع اَمثَل - |
|||
امارات / اَمارات | کلمۀ عربی - جمع أماره - به معنی علامات، علامه ها، نشانه ها، نشان ها، نشانی ها، مهر ها، شناسائی ها، نمونه ها، اشکال |
|||
امارات / اِمارات | کلمۀ عربی، به معنی حکمروایی - حکومت - زمامداری - سرزمین ها - ولایات- ایالت ها، ممالک - فرمانروائی ها - دفتر و محل کار یک امیر - سرزمین تحت ادراۀ یک امیر. / هاشمیان |
|||
اماره | الف- کلمۀ عربی، به معنی علامه - نشانه (اسم) |
|||
اماله | اِمالَه- خم دادن، سوق دادن، میل دادن، بر گردانیدن،
تنقیه کردن، داخل کردن مایعات در امعاء و احشاء از راه مقعد یا پائین جهت پاک
کردن معده و رفع بندش های معدوی و رودوی |
|||
امام | کلمۀ عربی، به معنی پیشوای مذهبی - پیشوای نماز - در ترکیب بعضی نامهای مردانه استعمال میشود، مثلاً (امام الدین - امام نظر) - به حیث تخلص نیز استعمال میشود. / هاشمیان. |
|||
امام جمعه | پیشوا پیشرو، شخص ملا و یا نمازده، پیشنمازی که به روز های جمعه در مسجد جامع مردم را نماز دهد . یک نوع مقامی روحانی است که در اصل مؤظف به پیشنمازی در مسجد جامع ویا مساجد دیگر باشد |
|||
امامات | اِمامات، جمع مونث بوده و مفرد آن امامة می باشد. رهبری، پیشوایی، قیادت، زعامت، دوستي، یاری دادن/ نمودن و نیابت. و در عرف عامه، امام به کسی اطلاق می شود که در نماز دیگران به او اقتدا کند، در فقه اهل تشیع اثنا عشری، همان دوازده امامانیکه اولش علي رضی الله عنه و آخرش نظر به عقیده شان، امام مهدی منتظر می باشد. همچنان اکثر مؤرخین عرب در بسا موارد به جای اصطلاح خلیفه کلمۀ امام را نیز به عین مفهوم استعمال نموده است |
|||
امامت | کلمۀ عربی، به معنی رهبری و هدایت کردن نماز - رهنمایی مذهب و دین |
|||
امان | اَمان- کلمۀ عربی، به معنی محافظت - امنیت - ایمن شدن - پناه گرفتن - به حیث نام مردانه هم استعمال میشود. "امان" به معنای پناه، حفاظت، و امنیت است. این کلمه معمولاً به موقعیتی اشاره دارد که در آن فردی از خطر یا آسیب محفوظ است و به نوعی به حفظ جان یا جان سالم به در بردن اشاره دارد. "امان" همچنین میتواند به معنای رهایی از درد، فشار یا مشکلات نیز به کار رود. |
|||
امان | پسوند ضمیری زبان دری که در آخر کلمات می چسپد و در حالات ملکی و تصرفی (به معنی از ما) در شخص جمع متکلم به /مان/ تبدیل میشود، مثلاً آرزوی مان - آشنای مان - خانۀ مان - دوستی مان - در چنین موارد تلفظ این پسوند به شکل /یمان/ صورت میگیرد - درحالت مفعولی، شخص جمع متکلم نیر بکلمۀ ماقبل خود می چسپد /مان/ و به شکل /یمان/ تلفظ میشود، مثلاً او به اطاق کار خود خواستِ + مان = خواستیمان. / هاشمیان |
|||
امان خواستن | ترکیب عربی و دری، به معنی پناه بردن- بخشش طلبیدن - تقاضای حفاظت و سلامت کردن |
|||
امان دادن | ترکیب عربی و دری، به معنی پناه دادن - بخشیدن -عفو کردن |
|||
امانات | جمعِ امانت، رجوع به «امانت» شود |
|||
امانت | کلمۀ عربی، به معنی امین بودن - صادق بودن - راستی و درستکاری - ودیعه - چیزیکه کسی برای محافظت بشحص دیگری بدهد - مالی یا چیزی که به کسی می سپارند تا از آن نگه داری کند |
|||
امانت دادن | ترکیب عربی و دری، به معنی قرض دادن - مال یا پول را برای مدت معین به شخص دیگری سپردن - به عاریت دادن |
|||
امانت دار | شخص امین، شخص با اعتماد، آنکه قابل اعتماد باشد، آنکه امانتت و سپرده های مردم را بخوبی محافظت کند و در وقت مطالبه آنرا برگرداند |
|||
امانت گرفتن | ترکیب عربی و دری، به معنی قرض گرفتن - به عاریت گرفتن |
|||
امانتداری | عمل امانتدار، راستی و درستی، امینی و دیانت |
|||
امانتی | ترکیب عربی و دری، به معنی چیزی که برای مدت موقت برای محافظت به شخصی یا مقامی داده میشود -عاریتی |
|||
امانی | ترکیب عربی و دری، به معنی هر چیز مربوط به کلمۀ امان که در ستون بالا در تحت همین کلمه هم توضیح شده - در افغانستان هر چیز مربوط به اعلحضرت مرحوم امان الله خان ، مثلا دورۀ امانی - مکتب امانی - نهضت امانی - طلای امانی (سکۀ طلایی که بنام اعلحضرت مرحوم ضرب شده بود) - امانی بحیث تخلص نیز استعمال میشود |
|||
اماکن | کلمۀ عربی، جمع /مکان/، به معنی جا، محل بود و باش- خانه - عمارت |
|||
امباق دار | به معنی زنی که شوهرش خانم دیگری هم داشته باشد |
|||
امبولانس | کلمۀ فرانسوی به معنی موتری مخصوصی که جهت حمل و نقل مریضان و مجروحان به شفاخانه ها و کلنیک های صحی و یا جمل جنازه های مردگان به قبرستان ها مورد استفاده قرار می گیرد |
|||
امپراتور | کلمۀ لاتین - به شکل امپراطور هم مینویسند، مأخوذ از لاتین، به معنی شاهنشاه |
|||
امپراتوری | ترکیب لاتین و دری به معنی قلمرو، مجموعۀ ممالک و نواحی که تحت سلطنت یک امپراطور باشد. شاهنشاهی، سلطنت و حکومتی که در رأس آن امپراتور و یا شهنشاه قرار دارد. مثلاً امپراطوری هند، امپراطوری روم، امپراطوری برتانیا |
|||
امپراطور | کلمۀ لاتین - به شکل امپراتور هم مینویسند، مأخوذ از لاتین، به معنی امپراطور |
|||
امپراطوری | ترکیب لاتین و دری به معنی قلمرو، مجموعۀ ممالک و نواحی که تحت سلطنت یک امپراطور باشد. شاهنشاهی، سلطنت و حکومتی که در رأس آن امپراتور و یا شهنشاه قرار دارد. مثلاً امپراطوری هند، امپراطوری روم، امپراطوری برتانیا |
|||
امپرياليزم | استعمار طلبی، توسعه طلبی، سرمایه داری، سیاستی که بنایش بر تسلط یک کشور بر کشورهای دیگر باشد، سرمایه داری پیشرفته مبتنی بر نفوذ و سلطة کشوری بر کشورهای دیگر |
|||
امپریالیزم | از پساوند ایزما که در لسان قدیم یونانی نماینگر مصدر است، به لاتین با تغییر ایزما به ایزموس گرفته شده است. |
|||
امپریالیست | استعمار طلب، توسعه طلب، هواخواه و طرفدار امپریالیزم. یعنی گسترش قدرت و نفوذ یک کشور بر کشورهای دیگر از طریق تصرف سرزمین، تسلط اقتصادی یا کنترل سیاسی، حمایت میکند. امپریالیسم معمولاً با اهداف سیاسی، اقتصادی و نظامی دنبال می شود. طرفدار سیاستی که مبتنی بر بسط نفوذ و قدرت اقتصادی و سیاسی کشور خویش بر کشور های دیگر است. |
|||
امپول | کلمۀ لاتین ، به معنی یک ظرف شیشه ای که در بین آن آب مقطر یا ادویه جات را ذخیره میکنند |
|||
امپولوق | با کلک وسطی دراز چیزی را باضرب یا تلنگر زدن |
|||
امپیر | کلمۀ لاتین، به معنی واحد جریان الکتریک و یا برق. امپر و یا امپیر اقدامات فعلی، میزان عبور جریان برق از چند نقطه است و اغلب در معادلات با حرف اول امپر دارای ابعاد کولن در ثانیه استفاده می شود |
|||
امپیریالست | کلمۀ لاتین، به معنی استعمار طلب، حکومت امپراطوری، هواخواه امپراطوری - طرفدار امپریالیزم - طرفدار حکومت بر دیگران |
|||
امپیریالیستی | ترکیب لاتین و دری، به معنی سیاستی که هدف آن حکومت بر دیگران و بهره برداری از دیگران باشد |
|||
امت | کلمۀ عربی، در لغت به معنی احساس - یک غنچۀ گل - پیروان پیغمبران - گروهی از مردم - ملت - مردم |
|||
امتثال | اِمتِثال- کلمۀ عربی، به معنی تقلید کردن، مثل کسی کار کردن، پیروی کردن - اجابت کردن - قبول نمودن - رعایت کردن، فرمانبرداری کردن، اطاعت نمودن، تابع شدن، پیروی کردن از طریقه یا امری. |
|||
امتثالاً | از روی اطاعت به طریق امتثال ، طور فرمانبری . چون شخص بزرگی بکوچکتر از خود فرمانی دهد در جواب میگوید: امتثالاً این کار را میکنم |
|||
امتحان | کلمۀ عربی ، به معنی آزمودن، آزمایش کردن، آزمایش، آزمون، تجربه، تست، کنکور، مسابقه که در ترکیبات و معانی مختلف به کار میرود، مثلاً امتحان دادن - امتحان داشتن - امتحان نمودن - امتحان گرفتن - امتحان تقریری (شفاهی) - امتحان تحریری - امتحان نظری - امتحان عملی - امتحان کانکور(ورودی) / امتحان نهایی / هاشمیان |
|||
امتحانات | امتحانات، جمع مونث بوده و مفرد آن امتحان می باشد. باز رسی ها، آزمایشات، تجربه ها، آزمودن ها، محک، آزمون |
|||
امتحانی | اِمتِحانی- ترکیب عربی و دری، به معنی برای امتحان، جهت تجربه، قابل آزمایش - آزمودنی، تجربوی. امتحانی به معنای مربوط به امتحان یا آزمون است و به وضعیت یا موضوعاتی اشاره دارد که به امتحانات، ارزیابیها یا آزمونهای تحصیلی مربوط میشوند. |
|||
امتداد | کلمۀ عربی، به معنی درازا- درازی، طول - دوام، دنباله، کشش، راستا، استقامت. مثلاً امتداد سرک - امتداد زمان - امتداد صوت |
|||
امتزاج | کلمۀ عربی، به معنی آمیخته شدن - مخلوط شدن ، مثلاً امتزاج عسل با شیر شرح کیمیاوی آن این است که ترکیب شدن دو یا چند جسم با یکدیگر طوریکه جسم حاصل شده شبیه هیچ یک از اجسامی نباشد که تشکیل دهندۀ این جسم حاصل شده بوده اند و جدا کردن اجسام آمیختهشده ممکن نباشد |
|||
امتسال | اِمتِسال- شمشیر از غلاف کشیدن، شمشیر را از نیام برون آوردن، . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شمشیر از غلاف بیرون آوردن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از المنجد). امتساخ . امتساح. |
|||
امتعه | جمع متاع، احشام، اموال، تولیدات، مثلاً امتعۀ تجارتی - امتعۀ نظامی - امتعۀ صادراتی |
|||
امتلاء | اِمتِلاء- پر شدن، پری، آگنده شدن، لبالب شدن، بد هضمی روده، مملو شده و پر شدن معده در اثر بد هضمی |
|||
امتناع | اِمتِناع- کلمۀ عربی، به معنی قبول نکردن - خود داری کردن - نپذیرفتن - رد کردن - اباء ورزیدن - اجتناب کردن، ابا، اجتناب، استنکاف، تحاشی، تحرز، تماشی، خودداری، رد، سرباز زدن، سرپیچی |
|||
امتنان | اِمتِنان- کلمۀ عربی به معنی سپاس داشتن - منت داشتن - ممنون بودن - مسرت داشتن |
|||
امتیاز | الف - کلمۀ عربی، به معنی برتری داشتن، مزیت داشتن، مجزا و متمایز، مزیت، تفوق، رجحان، جدا شدن، برتری داشتن. |
|||
امتیاز گرفتن | اجازهٔ احداث تأسیس یک شرکت یا استخراج معدن و یا انتشار روزنامه و مانند آن را از دولت گرفتن |
|||
امتیازات | اِمتِیازات- جمعِ امتیاز، برتری ها. مزایا: حقوق یا مزایایی که فرد یا گروهی از آن بهرهمند میشود. این کلمه به حقوق یا برتریهای خاصی اشاره دارد که ممکن است به دلیل مقام، موقعیت، یا شرایط خاص به کسی داده شود. امتیازات میتوانند مالی، اجتماعی، قانونی، یا حتی اخلاقی باشند. |
|||
امتیازگیری | برتری جویی، مزیت خواهی ، تفوق طلبی، رجحان، برتری خواهی |
|||
امثال | کلمۀ عربی، جمع /مِثل/، به معنی مانند - نظیر - همتا - جمع /مَـثَـل - بفتح م ، ث/ به معنی حدیث - قصه -داستان - قول مشهور میان مردم - /مُـثُـل -بضم م، ث/ بمعنی جمع مثال |
|||
امثله | اَمثَلَه- کلمۀ عربی، جمع /مثال/ قصه - داستان - قول معروف بین مردم - مانند - نظیر -همتا |
|||
امجاد / اَمجاد | کلمۀ عربی - جمع ماجد و مجید - بزرگواران، بزرگان، عالمان، دانشمندان، حکیمان |
|||
امجاد / اِمجاد | بزرگ داشتن، به بزرگی ستودن |
|||
امجد | کلمۀ عربی شامل مفهوم مقایسی، به معنی بزرگتر، بزرگوار تر - جوانمرد تر - به حیث نام مردانه در افغانستان و عربستان و نام زنانه در پاکستان و بنگله دیش و هندوستان استعمال میشود |
|||
امحاء | اِمحاء- محو کردن، ناپدید کردن، پاک کردن و از میان بردن چیزی، اضمحلال، انهدام، زدایش، محو، نابودی |
|||
امداد | اِمداد- کلمۀ عربی، به معنی اعانت، غوث، کمک، کمک رسانی، مددرسانی، یاری، یاری دادن - کمک کردن - مدد رساندن، مثلاً امداد ملل متحد - امداد امریکا -امداد کشور های اروپایی - امداد عاجل |
|||
امداد رسان | امداد گر، یاری رسان، کمک رسان، معاونت کننده، مدد رسان، افرادیکه از طریق موسسات خیریه به مردم آفت دیده، بلا کشیده، سانحه دیده کمک میرسانند. |
|||
امداد رسانی | امداد گری، یاری رسانی، کمک رسانی، مدد رسانی |
|||
امداد گر | یاری رسان، کمک رسان، معاونت کننده، مدد رسان، افرادیکه از طریق موسسات خیریه به مردم آفت دیده، بلا کشیده، سانحه دیده کمک میرسانند |
|||
امدادى | کمکی، یاری رسانی، مددگاری، مواد کمک شونده، به ظور اعانه، |
|||
امدادی | ترکیب عربی و دری، به معنی کمک دادگی - اعانه دادگی - تقویت شدگی |
|||
امر | کلمۀ عربی، (1) به معنی کار و بار- سر و کار، جمع آن /أمور/- (2) مطلب - حادثه، جمع آن /أمور/ - (3) کار- چیز- شئ، جمع آن /أمور/-(4) به معنی فرمان - حُکم، جمع آن /اوامر/ -(5) در دستور زبان (فعل امر)، مثلاً برو - بخور- بزن - خواب شوید - کار کنید - هکذا ترکیب /امری/ = وجه امری - امریه = فرمان، حکم و به حیث نام زنانه نیز استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
امر و نهی | اَمْرْ وَ نَهْی: این دو کلمه مختصر یکی از قدیمترین و اساسی ترین کلمات و مصطلحات اصول دین و فقه اسلامي را تشکیل می دهد. امر از لحاظ لغت دو معنی دارد: یک کار یا شغل که جمع آن امور می شود، و معنی دوم آن فرمان است که جمع آن آوامر می باشد. البته وقتیکه ګفته شود امر بالمعروف باز معنایش فرمان و دستور دادن به کار خیر، توصیه کردن از یک شخص مسلمان به فرد یا افرادی جامعه خویش، قرانکریم چنین می فرماید: « وَ لْتَكُن مِّنكُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلیَ الخَْیرِْ وَ یَأْمُرُونَ بِالمَْعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ وَ أُوْلَئكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛ باید از میان شما، یک تعداد تان دعوت به نیكی و امر به معروف و نهی از منكر كنند، و آنها همان رستگارانند» یعنی دعوت به سوی کارهای نیک و پسندیده را امر بالمعروف ګوید نهی: ناروا دانستن، غیر جایز شمردن، بازداشتن، جلو ګیری و منع قرار دادن. و وقتیکه نهی عن المنکر ګفته می شود، مفهوم آن باز داشتن و منع کردن از ممنوعات در شریعت اسلامی می باشد |
|||
امراء | جمع امیر، پادشاهان، سلاطین |
|||
امرار | کلمۀ عربی، به معنی گذشتاندن، مثلاً امرار وقت - گذراندن و گذاره کردن ، مثلاً امرار معاش- صرف کردن، مثلاً امرار حیات، اکتساب، تحصیل، کسب، گذران، وقت گذرانی |
|||
امرار معاش | تحصیل معاش، روزی طلبی، کسب روزی، کسب معاش، گذران زندگی، مزد، ممعیشت، کار کردن برای تنخواه و یا مزد کار |
|||
امراض | کلمۀ عربی، جمع /مرض/، به معنی ناصحتمندی - ناجوری - بیماری، ناسلامتی، الیم، الم دار. این کلمه به جمع بیماریها یا مشکلات صحی اشاره دارد |
|||
امراض روحی | بیماری های مرتبط به روان/روح انسان مانند وسواس، افسرده گی، دیوانگی، اضطراب، شرمساری، حقارت، پوچی، بی ارزشی، مایخولیا، تردد و سایر اختلالات روانی |
|||
امربر | ترکیب عربی و دری، در دفاتر به معنی پیاده - چپراسی - در عسکری به معنی نفرخدمت - در أمور ملکی به معنی ملازم، نوکر. / هاشمیان |
|||
امرد | الف - اَمرُود به معنی بی ریش، پسر بدون ریش - پسر مقبول و خوشروی - بچۀ نو بالغ - در قدیم پسر مفعول، مخنث، هیز، پشتپائی./ هاشمیان |
|||
امرد پرست | به معنی بچه باز و لوطی |
|||
امرد پرستی | به معنی، لواطت، بچه بازی و لوطی گری |
|||
امرود | و یا خُرمالو یکی از میوه های عمده کشت شده در افغانستان است و بیشتر در ولایات شرقی و جنوبی کشور یافت می شود. با سردتر شدن هوا در ولایت جنوبی قندهار، برداشت خرمالو باعث شادی بی نظییری برای زارعین محلی شد. ب - امرودک اصطلاحی آن (امروتک) نام یک کوتل است در درۀ سرخاب نزدیک اندراب، دهنۀ امرودک یا (دهنۀ امروتک) نیز در همانجاست. امرودک یا (امروتک) همچنان نام یک قریه است در درۀ خنجان (اسم مکان) |
|||
امروز | همین روز، این روز، یوم الحال، حال حاضر، زمان حال. زمان حال بین گذشته و مستقبل، روزی بین دیروز و فردا روزی که در آن قرار داریم، روز حاضر |
|||
امروزه | منسوب به امروز، امروزی، در این زمان، در این عصر |
|||
امروزی | مربوط به امروز، باب روز، مد روز، باب روز؛ مد روز |
|||
امروزین | امروزی، عصری، تازه، مود روز، جدید، نو، منسوب به امروز |
|||
امریه | فرمان نامه، فرمان، منشور- دستور کتبی، گویند: امریه ای صادر کردند |
|||
امریکا | کلمۀ انگلیسی، نام یکی از پنج بر اعظم که به سه قسمت تقسیم شده، امریکای شمالی ، امریکای مرکزی و امریکای جنوبی - کشور اضلاع متحدۀ امریکا را به طور مخفف امریکا گویند. |
|||
امریکائی | ترکیب انگلیسی و دری به معنی شخصیکه در براعظم امریکا سکونت و زندگی کند و یا تابیعت آنجا را داشته باشد |
|||
امریکائیان | منسوب به امریکا، به معنی امریکائی ها، دارندگان تابعیت امریکائی، کسانی که در امریکا تولد و بزرگ شده اند و تابعیت دارند |
|||
امزجه | اَمزِجَه- کلمۀ عربی، جمع /مزاج/، به معنی سرشت - طبیعت - حالت طبیعی بدن انسان - حواس انسان |
|||
امسال | به معنی سال جاری - پیشوند /ام -/ + سال =امسال - لطفاً مراجعه شود به پیشوند /-ام/ . این سال، سالی که در جریان است |
|||
امساک | اِمساک- کلمۀ عربی، به معنی اجتناب، احتراز، بخل، پرهیز، تجنب، تحرز، تنگنظری، حذر، خست، خودداری، دوری، زفتی، صرفه جویی، قناعت، لئامت، نانکوری، نظرتنگی، کم خرچی - صرفه جویی- تنگ چشمی - جلوگیری از مصرف پول - بُخُل و اِمساک دو عادت بد است |
|||
امشب | به معنی شب حاضر - درجریان شب - شب هنگام - لطفا پیشوند /-ام/ دیده شود |
|||
امصار | کلمۀ عربی، جمع /مصر/، به معنی شهر ها - مصر نام کشور معروفیست در افریقا که کانال سویز جزء آنست و به نام ایجپت هم یاد می گردد. امصار جمع کلمه مصر است و به معنای شهرها یا مناطق است. این کلمه به خصوص در متون تاریخی و دینی به کار میرود و به شهرها یا نواحی مختلفی اشاره دارد که دارای ویژگیهای فرهنگی، اقتصادی یا اجتماعی خاص هستند. |
|||
امضاء | دست خط - نوشتن نام با سلیقۀ شخصی هر شخص - روان کردن - اجرای امر و فرمان |
|||
امعاء | کلمۀ عربی، جمع معی، روده ها که در شکم میباشند |
|||
امعان | غور کردن در مطلبی یا در کاری، دوراندیشی، دقت، تدقیق، دقت و دوراندیشی در کاری، به طور مثال: اِمعان نَظَر |
|||
امفی تیاتر | کلمۀ انگلیسی، نام یک تیاتیر مشهور در شهر لندن - انگلستان -شاید تقلید ازیک کلمۀ یونانی و تیاتری باشد که قبلا در یونان باستان وجود داشت |
|||
امل / اَمَل | کلمۀ عربی، به معنی امید -توقع - آرزو- ارمان - جمع /امل/ = /آمال/ آرزوها. امل به معنای آرزو یا خواسته است. این کلمه معمولاً به حس امید و آرزوی رسیدن به چیزی اشاره دارد. |
|||
امل / اُمُل | کلمۀ عربی - کهنه پرست، کسی که او آشنا به آداب و رسوم زمان نباشد و لباس و ظاهر یا افکارش مطابق زمانه نباشد. |
|||
املاء | کلمۀ عربی، به معنی درست نویس، رسم الخط، دیکته. طریقۀ نوشتن کلمات - درست و صحیح نوشتن - مطلبی را به امر شخص دیگری نوشتن / هاشمیان |
|||
املائی | ترکیب عربی و دری به معنی مسائلی که به نوشتن کلمات مربوط میباشد، مثلاً مباحث املائی - غلطی املائی. / هاشمیان |
|||
املاح | کلمۀ عربی، جمع /ملح/، اما شکل مفرد آن به ندرت استعمال میشود، به معنی نمک ها - نمکهای معدنی. نمکها. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملح شود. به اساس (اصطلاح شیمی ) اجسامی هستند مرکب از ریشه ٔ یک اسید وریشه ٔ یک باز، |
|||
املاک | کلمۀ عربی، جمع / مِلک/، به معنی آنچه در قبضه و تصرف انسان باشد - زمین یا چیز دیگری که مال شخص باشد - زمینها - اراضی، مثلاٌ املاک دولتی - املاک زراعتی -املاک شخصی -املاک فروشی / هاشمیان |
|||
امم | اُمَم- کلمۀ عربی، جمع /امت/، به معنی گروهی از مردمان - ملت ها- مردم ها - پیرو ها |
|||
امن | اَمن- امان، امنیت، ایمن بودن، محفوظ بودن، بی خطر، آرامش، بدون ترس و واهمه، آسوده، راحت، در امان بودن، بی هراس، بدون بیم، به اعتماد |
|||
امن و امان | مصونیت، امنیت تام، فضای بی خوف، اطمینان کامل، ایمنی و بی هراسی، امنیت تضمین شده، تأمین آسایش، در پناه و حفاظت |
|||
امناء | اُمَنأ- کلمۀ عربی، جمع /امین/، به معنی امانت داران -ضامن، اشخاص طرف اعتماد مردم و دولت، مثلاٌ امنای دولت -هیئت امناء |
|||
امنی | ترکیب عربی و دری، به معنی مسائل مربوط به امن و آرامش - به حیث تخلص نیز استعمال میشود. جمع آن منا می باشد |
|||
امنیت / اَمنیت | در امن و امان بودن، آرامش، امن، ایمنی، صلح و آرامش، تأمین شده، امنیت را در ترکیب با کلمات دیگر و مختصر شرح آنها را در معلومات بیشتر دریافت نمائید. برای معلومات مزید لطفاً بالای «More info» کلیک نمائید... |
|||
امنیت / اُمنیت | الف- آرزو، امید، مراد، خواهش، خواهش نفس، آنچه به آرزو خواهند، خواسته، بغیت، آنچه آرزو شود و مقدور گردد، کام، امل، مطلوب، |
|||
امنیت فزیکی | اقدامات حفاظتی در قبال کارکنان، املاک، دارایی ها و تأسیسات، حفاظت جان، مال، منابع و جنس از آسب، دستبرد و خسارات |
|||
امنیت محور | ||||
امنیت ملی | اصطلاحی است در علوم سیاسی و روابط بین المللی که با استفاده از افزار قدرت سیاسی، اقتصادی، تسلیحاتی و دیپلوماتیک خطرات متوجه حاکمیت ملی، تمامیت ارضی و زنده گی امن شهروندان را دفع میکنند |
|||
امنیتی | ترکیب عربی و دری، به معنی مسائل مربوط به آرامش و امنیت، مثلاً تدابیر امنیتی - قوای امنیتی - حوزۀ امنیتی |
|||
امنیه | کلمۀ عربی، به معنی مسائل مربوط به آرامش و امنیت، خصوصاً تشیکلات امنیتی از قبیل قوماندان امنیه - قوماندانی امنیه - مدیریت امنیه |
|||
امهات | أُمَّهات- کلمۀ عربی، |
|||
امهات اربعه | ترکیب عربی، به معنی چهار مادر، چهار عنصر «آب - باد- خاک - آتش». / هاشمیان |
|||
امهات اسماء | امهات- در اصطلاح عرفان، مراد از امهات اسماء، اسمای ذاتند که اسمای صفات و افعال از آنها متفرع میشود و آنها عبارتند از - اول ، آخر، ظاهر و باطن که جامع آنها ﷲ و رحمن است |
|||
اموات | کلمۀ عربی، جمع /میت/، به معنی مردگان - وفات شدگان، درگذشتگان |
|||
امواج | کلمۀ عربی، جمع /موج/، به معنی کوهۀ آب، جنبش و چین خوردگی سطح آب که در اثر وزش باد و باران یا طوفان پدید می آید، موج آب، ته و بالا رفتن آب دریا یا بحر، مثلاً امواج سیلاب |
|||
اموال | کلمۀ عربی، جمع /مال/، به معنی دارایی، ضیاع، مایملک، داراک - آنچه جنس و نقد که در تصرف انسان باشد. املاک و اسباب و امتعه و کالا و دولت و ثروت و هر چیزی که کسی مالک و دارا باشد |
|||
اموال غیر منقول | اشیاء، اجناس و دارایی هاییکه قابل انتقال نباشند |
|||
اموال منقول | اجناس، اشیاء و دارایی هایی که بدون آسیب به اصلش قابل انتقال باشند |
|||
امور | جمع - /امر/ به معنی کارها، عمل ها، شغلها، حوادث، اعمال. / هاشمیان |
|||
امور خیریه | کار ها و اعمال نیکو، اعمال خوب و کمکی برای غربا و مساکین، کار ها و شغل های نیکو و مدد رسان به اقربا و غرباء، کار های خیر و مفید |
|||
امورات | کلمۀ عربی، جمع /امور/ ( بیشتر مروج درزبان شفاهی)، به معنی کار و بار ها - مطالب - حوادث |
|||
اموی | کلمۀ عربی، به معنی مسائل مربوط به سلطنت و سلالۀ اموی |
|||
امویان | ترکیب عربی، جمع /اموی/، به معنی سلالۀ اموی، اموی ها، خلفای اموی که ازسال 40 تا132 هجری (معادل 661 -750 میلادی) خلافت کردند -بنی امیه نیز نامیده میشوند. / هاشمیان |
|||
اميال | جمعِ میل، خواهش ها، کام ها - رجوع به «میل» شود |
|||
امکان | اِمکان- فرصت، توانایی، ممکن بودن، میسر بودن، احتمال، وسیله، سهولت، انتخاب، شق |
|||
امکان پذیر | ممکن، شدنی، محتمل، مقدور، قابل امکان |
|||
امکانات | جمع امکان، فرصت ها، توانائی ها، احتمال ها، وسائل، سهولت ها، انتخابات |
|||
امکانیت | اِمکانیت- احتمالیت, احتمال و قوع تصافی, چیزی که در آینده ممکن است رخ دهد. "امکانیت" به طور کلی به قابلیتها و پتانسیلهایی اشاره دارد که می تواند در انجام کارها، رسیدن به اهداف، و پیشرفت در زمینههای مختلف به کار رود. |
|||
امکنه | امکَنَه- یا اماکن کلمۀ عربی، جمع /مکان/، به معنی مکانها - جا ها -محل ها.، عمارت ها، بناء ها |
|||
امی | اُمی- کلمۀ عربی، به معنی: |
|||
امیال | کلمۀ عربی، جمع /میل/، به معنی |
|||
امیان | تلفظ عوام از کلمۀ /همیان/، به معنی کیسۀ چرمی - کیسۀ پول - در کوهدامن بعضاً تلخان را در همیان نقل میدهند. / هاشمیان |
|||
امیان | کیسهٔ کمربند مانند در گذشته ها برای نگهداری زر استفاده میکردند |
|||
امید | توقع - آرزو - تمنا - چشمداشت - آرزوی روی دادن امری همراه با انتظار تحقق آن |
|||
امید بخش | خوشبین بودن، در انتظار نتیجهٔ مثبتی بودن، وعده دهندهٔ نتیجهٔ مثبت، امید دهنده |
|||
امیدوار | ترکیب دری و دری، به معنی آرزومند - خواهشمند - مفهوم مقایسی یا اسم تفضیل (تر - ترین) نیز درچنین ترکیب استعمال شده میتواند |
|||
امیدوار بودن | ترکیب دری و دری، به معنی متوقع بودن - حامله بودن - در انتظار ولادت بودن، مثلاً آن خانم امید وار است. / هاشمیان |
|||
امیدوارانه | ترکیب دری و دری، به معنی آرزومندانه - خواهشمندانه |
|||
امیدواری | ترکیب دری و دری، به معنی امید داشتن، امیدوار بودن، آرزومندی، خواهشمندی |
|||
امیر | کلمۀ عربی، به معنی حکمران - فرمانروا - شهزاده - خان. |
|||
امیر حرس | سر نگهبان، مسئول نگهبانان، رئیس نگهبانان |
|||
امیرالبحر | ترکیب عربی، به معنی قوماندان قوای بحری که درانگلیسی ادمیرال گویند |
|||
امیرالمؤمنین | امیر مؤمنان؛ سرور مؤمنان؛ لقب خلیفه های مسلمانان |
|||
امیرنشین | محلی که امیران نشست و برخواست دارند - مرکز حکومت امیر. شهری که امیر در آنجا حکومت میکند |
|||
امیری | ترکیب عربی و دری، به معنی امارت و هرچیز مربوط به امیر - هکذا جنس بهتر و بزرگتر زردآلو و مُلی، مثلاً زردآلوی امیری، قیسی امیری - مُلی امیری |
|||
امیگا | بیست وچهارمین یا آخرین حرف الفبأ یونانی (ω) |
|||
امیل | اشتقاقیست از کلمۀ عربی /حمایل/ امیل گل، امیل گردن |
|||
امین / اَمین | کلمۀ عربی ، به معنی مطمئن، امانت کار، محفوظ، صادق، قابل اعتماد ، بحیث نام و تخلص مردانه استعمال میشود. جمع امین امناء است. /هاشمیان |
|||
امین / اُمین | پسوند مضاعف زبان دری است متشکل از دو جزء /-ام/ و / -این/ که در اخیر اعداد واقع میشود، مثلاً بیستمین (بیست + ام + این) و /اُمین/ تلفظ میشود |
|||
امیین | جمع اُمی، بي سوادان، درس نخوانده ها/ (سوره آلعمران، آیات۲۰ و ۷۵؛ سوره جمعه، آیه۲.) و «اُمیون» (سوره بقره، آیه ۷۸) ذکر شده است |
|||
ان | پسوند زبان دری که هرگاه دراخیر صیغۀ ماضی افعال واقع شود، اسم مصدر میسازد، مثلاً رفت + ان = رفتن - گفت + ان = گفتن - خورد + ان = خوردن |
|||
ان شاء الله | اِن شاء الله - اگر خدا خواست يک جملۀ کامل شرطيۀ عربی. "ان شاء الله" یک عبارت عربی است که به معنای "اگر خدا بخواهد" است. این عبارت معمولاً نشاندهندهٔ امید و اعتقاد به اراده خداوند در انجام امور است. افراد این عبارت را هنگام صحبت دربارهٔ برنامهها یا امیدها و آرزوهای آینده استفاده می کنند، به این معنا که تحقق آنها به خواست خدا بستگی دارد. کاربردهای "ان شاء الله":
|
|||
انا | کلمه پشتو به معنی مادر کلان |
|||
اناب | مشک، عطر، خوشبو |
|||
انابت | اَنابَت- کلمۀ عربی، به معنی توبه کردن - بازگشتن بسوی خدا - دست برداشتن از گناه - زاری و پشیمانی کردن، پشیمانی، توبه |
|||
اناتومی | ساختمان بدن، کالبدشناسی، تجزیه و استخوان بندی بدن، بررسی عملی و تجربی شکل و ساختار میکروسکوپی بخش های گوناگون بدن، تشریح. کلمهٔ "آناтомی" (Anatomy) به معنای علم بررسی ساختار بدن موجودات زنده است و شامل مطالعه و تحلیل اعضا، بافتها، و سیستمهای مختلف بدن می شود. این علم بخش مهمی از طبابت و زیستشناسی است و به درک بهتر عملکرد و ساختار بدن کمک میکند. |
|||
اناث | اُناث- بانوان، زنان، نسوان، مادینگان، زنان، خانم ها، دختران، ماده ها |
|||
اناجیل | کلمۀ عربی، جمع /انجیل/، /بایبل/ به معنی کتابهای مقدس مسیحیان |
|||
انار | انار یکی از میوه های درختی است که دانه های آن اغلباً سرخ ناری، و گاه گاهی هم گلابی روشن و یا سفید رنگ، و یا هم رنگ هائی مخلوط این دو می باشد. رنگ پوست آن نیز اغلب سرخ و گاهی هم سرخ سیاهی دار و یا تقریباً زرد گونه است |
|||
اناردانه | الف- دانۀ انار |
|||
انارشی | کلمۀ لاتین، به معنی هرج و مرج - بی حکومتی - اغتشاش |
|||
انارشیزم | کلمۀ لاتین، به معنی اصول و طریقت، رویکار آوردن هرج ومرج، اغتشاش و بی حکومتی |
|||
انارشیست | کلمۀ لاتین، به معنی شخص طرفدار و بانی هرج ومرج، اغتشاش و بی حکومتی |
|||
انانسر | کلمۀ انگلیسی است که در زبان دری درین اواخر معمول شده است به معنی انانس دهنده، اعلان کننده، گوینده، اطلاع دهنده، سخنران محفل |
|||
انانیت | خودبینی، خودخواهی، خودپسندی، خودنمایی، کبر، غرور |
|||
اناهیتا | پاک، بی آلایش، بدور از آلوده گی و نا پاکی، در اوستا الهه آب نام برده شده است، ناهید، اناهیتا و زهره مترادف بیان شده اند |
|||
انباء / اَنباء | جمع نباء - اخبار، خبر ها ، آگاهی ها، داستان ها، اطلاعات |
|||
انباء / اِنباء | خبر دادن، آگاه کردن، مطلع ساختن، اطلاع دادن، خبر فرستادن |
|||
انبار | الف- ازمصدر پُـرکردن، فعل متعدی، صیغۀ امر- ازمصدر انباشتن به معنی ذخیره کردن، صیغۀ امر- (2) طویله - انبارغله باب (گندم،جو، جواری) - انبار علوفه (خوراکۀ حیوانات) - گدام ذخیره - عوام /انبار/ را (امبار) تلفظ کنند |
|||
انبار خانه | تحویلخانه، گدام، محل نگهداری اجناس و وسایل. (اسم مرکب) |
|||
انباز | کلمۀ دری، به معنی همکار - همراه - دوست - محبوب |
|||
انبازی | کلمۀ دری، به معنی همکاری - همراهی |
|||
انباشت | صیغۀ ماضی فعل انباشتن ، که صیغۀ امر آن /انبار/ است - انباشتن = ذخیره کردن |
|||
انباشتن | بار کردن، پُر کردن، آگندن، امتلاء، احتکار کردن، ذخیره کردن، متراکم ساختن، اندوختن، گردآوردن، جمع کردن، انبار کردن |
|||
انباشته | صیغۀ ماضی قریب فعل انباشتن، ممتلی، آگنده، انبوه، پُر، مملو، لبالب، مالامال، متراکم، مشحون، ممتلی، سرریز |
|||
انباغ | به معنی شریک، دو زنی که یک شوهر داشته باشند با هم انباغ اند. در عرف عام دری زبانان به آن امباغ یا امباق گویند. در گذشته ها انباغ تلفظ و تحریر میشد اما امروز طرز تحریر آن (انباق) و طرز تلفظ آن (امباق) میباشد |
|||
انباق | به معنی هریک از زنهای دوم، سوم یا چهارم ... دهم شوهر. در عرف عام به آن (امباق) گویند |
|||
انبان | خریطه یا جوالی که از پوست گوسفند یا پوست بز ساخته شود و نام دیگر آن در تلفظ عوام /سناچ/ است |
|||
انبر | آلۀ فلزی که در هر خانه میباشد و نام دیگر آن /پلاس/ است که توسط آن اشیاء گرفته یا تاب داده میشود -عوام آنرا /امبور/ تلفظ کنند - در سابق دندان ناقص را توسط آن میکشیدند. / هاشمیان |
|||
انبساط | ضد انجماد، باز شدن، شگوفان شدن ، بزرگ شدن، گسترده شدن ، پهناورشدن ، گشاده روشدن ، گشاده رویی ، شادی ( مصدر ) باز شدن، گسترده شدن، پهناور گردیدن، ممتد شدن ،گشاده رو شدن |
|||
انبساط عالم | علم بر این اعتقاد است که جهان در حال انبساط است و این انبساط 13.7 بیلیون سال
پیش از نقطه در عالم آغازیدن گرفته است |
|||
انبه / اَنبَه | کلمۀ هندی، به معنی میوه ای که از درخت /منگو/ پدید آید و آنرا /اَم/ گویند در زبان دری همچنان ام می گویند. "انبه" نام یک میوه گرمسیرِ خوشمزه و معطر است که در مناطق گرمسیر و نیمهگرمسیر کشت می شود. این میوه بومی جنوب آسیا، بهخصوص هند و میانمار، است و به عنوان "پادشاه میوهها" نیز شناخته میشود. خصوصیات انبه:
|
|||
انبه / اَنبُه | مخفف انبوه، بسیار زیاد، کثیر، بسیار متعدد |
|||
انبوئیدن | دسته کردن، مانند دسته گـُل، انبوه ساختن، چند چیزی را بهم یکجا کردن |
|||
انبوب / اَنبوب | فرش، بساط، بستر، هر چیز گستردنی |
|||
انبوب / اُنبوب | الف - پايپ، چپق، ني، ناي، فلوت، توله، نا، لوله حمل موادنفتی، ساقۀ میان تهی گياه |
|||
انبور | آله کار یا وسیله ایست که بوسیله آن آهن داغ را میگیرند، برای قطع کردن سیم و کیبل ها هم از آن استفاده میکنند |
|||
انبوه | بسیار - پُـر - پیچیده و درهم - یکجا جمع شده و بهم پیوسته -غلیظ ، مثلاً ریش انبوه - جمعیت انبوه -جنگل انبوه |
|||
انبوهی | فراوانی، کثرت، غلظت، ضخامت، سر به سرافتادگی، تراکم |
|||
انبیاء | جمع نبی - نبیان، رسولان، پیغمبران، فرستادگان خداوند (ج) به ابنای بشر |
|||
انبیق | کلمۀ عربی، ماخوذ از یونانی، به معنی آلۀ فلزی که برای تقطیر مایعات و عرق گیری استفاده میشود - عوام آنرا /امبیق/ نیز گویند |
|||
انتباه | اِنتِباه- آگاه شدن، بیداری، اعتناء بیشتر، هوشیار شدن، آموختن، پند گرفتن، متوجه شدن، عبرت گرفتن، تنبیه شدن |
|||
انتباه گیری | آگاهی، بیداری، هوشیاری، پند گیری، عبرت گیری |
|||
انتباهات | انتباهات، جمع انتباه می باشد.از کلمه تنبه ګرفته شده است که معانی آن: خبرشدن، آګاه بودن، بیدار ګردیدن دقت کردن، توجه نمودن، باخبر ساختن، اعتناء کردن |
|||
انتحار | اِنتِحار- کلمۀ عربی، به معنی خودکشی - خود را کشتن. "انتحار" به معنای خودکشی یا به قصد کشتن خود دست به اقدامی زدن است. این کلمه از ریشهٔ عربی "نحر" گرفته شده که به معنای کشتن، قربانی کردن یا بریدن است. در واقع، "انتحار" زمانی استفاده می شود که فرد به صورت عمدی و آگاهانه اقدام به گرفتن جان خود می کند. |
|||
انتحاری | حمله انتحاری نوعی خودکشی عقیدتی به قصد دیگرکشی و صدمه زدن به غیر (دشمن) است. در این نوع خودکشی فرد دست به طراحی و اجرای یک برنامه تخریبی می زند که طی آن خود را وسیله آسیب زدن به دشمن قرار می دهد و از بین می برد. این شکل خودکشی را می توان نوعی حمله منفعلانه به دشمن دانست |
|||
انتحال | کلمۀ عربی، به معنی سخن یا شعر کسی را به خود نسبت دادن - سرقت ادبی |
|||
انتخاب | تعیین، گزینش، گلچین، (مص مرکب) برگزیدن. کلمۀ عربی، به معنی برگزیدن - برگزیدن چیزی از میان چیز های دیگر - برگزیدن شخصی از میان اشخاص دیگر |
|||
انتخابات | الف - کلمۀ انتخابات جمع کلمۀ عربی انتخاب از ریشهٔ «نخب» به معنی گزینش است. انتخاب ها، گزینش، گزینه ها، انتخاب شده ها |
|||
انتخابی | ترکیب عربی و دری، بمعنی پسند شده، برگزیده شده، مثلاً اشعار انتخابی - سناتور انتخابی - مضامین انتخابی |
|||
انترانت | انترانت عبارت است از شبکهٔ انترنتی کمپنی ها، سازمان ها و غیره که تنها مربوط به امور داخلی شان میباشد که از بیرون بدون اجازه، شخصی یا سازمانی و یا کمپنی دیگری به آن داخل شده نمیتواند |
|||
انترناسیونال | بینالمللی، جهانی، انتر نیشنل |
|||
انترنت | انترنت از دو کلمهٔ انگلیسی«انتر» یعنی دخول و«نت» یعنی جال یا تنسته ترکیب شده که با وسایل الکترونیکی، تمام جهان با هم وصل گردانیده است که همه امور مخابراتی و معلوماتی ازین طریق به افراد و سازمان ها، فابریکات، بانک ها، امور اقتصادی و دولتی و غیره عرضه میگردد، البته عرضهٔ انترنت و اتصال شبکه های مختلف بر اساس تعهدات و پروتوکول های تعین شده صورت میگیرد. حقوق توزیع شبکه های انترنتی به کمپنی های داده شده که حقوق آنرا خریداری نموده اند که به دیگران در مقابل پرداخت پولی به دسترس شان میگذارند. |
|||
انتروپولوژست | کلمۀ لاتین، به معنی انسان شناس - بشرشناس |
|||
انتروپولوژی | کلمۀ لاتین، به معنی علم انسان شناسی - بشرشناسی |
|||
انتروپین | برگشتن پلک به سمت داخل |
|||
انترکت | اَنتَرَکت- کلمۀ فرانسوی، به معنی یک صحنۀ رقص - یک پارچۀ موسیقی که در وقفۀ یک درامه نواخته شود - فاصله در بین دو صحنۀ یک درامه که /انترک/ نیز گویند. "انترکت" کلمه ای است به معنی "پاره ای از وقفه" یا "توقف" در نمایشها، کنسرتها و برنامههای هنری به کار میرود. این کلمه معمولاً به دورهای اشاره دارد که در طول یک برنامه، پس از بخش اول، برای استراحت و آماده شدن برای ادامه اجرا به وجود می آید. |
|||
انترکت | کلمۀ انگلیسی اصطلاح سینماگران به معنی تعامل، میان برش، نشان دادن ماجراهایی که در دو نقطه مختلف اتفاق می افتند |
|||
انتری | کلمۀ ایتالوی، ماخود از لاتین، بمعنی نافرمان که نام یکنوع گُل است |
|||
انتزاع | اِنتِزاع- کلمۀ عربی، به معنی جدا کردن، تجرید، تجزیه، تفکیک، جداسازی، درآوردن جزئی از یک کل، جمعِ آن انتزاعات، مقابل/ تعمیم |
|||
انتزاعی | منسوب به انتزاع - مجرد, مطلق, صریح, غیر عملی, بیمسمی |
|||
انتساب | اِنتِساب- کلمۀ عربی، به معنی نسبت دادن - خود را به کسی نسبت دادن و منسوب ساختن - پیوستگی وخویشاوندی داشتن، ارتباط، پیوند، رابطه، علاقه، نسبت، نسبتدهی، وابستگی |
|||
انتشار | کلمۀ عربی، به معنی پراگنده شدن - گسترده شدن - فاش شدن خبر یا اسرار - نشرشدن |
|||
انتصاب | کلمۀ عربی، به معنی منصوب شدن به کاری - مقرر شدن به کاری - برقرار شدن - برگماری، تعیین، نصب |
|||
انتصابات | جمعِ انتصاب، برگماری ها، تعیینات، مقرری ها |
|||
انتصابی | مقابل منتخب، انتخابشده، برگزیده، زبده، صفوت، گزیده، مندوب، نخبه، نقاوه |
|||
انتظار | چشم به راه، منتظر بودن، آرزو، توقع، طمع، خواست، امید، ارتقاب، ترقب، تربص، مکث، لبث، امیدواری، ترصد، نگرانی، شکیب، صبر، شکیبائی |
|||
انتظارات | جمعِ انتظار، انتظار ها، توقعات، آرزو ها |
|||
انتظام | نظم گرفتن، آراستگی، ترتیب، تنظیم، دیسیپلین، سامان، ساماندهی، نظام، نظم |
|||
انتظامات | انتظامات جمع مونث بوده و مفرد آن انتظام است. ترتیبات، آراستګی ها، سر و سامان دادن، دسپلین، تنسیق، بندو بست، چیزی را منظم و مرتب ساختن، درکشیدن و راست کردن مروارید ها |
|||
انتظامی | ترکیب عربی و دری، به معنی انضباطی، تادیبی، مثلاً اقدامات انتظامی - قوای انتظامی که برای نظم عامه تشکیل میشود / هاشمیان |
|||
انتظامی | منسوب به انتظام یا قوای انتظامی، قوه هایی که حفظ نظم و آرامش مملکت بعهده آنهاست، مانند والی ها، قوماندان امنیه |
|||
انتفاضه | مترادف کلمۀ عربی «انتفاضة» « انتفاضت» است که معنی لغوئی تکان دادن، لرزیدن و لرزاندن را دارا می باشد. در زبان رایج امروزی، «انتفاضه» بخصوص به نهضت انقلابی مردم فلسطین و جنبش های مقاومت آنها اطلاق می گردد. این لغت عربی به زبانهای دیگر دنیا نیز رسوخ نموده و برای مثال در زبان انگیسی به صورت «Intifada» درج می گردد. لغت اخیر به معانی کلی «مقاومت»، «قیام»، «طغیان» و «شورش» نیز به کار می رود |
|||
انتفاع | اِنتِفاع- کلمۀ عربی، به معنی سود بردن - نفع گرفتن، سود، فایده، نفع مقابل / اضرار |
|||
انتفاعی | ترکیب عربی و دری، به معنی سود گیری - نفع گیری ، مثلاً عمل انتفاعی - سازمان غیر انتفاعی |
|||
انتقاد | کلمۀ عربی، به معنی سره کردن - خوبیها و خرابیهای یک مقاله یا یک کتاب را آشکار ساختن - عیب چیزی را آشکار ساختن - نقد کردن. اعتراض، ایراد، ایرادگیری، تنقید، خرده گیری، عیبجویی ، مقابل / تمجید |
|||
انتقاد پذیری | انعطاف پذیری در برابر انتقاد - موضع گیری مثبت نسبت به انتقادات دیگران |
|||
انتقادات | انتقادات کلمه عربی و جمع مونث است که مفرد ان انتقاد می باشد: نکوهش ها، خورده گیری ها، اعتراضات، تنقید ها، عیب جوی ها، ایراد گیری ها، خالص کردن، جدا کردن خوب از بد |
|||
انتقادی | ترکیب عربی و دری، به معنی انتقاد آمیز - خرده گیر - عیبجو - دارای صلاحیت داوری یا انتقاد |
|||
انتقال | از جائی به جائی رفتن، کوچ کردن، نقل مکان کردن، تغییر از یک حالت به حالت دیگر |
|||
انتقال برق | واگذاری و هدایت برق از مولد به یا تولید کننده به پوستهای توزیع نزدیک شهر ها، مراکز تجمع صنایع و فابریکات است. انتقال انرجی برق یک منطقه به منطقۀ دیگر، این انتقال میتواند از طریق کیبل های بزرگ زیر زمینی صورت گیرد و یا از طریق پایه های برق بزرگ رو زمینی یا خطوط هوائی |
|||
انتقال خون | انتقال خون به مراحل انتقال خون یا محصولات خونی از شخص اهداء کننده به دستگاه چرخندۀ خون دهنده فرد دیگر گفته می شود |
|||
انتقال عواطف | رسانیدن و حمل عواطف و احساسات از یک شخص به شخص دیگر. این عواطف و احساسات میتواند احساسات خوشی و یا اندوه باشد، احساسات و عواطف عشق و محبت و یا نفرت باشد |
|||
انتقال نیرو | نقل قدرت، تغییر قدرت و توانادی از یکی به دیگری، جا به جا شدن نیرو و قدرت از جائی به جای دیگر رفتن توانائی، نقل کردن، قدرت، واگذاری قدرت از یکی به دیگری |
|||
انتقالات | جمع انتقال - تحویلات، واگذاری ها، تسلیمات، منتقل کردن |
|||
انتقالی | ترکیب عربی و دری، به معنی قابل انتقال، عبوری، تغییرپذیر، مثلاً حکومت انتقالی - حرکت انتقالی زمین / هاشمیان |
|||
انتقام | کلمۀ عربی، به معنی عمل باالمثل، تقاص، تلافی، کیفر، کینه کشی، کینه توزی، سزای کار بد را دادن- معاملۀ همسانعملی همسانی را در برابر عملی انجام دادن - تلافی کردن -عیناً پس دادن. رفتاری عمدی که برای آزار و اذیت کسی به تلافی کار بد او انجام می شود |
|||
انتقام گرفتن | قصد گرفتن، مکافات کردن، سزا دادن، جواب عملی را با عمل همسان دادن |
|||
انتقامات | انتقامات کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن انتقام است. تلافی، کینه توزی، بدل گرفتن، عوض کردن، تاوان گیری، ګرفتن حق خویش توسط زور، عدم تسامح و ګذشت، ستیزه کردن با جهت مقابل |
|||
انتقامجو | تلافی جو، کینه توز، کینه ور، منتقم، تقاصگیر |
|||
انتقامجویانه | تلافی جویانه، کینه توزانه، کینهورانه، منتقمانه، تقاصگیرانه |
|||
انتقامگیری | انتقام جویی، کینه کشی، کینه توزی، تلافی جویی، انتقام آمیزی. «انتقامگیری» به معنای عملی است که در آن فرد به تلافی یا پاسخ به اقدام یا رفتاری دیگران، اقدام به عمل یا عکس العمل میکند. این کلمه معمولاً به عمل گرفتن انتقام یا تلافی کردن به دلیل آسیبی که به فرد رسیده است، اشاره دارد. |
|||
انتقامکشی | اِنتِقامکَشی، انتقامگیری، انتقام جویی، کینه کَشی، کینه توزی، تلافی جویی، انتقام آمیزی |
|||
انتهاء | اِنتِهاء- به پایان آمدن، به نهایت رسیدن، به غایت رسیدن چیزی، به سر آمدن، به پایان رسیدن، بازایستادن از کاری، آگهی رسیدن، پایان، آخر |
|||
انتهایی | آخرین، نهایی، پایانی، آخری، پایان |
|||
انتکاث | مرتجع، ارتجاعی، برگشتن از حاجت خود به سوی دیگر، برگشتن از حاجت خود، انصراف از حاجتی بسوی حاجت دیگر |
|||
انتی بیوتیک | گروهی از داروها که از سمارق یا باکتریها به دست می آیند یا به صورت مصنوعی ساخته می شوند و برای درمان عفونتهای حاصل از بیماریهای میکروبی به کار می روند. |
|||
انتی پولیتیزم | سیاست ستیزی- ضد سیاست بودن، سیاست را یک امر خراب و ناخواستنی تلقی کردن، و مردم را از مداخله در سیاست منع نمودن، از سیاست دوری جستن، مقصد اساسی غالب سیاست ستیزان، دور نگه داشتن توده ها از سیاست می باشد |
|||
انتی تز | با دلایل مؤثق مخالفت مقابل یک فرضیه یا یک تِز تابت نشده. مقایسه مفاهیم و افکار که مخالف همدیگر باشند |
|||
انتی توکسین | ضد زهراب یا نوعی از سمی که از میکروب ها ترشح می شود، یعنی ضد سم, ضد زهر، ماده های که گلبول سفید در مقابل میکروب تولید می کند. |
|||
انتیک | کلمۀ لاتین، به معنی عتیقه - کهنه و قدیمی، دیرینه، باستانی، مثلاً دکان انتیک فروشی |
|||
انثیین | به صیغۀ تثنیه ، هر دو خایه . (غیاث اللغات ). هردو خصیه، دو خصیه . حذنتان . دوخایه . تخمها که از اعضاء رئیسۀ چهارگانه ٔ قدماست. - دو مؤنث . دو زن . دو دختر مرض تخمدان که سبب نازائی میگردد |
|||
انج و منج | تر و تازه، شاداب |
|||
انجاس / اَنجاس | جِمع نجس، پلیدی ها |
|||
انجاس / اِنجاس | نجس کردن، پلید کردن، پلید ساختن |
|||
انجام | صیغۀ امر فعل انجامیدن (انجامید - انجامیده) ، به معنی خاتمه یافتن - پایان یا آخر کاری - درترکیباتی از قبیل انجام پذیرفتن - انجام گرفتن -انجام یافتن - انجام دادن (= سامان دادن) - درانجام کار تأخیرکرد - استعمال میشود انتها ، پایان و آخر و عاقبت هر کار، اتمام کار |
|||
انجامیدن | به پایان رسیدن، پایان یافتن، بنهایت رسیدن و آخرشدن کار، اجراء شدن، منجر شدن |
|||
انجب | الف- اگر انرا فعل ماضی تعبیر کنیم معنایش: زایدن یک طفل، پیداوار بسیار خوب |
|||
انجذاب | کلمۀ عربی، به معنی جذب شدن (مثلیکه فلزات کم وزن توسط آهن ربا جذب میشوند) - کشیده شدن به سوی چیزی - جالب توجه (کشش) قرار گرفتن، جذب، کشش / هاشمیان |
|||
انجروت | الف ــ مخلوط و مرکب از خوردنی ها یا دوا ها را انجروت میگویند، چند چیزی را که با هم مخلوط و گد کنند مجموع آنرا انجروت گویند |
|||
انجلاء | کلمۀ انگلیسی به معنی روشن شدن - آشکار شدن - روشنی - به حیث نام زنانه نیز استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
انجم | اَنجُم- کلمۀ عربی، جمع /نجم/، به معنی ستاره ها، ستارگان- علم نجوم = علم شناخت ستارگان |
|||
انجماد | جامدشدن, فشرده شدن و بسته شدن، یخ بستن، افسردن ( مصدر آن ) یخ بستن افسردن، بسته شدن جامد گردیدن، فشرده شدن |
|||
انجمن | کلمۀ دری که با اندک تغییر شکل در زبان پهلوی و آوستا هم بوده، به معنی مجلس عده ای دوستان و همفکران که دریک محل جمع شده باشند، مثلاً انجمن ادبی کابل - انجمن داکتران بدون سرحد - ب - نام یک دره، یک کوتل و دو قریه در ولایت بدخشان. ج - نام زنانه در افغانستان و هندوستان و پاکستان |
|||
انجمن ادبی | انجمن ادبی به دستهای از مردم گفته می شود که در محلی گرد هم آمده باشند و برای تحقق و تعمق مسائل مربوط به أمور ادبی یا امر دیگری درین ارتباط تصمیم گیرنده میباشند. گاهی نام های گروه، فوج، مجمع، مجلس هم همین معنی را می دهد |
|||
انجمن خیریه | انجمن خیریه به دستهای از مردم گفته می شود که در محلی گرد هم آمده باشند و برای تحقق و تعمق مسائل مربوط به أمور خیریه یا امر دیگری درین ارتباط تصمیم گیرنده میباشند |
|||
انجن | اِنجِن- موتور، ماشین، منبع نیروی مکانیکی، محرک. مانند انجن موتر و غیره |
|||
انجنیر | انجنیر را خیلی ساده می توان گفت که انجنیران افرادی اند که دانش ساینس، ریاضی و اقتصاد را به هم آمیخته و در حل مشکل های تخنیکی که جامعه بشیری به آن مواجه است می پردازند. دانش علمیست که انجینیران را از یک ساینس دان تفریق می کند.انجنیر از لحاظ لغوی از انجن اشتقاق یافته که از لفظ لاتین و به معنی خلاقیت و خلق کردن ، آفریدن آمده است و قدامت آن را میتوان تا 1500سال قبل از میلاد پیگیریکرد. |
|||
انجکشن | کلمۀ انگلیسی، به معنی تزریق - داخل کردن محلول مایع به زیرپوست یا داخل ورید - آلۀ انجکشن را (پیچکاری) گویند |
|||
انجیر | الف- اَنجیر- میوه ای که از درخت انجیر تولید میشود و بصورت تازه وخشک خورده میشود |
|||
انجیل | کلمۀ عربی، مأخوذ ازیونانی (= آورندۀ خبر خوش) - بشارت در باره مسیح - کتاب مقدس مسیحیان - در ولایت هرات یک ولسوالی /انجیل/ نام دارد و روایات مختلف در بارۀ نام این ولسوالی وجود دارد / هاشمیان |
|||
انچ | کلمۀ انگلیسی، واحد اندازه گیری، برابر با 1/12 حصۀ یک فت = 2.54 سانتی متر - هکذا فیته ای پلاستیکی بنام انچ وجود دارد که توسط آن به طور محدود طول و عرض اشیاء و محلات اندازه گیری میشود / هاشمیان |
|||
انحاء | جمع نحو، طریقه ها، روش ها |
|||
انحراف | اِنحِراف- کلمۀ عربی، به معنی برگشتن به طرفی - کج شدن - کجروی - منحرف شدن - صرف نظر کردن از راه و طریقتی - دور شدن یا جدا شدن از راه ها، اصول، معیار ها و یا روش های تعیین شده. انحراف اخلاقی: اشاره به عملی یا رفتاری که از معیارهای اخلاقی معمول یا مورد قبول جامعه منحرف شده است. انحراف اجتماعی: به افراد یا گروههایی اشاره دارد که از نظر رفتاری یا اجتماعی از مسیر اصولی جامعه یا گروه خود منحرف شده اند. این می تواند شامل جرم و جنایت، سوءمصرف مواد مخدر، ترک تحصیل، و سایر عوامل باشد. انحراف نظری: در زمینههای علمی و فلسفی، انحراف به معنای تغییر یا تفکر گرایی خاص در مورد یک موضوع است. مثلاً، در فلسفه ممکن است انحراف به معنای انحراف از یک دیدگاه معتبر به دیدگاهی متفاوت باشد. |
|||
انحراف چشم | انحراف واقعی چشم در نزد اطفال به مرور زمان بهبود نمی یابد. گرچه در برخی از کودکان به دلیل پهن بودن بینی ممکن است چشم ها کج به نظر برسد، که این حالت با رشد کودک کاهش می یابد. اما کودک دچار انحراف واقعی چشم، برای جلوگیری از ایجاد دوبینی، تنها از یک چشم استفاده مینماید. بنا بر این چشم منحرف از بینایی خوبی برخوردار نخواهد شد. تنها راه درمان این است که کودک مجبور به استفاده از چشم ضعیف شود و به همین دلیل هم برای درمان تنبلی چشم، چشم سالم کودک باید بطور متناوب بسته شود. انحراف چشم میتواند توسط عینک، قطره های چشمی و یا جراحی اصلاح شود. هر چه این اقدامات زودتر صورت گیرد، نتایج بهتری بدست خواهد آمد. #نوت: تمام کودکان دچار انحراف چشم باید توسط متخصص چشم معاینه گردد. داکتر بهار قریشی |
|||
انحراف قبله | سجدۀ خلاف قبله، کج رفتن، برگشتن به طرف دیگر غیر از قبله، منحرف گشتن، کجروی |
|||
انحرافات | اِنحِرافات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن انحراف می باشد که صیغه مذکر آن می باشد. کجرویها، لغزشها، بی راهی و ګمراهی، ضلالت، میل از حق به طرف باطل و حرام. |
|||
انحرافی | منسوب به انحراف، مثلاً ذوق انحرافی، راه انحرافی |
|||
انحصار | اِنحَصار- کلمۀ عربی، به معنی محدود بودن - در محدودیت قرار گرفتن - فکری، راهی، طریقتی یا چیزی را در تسلط خود قراردادن - مقید ساختن. / هاشمیان |
|||
انحصار دولتی | وضعیتی که در آن دولت، کم و بیش کل بازار یک محصول را در اختیار دارد |
|||
انحصار طلبی | تمامیت خواهی، انحصارجوئی، انحصارگرائی، کلیت خواهی، تمامگرائی |
|||
انحصارچی | منحصر کننده، انحصارگر، در محدودیت قرار دهنده کسی که فکری، راهی، طریقتی، مالی یا چیزی را در تسلط خود قرار دهد - مقید سازنده |
|||
انحصارگر | منحصر کننده، انحصارچی، در محدودیت قرار دهنده کسی که فکری، راهی، طریقتی، مالی یا چیزی را در تسلط خود قرار دهد - مقید سازنده |
|||
انحصارگرایی | عبارت از رفتار انحصارگرایانه است؛ ذهنیتی که مشخصه آن اعتنا نکردن به نظریات و ایدههایی است که از نظریات و ایدههای خود فرد متفاوت بوده یا نحوه تنظیم اشیاء در گروهها با مستثنی قرار دادن اشیائی که برخی خصایص مشخص دارند |
|||
انحصارگری | منحصر سازی، در محدودیت قرار دهندگی و تسلط بر فکری، راهی، طریقتی، مالی یا چیزی - مقید سازندگی |
|||
انحصاری | ترکیب عربی و دری، به معنی محدود و مختص بودن به یک شخص یا یک مقام - استثنایی - جلوگیری از اشتراک یا مداخلۀ دیگران |
|||
انحطاط | اِنحِطاط- کلمۀ عربی، به معنی بدتر شدن - فاسد شدن - رو به زوال گذاشتن - تنزل یافتن، انخفاض، انقراض، انهزام، زوال، شکست، نابودی مثلاً انحطاط فکری، انحطاط قدرت |
|||
انحطاط زده | منحط، کم بها و کم ارزش شده، پست شونده |
|||
انحلال | حل شدن، منحل شدن، حل شدن مادهای در حلال، مثل حل شدن قند یا نمک در آبگشاده
گردیدن گره، گشاده شدن، حل شدن، بازشدن، گشوده شدن
(گره و امثال آن). متلاشی و نابودی به خاطریکه حل میشود، از هم پاشیدن، ضعف، سستی از خود برآمدن، فنا شدن |
|||
انحلالات | انحلالات، کلمه جمع مؤنث بوده و مفرد آن انحلال می باشد. از میان رفتن، از هم پاشیدگی، متلاشی شدن، زوال، نابودي، گشاده شدن، برچیده شدن، ضعف، تعطیل |
|||
انحلالیت | انحلال پذیری، مفهومی بنیادی در علم شیمی و مبحث محلولها است که میزان حل شدن یک ماده (جامد، مایع یا گاز) را در یک حلال مشخص (جامد، مایع یا گاز) بیان میکند. این کمیت با عواملی چون نوع حلال، دما و فشار رابطه دارد. هر محلولی یک مقدار مشخص از یک حل شونده را میتواند در خود حل کند |
|||
انحناء | کلمۀ عربی، به معنی - خم شدن، کج گردیدن، کجی، خمیدگی، کُپی، تغییر جهت یافتن، مثلاً انحنای ستون فقرات - انحنای دریای اتک - انحنای سرک کنر |
|||
انحناء پذیر | خم پذیر، خم شونده، قابل انعطاف، کج شونده، دارای نرمش حرکت |
|||
انخفاض | اِنخِفاض- تخفيض، انخفاض، تخفيف، تصغير، نقص، إنقاص، انحطاط، پستی، زوال، سقوط، شکست، پستی و پائینافتادگی، به نشیب افتادن، پست شدن |
|||
انخلاع | اِنخِلاع- تخلیه کردن، پاکسازی، تبعید، اخراج، خلع کردن، ضد اشغال |
|||
اند | الف- کلمۀ /اند/ در قدیم به حیث عدد مجهول با اعداد کامل (مثلاً بیست، سی ، پنجاه ، صد) استعمال میشد، مثلاً ( بیست واند - سی واند - صد واند)، اما به مرور زمان تلفظ آن به /چند/ تبدیل شده است، مثلاً (بیست و چند - سی و چند - صد و چند)، یعنی عدد مجهولی را در پهلوی عدد کامل اضافه میکند. توجه شود به شرح کلمه |
|||
اندا / اندای | صیغۀ امر فعل اندودن ( اندود - اندوده )، به معنی پوشاندن چیزی با یک پردۀ نازک، مثلاً کاه گل یا گچ که به دیوار می مالند - این کلمه در قدیم رائج بوده و در اوستا و سانسکرت با اندک تغییر تلفظ به کار میرفته که بعداً متروک شده است / هاشمیان |
|||
انداخت | الف- صیغۀ ماضی فعل انداختن ( انداز - انداخته) |
|||
انداختن | الف - رها کردن، پرتاب کردن،گستردن، تکان دادن شدید اعضای بدن، با حرکت بسیار سریع چیزی را محکم گرفتن مثلاً دست انداخت دروازه را محکم گرفت. در داخل چیزی قرار دادن مثلاً در داخل آب انداخت. به عمل آوردن مثلاً سرکه انداخت. کماری را آغاز کردن مثلاً سررشتۀ کار را انداخت. نقش کردن مثلاً قالب انداخت |
|||
انداز | صیغۀ امر فعل انداختن ( انداخت - انداخته - خواهد انداخت). این کلمه معانی مختلف در بردارد، مثلاً |
|||
اندازه | این کلمۀ دری در عربی به چند شکل معرب شده |
|||
اندازه گیری | طرز العملی است برای پیدا کردن بزرگی و مساحت زمین - برای معلوم کردن عمق و مقدار آب در چاه ها - بند ها و دریا ها از اندازه گیری کارمیگیرند که آنرا سایزگیری گویند. عمل اندازه گرفتن . مقیاس گیری |
|||
اندام | پیکر، تن، تنه، جثه، جسم، قامت، قد، کالبد، هیکل |
|||
اندر | الف- به معنی ناسکه، خواهر و یا برادری که از پدر یکی و از مادر جدا باشند. مثلاً برادر اندر - خواهر اندر- مادر اندر |
|||
اندرچو | یک آلۀ بازی طفلانه که توسط دو ستون چوبین صورت میگیرد - درحالت عادی دو طرف یک ستون (میله) در حالت توازن قرار می داشته باشد - بالای دو طرف ستون ( میله) یک، یک نفر و یا یشتر از آن قرار می گیرند و آنرا از توازن برون میکشند که گاهی یکطرف آن به زمین نزدیک شده و طرف دیگر آن به سمت بالا میرود و بار دیگر برعکس آن -در عرف عام افغانستان آنرا /اندل چو/ تلفظ کنند. / هاشمیان |
|||
اندرخور | سزاوار - لایق - شایسته - درخور |
|||
اندرز | نصیحت، پند، توصیه، سفارش، عبرت، موعظه، پند، تذکیر، وصیت، وعظ |
|||
اندرزگو | واعظ. نصیحت کننده. پند دهنده. ناصح. واعظ |
|||
اندرزنامه | اَندَرزنامهَ- پندنامه، نصیحت نامه |
|||
اندرون | الف- داخل، درون، میان و داخل چیزی، عمق، ژرفا، در، مابین، به، وسط |
|||
اندرونی | این کلمه در قدیم رایج بوده، به معنی اعضاء یا اجزای داخلی هر چیز |
|||
اندری | ناسکه و ضد عینی و اعیانی، مثلاً مادر اندری - برادر اندری - خواهر اندری - پدر اندری |
|||
اندرین | در این، اندر این، در داخل این، در درون، در بین این، محتوای آن، داخل این |
|||
اندس | کلمۀ لاتین، به معنی دریای سند که در هندوستان جریان دارد |
|||
اندگر | ضمیر مبهم مرکب، آن دگر، دیگری . والاَّخر |
|||
اندلچو | چوبي كه بچه ها كمرآنرا درجاي بلند مانده به دوسرآن نشسته بلند و پست شوند. |
|||
اندلس | کلمۀ عربی، نامی که عربهای فاتح بعد از فتح اسپانیه به این کشور ماندند - عربها اسپانیه را در سال 92 هجری معادل 710 میلادی فتح کردند. / هاشمیان |
|||
اندلسی | ترکیب عربی و دری، به معنی هسپانوی و هر چیز مربوط به کشور اندلس یا اسپانیه |
|||
اندماج | اتصال, الحاق , يکي سازی, يکي شدنيی, پيوستگی, تلفيق, اتحاد, ادخال, ادغام, امتزاج |
|||
انده / اَنده | مخفف اندوه، در بعضی لهجه های زبان دری به معنی /اندوه/ (غم و غصه) تلفظ میشود - /انده/ درلغت به معنی بسته و عدل بکار میرود، مثلاً- بستۀ کالا، عدل پنبه یا عدل کالای کهنه - بقسم طنز به معنی /پالکون/ استعمال میشود - با فعل معاون /ماندن/ درترکیب /انده ماندن/ بمعنی درامری یا کاری متوقف شدن - درماندن - بمشکلی دچار شدن استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
انده / اِنده | کلمۀ /انده/ هرگاه به حیث پسوند استعمال شود، در تلفظ محفوظ بوده اما در نگارش به شکل / نده/ ظاهر میشود - در پهلوی صیغۀ امر هر فعل، اسم فاعل میسازد، مثلاً- آر+ نده = آرنده - خور+ نده= خورنده - گیر+ نده= گیرنده - زن + نده = زننده و امثالهم. / هاشمیان |
|||
اندو هگین | غمگین؛ غمناک؛ اندوهناک؛ غصه دار؛ دلتنگ |
|||
اندوخت | صیغۀ ماضی فعل اندوختن که صیغۀ امر آن /اندوز/ وماضی قریب آن /اندوخته/ است |
|||
اندوختن | پسانداز کردن، ذخیره کردن، اندوخته کردن، جمع کردن، اندوزیدن، فراهم کردن |
|||
اندوخته | صیغۀ ماضی قریب (وجه وصفی) فعل اندوختن - معنی لغوی آن ذخیره و پس انداز پول نقد و هر چیز دیگر میباشد - (اندوخته آید بکار +++ گرچه باشد زهر مار) / هاشمیان |
|||
اندود | صیغۀ ماضی فعل /اندودن/ به معنی پوشاندن یا مالیدن چیزی بروی چیز دیگر، مثلاً کاهگِل که روی بام مالیده میشود - کلمات /اندود/ و /اندودن/ در قدیم رائج بوده و اکنون مورد استعمال نمی باشند |
|||
اندودن | مالیدن، پوشاندن، اندود کردن - پوشاندن چیزی با مالیدن چیز دیگر به روی آن، مثل کاه گِل مالیدن به بام یا دیوار |
|||
اندوده | مالیده شده ، آغشته شده |
|||
اندوز | صیغۀ امر فعل /اندوختن/ به معنی ذخیره کردن - این کلمه با کلمات دیگر به قسم فقرۀ مرکب استعمال میشود، مثلاً مال اندوز - ثروت اندوز که در آنصورت به معنی صفت به کار میرود |
|||
اندوه | حزن، اندوه، غم, غصه, دلگیری, گرفتگیدل، غم غصه گرفتگی، دل گرفتگی خاطر حزن، مقابل / سرور، شادی |
|||
اندوه گسار | دلسوز، عطوف، غمخوار، غمزدا، مهربان |
|||
اندوهبار | افسرده، اندوهگین، اندوهمند، هزین، دلتنگ کننده، دلیل غمزده شدن، غمگین کننده، غمناک، مغموم کننده، ملول، ناشاد کننده / مقابل مسرور کننده |
|||
اندوهگین | آزرده، افسرده، اندوهناک، حزین، دلتنگ، غصه دار، غمزده، غمگین، غمناک، متأثر، متألم، محزون، مغموم، ملول، ناشاد، نامسرور، مقابل |
|||
اندوهمند | افسرده، اندوهناک، حزین، دلتنگ، غصه دار، غمزده، غمگین، اندوهگین، مغموم، ملول |
|||
اندوهناک | افسرده، اندوهگین، اندوهمند، هزین، دلتنگ کننده، دلیل غمزده شدن، غمگین کننده، غمناک، مغموم کننده، ملول، ناشاد کننده / مقابل مسرور کننده |
|||
انديشه | الف- فکر، تفکر، تأمل آنچه از عمل آگاهانۀ ذهن حاصل می شود |
|||
اندک | کم - هر چیز خُرد و کَم - اندکی = کمکی - اندک اندک = کم کم یا به تدریج - مقابل بسیار و مقابل بیش و گاهی مقابل فراوان نیز آمده اگر چه هر کدام مترادف هم است |
|||
اندک بین | کم بین، کوته بین، تنگ چشم، کوتاه نظر |
|||
اندک بینی | کوتاه نظری، تنگ نظری، چشم تنگی |
|||
اندک رنج | زود رنج - بی حوصله - قهروک - مفهوم مقایسی یا اسم تفضیل (تر - ترین) نیر با این کلمه استعمال شده میتواند |
|||
اندک رنجی | زود رنجی - بی حوصله گی - قهروکی- - اندک رنجی یکنوع مریضی عصبی است |
|||
اندکس | کلمۀ لاتین، به معنی شاخص - در فهرست در آوردن - فهرست وار مرتب کردن. / هاشمیان |
|||
اندی | مخفف اندک، اندی پیش به معنی چند لحظه قبل |
|||
اندی چند | یک مقدار کم |
|||
اندیش | صیغۀ امر فعل /اندیشیدن/ که ماضی آن /اندیشید/ و ماضی قریب (وجه وصفی) آن /اندیشیده/ است، به معنی فکر کردن - پنداشتن - اندیشه کردن - هرگاه با کلمات اسم و صفت به طور مرکب استعمال شود، صفات و ترکیباتی از قییل خیر اندیش - بد اندیش - دور اندیش - نیک اندیش میسازد - هرگاه با پسوند هایی از قبیل / -مند / و / -ناک / استعمال شود، ترکیباتی از قبیل اندیشمند - اندیشمندی - اندیشناک - اندیشناکی میسازد. / هاشمیان |
|||
اندیشگی | تفکر ، تصور، تخیل، تفکری که در آن خیال آزادانه جولان میکند |
|||
اندیشناک | الف- اندیشمند، متفکر، در حال فکر کردن |
|||
اندیشه | فکر، گمان، خیال، تفکر، فکر، ترس و اضطراب. اندیشهکردن - فکر کردن، خیالبردن، احساس ترس و بیمکردن، تفکر، فکر، تأمل، ترس و بیم و اضطراب ، تشویش. در ترکیباتی از قبیل اندیشه دار -اندیشه ور استعمال میشود - به حیث تخلص نیز استعمال میشود |
|||
اندیشه مند | الف- صاحب اندیشه، متفکر، فکرمند، بخرد، دانا، فکور - آن که به صورت جدی و استدلالی در مورد موضوع های عام مانند فلسفه، سیاست، یا علم بیندیشد |
|||
اندیشه مندان | جمعِ اندیشه مند، جمعِ اندیشمند، خردمندان، متفکرین، دانایان، اندیشه ورزا |
|||
اندیشه مندانه | خردمندانه، متفکرانه، اندیشه ورزانه، استادانه، ماهرانه، هوشمندانه، هوشیارانه، توام باتدبیر، چاره گرانه |
|||
اندیشکده | اندیشگاه، کانون تفکر، مرکز تولید فکر، مرکز تولید طرح و استراتژی |
|||
اندیشیدن | فکر کردن، تأمل کردن، خیال کردن |
|||
اندیویدیالیزم | فرد گرائی، فرد باوری، دیدگاه یا اندیشهٔ است متکی به فردیت، انسان مستقل با آزادی های فردی و اتکا به نفس |
|||
اندیکاتور | کلمۀ انگلیسی، به معنی نشان دهنده - در افغانستان به معنی کتاب وارده و صادره که در دفاتر رسمی و هم به معنی شاخص استعمال میشود. /هاشمیان |
|||
انذار | اِنذار- آگاهانیدن، بیمدادن، ترساندن، تهدید کردن، ترسانیدن، بیم، ترس |
|||
انرجی / انرژی | کلمۀ انگلیسی است و در اکثر زبانهای لاتین به معنی نیرو - قوه - قدرت - توانایی - استعداد کار و کوشش معنی گردیده است. |
|||
انرجی اتمی | انرجی اتمی یا انرجی هستوی عبارت است از استفادهٔ جریانات و روند هستوی حرارتزاء میباشد برای ایجاد حرارت و الکترون مفید. این کلمه شامل منفذ هستوی، تشعشع و آمیزش هستوی میباشد. امروز، منفذ هستوی عناصر دستهٔ آکتینیدها در جدول تناوبی اکثریت قریب به اتفاق انرجی هستوی مورد نیاز بشر را با استفاده از جریانات و روند تشعشی تولید می کند، که در درجهٔ اول به شکل انرجی زمین حرارتی و مولد حرارت-الکتریکی ایزوتوپی نیاز انسان را برطرف میسازد. |
|||
انرجی تاریک | [فیزیک] بخشی از ماده موجود در عالم که بر مبنای رصدها و دینامیک عالم باید وجود داشته باشد، ولی قابل رؤیت نیست |
|||
انرژی پوتنسیل | انرژی پوتنسیل، همچنین به نام "انرژی ذخیرهشده" نیز شناخته می شود، نوعی انرژی است که به دلیل موقعیت یا ارتفاع یک جسم نسبت به سطح زمین یا یک نقطه مرجع دیگر، ذخیره شده است. این نوع انرژی مرتبط با نیروهای جاذبه و جرمهاست. در این فرمول: E نمایانگر انرژی پتانسیل است. m نمایانگر جرم جسم است. g نمایانگر شتاب قوهٔ جاذبهٔ زمین (معمولاً در سطح زمین برابر با حدود 9.8 متر فی ثانیه مربع9.8متر فی ثانیه مربع است). ℎ نمایانگر ارتفاع جسم از نقطه مرجع (مثل سطح زمین) است. این فرمول نشان می دهد که انرژی پتانسیل به ارتفاع جسم نسبت دارد و با افزایش ارتفاع، انرژی پتانسیل نیز افزایش مییابد. اگر یک جسم از ارتفاعی بلند به پایین بیافتد، انرژی پتانسیل تبدیل به انرژی حرکی میشود. این تبدیل انرژی یکی از اصول حفظ انرژی در فیزیک است. |
|||
انرژی حرارتی | انرجی حرارتی یا گرما نوعی از انرجیست . این انرجی برای اهداف مختلفی از قبیل گرم نمودن خانه و پخت غذا نابودی سردی استفاده می شود. انرجی حرارتی به 3 طریق قابل انتقال است 1 – هدایت - زمانیکه انرجی مستقیماً از یک شئ به شئ دیگر عبور می کند به آن هدایت می گویند. اگر یک ظرف آشامه به روی اجاق را با قاشق فلزی شور دهید، قاشق گرم خواهد شد. بدین ترتیب گرما از محیط گرم آشامه به قاشق سرد منتقل می شود. فلزات هادی بسیار خوبی برای انرجی حرارتی هستند، اما چوب و پلاستیک چنین خاصیتی ندارند که آنها را عایق انرجی گویند. به همین دلیل است که معمولاً ظرف از جنس فلز بوده اما دستة آن از جنس پلاستیک قوی و یا چوب می باشد. 2 – انتقال - انتقال، عبارت است از حرکت گازها از یک محل سردتر به یک محل گرمتر. اگر ظرف آشامه از جنس شیشه باشد، می توان حرکت جریانات انتقالی در ظرف را مشاهده نمود. آشامۀّ گرمتر از ناحیة پایین ظرف، که حرارت بیشتری دارد، به سمت بالا، که سردتر است، حرکت می کند. سپس آشامه سردتر به سمت پایین حرکت نموده و مکان آشامه گرمتر را اشغال می کند. این حرکت باعث ایجاد یک الگوی دائروی در داخل ظرف می شود. بادی که ما حس می کنیم غالباً نأشی از جریانات انتقالی است. این امر توسط وزش بادهای نزدیک به اقیانوس به سهولت قابل درک است. هوای گرم سبکتر از هوای سرد بوده و بنابراین اوج می گیرد. در خلال روز، هوای سرد روی آب حرکت نموده و در خشکی جایگزین هوایی می شود که در اثر دمای زمین اوج گرفته است. اما به هنگام شب جهت این جایگزینی تغییر می کند، به عبارت دیگر بعضی اوقات سطح آب گرمتر و خشکی سردتر است. 3 – تابش - تابش، شکل نهایی حرکت انرجی حرارتی است . نور و گرمای آفتاب از طریق هدایت و انتقال نمی تواند به ما برسد زیرا فضاء تقریباً به طور کامل خالی است. |
|||
انرژی حرکی | انرژی حرکی یکی از انواع انرژی است که مرتبط با حرکت جسمها است. این نوع انرژی به وجود میآید، زمانی که یک جسم در حال حرکت است. مقدار انرژی حرکی بر اساس جرم و سرعت جسم محاسبه میشود. این فرمول نشان میدهد که انرژی حرکی به مربع سرعت و به طور مستقیم با جرم جسم مرتبط است. این نوع انرژی میتواند تبدیل شود، به عنوان مثال، به انرژی حرارتی در اثر اصطکاک یا تصادف با سطوح دیگر. از انرژی حرکی در مفاهیم مختلفی از جمله در مکانیک کلاسیک و نیز در تئوری نسبیت استفاده میشود. |
|||
انرژی / انرجی | کلمۀ انگلیسی است و در اکثر زبانهای لاتین به معنی نیرو - قوه - قدرت - توانایی - استعداد کار و کوشش معنی گردیده است. |
|||
انزال | اِنزال- کلمۀ عربی به معنی فرود آوردن - پایین آوردن - در مناسبات جنسی به معنی خارج شدن مایع منی از عضو تناسلی مرد و یا زن. / هاشمیان |
|||
انزایم | کلمۀ انگلیسی به معنی مادۀ تخمیری - حل شدنی - ماده ای که اکثر آنها پروتینی میباشد و نقش کتالیزاتور را در معادلات بیوشیمیدر وجود زنده جانها ایفاء می نماید. / هاشمبان |
|||
انزجار | کلمۀ عربی، به معنی اشمئزاز، اکراه، بیزاری، تنافر، تنفر، نفرت، وازدگی نفرت- بیزاری - زجر آمیز |
|||
انزوا طلبی | تجرد خواهی، گوشه گیری خواهی |
|||
انزواء | اِنزُواء- گرفتن؛ گوشه گیر شدن؛ کناره گیری کردن؛ گوشه نشینی؛ گوشه گرفتن ازخلق - تجرد، تنهایی، عزلت، اعتزال |
|||
انزواگرایی | تجردگرایی، تجرد خواهی، گوشه گیری خواهی |
|||
انزولین | اِنزولین یکی از هورمونهایی است که تأثیرات مختلفی در میتابولیزم و دیگر اعمال بدن میگذارد. انزولین با اثر به سلول های جگر باعث میشود این سلول ها با گرفتن شکر از خون و ذخیرهٔ آن به صورت گلیکوجن، شکر خون را کاهش دهند و با تجمع گلیکوجن در سلولهای ماهیچه های -به عنوان یک منبع سوخت- انرجی را افزایش دهد |
|||
انس / اَنَس | کلمۀ عربی، به معنی شناخته شده - کسیکه به او انس گرفته شود -اشنایی - مردم و قبیله که در یک جا مقیم باشند. به حیث اسم مردانه استعمال میشود (مرحوم داکتر انس خان اولین رئیس پوهنتون کابل بود). / هاشمیان |
|||
انس / اُنس | کلمۀ عربی، به معنی خو گرفتن - همخویی - همدمی - موانست و الفت و محبت، ضد وحشت - در ترکیباتی از قبیل اُنس گرفتن - اُنس داشتن ااستعمال میشود. / هاشمیان |
|||
انس / اِنس | کلمۀ عربی، به معنی مردم - بشر - انسان که جمع آن در عربی /اناس - اناسی / باشد |
|||
انس و جن | انسان و جن، انس مخفف انسان به معنی بشر، مردم انسان ها که جن و فرشته و ملایکه نباشد . و جن یا اجنه موجودات زنده و نامرئی اند که از تبار دیو و پری محسوب میشوند ولی از جمع بد سرشتان آن در حالیکه پری در جمع نیک سرشتان حساب می گردد |
|||
انساب | کلمۀ عربی، جمع /نسب/، به معنی ارتباط خانوادگی - اسلاف - پیشینان - علم الانساب به معنی علم تحقیقات نسب و روابط خانوادگی |
|||
انساج | اَنساج- کلمۀ عربی ،جمع /نسیج و نسج/، به معنی رشته های عصبی در بدن انسان و حیوان -هکذا به معنی رشته، بافت، مثلاً انساج عصبی، به کار میرود. / هاشمیان |
|||
انسامبل | کلمۀ فرانسوی که در اکثر زبان های لاتین و هم در زبان روسی نام یک گروه خاص و یک دستۀ موسیقی نوازان ، رقاصان، سراینده گان و اکتوران میباشد که بطور دسته جمعی نمایش میدهند. / هاشمیان |
|||
انسان | کلمۀ عربی، به معنی بشر - آدم - شخص - فرد - گاهی به حیث صفت استعمال میشود، مثلاٌ او بسیار انسان است، یعنی با تربیت و متمدن است - ازین کلمه در زبان دری اصطلاحات و ترکیباتی از قبیل- انسان دوست - انسان دوستی - انسان دوستانه - انسانی و انسانیت ساخته شده است |
|||
انسان شناس | ترکیب عربی و دری، به معنی آدم شناس - شخصیکه خصلت و کرکتر اشخاص را می شناسد - هکذا به معنی بشر شناس یا (انتروپولوجست)، شخصی که تاریخ پیدایش و تمدن بشر را در کرۀ زمین مطالعه میکند. / هاشمیان |
|||
انسان شناسی | ترکیب عربی و دری، به معنی علم و دسپلین سیانتفیک که تاریخ پیدایش و تمدن بشر را در کرۀ زمین مطالعه میکند ونام این علم (انتروپولوجی - بشرشناسی) است. / هاشمیان |
|||
انسان شکن | درهم شکستنده و خورد کردنده ای انسانیت- نقض و سرکوبی ”کرامت بشری“ و جوهر و ذات انسانی در وجود یک انسان |
|||
انسان گرائی | علوم انسانی، ادبیات و فرهنگ انسانی، نوع دوستی، فلسفه همنوع دوستی، دلبستگی به مسائل مربوط بنوع بشر |
|||
انسان منش | از دو کلمۀ انسان و منش ترکیب یافته. انسان: در اینجا به حیث صفت استعمال میشود، به معنی با تربیت و متمدن و منس: به مفهوم خصلت، خلق، خو، خوی، سرشت، شخصیت، طبع، طبیعت، عادت است،. : به کسی اطلاق می گردد که خوی و خصلت یک انسان را داشته باشد، یعنی با نزاکت، با تربیه و داری نزاکت های اجتماعی |
|||
انسان نما | موجوداتی که به ظاهر فیزیکی شبیه انسان هستند ولی از اخلاق و صفات انسانی برخوردار نمی باشند |
|||
انسان کشی | کشتار انسان، از بین بردن انسان ها، جنایات در مقابل آدم ها . «انسانکشی» به معنای کشتن انسانها یا قتلعام انسانها است و به عمل قتل یا از بین بردن جان افراد اشاره دارد. این اصطلاح معمولاً برای اشاره به جنایات بزرگ، جنگها، یا خشونتهای گستردهای به کار میرود که در آن تعداد زیادی از انسانها کشته میشوند. |
|||
انسانگری | آدميت و اخلاق مردمی, نوع دوستی, فلسفه همنوع دوستی |
|||
انسانی | بامروت، رحيم، مهربان، باشفقت , کسی که نوع پرستی را کيش خود ميداند، نوع پرست، بشر دوست, وابسته به بشر دوستی، منسوب به انسان، قوه یا نفس انسانی |
|||
انسانیت | آدمیت، بشریت، مردمی، مروت، رفتار و کردار خوب مطابق اصول اخلاقی. |
|||
انسباط | بسط، گسترش، گستردگی، سرور، شادی، فرح، نشاط.فراخی، گشاده رویی، گستردگی، گستردن، گسترده شدن، گسترده و پهناور گردیدن. انتشار.گشاده شدن. دراز و ممتد شدن روز: انبسط النهار. گشاده روی شدن. |
|||
انستال | عملیهٔ کمپیوتری است که معنی نصب کردن یا پیاده کردن را افاده میکند، اطلاعات، عکس ها و فیلم ها را بعد از داونلود میتوان در بخش معنی از کمپیوتر نصب یا انستال کرد |
|||
انستیتوت | کلمۀ انگلیسی، به معنی مؤسسه -هر نوع مؤسسه ای در انگلیسی/فرانسوی انستیتوت نامیده میشود، مثلاً مؤسسۀ هنر های زیبا - مؤسسۀ تخنیک هوائی و غیره |
|||
انسجام | منظم شدن و با هم هماهنگ شدن. ه وضعیت یا حالتی اشاره دارد که در آن اجزا یا عناصر مختلف به طور هماهنگ و یکپارچه عمل می کنند و به هم مرتبط هستند. این کلمه معمولاً برای توصیف موقعیتهایی استفاده می شود که در آنها اجزا یا بخشهای مختلف به صورت منسجم و هماهنگ عمل میکنند.
|
|||
انسداد | اِنسِداد- کلمۀ عربی، به معنی بند شدن - بسته شدن، مثلاً انسداد بند آب - انسداد روده. / هاشمیان |
|||
انسدادی | ترکیب عربی و دری، به معنی بند کننده - بسته کننده - درعلم الاصوات (فونالوجی) اصطلاح (اصوات انسدادی) رایج است، و اصواتی از قبیل /پ/،/ت/،/د/ را گویند که به هنگام تلفظ شان هوا بداخل جهازصوتی در جا های مختلف مسدود میشود. هاشمیان |
|||
انسلاک | کلمۀ عربی، به معنی با گروهی همبستگی کردن - با جماعتی از مردم یکجا شدن - در رشته در آمدن |
|||
انسیاق | کلمۀ عربی، به معنی تحریک کردن، تهیج کردن - برانگیختن |
|||
انشاء | الف - نوشتۀ مترسلانه و فصیح و با سجع و قافیه، ترکیب، سخن پردازی، آفرینش، ایجاد، موضوع، هر نوع نوشته ای که مراد از آن نمایاندن قدرت نویسندگی و تعیین ارزش نوشته باشد، صحت تحریر، نبشتۀ تصحیح شده |
|||
انشائی | اِشایی- نوشتۀ مولد و دارای قوۀ ایجاد، منسوب به انشاء. کلمه "انشائی" به معنای "مربوط به انشا و نوشتن" یا "نوشتاری" است. این کلمه به فعالیتهای مرتبط با نوشتن، مانند نگارش متن، توصیف، بیان افکار و احساسات به صورت مکتوب اشاره دارد. |
|||
انشاالله | جمله ترکیبی زبان عربی است. |
|||
انشاد | الف - قرائت کردن، شعر خواندن، هجو کردن |
|||
انشاق | اِنْشاقْ- مصدر عربی است به معنی بوی کردن یا چیزی را داخل بینی کشاندن مثلاً نصوار بینی را انشاق کردن یا بوی عطر یا گلی را انشاق کردن |
|||
انشراح | اِنشِراح- گشاده شدن، باز شدن، گشایش |
|||
انشعاب | کلمۀ عربی، به معنی پراگنده شدن - شعبه شعبه شدن - شاخه شاخه شدن که در ترکیباتی از قبیل انشعاب دریا - انشعاب راه ها - انشعاب حزب استعمال میشود. افتراق، پاشیدگی، پراکندگی، تفرقه، تقسیم، جدائی، شاخه، شعبه. / هاشمیان |
|||
انشعابات | جمعِ انشعاب، تقسیمات، تفرقه ها، جدائی ها |
|||
انشعابگر | تفرقه انداز، جدائی خواه، سکتاریست |
|||
انشقاق | الف- قطع شدن، انقطاع، بریدگی، درز خوردگی، ترکخوردگی، ازهم جدا شده ، شکافتگی، پراگندگی، پاشیدگی، تیت و پرک، جدايي, جداشدگي , انفصال, نفاق, عدم اتفاق, تَرَک, انشعاب, دوبخشي, شکافتن |
|||
انصار | اَنصار- کلمۀ عربی ، جمع ناصر، به معنی یاران - یاری کنندگان - پیروان - آن گروه مردم عرب که در مدینه حضرت رسول الله (ص) را یاری و پیروی کردند."انصار" یک کلمهٔ عربی است که به معنای "یاران" یا "حامیان" است. این کلمه به خصوص در تاریخ اسلام به گروهی از ساکنان شهر مدینه (یثرب) اشاره دارد که پس از هجرت پیامبر اسلام (ص) از مکه به مدینه، از او و مهاجران مکه حمایت کردند. |
|||
انصاری | ترکیب عربی و دری، منسوب به انصار، به معنی یاران و پیروان پیغمبر اسلام (ص) - تخلص اشخاص مربوط به گروه انصار مدینه - در افغانستان نیز به حیث تخلص استعمال میشود. انصاری ها گروهی از مردم مدینه بودند که پس از هجرت حضرت رسول از مکه به مدینه آمده به آن حضرت ایمان آوردند و او را یاری کردند. |
|||
انصاف | کلمۀ عربی، به معنی عدل و داد کردن - راستی کردن - میانه روی - بی طرفی - داد، رحم، عدالت، عدل، مروت - در ترکیباتی از قبیل بی انصاف، با انصاف (صفت) - و در ترکیب انصافاً (قید) است - و به حیث تخلص نیز استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
انصافانه | عادلانه، از روی عدالت و رحم، انصافاً و به طور انصاف، با عدل و مروت |
|||
انصراف | برگشتن از تصمیم، اعراض، پشیمانی، تغییر عقیده، عدول، چشم پوشی |
|||
انصفاق | اِنصِفاق- بازگشتن، انصراف و ارتداد، ترک عقیده، از دین گشتن، بی ایمانی |
|||
انضباط | اِنظِباط- کلمۀ عربی، به معنی نظم داشتن - مرتب بودن - ترتیب، دیسیپلین و نظم داشتن - در عسکری به معنی دسپلین - نام یک قطعۀ خاص پولیس در افغانستان (تولی انضباط) - در ترکیباتی از قبیل بی انضباط و با انضباط (صفت) مورد استعمال دارد. / هاشمیان |
|||
انضمام | اِنضِمام- پیوستن چیزی به چیز دیگر؛ ضمیمه شدن؛ پیوستگی؛ الحاق، پیوست، پیوستگی، ضمیمه |
|||
انضمامی | اِنضِمامی- مجموع مسائل زمانی و مکانی که حاوی معانی پیوستگی و گرد هم آمده را انضمامی می گویند، یعنی باهم ضمیمه شده باشند. |
|||
انطاق | کلمۀ عربی، به معنی نطاقی، به سخن آوردن، گویا ساختن - کسی را قدرت سخن دادن، گویا گردانیدن |
|||
انطباق | اِنطباق- کلمۀ عربی، به معنی یکسان گشتن - هم شکل شدن - مطابقت کردن - برابری، وفق، یکسانی |
|||
انطباقی | وفقی, قابل تطبیق, توافقی, سازوار پذیر, دارای قوهء تطابق، همانندی، برابری، یکسانی، همسانی، همتایی، سازش |
|||
انظار | کلمۀ عربی، جمع نظر، به معنی نگاه ها - نظر ها - عقیدۀ عوام، مثلاً در انظار عامه |
|||
انعام / اَنعام | الف - نام ششمین سورۀ قرآن مجید. مکی، که دارای یک صد و شصت و پنج آیت میباشد (اسم خاص) |
|||
انعام / اِنعام | بخشش، نعمت دادن، بنعمت دادن؛ بخشیدن چیزی به کسی از راه نیکوکاری ، بخشش دادن، پاداش، عطاء، عطیه، هدیه، بخشیدن چیزی بر کسی |
|||
انعطاف | اِنعِتاف- کلمۀ عربی ، به معنی خم شدن - کج شدن - برگشتن - رجعت کردن - قابلیت خم و راست شدن به هر سو |
|||
انعطاف پذیر | اِنعِطاف پَذیر- ترکیب عربی و دری، به معنی قابل خم شدن و کج شدن - برگشت پذیر - رجعت پذیر. انعطافپذیر به معنای توانایی تغییر شکل یا سازگاری با شرایط و محیطهای مختلف است. این کلمه معمولاً در زمینههای مختلف، از جمله علوم، روانشناسی، مدیریت، و حتی فیزیک به کار می رود. |
|||
انعطاف پذیری | ترکیب عربی و دری، به معنی قابلیت خم شدن و کج شدن - برگشت پذیری - رجعت پذیری. ترکیب عربی و دری، به معنی قابلیت خم شدن و کج شدن - برگشت پذیری - رجعت پذیری. «انعطافپذیری» به معنای توانایی تغییر یا سازگاری با شرایط جدید یا متفاوت
است. این مفهوم به خصوص افرادی، سیستمها، یا اشیایی اشاره دارد که
می توانند با تغییرات محیطی، اجتماعی، یا فیزیکی هماهنگ شوند و به سرعت خود
را با شرایط جدید تطبیق دهند. |
|||
انعطافیت | اِنعطافیَت: خم شدن، تساهل، نرمش، کج شدن، انحناء،میل کردن |
|||
انعقاد | الف- تصویب, تصدیق, بسته شدن پیمان, قبول, قبولی. از ریشه عربی "عَقَدَ" به معنای "بستن" یا "گره زدن" گرفته شده است |
|||
انعقاد خون | لختگی خون، دلمه شدگی، لختگي , لخته شدن , لخته شدن خون |
|||
انعکاس | اِنعِکاس- کلمۀ عربی، به معنی منعکس شدن - بازتاب دادن - پرتو انداختن - روشن شدن - نمودار شدن - پژواک، طنین. در ترکیباتی از قبیل انعکاس صوت (صدا) - انعکاس عمل - انعکاس روحی - انعکاس شعاع آفتاب استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
انعکاسی | ترکیب عربی و دری، به معنی بازتاب شده - نمودار شده ، مثلاً تصویر انعکاسی |
|||
انف | اَنف- کلمۀ عربی، به معنی بینی انسان و حیوان |
|||
انفاذ | کلمۀ عربی، به معنی اجراء کردن - تطبیق کردن، به کرسی نشاندن، امضای عهدی را نمودن، اجراء کردن حکم و یا فرمان، مثلاً انفاذ قوانین |
|||
انفارکت/ انفارکتوس | سکتهٔ قلبی، ایست قلبی، حملهٔ قلبی، توقف گردش خون |
|||
انفاس | کلمۀ عربی، جمع نَفَس ، به معنی نسیم هوا -هوائی که در حال تنفس از بینی و دهان به شُشها داخل میشود. کلمه "انفاس" به معنای "نَفَسها" یا "دمها" است و جمع کلمهٔ "نَفَس" می باشد. این کلمه می تواند به لحظات گذرا یا دم و بازدمهای انسان اشاره داشته باشد. در متون عرفانی و ادبی، "انفاس" گاهی به حالتهای روحانی و لحظات معنوی نیز اشاره میکند. |
|||
انفاق | دادن یا بخشیدن مال به کسی، نفقه دادن به کسی |
|||
انفال | الف- اَنفال- جمع نفل، غنائم، بهره ها - غنیمتی که از دشمن برای مصالحه گیرند |
|||
انفجار | کلمۀ عربی، به معنی ترکیدن - احتراق - کفیدن- پارچه پارچه شدن ، مثلاً انفجار بمب -انفجار ماین - حملۀ انفجاری - واسکت انفجاری |
|||
انفراد | اِنفِراد- کلمۀ عربی، منسوب به فرد به معنی تنها شدن - یگانه شدن -تفرد، وحدت، وحدانیت، انحصار، تنهایی، فردی، یگانگی، شخصی، مخصوص، خاص، یکتائی، عزلت، انزوائی، تجرد. |
|||
انفرادی | ترکیب عربی و دری، به معنی به تنهایی - تک وتنها ، مثلاً زندگی انفرادی، حبس انفرادی - ملکیت شخصی، مثلاً سرویس های انفرادی |
|||
انفس | اَنفُس- کلمۀ عربی، جمع نَفس، به معنی جان ، روح. انفس، جمع نَفس به معنی ذات - روح و خود است. در اصطلاح متفکران اسلامی دو کلمه آفاق و انفس با توجه به قرآن در معنای جهان و انسان یا ظاهر و باطن یا عالم مادیات و مجردات به کار رفتهاست، چنانکه عالم آفاقی کنایه از عالم ظاهر و عالم کبیر و عالم اجسام است، و عالم انفسی اشاره به عالم باطن و عالم صغیر و عالم ارواح است |
|||
انفسی | اَنفُسی- ترکیب عربی و دری، به معنی ذهنی، روحی، درونی، روانی - متضاد عینی، آفاقی |
|||
انفسیت | ترکیب عربی و دری، به معنی ذهنی بودن - معقول به ذهن بودن - مقابل / عینیت و آفاقیت |
|||
انفصال | کلمۀ عربی، به معنی انفکاک - جداشدن - منفصل شدن - گسستگی، جدایی |
|||
انفعال | کلمۀ عربی، به معنی |
|||
انفعالات | جمع انفعال - به معنی کیفیات محسوسه بحواس پنجگانه، کیفیاتی که بوسیله ٔ یکی از حواس حاصل می شود اگر راسخ باشد مانند زردی طلا، انفعالیات و اگر غیر راسخ باشد مانند زردی روی آدم ترسان ، انفعالات نامیده می شود |
|||
انفعالی | منسوب به انفعال ، مربوط به انفعال |
|||
انفلاسیون | انفلاسیون و تورم پولی در اثر افزایش قیمت ها٫ در اثربلند رفتن تقاضا٫ در اثر افزایش تقاضا و کاهش ویا ثابت ماندن عرضه اشیا و خدمات٫ افزایش تقاضا در بالا رفتن عاید و افزایش تقاضا برای اموال وخدمات وارداتی |
|||
انفلاق | کلمۀ عربی، به معنی منفلق شدن، انشقاق، ترکیدن - پارچه پارچه شدن - از هم پاشیدن، شکستن هستۀ اتومی - منفجر شدن |
|||
انفلاقیه | تأنیث انفلاق، ترکنده، رجوع به انفلاق شود |
|||
انفلونزا | کلمۀ انگلیسی، مریضی ویروسی ساری و حاد دستگاه تنفسی است که با عوارضی مانندِ التهاب مخاط بینی، حلق، تب، سرفه، درد پهلو، سینهدرد، سردرد، درد عضلانی و استخوانها بهخصوص دست، پا، و کمر بروز میکند. در عرف عام به نام سینه بغل و ریزش هم میشناسند |
|||
انفو گرافیک | اطلاع رسانی تشریحی و مصور، اطلاع رسانی جدولی یا بوسیله گراف ها، آگاهی دهی به شکل جداول گرافیکو تصویری |
|||
انفکاک | کلمۀ عربی، به معنی جدا شدن - برطرف شدن، انفصال، پراکندگی، تفکیک. گسستگی، گسیختگی، قطع، حذفمثلاً انفصال از مأموریت. / هاشمیان |
|||
انفکاک پذیر | جدا شدنی, غیرملازم, گسستنی, قابل تجزیه، انفصال پذیر |
|||
انفکاک ناپذیر | جدا نشدنی, لاینفک, ملازم, ناگسستنی, غیر قابل تجزیه |
|||
انفی | کلمۀ عربی، به معنی آنچه از بینی انسان تراوش کند - درجهاز صوتی زبان دری اصوات /م/ /ن/ را اصوات انفی یا «غنه ای» خوانند، چونکه از طریق بینی خارج میشوند |
|||
انفیه | آنچه از مواد مخدر و نشه آور که از طریق بینی کیده می شود. گردی که بیشتر از تنباکو به دست می آید، عطسه آور و نشه کننده می باشد |
|||
انقباض | کلمۀ عربی، به معنی گرفته شدن - حجم خود را ضایع کردن - فشرده و کوچک شدن، مثلاً انقباض عضله، انقباض قلب. مقابل / انبساط. / هاشمیان. گرفته شدن، درهم کشیده شدن، گرفتگی، درهم کشیدگی |
|||
انقراض | اِنقِراض- کلمۀ عربی، به معنی نابود شدن - بریده شدن - از میان رفتن - زوال شدن، مثلاً انقراض سلالۀ اموی و عباسی- سرنگونی، ویرانی، انهدام، زوال، نابودی، انحطاط، متلاشی، ضعف |
|||
انقسام | اِنقِسام- کلمۀ عربی، به معنی قسمت شدن - منقسم شدن - جدا شدن - تجزیه شدن، مثلاً انقسام نیم قارۀ هند به دو کشور هندوستان و پاکستان. / هاشمیان |
|||
انقضاء | موقوف شدن، سپری شدن، تیر شدن، انتها، گذشتن، نابود شدن، منقطع شدن، به سرآمدن - مثلاً مدت ترفیع شما انقضاء یافت |
|||
انقطاع | اِنقِطاع- کلمۀ عربی، به معنی قطع شدن، انشقاق، بریده شدن - گسستن - از هم جدا شدن، مثلاً انقطاع یک انگشت |
|||
انقلاب | کلمۀ عربی، به معنی دگرگون شدن - ازحالی به حال دگر تغییر کردن - آشوب و شورش برپا شدن، اغتشاش، تحول، شورش، قیام. مثلاً انقلاب کبیر فرانسه - انقلاب اکتوبر در روسیه. / هاشمیان |
|||
انقلاب زراعتی | تحت انقلاب زراعتی به صورت عموم دگرگونی ساختمانی و تطبیق علم وتکنالوجیعصری فهمیده می شود که در انگلستان درقرن 17 و در سویس و سایر ممالک اروپائی در نیمه قرن 18 آغاز و الی اواسط قرن 19 ادامه یافت. این دیگرگونی، حالت سه گانگی را در زراعت به وجود آورد. یعنی اقتصاد میوه داری، انضمام قوی مالداری و زراعتی. در اثر ازدیاد تولید کود حیوانی، قسمت زیادزمین های بایر ولامزروع برای زرع محصولات زراعتی مورد استفاده قرار گرفت. در اثر از دیاد ماز اد شیر در اواسط قرن نزده هم محصولات متنوع پنیر رو به ازدیاد نهاد. ازدیاد فاضله لبنیات و کچالو باعث افزایش مالداری (تربیه خوک) گردید و افزایش موجود حیوانات باعث ازدیاد مقادیر کود حیوانی شد و به این طریق فنر سحر آمیز ی به وجود آمد، که در رشد کمیت، نوعیت و تنوع محصولات زراعتی مؤثر واقع شد |
|||
انقلابات | انقلابات، صیغه جمع مؤنث بوده و مفرد آن انقلاب می باشد. شورش ها، عصیان ها، دګر ګون شدن، قیام یک ګروپ (غالبا مسلح) علیه حکومت وقت و از بین بردن آن، تبدیلی صورتی به صورت دیګر، هیجان ها، قی کردن، واژګون شدن، برګشتن از حالی به حالی دیګری. این کلمه چند بار به این مفهوم در قران کریم نیز ذکر شده است: انقلاب تقلیب، منقلب، ینقلب |
|||
انقلابی | کلمۀ عربی و دری، به معنی هرچیز مربوط به انقلاب، آدم انقلابی - حرکت انقلابی - تصمیم انقلابی. / هاشمیان |
|||
انقلابیون | جمعِ انقلابی |
|||
انقياد | اِنقیاد- گردن نهادن، مطیع شدن، فرمانبرداری کردن، خوار و رام شدن، اطاعت، پیروی، تابعیت، تبعیت، تسلیم، تمکین، طاعت، فرمانبرداری |
|||
انقياد طلبی | دیگران را مجبور به اطاعت و فرمانبرداری و پیروی کردن |
|||
انقیاد | کلمۀ عربی، به معنی گردن نهادن - مطیع شدن - تسلیم شدن - اطاعت، پیروی، تابعیت، تبعیت، تسلیم، تمکین، طاعت، فرمانبرداری |
|||
انگار | اِنگار- حدس زدن، تصور، پندار، گمان، تخیل، خیال، فرض، فکر، گویا |
|||
انگار و نگار | اَنگار و نگار بمعنی طرح و نقش است که نگاره مکمل آن است، انگار یعنی تصور ذهنی و نگار پرداخت یاصورت عملی |
|||
انگارانه | تخیلانه، خیالی, تصورانه, موهومانه, پنداری, انگاشتی, وهمی |
|||
انگاردن | اِنگاردن- و یا اِنگاشتَن و یا انگاریدن؛ پنداشتن؛ گمان کردن؛ خیال کردن؛ تصور کردن |
|||
انگاریدن | اِنگاریدن- مشتق شده از اِنگاشتن ویا انگاردن؛ پنداشتن؛ گمان کردن؛ خیال کردن؛ تصور کردن |
|||
انگاشت | اِنگاشت- انگاریده؛ پنداشت؛ گمان؛ خیال؛ تصور |
|||
انگاشتن | اِنگاشتَن- و یا انگاردن و یا انگاریدن؛ پنداشتن؛ گمان کردن؛ خیال کردن؛ تصور کردن. |
|||
انگاشته | انگاریده؛ پنداشته؛ گمان کرده؛ خیال کرده؛ تصور کرده |
|||
انگاف | پُر کردن خالیگاه های خشت و سنگ با مخلوط سمنت، ریگ و چونه را در کار ساختمانی انگاف گویند |
|||
انگبین | کلمۀ دری، به معنی شهد یا عسل که عربها آنرا /انجبین/ خوانند. / هاشمیان. شهد، آنچه شرین است، ترنگبین، سکنجبین یا شربت روح افزاء. ب - آهنگی است قدیمی |
|||
انگریز | ماخوذ از زبان هندی، در زبان های دری و پشتو نام مردم انگلیس است - در عربی /انجلیز/ خوانند - /انگریزی/ صفت است. / هاشمیان |
|||
انگشت / اَنگُشت | انگشت (به ضم /گ/) نام کلک و پنجۀ دست و پا است، انسان ها دارای 5 انگشت دست و 5 انگشت پا می باشند. انگشتان دست = شست یا ابهام، انگشت شهادت یا سبابه، یا اشاره، انگشت وسطی یا میانه، انگشت انگشتری یا بنصر، انگشت کوچک یا خنصر |
|||
انگشت / اَنگِشت | زغال چوب را گویند- محصولی که از احتراق غیرکامل نباتات خشبی حاصل می گردد. و مثل کینه در سینه، مادام که مهیجی نباشد، چون انگِشت افروختۀ بی هیزم است،
اگر چه حالی اثری ظاهر نگرداند (حکایت پیر زن و دخترش، کلیله و دمنه) |
|||
انگشت ابهام | انگشت ستبر و کوتاهِ دست یا پا از جانب انسی، انگشت نر، شصت کلان، انگشت بزرگ، نرانگشت، کلک سترگ، انگشت سترگ. جمع آن ، اَباهم ، اباهیم می باشد |
|||
انگشت خاییدن | کنایه از حسرت و افسوس خوردن و ندامت و پشیمانی داشتن |
|||
انگشت شست | انگشت شست یا انگشت اول دست است که در انسان شامل یک انگشت در هر دست میشود (در مجموع ۲ انگشت). این انگشت عضلانی ترین انگشت دست است و تنها انگشتی در انسان است که بند میان انگشتی ندارد، یعنی تنها از دو بند تشکیل شدهاست. |
|||
انگشت شمار | ترکیبیست که در لغت معنی شمار انگشتان را دارد، اما معنی عامیانۀ آن عدۀ قلیل است. / هاشمیان |
|||
انگشت گذاشتن | الف- دریک صورت که مثلاً گفته شود، بالای او انگشت گذاشت، معنی انتخاب کردن و پسندیدن را دارد |
|||
انگشت نما | ترکیبست به معنی مشهور - معروف - شخصی که بسیار مردم او را بشناسند - درمورد اشخاصیکه شهرت بد داشته باشند نیز استعمال میشود |
|||
انگشتان | جمعِ انگُشت، مراجعه به کلمۀ «انگُشت» شود |
|||
انگشتانه | الف - تلفظ اصلی این کلمه /انگشتوانه/ است، یعنی پوشش انگشت - آلۀ کوچک فلزی است که خانم ها و خیاطان هنگام دوخت و دوز با دست به کار میبرند |
|||
انگشتر | انگشتری، حلقۀ کوچکی از نقره یا طلا، بی نگین یا دارای نگین از احجار کریمهکه خانم ها و آقایان برای زینت به انگشت خود می بندند / هاشمیان |
|||
انگشتر نامزدی | انگشتری که در وقت نامزدی داماد به دست عروس میکند منحیث آغازندۀ پیوند |
|||
انگشتوانه | الف- سرپوش گیلاس مانند کوچکی آهنی و یا مصاله یی است که خیاطان هنگام دوختن لباس با دست و یا هنگام گلدوزان و سوزن زدن به پارچۀ تکه و یا لحاف و چرم و غیره به سر انگشت میگذارد تا انگشت شان را از بروز زخم محافظت کنند. |
|||
انگل | الف- پارازیت، میکرب، ویروس/ جانداری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او غذا دریافت کند؛ پارازیت |
|||
انگلی | طفیلی، مفتخواری |
|||
انگور | میوۀ بسیار لذیذ که در تاک میروید و از پیداوار مشهور افغانستان است - انگور هرات - کوهدامن و قندهار مشهور است و انواع مختلف دارد، مانند- کشمشی - حسینی - غوله دادن ، انگور سرخ وغیره. / هاشمیان |
|||
انگور باغ | باغ انگور - تاکستان - باغی که تنها در آن تاکهای انگور باشد و در منطقۀ کوهدامن فراوان است. / هاشمیان |
|||
انگوری | الف - آنچه از انگور ساخته شده باشد، مثلاٌ شراب انگوری - سرکۀ انگوری. مانند انگور، به رنگ انگور، شبیه انگور |
|||
انگولک | الف- انگشتک، داخل کردن انگشت در چیزی و یا در مقعد کسی |
|||
انگیخت | صیغۀ ماضی فعل انگیختن، به معنی شوراندن - جنباندن - به جنبش در آوردن ، که صیغۀ امر آن /انگیز/ وصیغۀ ماضی قریب آن /انگیخته/ است - ازکلمۀ /انگیز/ ترکیباتی از قبیل اسف انگیز- تأسف انگیز- تأثر انگیز - غم انگیز - فتنه انگیز - شور انگیز - درد انگیز ساخته میشود که (صفت) میباشند. / هاشمیان |
|||
انگیختن | و یا انگیزیدن، تحریک کردن، شوراندن، واداشتن، جنباندن، تکان دادن |
|||
انگیخته | تحریک شده، فراخته شده، جنبانیده |
|||
انگیز | بن مضارعِ انگیختن، محرک، انگیزه، آن چه که باعث انگیزش و تحریک باشد، در ترکیب با کلمۀ دیگر مانند- غم انگیز، فتنه انگیز، اسف انگیز |
|||
انگیزش | اسم مصدر از فعل انگیزیدن و انگیختن |
|||
انگیزنده | از مصدر انگیزیدن و انگیختن، برانگیزنده؛ تحریککننده، محرک |
|||
انگیزه | به معنی سایقه، منبه، باعث، جهت، داعیه، دلیل، سبب، علت، موجب، محرک هم موارد استعمال دارد، مثلاً انگیزۀ شما درین کار چیست؟ |
|||
انگیزیدن | مشتق شده انگیختن، تحریک کردن، شوراندن، واداشتن، جنباندن، تکان دادن |
|||
انهار | کلمۀ عربی، جمع /نهر/، به معنی جوی ها - مجرا های آب . / هاشمیان |
|||
انهدام | کلمۀ عربی، به معنی خراب شدن - تخریب شدن - ویران شدن ، ویران کردن، ویرانگری، نابودی |
|||
انهدام پذیر | قابلیت انهدام و تخریب را داشتن، مقابل، آنچه اده ویران شده بتواند |
|||
انهزام | اِنهِزام کلمۀ عربی، به معنی شکست خوردن، فرار کردن، ویران شدن، منهدم شدن، شکسته شده، از هم گسیخته شدن - هزیمت یافتن ، مثلاً انهزام لشکر سرخ روسیه در افغانستان./ هاشمیان |
|||
انهضاض | اِنهِضاض- شکسته و کوفته شدن، شکسته شدن، انکسار |
|||
انهماک | اِنهِماک- نهماک کلمۀ عربی، به معنی کوشیدن و مصروف شدن در کاری - سرگرم شدن در کاری، اصرار، پافشاری، جد، کوشش، مثلاً انهماک پاکستان در تخریب افغانستان |
|||
انهیار | اَنهِیار- فروریخته شدن، تخریب شدن، ویران شدن، دچار سقوط و اضمحلا ل شدن، به «ریهیده» مراجعه کنید |
|||
انوار | کلمۀ عربی، جمع /نور/، به معنی روشنی ها- فروغ ها مثلاً انوار آفتاب |
|||
انواع | اَنواع- کلمۀ عربی، جمع /نوع/، به معنی اشکال، اطوار، اقسام، انحاء، گونه ها - جنس، مثلاً انواع خربوزه - انواع موتر |
|||
انوثت | مادگی، ماده بودن، زن بودن، مقابل/ ذکورت |
|||
انوثیت | اُنوثیَت- مادگی، زنی، حالت نسوانیت و چگونگی آن، حالت ماده بودن و تأنیث طبیعی، مقابل/ نری و تذکیر. "انوثیت" به معنای زنانه بودن یا خصوصیات مربوط به زنان است. این کلمه معمولاً در مباحث مربوط به جنسیت، جامعهشناسی، و مطالعات زنان به کار میرود و به صفات، خصوصیات، و هنجارهای اجتماعی مرتبط با زنان اشاره دارد. |
|||
انور | کلمۀ عربی، به معنی بسیار درخشان - بسیار مشعشع - بسیار نورانی ، مثلاً شرع انور- در افغانستان، پاکستان، هندوستان و ایران به حیث نام مردانه هم استعمال میشود - ترکیب انوری هم به حیث تخلص قابل استعمال است. |
|||
انوش | اَنوش (اسم مفرد مذکر)- الف- بی مرگ، جاویدان، بی زوال |
|||
انوشه | اسم مفرد مؤنث، به معنی زنده جاودان - بی زوال - خوش و خرم - به حیث تخلص نیز استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
انکار | کلمۀ عربی، به معنی باور نکردن - منکر شدن - از قول، وعده و سخن خود برگشتن - اباء، امتناع، تحاشی، تکذیب. ازین کلمه ترکیبات (انکار پذیر - قابل انکار) و (انکار ناپذیر - غیرقابل انکار) هم ساخته میشود که هردو (صفت) است. / هاشمیان |
|||
انکارپذیر | قابل انکار، قابل امتناع، قابل تحاشی |
|||
انکارناپذير | غیرقابل انکار، غیر قابل امتناع، غیر قابل حاشا، حاشا ناپذیر، اباء ناپذیر |
|||
انکسار | اِنکِسار- کلمۀ عربی، به معنی شکستگی - شکسته شدن - فروتنی - تواضع - در فزیک انکسار نور، یعنی تغییر جهت اشعۀ نور از محیطی به محیط دیگر، یک بحث علمی است. / هاشمیان |
|||
انکشاف | کلمۀ عربی، به معنی کشف کردن، توسعه، ترقی، آشکار شدن - هویدا شدن - پیدا شدن - پیشرفت. ازین کلمه ترکیبات در حال انکشاف - رو به انکشاف - کم انکشاف (صفت) - انکشافی، مثلاً پروژۀ انکشافی ساخته میشود. / هاشمیان. - انجلاع، انصراح، منکشف شده، کشاط، انحسار |
|||
انکشافات | جمعِ انکشاف، ترقیات، پیشرفت ها، توسعه ها به «انکشاف» مراجع شود |
|||
انکشافات صنعتی | اید ببن دو مفهوم ”رشد اقتصادی“ و ”توسعه اقتصادی“ تمایز قایل شد. رشد اقتصادی, مفهومی کمی است در حالیکه توسعه اقتصادی, مفهومی کیفی است. ”رشد اقتصادی“ به تعبیر ساده عبارتست از افزایش تولید (کشور) در یک سال خاص در مقایسه با مقدار آن در سال پایه. |
|||
انیاب | کلمۀ عربی، جمع /ناب/، اما مفرد آن از رواج افتاده، به معنی چهار دندان تیز و نیش دار که دو در بالا و دو در پایان الاشه قرار دارند. / هاشمیان |
|||
انیس | کلمۀ عربی، به معنی یار و همدم - اُنس گیرنده - دوست - هم طبیعت - به حیث نام و تخلص مردانه استعمال میشود - نام یک جریده در کابل که توسط مرحوم محی الدین (انیس) در سالهای 1927-1929 تأسیس شده بود، و از سال 1930 تا امروز به حیث یک روزنامۀ دولتی نشر میشود. / هاشمیان |
|||
انیسان | خلاف، مخالفت، عدم موافقت، دروغ و هنگام شکستن عهد و پیمان |
|||
انیسه | کلمۀ عربی، مؤنث /انیس/ ، به معنی یار- همدم - به حیث نام زنانه استعمال میشود |
|||
انیماتور | انیمیشن هنر نمایش سریع تصاویر دو بعدی برای ایجاد توهم حرکت است. در واقع ما از طریق آن به اشیای بی جان حرکت می بخشیم. کسی که این تصاویر را خلق می کند انیماتور نامیده می شود. که می تواند شامل انیمیشن های سینمایی، کارتون های تلویزیونی، تیزر های تبلیغاتی، بازی های کامپیوتری، وب سایت ها و موزیک ویدئو ها باشد. |
|||
اهالی | کلمۀ عربی، جمع /اهل/، مفرد آن به معنی شایسته - سزاوار - /هالی/ به معنی خانواده و فامیل - خانواده و عشیره - کسانیکه در یک محل سکونت دارند، مثلاً اهالی گذر ریکاخانه و امثالهم |
|||
اهانت | استخفاف، بی حرمتی، تحقیر، توهین، خوارداشت، وهن، هتک حرمت مقابل احترام |
|||
اهانت | اِهانت- توهین، تحقیر، استخفاف، بیحرمتی، تحقیر، توهین، خوارداشت، وهن، بُحش و تشدد، فُحش و تغیر، مهانا، هتک حرمت، احتقار، خوار کردن، سبک کردن |
|||
اهانت آمیز | ترکیب عربی و دری، به معنی توهین آمیز - تحقیر آمیز - شخصی یا مقامی را پست و خوار شمردن. / هاشمیان |
|||
اهانت بار | توهین آمیز، تحقیر آمیز، بی حرمتانه، زننده، خوار کننده، موهن |
|||
اهانت کردن | تحقیر کردن، خواری روا داشتن، استهزاء کردن |
|||
اهتزاز | الف- جنبش، حرکت، نوسان - جنبیدن و تکان خوردن چیزی در جای خود، مثلِ تکان خوردن بیرق و شاخۀ درخت، اهتزار رشته های صوتی |
|||
اهتضام | ستم کردن، بیداد کردن، از حق کسی کم کردن |
|||
اهتمام | الف- همت گماشتن بر امری؛ کوشش کردن در کاری، تقلا، تکاپو، تلاش، جدیت، جهد، سعی، کوشش، مجاهدت، مساعی، جمع آن اهتمامات |
|||
اهتمامات | جمعِ اهتمام، لطفاً به کلمهٔ «اهتمام» مراجعه شود |
|||
اهداء | اِهدا- تحفه دادن، هدیه دادن، هدیه فرستادن، عطاء، عطیه. به عمل دادن چیزی به کسی بدون انتظار دریافت. |
|||
اهداف | جمع هدف، به معنای نتایج، مقاصد، اشاره دارد که افراد، گروهها، سازمانها یا جوامع به دستیابی به آنها علاقه دارند. اهداف نمایانگر نقطه پایانی یا حالتی هستند که افراد یا موجودیتها در زندگی خود یا در عملکرد خود میخواهند برسند. اهداف ممکن است شامل اهداف شخصی، حرفهای، تحصیلی، مالی، سازمانی، اجتماعی و غیره باشند. هر فرد یا سازمان ممکن است اهداف مختلفی داشته باشد. اهداف معمولاً به عنوان مسیرهای معین برای دستیابی به نتایج دلخواه تعریف می شوند و میتوانند مورد تعیین و تعیین پیشرفتها و موفقیتها قرار گیرند. مثالهایی از اهداف عبارتند از: کاهش وزن و بهبود سلامتی. افزایش فروش و سود در یک کسب و کار. توسعه یک محصول جدید. حضور در المپیکهای ورزشی و کسب مدال طلا. کمک به جوامع آسیبدیده و انسانیتی. اهداف مهمی برای هدایت اعمال و تصمیمگیریها هستند و معمولاً به عنوان موتور موجب انگیزه و تعهد افراد به دستیابی به نتایج مورد نظر عمل میکنند. |
|||
اهرام | جمعِ هرم، ساختمانهای عظیمی به شکل هرم مربع القاعده که اقوام قدیم آنها را به عنوان مقبره و معبد می ساختند و معروفترین اهرام قدیم، اهرام مصر است |
|||
اهرم | کلمۀ عربی، به معنی دیلم - با اهرم بلند کردن یا تکان دادن - میله ای با مقطع معمولاً تخت که محور آن خمیدگی دارد و از آن برای بارهای سنگین در فواصل کوتاه استفاده میشود |
|||
اهرمن | = اهریمن، کلمۀ دری به معنی شیطان، دشمن، راهنمای بد، مظهر شر و فساد و تاریکی و ناخوشی و پلیدی |
|||
اهریمن | اهریمن در زبان فارسی به معنی روح شر، شیطان، یا نماد شرارت و بدی است. در فرهنگ ایرانی و بخصوص در دین زرتشتی، اهریمن (Angra Mainyu در اوستایی) نماینده و تجسم نیروهای تاریکی، شر، و هر چیزی است که در برابر نیروهای نیکی و روشنایی قرار دارد. کلمهٔ اهریمن از زبان اوستایی (زبان دینی زرتشتیان) گرفته شده است. در اوستایی، این واژه به شکل "انگره مینیو(Angra Mainyu) آمده که به معنای روح پلید یا نیروی شر است. "انگره" (Angra) به معنی "شر و تاریکی" و "مینیو" (Mainyu) به معنی "روح" یا "نفس" است. در فارسی میانه (پهلوی)، این واژه به صورت "اهریمن" تغییر شکل داد. اهریمن در مقابل اهورامزدا (خدای خیر و نیکی) قرار دارد، که به معنای نیروهای متضاد خیر و شر در جهان است. در این دیدگاه، جهان صحنه نبرد دائمی میان این دو نیرو است. |
|||
اهریمنان | جمعِ اهریمن، کلمۀ دری به معنی شیاطین، دشمن، راهنمایان بد ، مظهرین شر و فساد و تاریکی و ناخوشی و پلیدی |
|||
اهریمنی | هر چیز و هر معنی مربوط به شیطان - افعال و کردار بد و فساد پیشگی |
|||
اهل | الف - عضو عشیره، شایسته، سزاوار، به معنی خانواده، فامیل، افراد خانواده، قوم و خویش، اعضای یک خاندان، کسانی که باهم در یکجا زندگی میکنند و یا اقامت دارند، مربوط یک گروپ، عضو یک گروه |
|||
اهل تهلیل | آنانکه خدای را یگانه دانند و به یکتایی او ایمان دارند |
|||
اهل دل | از مدرسه برنخاست یک اهل دلی ویران شود این خرابه دارالجهل است (خیام ) |
|||
اهل سلک | سلک اساساً همان سلوک عربی است ، شخص معتقد و پیرو ویا وابسته به یک مسلک، مذهب و تمایل |
|||
اهل قلم | کاتب، نویسنده، محرران دفتر، منشی |
|||
اهل و عیال | اعضای یک خانواده مشتمل بر زن و شوهر و اولاد ها |
|||
اهل کتاب | ترسایان، یهودان، عیسویان. کسانی که دارای کتاب آسمانی می باشند |
|||
اهلیت | به معنی شایستگی - سزاوار ی - لیاقت - خبرگی - صلاحیت برای اجرای کاری - داشتن لیاقت و صلاحیت برای امری |
|||
اهم | اَهَم- کلمۀ عربی ،به معنی مهمتر - اهمیت دارتر - ضروری تر - در بعضی کلمات زبان عربی مفهوم /تفضیل/ ( تر -ترین) شامل میباشد که /اهم/ یکی از آنهاست |
|||
اهم | صفت تفضیلی مهم - مهمتر. ضرورتر، کنایه از مشکل تر و ضرورتر |
|||
اهمال | اِهمال- کلمۀ عربی، به معنی سهل انگاری کردن - غفلت کردن - فروگذاشت کردن - سستی و تنبلی کردن. "اهمال" به معنای سهلانگاری، کوتاهی، یا عدم توجه به وظایف و مسئوولیتها است. این کلمه معمولاً در زمینههایی به کار میرود که فرد یا گروهی از انجام وظایف خود غفلت کرده یا اهمیتی به آنها نداده است. |
|||
اهمیت | کلمۀ عربی، به معنی ارزش، اعتبار، مهم پنداشتن - برای چیزی قدر و ارزش قائل شدن |
|||
اهورا | بلغت اوستا وجود مطلق و هستی بخش و اهورامزدا. هستی بخش بی همتاء و خلاق عالم را گویند، رجوع به مزدیسنا و فهرست لغات اوستایی آن شود |
|||
اهول | زن یا شوهر خواستن . با اهل شدن . تأهل یا زوج داشتن |
|||
او | به معنی وی - ضمیر منفصل سوم شخص مفرد غایب. اشاره به شخص غایب ضمیر شخصی، مفرد غایب، که /وی/ و /اوی/ هم تلفظ میشود- برای زن و مرد به حیث فاعل استعمال میشود، مثلاً او آمد - برای زن و مرد. / هاشمیان |
|||
اوائل | کلمۀ عربی، جمع /اول/، به معنی آغاز - شروع - قسمت های اولی - اجزای اولی، مثلاً اوائل کار - اوائل زمستان، اوائل قرن 19، اوائل عروسی / هاشمیان |
|||
اواخر | کلمۀ عربی، جمع /آخر/ و /اخیر/ به معنی اجزای متباقی که درین صورت اسم معنی باشد - اما در ترکیبات دیگر، از قبیل در اواخر سال - در این اواخر، قید باشد |
|||
اواسط | کلمۀ عربی، جمع /اوسط/ که در زبان عوام /وسط/ تلفظ میشود- به معنی میانه ها - میانه یا وسط هرچیز، مثلاً در اواسط زمستان، اواسط ماه، اواسط سال - اواسط سرک پغمان. / هاشمیان |
|||
اوامر | جمع امر، حکم ها و فرمان ها |
|||
اوامر ملوکانه | حکم ها و فرمان های شاهانه و خسروانه |
|||
اوباش | کلمۀ عربی، جمع /وبش/ که مفرد آن رائج نمی باشد ، به معنی مردم پست و فرومایه - مردم یله گرد و بی تربیت - اگرچه /اوباش/ در عربی اسم جمع است، اما در زبان دری به طور مفرد به معنی فرد پست و فرومایه - فرد ایله گرد و کوچه گشت- استعمال میشود. جمعِ آن «اوباشان» است./ هاشمیان |
|||
اوباشانه | مانند اوباش و به طور اوباشی و جلفی و الواطی |
|||
اوباشتن | انباشتن؛ آکندن؛ پر کردن |
|||
اوباشی | ترکیب عربی و دری، به معنی عمل و کردار یک شخص پست و فرومایه، الواطی، هرزگی، بدکاری، فسق و فجور، شهوت رانی، نفس پرستی و اشتغال به لهو و لعب |
|||
اوبال | گناه. مثال، آزردن حیوانات اوبال است. (هزارگی) |
|||
اوبوس | کلمۀ روسی، به معنی توپ که همراه گلوله و باروت در جنگ استعمال میشود |
|||
اوپر | کلمه «اوپر» در اوستا به معنی زَبَر و بالاست چنان که این کلمه در فرگرد چهاردهم وندیداد پارۀ 7 آمده است و به هیأت «اوپائیری» یعنی بلند تر، در ترکیب اسم «اوپائیری سَئِنَ» که اسم یکی از کوه های بلند و سرچشمۀ دریای هلمند و در مرکز کشور ما قرار داشته و در زبان پهلوی «اپارسن» شده است، موجود است. |
|||
اوپرا | کلمۀ لاتین، به معنی تیاتر - صحنۀ تمثیل و هم گاهی با موسیقی و آواز خوانی همراه اجرا میشود. تلفظ درست آن اوپِرا به (کسر پ) میباشد |
|||
اوپک | اُوپِک- مخفف سازمان کشور های صادر کننده نفت |
|||
اوت | اَوت- کلمۀ انگلیسی، به معنی خارج از ساحه - خارج از میدان -این کلمه در میدانهای سپورت استعمال میشود |
|||
اوتاد | اَوتاد- کلمۀ عربی، جمع /وتد/، به معنی میخ ها - یکی از آیات قران شریف (والجبال اوتادها) - کوهها را بحیث میخ های زمین خلق کرده ایم. / هاشمیان |
|||
اوتار | کلمۀ عربی، جمع /وتر/، به معنی کمان - زه، مثلاً تیر و کمان که در قدیم در جنگ و شکار استعمال میشد. / هاشمیان |
|||
اوتاوا | کلمۀ بومی مردم کانادا - نام دریای اتاوا در کانادا - نام پایتخت کشور کانادا |
|||
اوتوپسی | کلمۀ انگلیسی، در طبابت به معنی جراحی جسد میت، شگافتن کلبد، کالبد شگافی، تشریح جسد مرده |
|||
اوثان | اَوثان- جمعِ وَثَن، تمام توتم ها و سبمول ها |
|||
اوج | کلمۀ عربی، به معنی بلندی - بالا - فراز - بلندترین نقطه - بلند ترین درجه، مثلاً اوج اقتدار = بلند ترین درجۀ قدرت - اوج افتخار - طیاره اوج گرفت. / هاشمیان |
|||
اوجب | واجب ترین؛ لازم ترین |
|||
اودر | اَودُر- کلمۀ عامیانۀ زبان دری، به معنی کاکا - اودرزاده = پسرکاکا |
|||
اودر زادگی | دشمنی، عناد، نقاضت، بغض، جدال، حقد، خصومت، دشمنی، ستیزه، ضدیت، عداوت، کین، کینه توزی، کینه، گردنکشی، لجاج، لجاجت، مخاصمه، مخالفت، نفاق، نقار |
|||
اودوتولت | کلونیا، آب خوشبویی که مردان بعد از ترشیدن ریش به روی خود میمالند. زیاد تر مانند عطر استفاده می گردد |
|||
اوراد | اَوراد- کلمۀ عربی، جمع وِرد، به معنی دعا ها - ذِکر ها -یک عده آیات قران مجید که به قسم دعا حفظ و خوانده میشود. / هاشمیان |
|||
اوراق | کلمۀ عربی، جمع /ورق/، به معنی صفحات کاغذ (اسم ذات)-اسناد (اسم معنی)- ورق پاره ها (پاره یا پارچه شده - صفت)- نام دفتری که در آن اسناد دولتی تنظیم وحفظ میشوند = مدیریت اوراق - اوراق تجارتی - اوراق خزانه - اوراق قرضه - درزبانهای لاتین = آرشیف (اسم معنی - اسم مکان). / هاشمیان |
|||
اوراق کردن | معنی دیگری «اوراق کردن» در زبان ما تکه تکه کردن یا پارچه پارچه و پرزه پرزه ساختن ماشین آلات و وسایط نقلیه است. |
|||
اورام | اَورام- کلمۀ عربی، جمع ورم، پندیدگی، تورم کردن یک قسمت عضله |
|||
اورانوس | کلمۀ لاتین، نام یکی از سیاره ها که در فضا میباشد - خدای آسمان یا رب النوع آسمان - 74 برابر زمین است و در هر 84 سال یکبار بدور خورشید میچرخد. / هاشمیان |
|||
اورانیوم | کلمۀ لاتین، یکنوع فلز است که از معدن استخراج میشود و دارای مواد کیمیاوی است که از آن درساختن بمب اتوم استفاده میشود. / هاشمیان |
|||
اوربل | کلمۀ پشتو، به معنی حلقه های موی خانم ها و دختران - در لغت به معنی آتش افروز که آغاز فیر تفنگ و آغاز جنگ هم معنی میدهد - برعکس آن /اوربند/ میباشد |
|||
اوربند | کلمۀ پشتو، در لغت به معنی آتش بس که ختم فیر تفنگ و ختم جنگ هم معنی میدهد - برعکس آن /اوربل/ می باشد. / هاشمیان. قطع فیر، خودداری از جنگ و باروت |
|||
اورتودوکس | کلمۀ لاتین، به معنی راشد - درست اعتقاد - دارای عقیدۀ مذهبی مانند اکثر مردم - وابسته به کلیسای اورتودوکس. / هاشمیان |
|||
اورتوگرافی | کلمۀ لاتین، به معنی املای درست و یا درست نویسی، قواعد درست املاء. |
|||
اورجینل | اصلی، ذاتی، مقابل/ مصنوعی و ساختگی |
|||
اورسی | پنچره ، روشن دان، یا جایکه از آن نور داخل اطاق بیاید |
|||
اورگانزم / ارگانیزم | کلمۀ لاتین، به معنی موجود زنده - ساختمان جسم انسان و حیوان - /ارگانیزم/ نیز نوشته میشود. / هاشمیان |
|||
اورگون | اورگن یا اورگون یکی از ایالتهای غرب آمریکا است که در کناره اقیانوس آرام واقع شدهاست. در شمال با ایالت واشینگتن، در جنوب با ایالتهای کالیفرنیا و نوادا و در شرق با ایالت آیداهو هممرز است. پایتخت آن سیلم و شهرهای مهم آن پُرتلند و یوجین هستند. مساحت آن ۲۵۵٬۰۲۶ کیلومتر مربع و در سال ۲۰۱۴ جمعیت آن ۳٬۹۷۰٬۲۳۹ نفر بودهاست |
|||
اورمزد (اهورامزدا) | نام خداوند در دین زردشت میباشد، کلمه "اورمزد" به معنای "خداوند" یا "خدا" به خصوص در متون زرتشتی است. در دین زرتشتی، "اورمزد" یا "اهورا مزدا" به عنوان نام خداوند بزرگ و خالق جهان مورد پرستش قرار می گیرد. نام ستارهٔ مشتری و مبدأ هر ماه است که به باور پیشینیان قاضی فلک و یا خدای آسمانها میباشد. |
|||
اورنگ | مأخوذ از سانسکرت، به معنی تخت پادشاهی - سریر - جاه و جلال - به حیث نام مردانه هم استعمال میشود، مثلاً اورنگ زیب. / هاشمیان |
|||
اوری | نام یکنوع نبات است که شرشم یا خردل نامیده میشود - از تخم شرشم تیل ساخته میشود. / هاشمیان |
|||
اوزان | کلمۀ عربی، جمع /وزن/، |
|||
اوزبک | طایفه ای از تاتار، اوزبک سر سلسلۀ یکی از سلاطین قوم تاتار موسوم به قاپچاق است از تاریخ ۷۰۵هجری تا سال ۷۴۳ حکمرانی کرد و اکثر اراضی روس را مسخرنمود و به نیت محو نصرانیت ( عیسویت) و نشر اسلام سرزمین روسیه رابین امرای تاتار تقسیم نمود. .عنوان شعبه ای از ایل و طایفه ٔ جوجی خان مغول که بنام اوزبک خان به طوایف اوزبک مشهور شده است . این طوایف نخست در نواحی واقع بین انهار اورال و چو سکونت داشته اند و از امرای آنها اوزبک خان و پسرش جانی بیگ در تاریخ قبل از تیمور مشهورند. بعد از عهد تیمور این امرا در ماوراءالنهر قدرت یافته اند، اوزبک و اوزبکان عنوان سلسله ٔ امرای شیبانی است که بوسیله ٔ محمدشاه بخت، مشهور به شاهی بک یا شیبک تأسیس شد(۹۰۵ هَ. ق ) و غالباً به سبب تعصب در تسنن با سلاطین صفویه در زد و خورد بوده اند. مرکز امرای این سلسله سمرقند بوده است و امرای مزبور با خانان خیوه و خانان بخارا و خوقند و امرای هشترخان (معروف به خانان جانی ) خویشاوند و منسوب بوده اند و دولت آنها نیز عاقبت بوسیله ٔ امرای هشترخان (حاجی طرخان ) منقرض شده است. |
|||
اوزون | گازی است آبی رنگ ، بی ثبات و با بوی نافذ با فرمول کیمیائی O3 |
|||
اوساط | اَوساط- جِمع وسط، مابین ها، میانه ها، وسط ها، کمر ها |
|||
اوستا | الف - کتاب دینی زرتشتیان که شامل پنج بخش می باشد. (یسنا، اوستا، ویسپَرد، وَندیداد، یشتا، خرده اوستا) |
|||
اوسط | میانه، میانین، میانگی |
|||
اوسع | وسیعتر؛ فراختر؛ گشادهتر |
|||
اوسیتی | مربوط به زبان اوستیک که شاخه ای از زبانهای آریائی میباشد./ هاشمیان |
|||
اوشان | به معنی آنها در فورم محترمانه که کلمۀ /ایشان/ یا اینها در فورم محترمانه همچنان یکی از ضمایر یک گروپ مشخص میباشد. برای وضاحت بیشتر رجوع شود به شرح کلمۀ (ایشان) در همین قاموس |
|||
اوصاف | اَوصاف- کلمۀ عربی، جمع /وصف/، به معنی - صفت ها - صفت کردن - شرح حال و چگونگی کسی یا چیزی را بیان کردن |
|||
اوضاع | کلمۀ عربی، جمع /وضع/، به معنی هیئت - شکل - طرز - چگونگی، مثلاً اوضاع جوی -اوضاع سیاسی -اوضاع اجتماعی - اوضاع نرخ و نوا و غیره |
|||
اوضاع جوی | اوضاع جوی عبارت از سنجش میزان فشار هوا و تشخیص حالات جوی، آئرولوجی و گرمای هوا می باشد |
|||
اوطان | کلمۀ عربی، جمع /وطن/، به معنی خاک، کشور، محل تولد و محل زیست یک شخص/ هاشمیان. - وطن ها، میهن ها، خاک ها، سرزمین ها، کشور ها، ملک ها |
|||
اوفتالمولوژی | ریشه کلمهٔ "اوفتالمولوژی" از دو کلمه یونانی "ophthalmo-" و "-logy" گرفته شده است. "Ophthalmo-" مربوط به واژه "ophthalmos" در یونانی باستان است که به معنای "چشم" است. "-logy" پسوندی است که به معنای "علم" یا "دانش" است. بنابراین، اوفتالمولوژی به معنای "علم چشم" است، که به بررسی و تحقیق در مورد ساختار و عملکرد چشم، همچنین تشخیص و درمان بیماریهای چشمی میپردازد. |
|||
اوق آور | تهوع آور، تهوع انگیز، عاملی که موجب تهوع و دلبدی می شود، دلیل قی و استفراغ، دل بد کننده |
|||
اوقات | کلمۀ عربی، جمع /وقت/، به معنی هنگام - مقداری از زمان ، مثلاً اوقات خوش زندگی - اوقات راحت - اوقات پریشانی. ( اسم جمع) |
|||
اوقات تلخ | عبوس، ترش رو، ناراحت، عصبانی |
|||
اوقات تلخی | تلخ کردن لحظات، ناگوار کردن اوضاع، بدتر کردن ساعات خوش زندگی، جگر خونی کردن، خشم و عتاب بیهوده، تندى ، شدت ، رنجش بیجا |
|||
اوقاف | اَوقاف- کلمۀ عربی، جمع /وقف/، به معنی مؤسسات مذهبی یا دولتی که اموال و دارایی شان وقف أمور خیریه باشد - املاک و اموال و پول نقد که برای کمک به بینوایان با بر مزار ها و مساجد وقف شده باشد |
|||
اوقه | الف - در کشور مامریضی التهاب پای اسپ را گویند |
|||
اوقی | کلمه ایست عامیانه به معنی کلانکار همه. کسی که در همه
امور مداخله میکند و اوامر میدهد یا فهمیده از دیگران خود را جلوه میدهد. مثلاً
کسی اگر در کاری مداخله کند گویندش؛ تو اوقی هستی یا برو اوقی گری را
بگزار |
|||
اوقی گری | اوقی گَرِیْ: خود را کلانکار نشان دادن |
|||
اوقیانوس | مأخوذ از زبان یونانی (اوکیانوس) بوده در تبادل با اسم (اتلانتیک اوشن) مورد استفاده قرار گرفته است. که در داستان های افسانوی یونان به معنی (پسر اطلس) میباشد. یعنی در یکی از افسانه های یونانی از جفت (گائیا و دیوتا یورنس) پسری به دنیا آمد که اسمش (اوکیانُس) بود. در عربی /اوقیانوس/ گویند، به معنی دریای اعظم . بحر محیط یا دریای دربرگیرنده خشکه ها |
|||
اوقیانوس شناسی | ترکیب یونانی و دری، به معنی علمی که در دهۀ 1960 میلادی به منظور شناخت ابحار انکشاف کرده است. / هاشمیان |
|||
اوقیانوسی | ترکیب عربی و دری، به معنی بحری - هر چیز مربوط به ابحار. /هاشمیان |
|||
اوگار | افگار در عرف عام «اوگار» تلفظ میشود. فگار، فگال، افکار، آزرده، خسته. زخمی ــ مجروح |
|||
اوگین | الف- معادل کلمۀ رقیق در زبان عربی ست که ضد آن غلیظ است و این بدان معنی ست که چه مقدار مواد منحله در یک واحد حجم آب حل گردیده باشد. مثلاً اگر یک گرام نمک در یک لیتر آب حل شده باشد، این محلول رقیق و اگر 20 گرام نمک در یک لیتر آب حل شده باشد، این محلول غلیظ می باشد. اگر مثلاً سرکه، شیر و یا شربت غلیظ باشد در آن آب می اندازند تا رقیق یا اوگین شود. خوبترین مثال شربت ها یا جوس های معمولی مثلاً شربت نارنج است که با انداختن آب کمی "اوگین" می شود تا برای دندانها صدمه نرساند. اگر شوربا دارای مقدار کم لعاب و روغن بود، آنرا نیز شوربای اوگین گویند |
|||
اوگین کردن | در عُرف عام کنایه است و به کسانی اطلاق میشود که کاری به مرداری کشانده باشند. خِط کردن، مردار کردن |
|||
اول | کلمۀ عربی، به معنی نخست - یکم - عدد اول ارقام حسابی که از آن ترکیبات اولین - اولتر - اولاً - اولیه - اول و آخر و غیره ساخته میشود. / هاشمیان اول در عربی صفت تفضیلی است و آوردن پسوند "تر" با آن، که نشانه صفت (comparative degree) برتر در زبان دری است، نادرست میباشد. به این جمله بنگرید: "اولتر از همه باید گفت که |
|||
اول الذکر | ذکر و اظهار شده در اول، مقابل/ آخر الذکر |
|||
اولاً | نخست، در اول، پیش از همه، از همه نخست تر، در آغاز، در شروع |
|||
اولاد | کلمۀ عربی، جمع /ولد/، به معنی فرزندان، اما درزبان دری به معنی مفرد استعمال میشود، مثلاً احمد اولاد من است = احمد فرزندم است -در زبان عربی اولاد جمع ولد است یعنی معنی فرزندان را افهام میکند اما در زبان دری «اولاد» را در مکالمه به شکل مفرد استفاده نموده آنرا با «ها» جمع میکنند. مثلاً اولاد ها = اطفال، فرزندان. /هاشمیان. |
|||
اولاد دار | خانوادهٔ صاحب فرزندان یک یا بیشتر از آن |
|||
اولتیماتوم | اخطاریه، آخرین شرط، اتمام حجت، شرایط حتمی و قطعی تغییرناپذیر |
|||
اولجه | اٌلجَه- کلمۀ ترکی، به معنی غنیمت - قبض - غصب - اسیر جنگ - در زبان عوام / ولجه/ تلفظ میشود |
|||
اولجه | غنیمت، غصب، تاراج |
|||
اولجه کردن | اولجه کردن با ضم اول و فتح سوم غنیمت گرفتن، غصب کردن، با جبر، زور و فشار ستانیدن |
|||
اولچک | این کلمه شاید مأخوذ از /اولجه/ باشد، اما به معنی /دست و پا بسته/ هم استعمال میشود - زندانیان سیاسی و خطرناک را با /اولچک/ = دست و پا بسته، در زندان نگه میدارند - آلۀ مخصوصی که توسط آن دست و پا را می بندند نیز /الچک/ خوانده میشود. / هاشمیان. زولانه هم گفته شده است و در زبان ترکی آنرا بخاو گویند |
|||
اولس | کلمۀ رایج در زبان پشتو، اصلاً مأخوذ از زبانهای ترکی یا مغلی، به معنی قبیله - گروهی از مردم. / هاشمیان |
|||
اولسی | کلمۀ رائج در زبان پشتو، به معنی هر چیز متعلق به مردم |
|||
اولمپیاد | کلمۀ یونانی، مروج در زبان های لاتین، به معنی واحد گاه شماری چهار ساله در یونان قدیم که هر یک با مسابقات اولمپیک آغاز میشد. اولین المپیاد را از 776 ق . م . شمرده اند (المپیک) (اقتباس از دیکشنری انگلیسی). / هاشمیان |
|||
اولمپیک | کلمۀ یونانی، به معنی مسابقه های قهرمانی که یونانیهای باستان چهار سال یکبار برپا میکردند واز سال 1896 دوباره درجهان معمول گردیده وجنبۀّ بین المللی پیدا کرده است. (اقتباس از دیکشنری انگلیسی). / هاشمیان |
|||
اولنگ | کلمۀ سانسکرت، به معنی چمنزار - سبزه زار که در زبان ترکی به معنی خشک - بدون نهال و درخت استعمال میشود - نام قسمت علیای درۀ سالنگ در شمال کابل که /ولنگ/ هم تلفظ میشود. / هاشمیان |
|||
اولو | اُولو- کلمۀ عربی، اولو به معنی صاحبان - دارندگان، "اول" یا "مقدّم" است و به شخص یا چیزی اشاره دارد که در رتبه یا اهمیت بالاتر از دیگران قرار دارد. این کلمه معمولاً برای توصیف افراد، اشیاء یا مفاهیمی که از نظر زمانی، فضایی یا ارزش نسبت به سایرین پیشروتر هستند، به کار میرود. |
|||
اولو الامر | صاحبان امر، فرمانروایان، پیشوایان . عبارت «اولو الامر» در زبان عربی به معنای "سرپرستان" یا "فرمانروایان" است و به افرادی اشاره دارد که در یک جامعه، گروه یا سازمان مسؤولیت رهبری و هدایت را بر عهده دارند. این عبارت بهخصوص در متون اسلامی به کار می رود و به کسانی که در امور عمومی و اجتماعی مسئولیت دارند، اشاره دارد. |
|||
اولوالالباب | اُولوالالباب- صاحبان عقل، خردمندان، صاحبان اندیشه |
|||
اولویت | اُولَویَت- از (اول عربی + پسوند «یت» دری)، به معنی اول - مقدم، مثلاً کار های مهم در اولویت قرار میگیرند. / هاشمیان. - تفوق، رجحان، برتری، مقدم بودن، پیش از چیزی یا کسی قرار داشتن |
|||
اولویت شناسی | اُولَویَت شناسی- شناسایی و تعیین اولویت ها، تفوق ها و رجحان با فراهم ساختن اطلاعات صحیح و کافی، گامی مؤثر در زمینه برنامه ریزی پژوهشی و انجام پژوهش های اولویت دار برداشته شود |
|||
اولی (اولا) | الف- کلمۀ عربی اَولا، به معنی اولتر - مقدم تر - اولی تر - اولین - شخص اول - نفر اول |
|||
اولیا | کلمۀ عربی، حمع ولی، به معنی دوست دار - یار و مددگار - کسیکه عهده دار أمور شخص دیگر باشد - بندۀ مقرب دربار خداوند (ج) - اولیا بقسم یک جزء نام مردانه استعمال میشود، مثلاً سید اولیا - اولیا قل. / هاشمیان |
|||
اولیت | از (اول عربی + پسوند «یت» دری)، نخستی، نخست. |
|||
اولیگارشی | حکومتی که اختیار آن در دست چند خانوادة مقتدر باشد، حکومت اقلیت بر اکثریت بدون نظارت اکثریت |
|||
اولین | نخستین، آغازین، آنچه در اول قرار دارد، شروع و آغاز چیزی، یکمین.
|
|||
اولیه | مؤنث اولی، نخستین، اولی، پیشین، حالت اولیه، تربیت اولیه، جمع آن اولیات |
|||
اوماچ | یکنوع خوراک (شوربا ی بدون گوشت) که از آرد و ماست و مرچ و نمک ساخته میشود |
|||
اومانیزم | اصالت انسان، انسانگرایی، انسانمداری، آدمیت. |
|||
اونس | - انس- یک واحد وزن است. و در تجارت فلزات گران بها مثل طلا، پلاتین و نقره استفاده می شود. کلمه «اونس» (به انگلیسی: ounce) واحدی از اندازهگیری وزن است که معادل تقریباً ۲۸.۳۵ گرم است. اونس در سیستمهای مختلف اندازهگیری، به خصوص در کشورهای انگلیسیزبان، برای اندازهگیری مواد غذایی، مایعات و فلزات گرانبها استفاده می شود. |
|||
اوه | ماخوذ از زبانهای هندی، علامۀ ندائیه است که توسط آن طرف مقابل را مخاطب قرار میدهند ، مثلاً اوه بیادر - اوه مردکه و امثالهم. / هاشمیان |
|||
اوهام | اَوهام- کلمۀ عربی - جمع /وهم/ به معنی احلام، خرافات، گمان ها - خیالات - پندارها - ترس ها - بیم ها، تصورات واهی. «اوهام» جمع «وهم» است و به معنای خیالات، تصورات نادرست یا باورهای بیپایه و اساس به کار می رود. اوهام به تصورات ذهنی اشاره دارد که معمولاً واقعیت ندارند و بر پایه سوءتفاهم، خیالپردازی یا ترسهای بیدلیل شکل میگیرند. |
|||
اووکادو | میوه به شکل گلابی، پوست سبز تیره و هسته ای نسبتاً بزرگ ,,, برای دیدن عکس «اووکادو» بالای لینک «معلومات بیشتر» کلیک نمائید... |
|||
اوکسید | اُکسِید- کلمۀ لاتین، به معنی زنگ - زنگار - یک تعامل کیمیاوی ناشی از ترکیب آکسیجن با جسم دیگر |
|||
ايام | جِمع یوم، روزها، روزگار ها، دوران، ادوار، زمانه ها (اسم جمع) |
|||
ايثار | ازخود گذری، برگزیدن ، بخشش ، عطاء، کرامت کردن، نفع دیگری با دیگران را بر نفع خود ترجیح دادن، گذشت کردن از حق خود برای آن که دیگری یا دیگران به حق خود برسند |
|||
ايجاد | بوجود آوردن، آفریدن، احداث، پیدایش، تاسیس، تشکیل، تکوین، تولید، خلق، خلقت، آفرینش |
|||
ايجادگر | خالق، آفریننده، ایجاد کننده، مکتشف، کشف کننده، به دنیا آورنده، نوسازنده |
|||
ايرکانديشن | ماشین سرد کنندهٔ هوا. در ممالک با اقتصاد بالا و آب و هوای گرم در خانه های خود ايرکانديشن را نصب می کنند |
|||
ايستگاه | الف- جای ایستادن |
|||
اک | پسوند تصغیر زبان دری ، مثلاً آدم ، آدمک - موتر، موترک - بچه - بچه گک، خانه خانه گک، پلاس - پلاسک و امثالهم. در مورد کلمات مختوم به /ه -هوز/ یک تحول مورفوفونیمیک رخ میدهد که به منظور رفع ثقلت تلفظ /اک/ به /گک/ تبدیل میشود. / هاشمیان |
|||
اکابر | کلمۀ عربی، جمع /اکبر/، به معنی کلان سالان - سالخوردگان - بزرگان - هکذا جوانان مسنتر از سن طفولیت ، مثلاً کورس اکابر- تعلیمات اکابر. / هاشمیان |
|||
اکادمی | الف - کلمۀ لاتین، به معنی مؤسسه ای که در آن اشخاص دانشمند برای بدست آوردن تخصص در شعبات علوم، ادبیات و هنر ها تحصیل میکنند. / هاشمیان |
|||
اکادمیک | کلمۀ لاتین، به معنی مسایل مربوط به اکادمی - اختصاصی - علمی |
|||
اکادمیکر | ||||
اکاذیب | کلمۀ عربی، جمع /کذب/ و /اکذوبه/، به معنی دروغ ها - ساخته کاری ها - جعل کاری ها. / هاشمیان |
|||
اکاسی | کلمۀ لاتین مأخوذ از یونانی که درعربی /اقاقیا/ گویند، درختیست دارای شگوفه های معطر، سفید ومقبول - بعضی ها در افغانستان /اکاسی/ را به غلط /عکاسی/ - /اکک / را به غلط /عکک/ و /انتری/ را به غلط /عنتری/ می نویسند. / هاشمیان |
|||
اکبر | کلمۀ عربی، به معنی بزرگتر، پیر تر که به حیث اسم مردانه هم بکار میرود. / هاشمیان |
|||
اکبرنامه | یک کتاب تأریخی است که رویداد اولین جنگ افغان -انگلیس (1839-42) را به تفصیل بیان میدارد و توسط حمیدکشمیری نوشته شده - کشمیر تا سال 1846 جزء خاک افغانستان بود. / هاشمیان |
|||
اکت | کلمۀ لاتین، به معنی حرکت و ژست، اداء، قسمتی از یک درامه یا اوپرا - یک نمایش تمثیلی - هر نوع تمثیل که ممثل آنرا اکتور گویند. / هاشمیان |
|||
اکت کردن | ترکیب لاتین و دری ، مصدر، به معنی تمثیل دریک درامه یا تمثیل کامل یک درامه - تمثیل کردن بالای استیج - تقلید کردن. / هاشمیان |
|||
اکتاف | جمع کِتف، دوش ها ، شانهها، کتف ها، سفت ها |
|||
اکتروپین | برگشتن پلک به سمت خارج |
|||
اکتریس | کلمۀ انگلیسی، به معنی ممثله - زنی که در صحنه تمثیل میکند |
|||
اکتریس | هنر پیشه زن، زنی که در صحنه تئاتر، تلویزیون و سینما نقش ایفاء کند، ممثله |
|||
اکتساب | کسب کردن، بدست آورن، اندوختن، حصول، دستیابی، کسب |
|||
اکتسابی | ترکیب عربی و دری، به معنی حاصل شده - کسب شده - غیر طبیعی کسبی |
|||
اکتشاف | کلمۀ عربی، به معنی برهنه شدن - معلومدار شدن - کشف شدن - چیزی را از زیر خاک برآوردن و مشخص کردن -کاوش - جستجو - تجسس |
|||
اکتشافی | ترکیب عربی و دری، به معنی کاوشی - جستجویی - تجسسی، مثلاً پرواز های اکتشافی - طیارۀ اکتشافی - پروژۀ اکتشافی. / هاشمیان |
|||
اکتفاء | اِکتِفاء- کافی بودن، کفایت کردن، بسنده شدن، بسندگی |
|||
اکتوبر | کلمۀ انگلیسی، نام ماه دهم تقویم غربی که 31 روز دارد ومطابق 9 میزان تا 9 عقرب تقویم شمسی میباشد - جشن اکتوبر در اتحاد شوروی سابق تجلیل میشد |
|||
اکتور | کلمۀ انگلیسی ، به معنی تمثیل کننده - ممثل - هنرپیشه، بازیگر ی به معنای بازیگر یا هنرپیشه است و به فردی اشاره دارد که در نمایشهای تئاتر، سینما، تلویزیون، یا رسانههای دیگر به ایفای نقش می پردازد. این کلمه از زبان انگلیسی "actor" به دری/فارسی وارد شده است و در محاوره و متون غیررسمی بیشتر از آن استفاده میشود. |
|||
اکتیو | فعال ، در حال کار، به کار انداخته شده ، پر تکاپو، مقابل/ پاسیف |
|||
اکثار | اِکثار- زیاد کردن، افزودن، بسیار گردانیدن، افزونی و زیادتی |
|||
اکثر | کلمۀ عربی، به معنی بیشتر - زیاد تر - بیشترین تعداد، اغلب، مقدار، مکان وغیره، مثلاً حد اکثر - اکثر مردم - اکثر ولایات - اکثر مناطق - اکثر کلمات - در اکثر شهر ها. /هاشمیان |
|||
اکثر اوقات | ترکیب عربی، به معنی بیشتر اوقات - زیاد تر اوقات، بسیار وقت ها |
|||
اکثریت | از (اکثر عربی + پسوند «یت» دری)، اکثریت، بسیاری و افزونی، زیادتی در عدد، بیشتری و کثرت، زیادتی در شماره . مقابل اقلیت. بیشتر افراد یک کشور، یک منطقه یا شهر که از جهت زبان، مذهب ، یا نژاد با هم وجه اشتراکی دارند. اکثریت تام -اکثریت مطلق، اکثریت مطلقه یا مطلق - اکثریت تام - نصف بر علاوۀ یک، تعداد آرایی است که لااقل مساوی نصف به علاوۀ یک باشد. اکثریت نسبی- تعداد آرایی است که داوطلبی بدست می آورد بشرطی که زیادتر از آراء داوطلبان دیگر باشد |
|||
اکثریت مطلق | ||||
اکثریت نسبی | [علوم سیاسی و روابط بینالملل] وضعیتی در یک انتخابات با بیش از دو نامزد که یکی از نامزد ها آرای بیشتری نسبت به دیگران کسب می کند؛ اما تعداد آرای او به نصف به علاوۀ یک نمی رسد |
|||
اکد | کلمۀ عربی، امپراطوری بود که پایتخت آن نیز به همین نام یاد می شد و در نزدیکی های بغداد کنونی و در کنار دریا های فرات و دجله واقع شده بود |
|||
اکداً -اکیداً | حتماً، به یقین کامل، بدون شک وشبه، به ګونه مستحکم، بلامنازع |
|||
اکدی | ترکیب عربی و دری، به معنی وابسته و مربوط به اکد و اکادیان |
|||
اکذب | نعت یا صفت تفضیلی دروغ گو ، بسیار دروغگو ، دروغگوتر، دروغگوترین |
|||
اکذوبه | سخن دروغ ، دروغ، بی اساس، اکاذیب جمع. مثال- این سخنی اکذوبه است = این سخن دروغ وبی اساس است |
|||
اکراد | ترکیب عربی ، جمع /کُرد/، به معنی کُرد ها یا مردم کردستان (اسم خاص) |
|||
اکرام | اِکرام- کلمۀ عربی، به معنی بزرگ داشتن، احترام کردن، نیکی کردن، بزرگداشت، حرمت، احسان، نیکی، به حیث نام مردانه استعمال میشود |
|||
اکرامیه | مساعدت مالی دولتی و یا کارفرما برای خانواده کارمند متوفی یا شهید |
|||
اکراه | اِکراه- کلمۀ عربی، به معنی ناپسند - بیزاری - تنفر - کسی را به زور و جبر به کاری گماشتن |
|||
اکراهاً | ترکیب عربی، به معنی - با تنفر - بطور ناپسند - جبری - به اکراه و بالاکراه. / هاشمیان |
|||
اکراهات | اِکراهات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد ان اکراه می باشد. بدشمردن، ناخوش داشتن، بیمیل بودن، بالای کسی چیزی را به زور قبول کردن، وادار داشتن، کسی را مجبور ساختن، اجبار، بی رغبتی و بی میلی، کراهیت داشتن |
|||
اکرم | کلمۀ عربی، به معنی بسیار سخاوتمندانه - بسیار محترمانه - بسیار افتخار آمیز - بحیث نام مردانه هم استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اکره | ناپسند شمردن, مکروه دانستن, تنفر داشتن, نفرت کردن |
|||
اکروبات | کلمۀ لاتین، به معنی ورزشکاری که حرکات موزون و دشوار از قبیل بازی روی ریسمان، جمناستیک، رسن بازی، و امثال آنرا انجام بدهد، ریسمان باز -دارباز که در زبان عوام (دالباز) گفته میشود. / هاشمیان |
|||
اکروباتیک | کلمۀ لاتین، به معنی حرفه و پیشۀ داربازان - مهارتهای داربازی، جمناستیکی، هنر بازی روی ریسمان |
|||
اکسپرس | سریع، سریع السیر وسیلهٔ نقلیهٔ دارای حرکت سریع بدون توقف یا با توقف کم |
|||
اکسپرسیونست | ترکیب لاتین، به معنی هنرمندی (نقاش، رسام، مجسمه ساز) که وضع و حالت را تبارز میدهد |
|||
اکسپرسیونیزم | ترکیب لاتین، به معنی هنری یک یاز سبک های هنری در نقاشی، رسامی و مجسمه سازی که وضع و حالت را تبارز میدهد. / هاشمیان |
|||
اکسترانت | اکسترانت یک جزء انترانت است که با شبکهٔ انترنتی وصل گردیده که تنها افراد یا سازمان ها و فعالین تعین شده میتوانند از طریق انترنت بر اساس تعهدات، داخل و در رد و بدل معلومات دسترسی داشته باشند. |
|||
اکسریز/اکسری | اشعه ایکس، شعاع رادیولوژی. از این شعاع که از آزادسازی الکترون ها
از یک تیوب کتود به سمت انود تولید میگردد و بنام شعاع مجهول یا ایکس X
مسمی است در عکسبرداری و تشخیص عارضه های ارگانهای داخلی بدن انسانها و
حیوانات استفاده بعمل می آید و بنام رادیولوژی یاد میشود. در حال حاضر با
این شعاع ایکس بطریقه های مختلف پیشرفته چون سیتی اسکن و سایر سیستم
های عکسبرداری ارگانهای داخلی بدن انسان استفاده بعمل می آید. |
|||
اکسل | کلمۀ انگلیسی، به معنی محور - آلۀ فلزی در زیر عراده جات (موتر ها) که وزن را تحمل میکند و هرگاه وزن زیاد شود میشکند. / هاشمیان |
|||
اکسلیتر | کلمۀ انگلیسی، به معنی سرعت دهنده - آلۀ فلزی بزیر پای درایور که سرعت را کنترول میکند. / هاشمیان |
|||
اکسوتروپیا | انحراف یک چشم به سمت بیرون |
|||
اکسکواتور | بیل های چرخشی، یکی از بزرگترین ماشین های حفاری و استخراج است، بیل های این ماشین بسیار غول پیکر بطور پیوسطه در کندن زمین مبادرت کرده و این بیل های چرخنده خاک کنده شده را به تسمه یا نوار متحرک عقبی ماشین میریزد و به محل بارگیری منتقل میکند. از این وسیله بیشتر در استخراج معادن ذغال و سمنت استفاده میگردد |
|||
اکسیجن | گازیست بی رنگ و بو و بدون طعم، کمی سنگین تر از هوا و یکی از عناصر کیمیاوی برای حیات بوده و در مجموعه جهان هستی وجود دارد و در جدول مندلیف که با نماد O نمایش داده شده است. عدد اتمی آن ۸ و بصورت مولیکول O2 تعامل میکند که یک لیتر آن دارای جرم ۱۱۰۵ گرام میباشدو در ۱۱۸ درجه با فشار ۵۰ کیلو پوند مایع میگردد |
|||
اکسیدنت | تصادم، تصادف، کلمه ای است که از انگلیسی وامگیری شده است |
|||
اکسیر | الف - ماده ای که ماهیت اجسام را تغییر دهد و با ارزش تر سازد |
|||
اکسیوم | پیش فرض و یا پیش انگار، عملی یا حادثه ای که هنوز به مرحلهٔ فعالیت و انجام نرسیده است و در مرحله ی پیش فرض قرار دارد. در فلسفه، ریاضیات، منطق و فیزیک، گزاره ای است که بدونِ اثبات و به شکل پیشفرض پذیرفته می شود و از رویِ آن سایر گزارهها استخراج می شوند |
|||
اکشن | الف- حرکت، فرمانی است که کارگردان یا دایرکتر سر صحنۀ فلم برای شروع کار به بازیگران می دهد |
|||
اکفاء | جمعِ کوفؤ، مانند ها، همتا ها |
|||
اکلیل | الف - کلمۀ عربی، به معنی تاج - سربند پادشاهان - دستۀ گل که برمزار دوستان گذارند - حلقۀ گل که بدوستان پیشکش میشود. / هاشمیان د - اکلیل الملک داروییست گیاهی شبیه به همین اکلیل است |
|||
اکمال | اِکمال- کلمۀ عربی، به معنی تمام کردن - کامل کردن - تکمیل کردن - تأمین کردن |
|||
اکمالات | ترکیب عربی، جمع /اکمال/، به معنی لوازم و ذخایر -اشیای ضروری برای سفر و باربری - تأمینات |
|||
اکمل | کلمۀ عربی، به معنی بسیار مکمل - کاملتر - تمامتر - بحیث نام مردانه هم استعمال میشود. |
|||
اکناف | جمع کنف، |
|||
اکنون | اُکنون- کُنون، حالا، همین لحظه، همین دم، دم حاضر، فعلاً، در حال حاضر، در لسان پهلوی /نون/ است به معنی فعلاً، الحال، زمان حال، این هنگام |
|||
اکه | برادر بزرگ، یا کسی که به سن و سال از شما برزگتر باشد |
|||
اکواریوم | محفظۀ بزرگ معمولاً شیشهای برای نگهداری ماهی، جانوران آبی، و گیاهان دریایی |
|||
اکوردیون | کلمۀ انگلیسی است -یکی از آلات موسیقی که برای نواختن موسیقی به کار میرود. اکوردئون یک ساز بادی شستیدار با سطح مورب متحرک در دو طرف و بدنه فانوسی است. این ساز را نوازنده بین دو دست خود میگیرد که در میانهٔ آن، مجاری هوائی قرار دارند که با باز و بسته شدنشان توسط نوازنده صدا تولید می شود. |
|||
اکونومی | اقتصاد، اقتصاد ارتباط میانِ تولید، تجارت و عرضه پول، در یک کشور یا منطقه مشخص میباشد |
|||
اکک | اکک نام پرنده ای است که آمدن آنرا شگون نیک گیرند و در بدخشان /غلبک/ گویند - و به غلط آنرا /عکه/ نویسند -چنانکه اکاسی را هم بغلط /عکاسی / و انتری را هم به غلط /عکاسی/ نویسند. / هاشمیان |
|||
اکی | پسوند زمانی زبان دری که هرگاه با اسم یکجا شود قید بسازد، مثلاً چاشت + اکی = چاشتکی - شام + اکی = شامکی - صبح + اکی = صبحکی. / هاشمیان |
|||
اکید | َاَکید- کلمۀ عربی، به معنی محکم، جدی، سخت، شدید، قطعی، موکد، استوار، مثلاً امر اکید - سفارش اکید. / هاشمیان |
|||
اکیداً | ترکیب عربی، به معنی با تأکید - قطعاً، ابداً، هرگز، به هیچوجه، همصرانه - قاطعانه. / هاشمیان |
|||
اھداف | جمع هدف، نشان ها، مقاصد، به کلمۀ «هدف» مراجعه کنید |
|||
اھل | صاحب، دارنده، عضو خانواده یا گروپی بودن، مثال- اهل خانواده یعنی عضو خانواد، اهل و بیت یعنی اعضای خانوادۀ کسی، اهل دل یعنی صاحب دل، اهل دیده یعنی دارندۀ بصیرت |
|||
ای | درچنین تلفظ /ay/، (یک) به حیث پسوند بکار میرود، مثلاً کتاب - کتابی - مرغابی - مرغابیی - (دو) /ای/ در نگارش به شکل /ی/ به حیث پسوند ظاهر میشود، مثلاً می گفتم = همی گفتم. / هاشمیان |
|||
ای / اَی | الف- ماخوذ از سانسکرت و زبانهای هندی، در تلفظ به حیث ندائیه به کار میرود = /او/. |
|||
ای / اِی | در ترکیباتی که فاعل آن ضمیر مخاطب مفرد (تو) و صیغۀ فعل آن ماضی قریب باشد، این پسوند به شکل /اي/ ظاهر میشود، مثلاً آورده + ای = آورده ای - آمده + ای = آمده ای - افراشته + ای افراشته ای - در ترکیباتی که فاعل آن ضمیر مخاطب مفرد (تو) و اسم فاعل آن مختوم به مصوت = (واول) ) /هه/ باشد، این پسوند بشکل /ئی/ ظاهر میشود، مثلاً (تو نویسنده ای) - ( توخواننده ای) - تو فرشته ای ). / هاشمیان |
|||
ای هی | اَی هَی- کلمهٔ چینائ که در افغانستان برای اظهار (تعجب، حیرانیت، تأسف دریغا، حسرتا و اظهار شگفتی) مورد اسعمال دارد. |
|||
ای وای | اَی وای- دریغا، حسرتا، اظهار شگفتی، در معنی خود مترادف با «ای هی» می باشد. |
|||
ایاب | اِیاب- کلمۀ عربی، که اکثر با ترکیبات /ایاب و ذهاب/ در تشریفات مراسم حج استعمال میشود، به معنی باز گشت و پس گشت - رجعت و برگشت - آمد و رفت |
|||
ایاد | پشتیبان و آنچه بدان قوت باشد، پناه جای، پناه، حفظ و حمایت |
|||
ایادی | الف - جمع ید، به معنی دست های سخاوت، نیکی ها، مدد ها، نیکوئی ها |
|||
ایاس / اَیاس | تلفظ عامیانۀ کلمۀ /ایاز/ است، به معنی بادِ سردِ پگاهی - نسیم سرد - باد خنک |
|||
ایاس / اِیاس | "قطع امید" و یا "قطع طمع"؛ یعنی "نومیدی". |
|||
ایاغ | کلمۀ ترکی، به معنی پیاله، ساغر، پیمانه، باده، کاسه، جام، گیلاس، ساتگین، ظرفیکه با آن آب یا چای و یا شراب صرف میشود |
|||
ایالات | اِیالات- جمع ایالت، به معنی ولایت - ایالات متحدۀ امریکا = ولایات متحدۀ امریکا |
|||
ایالات متحدۀ امریکا | ایالات متّحدهٔ امریکا (به انگلیسی: The United States of America)، با مخفف USA یا امریکا، کشوری در امریکای شمالی، و به پایتختی شهر واشینگتن، دی. سی. است. امریکا سومین کشور پرجمعیت دنیا و سومین کشور پهناور جهان است، و از لحاظ نژادی و گوناگونیِ مردم، متنوعترین کشور جهان شناخته میشود.[ امریکا با تولید ناخالص داخلی بیش از ۱۶٬۸ تریلیون دالر در سال، ۲۴٪ تولید ناخالص جهان و ۱۹٪ قدرت خرید جهان، بزرگترین اقتصاد در میان کشورهای جهان را داراست. (اسم مرکب) |
|||
ایالت | کلمۀ عربی، به معنی پروونسی - در افغانستان ولایت گویند، مثلاً ولایت کابل |
|||
ایام | جمع /یوم/، به معنی روز ها، اوقات، زمانها مثلاً در روز های عید مردم به یکدیگر گویند: ایام شریف مبارک. (اسم جمع) |
|||
ایبک | الف - کلمۀ ترکی، به معنی «ماهتاب بزرگ»، بدر، ماه شب چهارده، اسم خاص در زبان ترکی |
|||
ایتام | اَیتام- جمع یتیم، به معنی فاقد پدر، شخصیکه پدرش مرده باشد- در شهر کابل مؤسسه ای بنام دارالایتام = یتیم خانه، وجود دارد |
|||
ایتر | اِیِتَر- کلمۀ یونانی که در زبانهای لاتین /اِتر/ تلفظ میشود- در عربی /اثیر/ تلفظ میشود، به معنی هوا و نسیم خوشبوی فلک نهم - عالی و برگزیده |
|||
ایتلاف | کلمۀ عربی، به معنی پیوست شدن - اتحاد موقت - آمیزش مصلحتی - همبستگی |
|||
ایتلافات | جمعِ ائتلاف، به معنی پیوستگی ها - اتحاد های مؤقتی - و هر چیز دیگر ی مربوط به ائتلاف ها |
|||
ایتلافی | ترکیب عربی و دری، به معنی پیوستگی - اتحاد موقتی - و هر چیز دیگر ی مربوط به ائتلاف، مثلاً حکومت ائتلافی |
|||
ایتمولوژی | مطالعه تاریخ کلمات با توسعه معنی است. در یک مفهوم وسیع تر ایتمولوژی یک کلمه به معنای منشاء و تکامل آن در طول تاریخ است. |
|||
ایته | الف- دوباره، بازهم ، بار دیگر |
|||
ایثار | کلمۀ عربی، به معنی قربان کردن - فداکردن - بخشودن بی حساب عساکر افغان جان خود را دردفاع از خاک وطن ایثار میکنند، فداکاری |
|||
ایجاب | اقتضاء کردن، واجب کردن، لازم گردانیدن، پذیرفتن |
|||
ایجابات | جمع ایجاب، مقررات، فرضها، لزوم، پذیرش ها، ضرورت ها، چیز های که واجب است |
|||
ایجابی | ترکیب عربی و دری، به معنی واجبی - لازمی -پذیرفتنی |
|||
ایجاد | کلمۀ عربی ، به معنی آفریدن - بوجود آوردن - خلق کردن - تولید کردن. / هاشمیان |
|||
ایجادرخنه | شق - عبارت از وظیفه تکتیکی است جائیکه تمام وسایل دستداشته غرض عبور ویا باز نمودن یک گذر گاه درمدافعه، موانع، کشتزار ماین ویا استحکامات دشمن استعمال میگردد |
|||
ایجادگر | مخترع - کاشف، بوجود آورنده، آفریننده، هست کننده، هست گردانیده |
|||
ایجاز | کلمۀ عربی، به معنی مختصر کردن - کوتاه کردن سخن - اختصار و کوتاهی کلام- سخن باید به ایجاز بیان شود. |
|||
ایجنت | کلمۀ انگلیسی، به معنی نماینده - وکیل |
|||
ایچه | درزبان دری به حیث پسوند تصغیر استعمال میشود، مثلاٌ- در + ایچه = دریچه ، باغیچه، بازیچه، غالیچه و امثالهم- در لهجۀ بدخشان به معنی کلکین یا دروازۀ کوچک رایج است. / هاشمیان |
|||
ایچه | در لهجۀ بدخشان، به معنی آشیان (لانه پرندگان - خانه ومنزل) رایج است |
|||
اید | این پسوند در نگارش به شکل / ید/ در آخر صیغه های فعل واقع میشود، مثلاً- می آر+ ید = می آرید - آورد + ید = آوردید - همراه با فعل معاون /خواه / + ید + خواهید (خواهید آورد) میسازد - با صیغه های ماضی قریب (آورده + اید = آورده اید) - (آمده + اید = آمده اید) میسازد. / هاشمیان |
|||
ایدئولوژی | کلمهٔ "ایدئولوژی" (Ideology) از دو کلمه یونانی "ἰδέα" (idea) به معنای "ایده" و "λόγος" (logos) به معنای "کلام" گرفته شده است. |
|||
ایداع | به ودیعت گذاشتن مالی در نزد کسی؛ ودیعه گذاشتن؛ سپردن |
|||
ایدر | این قید مکان در قدیم به معنی اینجا - در این محل، استعمال میشد. / هاشمیان |
|||
ایده | اندیشه، فکر، عقیده، مفکوره - نظر |
|||
ایده آل | کلمۀ انگلیسی، به معنی کمال مطلوب - آرزوی عالی - در تصور، اعلی درجۀ کمال. / هاشمیان |
|||
ایده آلست | کلمۀ انگلیسی و در زبان های لاتین، به معنی طالب کمال حسن - پیرو مسلک و اسلوب (ایده آلسیم). / هاشمیان |
|||
ایده آلستی | کلمۀ انگلیسی، به معنی پیروی از مفکورۀ ایدیالیزم. / هاشمیان |
|||
ایده آلی | ترکیب انگلیسی و دری، به معنی مطابقت با مفکوره و فلسفۀ تصور عالی |
|||
ایدون | این قید در قدیم به معنی بنابران، به این ترتیب، اکنون، این چنین استعمال میشد |
|||
ایدی | جمعِ ید؛ دست ها، دستان |
|||
ایدیالوجی | کلمۀ انگلیسی، به معنی علم افکار و معانی- مسلک سیاسی یا اجتماعی - تفکر در تصورات - خیالبافی. / هاشمیان |
|||
ایدیالوژی | کلمۀ فرانسوی، به معنی علم افکار و معانی- مسلک سیاسی یا اجتماعی - تفکر در تصورات - خیالبافی. / هاشمیان |
|||
ایدیالیزم | کلمهٔ "ایدالیزم" (Idealism) از کلمه لاتین "idea" به معنای "ایده" گرفته شده است. این کلمه به مفهوم نگرش یا فلسفه ای اشاره دارد که به ایدهآلها، واقعیتهای انتزاعی، و روحیهها و اصول انتزاعی توجه دارد. به معنی اصالت تصور - عقیدۀ فلسفی که منکر پارۀ حقایق است، و پیروان آن معتقد اند که بسیاری از اجسام ساخته و پرداختۀ تصور است - پیروی از کمال مطلوب در کارهای صنعتی. |
|||
ایدیالیست | پیروان مفکوره آرمان گرایی و دیدگاه فلسفی تقدم ایده ها بر ماده و یا اشیا، به کسی اطلاق میگردد که ملاک معرفت اشیا را ایده و یا نظر تلقی میکنند، ایدیالیستان به این باور هستند که جهان خارج را با توصل به ایده ها میتوان درک کرد. "ایدیالیست" (یا ایدهآلیست) به شخصی گفته میشود که بر اساس ایدهآلها، باورها و ارزشهای بلندپروازانه یا آرمانی خود زندگی می کند و عمل می کند. ایدیالیستها تمایل دارند به دنبال بهترین حالت ممکن یا ایدهآلها باشند، حتی اگر دستیابی به آنها در واقعیت دشوار یا غیرممکن به نظر برسد. |
|||
ایدیوگرافی | کلمۀ انگلیسی، به معنی پندار نگاری - تصویر تصورات توسط سمبولهای گرافیک |
|||
ایدیوگرافیک | کلمۀ انکلیسی، به معنی اندیشه نگاری، پندار نگاری - تصویر کردن تصورات توسط سمبول های گرافیک، نقش خیالات |
|||
ایدیوگرام | کلمۀ انگلیسی، که /ایدیوگراف/ هم تلفظ میشود، به معنی سمبولی که از یک تصور یا یک شئ نمایندگی میکند، بدون اینکه یک کلمه در بارۀ آن بیان کند - مانند سمول ها در زبان چینایی - یا مانند سمبول های که هر کدام معنی خاص افاده میکند. / هاشمیان. - تجسم و نمایش عقاید و افکار و اجسام با تصویر و نقاشی |
|||
ایدیولوژی | جهانبینی، انواع و اقسام سیستم های فکری و فلسفی و منجمله مذهب که به نوعی در تعیین خط مشی، عمل یا موضع گیری معتقدان به آن ها در مسایل سیاسی - اجتماعی مؤثر باشد. ایدئولوژی (که گاهی به صورت "ایدیولوژی" نیز نوشته می شود) به مجموعهای از باورها، ارزشها، و ایدهها اشاره دارد که چارچوبی فکری برای درک جهان و رفتار در آن فراهم می کند. این کلمه معمولاً به نظامهای فکری، سیاسی، اجتماعی، یا فرهنگی اشاره دارد که نگرش فرد یا گروهی را نسبت به مسائل مختلف تعیین میکند. |
|||
ایدیولوژیک | کلمۀ انگلیسی، به معنی مطابقت با ایدیالوجی ایدیالستها |
|||
ایذاء | آزار رسانیدن، اذیت کردن - رنج و آزار و عذاب و زحمت و جور و ستم و جفا و تصدیع و آزردگی و محنت |
|||
ایراد | کلمۀ عربی، به معنی نطق و خطابه کردن - بیان کردن - انتقاد کردن - اظهار نظر منفی، مثلاً حکومت وحدت ملی مورد ایراد مردم قرار گرفته است. / هاشمیان |
|||
ایرادات | جمعِ ایراد، انتقادات- اظهارات نظر منفی |
|||
ایراداتی | ترکیب عربی و دری، به معنی انتقادی، انتقاد آمیز - خرده گیرانه - عیبجویانه - دارای صلاحیت داوری یا انتقاد |
|||
ایرادگیر | اِیرادگیر- بهانه جو، بهانه گیر، خرده گیر، عیبجو، منتقد، ناقد |
|||
ایرادگیران | جمعِ ایرادگیر، بهانه جویان، بهانه گیران، خرده گیران، عیبجویان، منتقدین، ناقدین |
|||
ایرادگیری | بهانه جویی، بهانه گیری، خرده گیری، عیبجویی، نقادی |
|||
ایران | ــ الف ــ اسم کشور فارس که در سال 1935 میلادی برابر با سال 1314 شمسی به ایران امروزه گذاشته شد. هم اکنون مطابق به سال 2017 برابر به سال 1396 شمسی این کشور 82 ساله می شود. در هر متنی که قبل از تاریخ 1935 میلادی برابر با 1314 شمسی کلمه ایران منحیث یک کشور قلمداد شده باشد یک جعل تاریخی آشکار است. زیرا چنین کشوری یک دست مثل امروز با چنین نامی مشخص یعنی ایران در تمام منطقه وجود نداشت. فارسها در زمینه بسیار تلاش کرده اند تا با ساختن هویت جدید برای خود شان، هویت منطقه را دگرگون کرده مغشوش سازند. غرض معلومات بیشتر لطفا ً به آثار و اسناد دقیق از قلم روانشاد جناب ناصر پور پیرار بنام " تأملی در بنیاد تاریخ ایران " ( دوازده قرن سکوت ) مرا جعه کنید ـــ ب ــ اسم افسانوی ایرن یا آریانا است که در هشتاد و دوسال به اینطرف بشکل ایران رایج شده است. لطفا ً در بخش معلومات بیشتر مراجعه نمائید به اهتمام مسعود فارانی |
|||
ایرج | نام یکی از پادشاهان بابل که از سر لشکران کیخسرو بن سیاووش بوده |
|||
ایرغه | اِیْرْغَه- اسپ آرام رفتار ، روندۀ آرام ، یا اسپ آرام رو - اسپی را گویند که تیز و نرم روش است یعنی گویند که در هوا شنا میکند این نوع اسپ ها خورد جان تر نسبت به اسپ های عادی اند و در سمنگان و خصوصاًً در درهٔ صوف کاملا زیاد دیده میشوند. |
|||
ایریدیوم | کلمۀ لاتین - عنصر فلزی سفید و سنگین و شکننده که در خاک های کانی پلاتین دار یافت میشود. ایریدیوم، عنصریست کیمیاوی با مخفف (آی آر) و عدد اتمی 77. بسیار سخت و شکننده بوده، رنگ سفید نقره یی دارد و نوعی از فلزات انتقالی گروه پلاتین است، ایریدیوم به طور کلی اعتبار دومین عنصر غلیظ و متکاثف را (پس از اسمیم) دارا می باشد همچنین مقاوم ترین فلز در برابر خوردگی ها شناخته شده است، حتی در حرارت بالا الی 2000 ° C. تنها به طور خاص نمکهای مذاب و هلوجن های خورنده بالای خود ایریدیوم جامد نه، بلکه بالای گرد و غبار ایریدیوم که بسیار اثر پذیر تر استند و می تواند قابل اشتعال باشند اثر گذار اند. |
|||
ایزاد | اضافه، بیشتر، زیادتر، ازدياد, صعود، به طور مثال: ایزاد
مقدمه در بارهٔ یک موضوع |
|||
ایزد | از ریشۀ /یزد/ به معنی خدا، خالق، آفرینندئه، آفریدگار- یزدان = الله |
|||
ایزد پناه | اِیزِد پناه-
آنکه پناه بر خدا کند، پناه بردن به عالم خیر، دوری از شر |
|||
ایزدی | هرچیز مربوط به /ایزد/ - یزدانی - الهی - ربانی - یزدانی |
|||
ایزدیار | اِزِیدیار- خدایار، آن که خداوند یار اوست. "ایزدیار" به معنای "دوستدار ایزد" یا "دوستدار خدا" است. این کلمه به طور خاص در ادبیات و اشعار عرفانی به کار می رود و معمولاً برای توصیف افرادی که به خداوند نزدیک هستند یا در پی دریافت لطف و رحمت الهی هستند، استفاده می شود. |
|||
ایزم | ایزم که به لاتین آنرا ismus میگویند، تقریباً در تمام زبان های دنیا مورد استعمال دارد از پسوند ismus ισμος یونان باستان ماخوذ است. از همین طریق به سایر زبانهای دنیا مروج گردیده است. پسوند "ism" در زبان انگلیسی به عنوان یک پسوند نسبتاً معمول به کار می رود و به معنای عقیده، اصول، تئوری، ایدئولوژی، نظام، یا اقتصاد و مذهب و سایر مفاهیم مشابه به کار میرود. این پسوند به کلمات یا اصطلاحات اضافه می شود تا یک مفهوم عام و ایدهآل را نمایان کند مانند کمونیزم، سوسیالیزم و غیره. این پسوند بیشتر معنی دچار شدن با، تقلید و پیروی را داشته، حالا در ادبیات سیاسی و اجتماعی وظیفهٔ همگون سازی و شبیه سازی برای توصیف نظریات، فلسفه ها، جنبش های اجتماعی و سیاسی را اجرا میکند. این پسوند یک کلمهٔ خنثی بوده و مفاهیم درونی هیچ یک از فلسفه ها، نظریات و جنبش های از قبل تعریف شده را تغییر نمیدهدو تمایزی بمیان نمی آورد.در بسیاری از کشور های دنیا منجمله در افغانستان دستگاه حاکمیت و مخالفین فلسفه های سیاسی برای اهانت گروهی منحیث یک کلمهٔ موهن و مخرب آنرا استفاده میکنند. |
|||
ایزک | شخص خنثی، عقیم، بیثمر، فاقد آلت تناسلی زنانه و مردانه، نه زن و نه مرد، یعنی نا زن و نامرد، یا خواجه. وضعیت ایزک یا مخنث یا خواجه در جامعۀ پس مانده نوع توهین شمرده میشود. به ایزکان های دربار و حرم سرا ها خواجه به خاطر خطاب میشد تا به آنها احترام گزارده باشند |
|||
ایست | صیغۀ امر فعل /ایستادن/ که ماضی آن /ایستاد/ و ماضی قریب آن /ایستاده/ است، به معنی به دوپا ایستادن - توقف کردن - بایست/ نیز به عین معنی استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
ایستا | به معنی ایستاده - ساکن - در حال تعادل |
|||
ایستاد | صیغۀ ماضی فعل /ایستادن/، مفرد غایب، که صیغۀ امر آن /ایست/ و صیغۀ ماضی قریب آن /ایستاده/ است - / استاد/ و /ستاد/ نیز به عین معنی رائج است. / هاشمیان |
|||
ایستادگی | به معنی مقاومت - پایداری - یکدندگی -استواری، استحکام قول، |
|||
ایستادن | و یا ایستیدن، |
|||
ایستاده | صیغۀ ماضی قریب فعل /ایستادن/ = ایستاده است - ماضی بعید = ایستاده بود - هکذا به معنی قایم - استوار، مثلاً محمود به گپ خود ایستاده است - غیر متحرک - در توقف دایمی، مثلاً آب ایستاده (صفت - قید). / هاشمیان |
|||
ایستاندن | و یا ایستانیدن، برخیزاندن، ایستانیدن، افراخته کردن و بلند نمودن، برانگیختن و افراشتن، توقف کردن، مقابل/ نشاندن |
|||
ایستانیدن | و یا ایستادن، برخاستن، برپا شدن، درنگ کردن، توقف کردن |
|||
ایستایی | سکون، توقف، جابجا مانده، رکود، کلمه "ایستایی" به معنای "پایداری" یا "ثبات" است. در مفاهیم علمی و فنی، ایستایی معمولاً به معنی توانایی یک سیستم یا ساختار برای حفظ تعادل و مقاومت در برابر تغییرات و نیروهای خارجی است. در زمینههای اجتماعی و روانشناختی، ایستایی میتواند به معنای ثبات و مقاومت در برابر تغییرات و نوسانات باشد. |
|||
ایستگاه | محل توقف، جای ایستادن، محل توقف وسایط نقلیه، استیشن، اده، - محل ایستادن و توفق کردن موتر های سرویس شهری - محل توقف گادی ها (سرای گادی یا گادی خانه) - محل توقف ریل. جای که مردم برای وسیلۀ نقلیه انتظار می کشند |
|||
ایستیدن | و یا استادن، |
|||
ایشان | الف- به معنی ضمیر جمع غایب، ایشان = آنها، مثلاٌ- ایشان آمدند |
|||
ایشان | پسوند ملکی یا تعلقی که در پهلوی /شان/ بوده و بعد از حروف صامت /شان/ یا /یشان/ نوشته میشود (باغ شان - جامۀ شان - خیرات ایشان)- در دستور زبان به حیث پسوند ملکی جمع غائب ( = از آنها) استعمال میشود، مثلاً کتابهای شان یا کریم خواست شان (پسوند مفعولی جمع غائب). / هاشمیان |
|||
ایضاً | ( ً ) مأخوذ از زبان لاتین و انگلیسی که در عربی /ایضاً/ نامیده شده، علامۀ کوچکی است مانند دو زبر یا دو فتحه بالای هم که تحت کلمات سطر بالا گذاشته میشود و معنی و هدف آن اینست که از تکرار وقوع و نوشتن کلمۀ بالا جلوگیری میشود.البته در نگارش کمپیوتری مورد استعمال ندارد/ هاشمیان |
|||
ایضاح | اِیضاح- کلمۀ عربی، به معنی واضح کردن - روشن ساختن - توضیح دادن امری |
|||
ایطالوی | نام مردم و تولیدات و آثار وهرچیز دیگر مربوط بکشور ایطالیه -کشوری در قارۀ اروپا که پایتخت آن روم است - - درزبان عربی /ایطالیا/ به /ط/نوشته میشود، امادرزبان دری به /ت/می نویسند/ایتالیه - ایتالیا./ هاشمیان |
|||
ایفاء | کلمۀ عربی، به معنی وفا کردن به عهد - حق کسی را اداء کردن، اجراء کردن، اداء کردن - رولی را بازی کردن، مثلاً ایفای نقش. / هاشمیان |
|||
ایقاظ | کلمۀ عربی، به معنی بیدار کردن - هشیار کردن - آگاه ساختن -جلب توجه کردن، مثلاً ایقاظ ذهن. / هاشمیان |
|||
ایقان | کلمۀ عربی، به معنی باورکردن - یقین کردن - مطمئن شدن - اطمینان - اعتقاد - باور - یقین |
|||
ایل | اِیل- کلمۀ ترکی یا مغولی، به معنی دوست - همراه - مطیع - فرمانبردار- اصطلاح /ایل وغیل/- هکذا به معنی قبیله - عشیره- طایفه به کار میرود |
|||
ایل و تبار | خانواده، اقوام، خویشاوندان و بستگان |
|||
ایل و غیل شدن | مخلوط شدن، یکجا شدن، نزدیک شدن |
|||
ایلا | (يلَه) رها، خلاص ـ عبث و بي سبب ـ گويند ايلا آمدم |
|||
ایلا دادنی | رها کردنی، خلاص شدنی . "ایلا دادنی" به معنای چیزی است که قابل انتقال یا بخشیدن باشد. این اصطلاح بیشتر در متون حقوقی و ادبیات قدیمی به کار میرود و به داراییها یا حقوقی اشاره دارد که میتوان آنها را به دیگری واگذار کرد. |
|||
ایلات | جمع ایل - به معنی مجموع عشایر و قبایل مختلف و مجزا که بطور مستقل و یا لااقل اسماً تابع حکومت مرکزی میباشند و در نقاط مختلف مملکت تحت ریاست مطلق اقوام خویش زندگی میکنند و غالباً به تربیت احشام و چادرنشینی و گاه به زراعت معیشت کرده اند و میکنند. کلمهٔ "ایلات" به معنای "قبیلهها" یا "اقوام" است و به گروههای بزرگی از مردم که دارای خصوصیات فرهنگی، اجتماعی، و نژادی مشترک هستند، اشاره دارد. این کلمه معمولاً برای توصیف گروههای مردمی که به صورت اجتماعی و اقتصادی با یکدیگر مرتبط هستند، به کار می رود. |
|||
ایلاخرچی | مصرف بیجا، پول بیجا مصرف کردن، خرج کردن از عاید زیادتر |
|||
ایلاق | اَیلاق- کلمۀ ترکی که / ییلاق/ نیز تلفظ و نوشته میشود - محل سکونت موقت در قریه ها و اطراف شهر ها در موسم تابستان، چونکه هوای سرد و خوشگوار دارد - اقامتگاه تفریحی در تابستان. |
|||
ایلایی بیتلی | فرد ولگرد و بی سرو پا، اشیای غیر قابل استفاده و دور انداختنی |
|||
ایلجاری | (دیوانی) افراد چریک غیر منظم. در افغانستان ما ایله جاری هم می نویسند، لشکر جدا از اردو یا عسکر منظم دولتی |
|||
ایلچی | الف- سفیر |
|||
ایلچی گری | طلبگاري كردن زن براي كسي |
|||
ایلغار | یورش؛ هجوم؛ تاختوتاز؛ شبیخون؛ حرکت سریع سپاهیان به طرف دشمن؛ |
|||
ایله به ایله | یا گای ناگای (آخر نه آخر) به مفهوم دیر وقت بعد، یا بعد از دیر زمان ویا به ندرت و یگان یگان وقت می باشد. مثلاً احمد به مسعود گفت: "ایله به ایله که تو به خبر گیری ما آمدی، یعنی اینکه بعد از مدتها به دیدن ما آمدی. |
|||
ایله جار | اِیلَه جار- بیکار و بی روزگار و بی هدف، جمع آن ایله جاران |
|||
ایله گرد | اَیلَه گرد- بیکار و بی روزگار و بی هدف، جمع آن «ایله گردان» است |
|||
ایله لو کردن | كسي را مفتضح كردن |
|||
ایلک | کلمۀ ترکی، نام آله ای است دارای سوراخ های ضییق و زیاد که از موی اسپ، ابریشم یا سیم ساخته میشود وبرای صاف کردن آرد، چای و دیگر مواد خوراکی به کارمیرود - در زبان دری آرد بیز- غربال یا غلبیل نام دارد. / هاشمیان |
|||
ایم | این پسوند در کلمات مختوم به حرف صامت بشکل /یم/ ظاهر میشود، مثلاً انسان + ایم = انسانیم - کرد + ایم = کردیم - درکلمات مختوم به حرف مصوت بشکل /ایم/ ظاهر میشود، مثلاً (ما) درخانه ایم - (ما) نویسنده ایم - (ما) گفته ایم با صیغه های فعل در زمان حال و ماضی بشکل /یم/ ظاهر میشود، مثلاً گفت + ایم = گفتیم - میگویم + ایم = میگوییم - با ترکیبات زمانۀ مستقبل که همراه با فعل معاون /خواه/ ساخته میشود، بشکل /یم/ ظاهر میشود، مثلاً خواه + ایم = خواهیم گفت - با ترکیبات ماضی قریب بشکل /ایم/ ظاهر میشود، مثلاً آمده + ایم = آمده ایم - دیده + ایم = دیده ایم. / هاشمیان |
|||
ایماء | اِیماء- کلمۀ عربی، به معنی اشاره کردن - کنایه و رمز. اشاره کردن با حرکات چشم و ابرو و دست و پا. به عبارت دیگر، به اظهاراتی که به صورت رمز و مجاز در آن بیان صورت گیرد. به عبارت دیگر، به اظهاراتی که به صورت رمز و مجاز در آن بیان صورت گیرد، "ایما" گفته میشود. |
|||
ایماژ | تصّور خیالی و ذهنی، تجسم خیالی، تصّور ، چیزیکه آدم در ذهن خود ساخته باشد. ایماژ در انکلیسی و فرانسوی چنین نوشته می شود (Image). |
|||
ایماق | کلمۀ ترکی، نام قوم و قبیله ایست در شمال افغانستان - به حیث تخلص نیز استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
ایمان / اَیمان | جمع یمین به معنی قوت و برکت، توانایی، سوگند |
|||
ایمان / اِیمان | کلمۀ عربی، به معنی عقیده داشتن - گرویدن - عقیده - اعتقاد - در ترکیباتی از قبیل اهل ایمان - با ایمان - بی ایمان- ایمان دار استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
ایمان باختن | كنايه از حق چشم پوشي كردن |
|||
ایمان بردن | با ايمان مردن |
|||
ایمان دار | شخص باغيرت و ديندار، صادق، خالص، راستگو، راستکار |
|||
ایمانداری | دينداری، راستگویی، راستکاری، صداقت |
|||
ایمانفروش | خاين و تقلبكار |
|||
ایمن | کلمۀ عربی، به معنی در امان بودن، آسوده خاطر بودن، مصون بودن |
|||
ایمنی | ترکیب عربی و دری، منسو به ایمن، به معنی مصونیت - امنیت |
|||
ایمه | اَئِمَه- کلمۀ عربی، جمع /امام/، به معنی رهنمای دین ، ملای مسجد - رهبر مذهبی، مثلاٌ- امام ابو حنیفه - امام. / هاشمیان |
|||
ایمیل | ورق یا مکتوب برقی که بعد از به وجود آمدن کمپیوتر و انترنت مروج گردید |
|||
این | ضمیر اشاره نزدیک که قبل از علامۀ مفعولی /را/ به حیث مفعول مستقیم ظاهر میشود، مثلاٌ- این را بگیر - بعد از کلمات ربط / از /- /به/ -/ برای/ به حیث مفعول غیرمستقیم ظاهر میشود، مثلاً- از این گرفت و به آن داد - به حیث تعیین کننده (یا صفت اشاره) در ترکیباتی از قبیل (این کتاب) یا (این کتاب ها) ظاهر میشود - در کلماتی که حرف آخر آن صامت باشد به شکل /ین/ ظاهر میشود، مثلاً- لاجورد + این = لاجوردین - در کلماتی که حرف آخر آن مصوت باشد به شکل /یین/ ظاهر میشود، مثلاً- نقره + این = نقره یین ظاهر میشود. / هاشمیان |
|||
این (پسوند) | پسوند دوگانگت که به شکل /ین/ ظاهر میشود، مثلاً- بحر + این = بحرین - حرم + این = حرمین - شریف + این = شریفین (مکه و مدینه). / هاشمیان |
|||
این چنین | این + چون + این = اینچنین = مانند این |
|||
این سو | این سمت، این طرف، این کنار |
|||
این همه | به معنی این مقدار - به این اندازه |
|||
اینان | اینها - (این + ها= اینان)، جمع /این/، ضمیر اشاره که تنها برای جمعیت انسان استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اینبار | این مرتبه، این دفعه |
|||
اینت | این + ات = این ترا - این برای تو - به حیث ندائیه به معنی شاباش (تحسین) استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اینجا | این + جا = این جای، این محل / اشارۀ نزدیک |
|||
اینجانب | ترکیب دری و عربی، به معنی اینطرف (قید) - منِ بنده، خودم، من یا شخص خودم (ضمیر شخصی). / هاشمیان |
|||
اینحال | با این اوصاف، با اینحال، هنوز، باز، ضمنا، با این وجود، معهذا، علیرغم |
|||
ایندم | اکنون، الان، این لحظه، حال |
|||
اینفوگرافیک | از ترکیب دو کلمه یی اطلاعات |
|||
اینه | که درنگارش به شکل /ینه/ هم ظاهر میشود، به معنی /اینست /- ترکیب ساختمانی آن عبارت است از این + هه = اینه، که درین صورت پسوند/هه/ معنی وصفی( صفت) دارد، مثلاً در ترکیباتی از قبیل دیرینه - پشمینه - آدینه، عین همین پسوند وصفی /هه/ بکار رفته است. / هاشمیان |
|||
اینها | ضمیر اشاره این + ها (علامۀ جمع) = اینها که برای ذیروح و غیرذیروح استعمال میشود. / هاشمیان |
|||
اینک | به معنی اکنون - در حال حاضر. "اینک" به معنای اکنون یا همین حالا است و به زمان حال اشاره دارد. این کلمه معمولاً برای تأکید بر وقوع یک عمل یا وضعیت در زمان حال به کار می رود. به عنوان مثال، "اینک ما آمادهایم تا کار را شروع کنیم" به معنای این است که در حال حاضر آمادهاند. |
|||
اینکه | اشاره به نزدیک، چرا که، چون، به منظور، زیرا |
|||
ایه | براي توقف و تغيير جهت دادن به گاو خطاب مي شود، آوازی که برای راهنمائی گاو ها می کشند |
|||
ایهات | بدبوی، گندگی، گوشتی که بدبو شده باشد و قابل خوردن نباشد |
|||
ایهام | در لغت به معنی در شک و گمان افتیدن است و مقصد از ایهام آوردن لغتی است که دو معنی میدهد و خواننده وقتی متوجه میتواند شود که از معانی مختلف کلمه آگاه باشد تا در سر دو راهی قرار نگیرد. مثال / ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است*** ببین که در طلبت حال مردمان چون است/// مردمان در مصراع دوم به دو معنی انسان و هم مردمک چشم به کار رفته |
|||
ایوان | الف- کلمۀ دری که به عربی اقتباس شده، به معنی بالکن - برنده - تراس - قسمتی از ساختمان که جلو آن باز و بی در و پنجره باشد - قصر. / هاشمیان |
|||
ایوب | صبور - نام یک پیغمبر یهودی که در تورات و قران ذکر شده - به حیث نام مردانه هم استعمال میشود.
/ هاشمیان |
|||
ایوبی | هرچیز مربوط به ایوب و صبر - منسوب به ایوب به حیث نام و هم تخلص مردانه استعمال میشود. / هاشمیان. پیرو ایوب. |
|||
ایودامن | کلمۀ اوستایی است، خطاب به نخستین آفریده یا آدم که بنام کیومرت ( یا غلط مشهور شدۀ آن کیومرث ) در افسانه های کهن سرزمین ما افغانستان میباشد. |
|||
ایور | برادر شوهر |
|||
ایور زن | زنِ برادر شوهر |
|||
ایکاش | ای کاش . چه خوب بود که... ، کاج، لیت، کلمۀ تمنی است که آرزو باشد و به معنی تأسف و افسوس و حسرت هم آمده است. کلمۀ تمنا در اصل کاش که بود، هاء مختفی که در آخر کاف بیانی بود بسبب کسر کاف بیاء تحتانی بدل کرده کاشکی مینویسند |
|||
ایکر | کلمۀ انگلیسی، به معنی محدودۀ ارضی یا قطعه زمینی دارای مساحت 4047 متر مربع = 4840 یارد = 43560 فت. / هاشمیان |