ت | (ت) ششمین علامت نوشته بعد از (پ) و چهارمین حرف الفبای زبان دری است. در ابجد معادل 400 است. |
تأئيد | تصدیق، تصویب، صحه گذاری، صوابدید، قبول، مرافقت، همصدایی، توفیق، عنایت، مقابل/ تکذیب |
تأئیدیه | تأئید خط، تصدیق نامه، پذیرش نامه، نوشته ای که در آن درستی مطلبی یا صلاحیت کسی در موردی تأئید شده باشد |
تأئیدیه | پذیرش، تصدیق، قبول، تأیید نامه - نوشته ای که در آن درستی مطلبی یا صلاحیت کسی در موردی تأیید شده باشد |
تأبید | ابدی ساختن، جاوید کردن، جاودان ساختن، جاودانگی، نزد بلغا دعایی باشد که آنرا تعلیق کنند به چیزی که بقای او تا قیامت باشد |
تأثر | الف- اندوهگین شدن، اندوه، أسف، غم و رقت، جگرخونی، انفعال |
تأثر آفرین | اندوه آور، اندوه بار، تاثر انگیز، غم افزا، غم انگیز، ملال آور، ملال انگیز، رقت آور |
تأثر آور | اندوه آور، اندوه بار، تاثر انگیز، غم افزا، غم انگیز، ملال آور، ملال انگیز، رقت آور |
تأثر افزا | آنچه سبب تأثر شود، فزون کنندۀ اندوه، افزایندۀ رنج و غم |
تأثرات | جمع تأثر به معنی تأثر مراجع شود |
تأثیر | اثر گذاشتن، اثر داشتن، اثر کردن، نفوذ کردن، جمع آن تَأثیرات |
تأثیرات | تأثیرات، صیغه جمع مؤنث زبان عربی بوده و مفرد آن تأثیر است که مترادف به اثر می باشد. نفوذ کردن، افعال و انفعالات، نتائج، رسوخ، اثر ګذاری، کارگtaر شدن، پیکار، طرز عملها، توانايي، احساس و باورها |
تأثیرگذار | مؤثر، اثر گذار، با نفوذ، اثر بخش |
تأثیرگذاری | اثرگذاری، مؤثریت |
تأجيل | تأجيل، مهلت دادن؛ مدت معین کردن تاخیر |
تأخیر | دیر کردن، ناوقت کردن، درنگ کردن - تعویق، درنگ، دیر |
تأخیرپذیر | آنچه قابل انداختن باشد، آنچه توان و حوصله عقب افتادن را داشته باشد |
تأديب | تأدِیب- تربیت کردن، تنبیه کردن، تنبیه، جزاء، عذاب، عقوبت، کیفر، گوشمالی، مجازات |
تأدیب | فرهیختن، تربیت کردن، ادب کردن، تنبیه، جزاء، عذاب، عقوبت، کیفر، گوشمالی، مجازات |
تأدیه | اداء کردن، رسانیدن، پرداختن پول و یا قرض، پس دادن وام |
تأریخ | تأریخ- |
تأسف | افسوس خوردن، اندوهناک شدن، حسرت داشتن، دریغ خوردن. افسوس، اندوه، پشیمانی، تحسر، حسرت، دریغ، غصه، غم، فسوس، ندامت |
تأسف آور | ترکیب عربی و دری، به معنی قابل تأسف، تأسف انگیز، اندوهگین. "تأسفآور" به معنای "حزنانگیز" یا "ناراحتکننده" است و معمولاً به وضعیتی اشاره دارد که موجب احساس تأسف، ناراحتی یا ناامیدی می شود. |
تأسيسات | تأسیس ها، بنیانگذاری ها، بنیاد نهادن ها، مکان های احداث شده، بنیانگذاری شده، اساس گذاری شده |
تأسيساتی | نصب و راه اندازی، مثلاً شرکت های تأسیساتی، أمور شهر سازی و تأسیساتی. "تأسيساتی" صفتی است که از اسم "تأسیس" گرفته شده و به معنای مربوط به ساخت و راهاندازی زیرساختها، سیستمها، یا بناهای مورد نیاز برای عملکرد یک مجموعه یا سازمان است. در کاربرد روزمره، "تأسیساتی" به هر چیزی که با سیستمهای فنی و مهندسی، خدمات فنی ساختمان، و تجهیزات زیرساختی در ارتباط باشد، اشاره میکند. مثال رایج:
|
تأسیس | بنیاد کردن, بنا نهادن, استوار کردن, پی افکندن، بنیاد نهادن، اساس گذاردن، بنیانگذاری، پایهگذاری، جمع آن تأسیسات می باشد |
تأفن | عیب کردن، تنقص، بد گفتن، متنظاهر به خویی که در شخص نباشد. خود را بزور زیرک نمودن |
تألم | اندوهگین شدن، دردمندی نمودن، الم، اندوه، توجع، درد، دردمندی، رقت، ناراحتی |
تألیف | تدوین کردن، جمع آوری کردن، گردآوری کردن - تدوین، تصنیف، جمع آوری، گردآوری، نگارش |
تألیفات | جمع تألیف - رجوع شود به تألیف |
تأمل | اندیشه کردن، فکر کردن، درنگ کردن، دقت کردن در امری، دوراندیشی تانی، درنگ، مکث، اندیشه، تعقل، تفکر، غور. کلمهٔ "تأمل" به معنای "تفکر عمیق"، "دقت کردن" یا "درنگ و اندیشیدن" است. این کلمه زمانی به کار می رود که فرد برای بررسی دقیق یک موضوع یا مسئله، درنگ می کند و به آن با دقت و توجه بیشتری می اندیشد. |
تأملات | جمع تأمل، انعکاسات، بازتاب ها، پژواک، نیک نگریستن ها ، اندیشه کردن ها. به معنای "تفکرات عمیق"، "اندیشههای دقیق" یا "بررسیهای موشکافانه" می باشد. این اصطلاح معمولاً به مجموعهای از اندیشهها و بررسیهای فکری اشاره دارد که فرد در طول زمان برای درک بهتر یک موضوع یا مسئله انجام می دهد. |
تأمین | امین دانستن کسی را, امن کردن, امنیت کردن-. ( مصدر ) ایمن کردن، آرام بخشیدن - بیم را از بین بردن، امین کردن، حفظ امنیت. آمین گفتن دعای کسی را. امن دادن در صورتیکه به معنی ایمینی استعمال گردد در آن صورت ( اسم ) است |
تأمین آتیه | اندوخته برای زندگی آینده نهادن و پیش بینی برای معاش زندگی آتیه کردن - اندوخته برای زندگانی آینده نهادن و همچنان پیش بینی برای معاش آتیه و یا تأمین عبور و مرور. منظم ساختن خط سیر و سایل نقلیه برای جلوگیری از تصادمات . یا تأمین معاش ، تدارک احتیاجات زندگی . یا تأمین منفعت، در نظر گرفتن سود و مفاد برای خود و یا کس دیگری . یا تأمین نظر . اعمال نظر خویش تامین آتیه |
تأمینات | جمعِ تأمین، شعبات خیریه، دفاتر اجتماعی، ادرات برای کمک به مردم |
تأنی | درنگ کردن، سستی کردن، تأخیر کردن - آهستگی، ایست، تأخیر، تمجمج، درنگ، طمانینه، کندی، مکث |
تأنیث | مؤنث کردن، مؤنث خواندن، علامت مؤنث به کلمه عربی ملحق کردن، مادگی، خلاف تذکیر در اسم |
تأنیث حقیقی | آنچه حقیقتاً مؤنث و مادینه باشدمانند زن، دختر، حسینه، تهمینه |
تأنیس | انس دادن، بدان چه هوای او و طبیعت او بدان مایل شود و علاقه بگیرد . علاقه مفرط داشتن، خو گرفتن |
تئوريزه کردن | استدلال نظری کردن، تحقیقات نظری کردن، فرضیه بوجود اوردن |
تئوری | نظریۀ علمی اثبات نشده که برای تحلیل و بررسی پدیده ها به کار می رود - این کلمه از ریشة یونانی «تئوریا» است و به معنی شناسائی یک علم که بر پایة تحصیل و تتبع به حاصل آمده باشد و برای تحقق دادن احکام عملی به کار رود |
تئوریسن | نظریه پرداز کسی که دربارة مسائل اجتماعی یا سیاسی یا علمی نظریه های جدید ارائه دهد، کسی که اصول و مبانی علمی را می داند و می تواند تئوری بدهد یا از تئوری های موجود برای تحلیل پدیده ها استفاده کند |
تئوریک | منسوب به تئوری، مربوط به نظریه، غیر تجربی، نظری |
تئوکراسی | (مأخوذ از یونانی : «تئوس » = خدا و «کراتوس » = توانایی ). حکومت مذهبی، اشراف سالاری دینی، دین سالاری، حکومت الهی، حکومت ولایی امامان مذهبی |
تأویل | تفسیر کردن، بیان کردن تشریح، توجیه، تعبیر، تفسیر، توضیح، شرح، شرح و بیان کلمه یا کلام به طوری که غیر از ظاهر آن باشد |
تأييداً | حمایت کردن، طرفداری نمودن، تاکید کردن بر چیزی، تصدیق نمودن یک سخن و یا عمل |
تأکید | استوار کردن, محکم کردن, عهد یا کلام خود را به استواری تکرار کردن، سخن خویش را با دلیل و ابرام ثابت ساختن، با عهدی با استقامت استحکام بخشیدن. جمع آن- تأکیدات |
تأکید کردن | اصرار ورزیدن، پافشاری کردن، سماجت کردن، محکم کاری کردن، موکد ساختن |
تأکیدات | جمع تأکید، رجوع شود به معنی تأکید |
تا | الف - تاء حرف چهارم الفبای دری |
تا چند | تا چه وقت، تا چه زمانی، تا کی، تا بکی، الی کدام قیمت |
تا حال | تا کنون، تا این زمان، تا همین لحظه، تا همین وضعیت، تا همین وقت، تا هم اکنون |
تا حدی | تا اندازهٔ، تا سرحدی. عبارت "تا حدی" به معنای "به میزان معینی"، "به مقداری" یا "به طور نسبی" است. این عبارت معمولاً برای بیان یک حالت یا وضعیتی استفاده می شود که کاملاً کامل نیست، بلکه در حدی مشخص یا نسبی رخ داده است. |
تائب | توبه کار، نادم، پشیمان، تواب، توبه دار، توبه کار، توبه کننده منفعل |
تائق | شوق دارنده، آرزومند، شایق، مشتاق |
تائید | تصدیق، تصویب، صحهگذاری، صوابدید، قبول، توفیق، عنایت، درست دانستن یا مناسب تشخیص دادن سخن یا عملی، مقابل/ تکذیب |
تاب | توان، تحمل، پایداری، قرار، آرام، صبر، شکیب ، تاب آوردن و تاب بردن و تاب داشتن و تاب بودن کسی را و تاب گرفتن و تاب رفتن از، مستعمل است ،. توانایی ، طاقت. قوت، از آنندراج |
تاب دیده | کج شده، تغییر شکل داده، به سوخته و بریان شده و جفا دیده نیز گویند |
تاب و توان | تحمل، رمق و شکیبایی، نیرو و قدرت جسمانی، صبر و تحمل |
تاب کردن | متمایل شدن، پیچ خوردن، تغییر شکل مصنوعات چوبی بلااثر برودت و حرارت |
تابان | براق، تابنده، تابناک، درخشنده، درخشان، رخشان، رخشنده، روشن، فروزان |
تاباندن | روشن کردن، درخشان ساختن، مشعشع کردن، پرتو افگندن، افروختن، پیچاندن، تاب دادن، پیچ دادن |
تاباک/تپاک | اضطراب، بیقراری، تب و تاب، تپیدن، تپش، ناآرامی |
تابتا | جفت های که همشکل نباشند مانند جوراب یک لنگه یعنی جورهٔ جراب متفاوت، بوت ها یا چپلک های یک لنگه یعنی جورهٔ بوت ها و چپلک های متفاوت ، چشمهای متفاوت از یکدیگر |
تأبد | وحشت و نفرت، کم شدن میل جنسی مرد |
تابدار | خمیده، پیچیده، تاب کرده، بیجا شده، منحرف، پیچ خورده، پیچ دار، روشن و درخشان را نیز گویند |
تابدان/تابه دان/تاوه دان | روزنه یا تاقچهٔ که نزدیک به سقف خانه ها غرض تابش روشنی آفتاب به درون خانه اعمار کنند و در قدیم الایام بسیار معمول بود، گلخن حمام را نیز تابدان گویند |
تابستان | دومین فصل سال، بعد از بهار و قبل از خزان، مرکب از سه ماه سرطان، اسد و سنبله. در این فصل روز ها از همه وقت دراز تر و اشعۀ خورشید به عمود نزدیک تر و هوا گرم تر است |
تابستانی | منسوب به تابستان، هوای تابستانی، لباس تابستانی، خانهٔ تابستانی |
تابش | تاب، تابیدن، درخشش، تابان که با ترکیب با کلمه ماه ، ماه تاب یعنی ماهتاب یا مهتاب شده است. و در ترکیب با کلمۀ ( آف ) یعنی خورشید تبدیل به آف تاب یعنی آفتاب شده است. مثال ماه یا مه + تاب = ماه تاب یا مهتاب همچنان اف + تاب = آفتاب |
تأبط | درکنار خویش گرفتن، زیر بغل گرفتن، بردوش انداختن |
تابع | تابِع- رام، فرمانبردار، مطیع، تبعه، تابعه، پیرو، دنباله رو، طرفدار، وابسته، هواخواه، جمعِ آن تَوابِع و تُبّاع و تابِعین |
تابع اولیه | نخستین تبعه، اولین دنباله کننده |
تابع شدن | مطیع و فرمانبردار شدن، پیرو گشتن، دنباله رو شدن |
تابعدار | بنده و فرمانبردار، پیرو و تابع، در ادبیات قدیم افغانستان تا اوایل قرن بیستم این کلمه در گفتار و نوشتار بسیار معمول بود اما از آنجائیکه کلمهٔ تابع صیغهٔ اسم فاعل است و مفهوم را ارائه میکند به پسوند دار ضرورت ندارد این اسم فاعل مرکب متروک گردید |
تابعیت | تبعیت، تابع بودن، تبعه، قومیت، ملیت، اطاعت، انقیاد، فرمانبرداری، پیروی |
تابعین | جمعِ تابع، مطیعین، فرمانبرداران |
تابلو | صفحه یا پردۀ نقاشی، تصویر، صفحۀ رسم شده، عکس، نقش |
تابلیت | دارو، دوای جامد قالبی با وزن ها و اندازه های مختلف. |
تابناک | تابان، درخشان، درخشنده، رخشان، روشن، مشعشع، منیر، نورانی، دارای فروغ و پرتو، مقابل/ تایک |
تابناکی | شعاع دهنده، درخشندگی، پرتو افگنی، پرتو افشانی، |
تابندگی | درخشش، داشتن فروغ، لمعان، درخشندگی، تشعشع، نور افشانی |
تابنده | روشنایی دهنده، تابان، درخشنده، درخشان، رخشان، نورانی، براق |
تابه | ظرف هموار و غوری مانند فلزی که برای
پختن چپاتی، پراته، بولانی و امثالهم استفاده می گردد. در عرف عام
افغانستان به آن «تاوه» هم میگویند |
تابه بریان/کرائی | نوعی غذای بسیار لذیذ افغانستان است که آنرا کَرائِی هم میگویند که گوشت تازه بره را با مقدار کمی دنبهٔ گوسفند برای مدت بسیار کوتاه بروی تابه یا کرائی سرخ میکنند و با اضافه مرچ تازه و مقداری سیر تازه صرف میکنند، همچنان ماهی تازه که روی تابه بریان شده باشدنیز تابه بریان گویند. |
تابه خانه یا تاوه خانه | نوعی سیستم ابتدایی تسخین منازل و اماکن توسط کانالهای انتقال حرارت تنور و دیگدان های آتشی یا آتشخانه ها در زیر سطح اتاق ها ی نشیمن و مساجد |
تابه زر/زرتابه | کنایه از آفتاب عالمتاب است |
تابو شکن | به زبان دری به آن شخص اطلاق میگرددکه رفتار، گفتار و آدات اجتماعی را که بر اساس رسوم، عقاید مذهبی، عرف قوانین اجتماعی بر مردم تحمیل گردیده و اجرا و بیان آن ممنوع است مراعات نکرده و پرهیز های اجتماعی را میشکند. |
تابوت | صندوق چوبی دراز که مرده را در آن می گذارند - ظرف صندوق مانند که میت را در آن گذاشته به قبرستان برند |
تابوتگاه | قبرستان |
تابید | ابدی ساختن، جاوید کردن، جاودان ساختن، جاودانگی، نزد بلغا دعایی باشد که آنرا تعلیق کنند به چیزی که بقای او تا قیامت باشد |
تابیدن | الف - درخشیدن، تابندگی، نور افشانی، پرتو افگندن |
تابیل | آنکه شتران بسیار دارد، گله دار شتر |
تاپه کردن | مهر کردن، ممهور ساختن، نشانی کردن، صحه گذاشتن، کلیشه کردن، نقش کردن. در تجارت و صنعت: برای اشاره به برچسبکردن محصولات یا اقلام برای شناسایی و دستهبندی |
تاپک | موضوع، باب، محتوی، مبحث، فصل، مضمون |
تات | مخفف تا تو را، تا به تو |
تاتار | لفظ تاتار اولین بار در قرن پنجم برای ترکان عشایر که درمجاورت دریای بایکال مسکن گزیدند بکار رفت. این افراد شاید با قبایل کومان و به احتمال قوی با قبچاقها ارتباط داشته باشد. لغت تاتار برگرفته از عبارات و متون باستانی چین است که حکایت از قومی دارد که در این مناطق مسکون بودند. از نامهای دیگر این مردمان که در نوشتههای چینی ضبط شدهاست میتوان تاتان و داتان را نام برد. نام تاتار برای قبایلی که درلشکر گونش خان در پیکار و جنگ با روسها و مجارها شرکت داشتند، توسط اروپاییها به کار برده میشد. برخی از محققین زبان شناس لغت تاتار را ترکیبی از کلمهٔ تات (به معنی بیگانه و غیرخودی) و ار (به معنی مرد و مردم) میدانند. |
تاته | کاکا، لقب احترام آمیز (هزارگی بادغیسی) |
تاثر | الف- اندوهگینی، اندوه، أسف، غم و رقت، جگرخونی، انفعال |
تاثر آور | اندوه آور، اندوه بار، تاثر انگیز، غم افزا، غم انگیز، ملال آور، ملال انگیز، رقت آور |
تاثر افزا | آنچه سبب تأثر شود، فزون کنندۀ اندوه، افزایندۀ رنج و غم |
تأثرانگیز | غمبار، ملالت انگیز، حزن آور، اندوه بار |
تاثیر | اثر گذاشتن، اثر داشتن، اثر کردن، نفوذ کردن، جمع آن تَأثیرات |
تاثیر داشتن | نتیجه داشتن، نفوذ داشتن، کارایی داشتن، اهمیت داشتن |
تاثیر کردن | کاری شدن، موثر واقع شدن، اثر گزار و کاراقرار گرفتن، نفوذ کردن، تاثیرگذاشتن |
تاثیرات | تأثیرات، صیغه جمع مؤنث زبان عربی بوده و مفرد آن تأثیر است که مترادف به اثر می باشد. نفوذ کردن، افعال و انفعالات، نتائج، رسوخ، اثر ګذاری، کارگtaر شدن، پیکار، طرز عملها، توانايي، احساس و باورها |
تاثیرگذار | مؤثر، اثر گذار، با نفوذ، اثر بخش |
تاثیرگذاری | اثرگذاری، مؤثریت |
تاج | كلاه جواهر نشان كه پادشاهان برسر گذارند |
تاج بخشی | اعطای سلطنت، قدرت های بزرگ کشور های کوچک را تحفه وار به عاصر وابستهٔ خویش میدهند و این را کنایتاً تاج بخشی گویند، تقسیم محلات از جانب پادشاه بزرگ یا امپراطور به افراد مورد نظر چون سیستم ملوک الطوایف را نیز تاج بخشی گویند |
تاج پوشی | مراسم مخصوصی است برای اعلام پادشاهی و سلطنت شخصی که منحیث پادشاه عز تقرر حاصل کرده است. |
تاج خراس | پارۀ گوشتِ سر مرغ خروس.ـ نوعي از نبات است كه گل هاي آن شبيه تاج خراس است |
تاج خروس | الف - یک تکه گوشت اضافی کَنگُره دار برنگ سرخ که در قسمت بالای سر مرغ خروس است. |
تاج دندان | قسمت آشکار دندان را گویند، که به نظر میرسد. هر دندان مرکب از دو قسمت است یکی مرئی که آنرا تاج دندان و یکی دیگرکه آن را ریشه می نامند |
تاج سر | کنایه است از توصیف شص نهایت عزیز، محترم و گرامی |
تاج محل | بنای با عظمت و زیبایی است در شهر آگره هندوستان است که به امر شاه جهان پنجمین پادشاه سلسله مغولان در هند بمنظور یادبود همسر متوفی اش نورجهان بیگم اعمار گردیده است، این بنای باشکوه منحیث یکی از بنا های عجایب هفتگانه جهان ثبت مؤسسهٔ یونسکو گردیده است و سالانه میلیون ها بیننده از سراسر گیتی از بنای با عظمت دیدن میکنند. |
تاج و تخت | به معنی تاج و تخت شاهان، کنایه از پادشاهی، مقام شاه داشتن، سلطان، ملک، ملک و دارائی، وارث دولت نهایت شاهانه |
تاجدار | پادشاه، تاجور، سلطان، شاه، بزرگ، سرور |
تاجر | پولدار، ثروتمند، سوداگر، غنی، معامله گر ، آنکه مال و مواد از یکجا خریده و به جای دیگر با مفاد بفروشد |
تاجر پیشه | کسی که تجارت میکند و مهارت در تجارت دارد |
تاجگذاری | گذاردن تاج شاهی بر سر پادشاه یا ملکه، تاجگذاری در کشور هایی که سیستم های شاهی دارند معمولاً طی مراسمی باشکوهی در حضورداشت نمایندگان سیاسی، مذهبی، ارکان عالیرتبهٔ دولتی و اجتماعی و نمایندگاه و رهبران دول متحابه برگزار گشته و تاج شاهی بوسیلهٔ بانفوذ ترین شخصیت روحانی بر سر پادشاه گذاشته میشود. |
تاجیل | تأجيل، مهلت دادن؛ مدت معین کردن تاخیر |
تاجیک | اولاد عرب که در عجم بزرگ شده باشد و اکثر ایشان سوداگر باشند لهذا
از تاجک گاهی سوداگر مراد باشد. (غیاث اللغات از برهان و سراج )
(آنندراج ). مخفف تاجیک است یعنی اولاد عرب که در عجم بزرگ شده
باشد. (انجمن آرا). با جیم مکسور مخفف تاجیک بود. (فرهنگ جهانگیری ).
مخفف تاجیک است و تاجیک غیر عرب ، ترک را گویند و در اصل به معنی اولاد
عرب است که در عجم بزرگ شده و بر آمده باشد. (برهان ). تاجک و تازک
و تازیک و تاجیک غیر مردم ترک که در عجم باشند. (فرهنگ رشیدی ).
برای اطلاع از اصل و منشاء و مفاهیم این کلمه رجوع به تازک و
تاجیک و تازیک شود. به اهتمام مسعود فارانی |
تاچه | خورجین یا جوال بزرگی را که بر پشت چهار پایان خر، اسپ، قاطر و شتر میبندند |
تاحی | باغبان، محافظ باغ |
تاخت و تاز | هجوم، حمله نظامی |
تاختگاه | میدان اسپ دوانی، میدانهای مخصوص خط اندازی شده برای دوش اسپ ها |
تاختن | دواندن، راندن، سخت دویدن، تند راندن، حمله کردن . حمله آوردن . حمله بردن . هجوم کردن . حمله ور شدن . هجوم آوردن |
تاخته | الف - گریخته، فرارکرده، دویده، دوانیده شده، به سرعت دور شده |
تاخر | پس ماندن، عقب ماندن، دیر شدن، پسمانی |
تاخی | برادری، برادر خواندگی، توافق به دوستی دو گروه |
تاخیر | دیر کردن، ناوقت کردن، درنگ کردن - تعویق، درنگ، دیر |
تاخیرافتادن | پس ماندن، عقب افتادن، دور ماندن |
تاخیرانداختن | دفع الوقت کردن، عقب انداختن، درنگ کردن |
تاخیرپذیر | آنچه قابل انداختن باشد، آنچه توان و حوصله عقب افتادن را داشته باشد |
تاخیرناپذیر | آنچه قابلیت عقب مانی را نداشته باشد، آنچه فوری باید انجام یابد، موضوع اهم و قابل توجه که سهل انگاری و تاخیرذ در آن مجاز نیست |
تاخیرکردن | درنگ کردن، دیر کردن، معطل کردن، موکول کردن، عقب انداختن، معوق گزاردن، با تنبلی و عطالت کاری را انجام دادن، دیر آمدن |
تادب | ادب کردن، ادب آموختن، باادب شدن، باادب بودن، |
تاديب | تربیت کردن، تنبیه کردن، تنبیه، جزاء، عذاب، عقوبت، کیفر، گوشمالی، مجازات |
تادیب | فرهیختن، تربیت کردن، ادب کردن، تنبیه، جزاء، عذاب، عقوبت، کیفر، گوشمالی، مجازات |
تادیب کردن | تربیت کردن، ادب دادن، تنبیه کردن، فرهیختن، تصحیح کردن، مجازات کردن، جریمه کردن، مقررات انضباطی را تعمیل کردن |
تادیبی | اسم مصدر تأدیب، با طریق ادبی، با تأدیب، ادب آموختن کسی را، ادب دادن، آموختن طریقۀ نیک تربیت نمودن. |
تأدیم | نان تر کردن در شوربا یا قورمه، ریزه و میده کردن نان در بین شوربا یا قورمه |
تادیه | پرداخت، ادا، رسانیدن قرض و مکلفیت های مالی، رساندن پول به مرجع. کلمه «تادیه» به معنای پرداخت یا تسویه بدهی، هزینه، یا مبلغی به کار می رود. این کلمه به طور خاص در زمینههای مالی و قانونی برای توصیف عمل پرداخت یا تسویه بدهیها و تعهدات استفاده می شود. |
تادیه کردن | پرداختن، ادا کردن،تصفیه کردن، انتقال پول، ارسال وجهه |
تاذی | آزار، اذیت، رنج، مصیبت، آزردگی، رنجش |
تار | الف - رشتۀ باریک که از پنبه، پشم حیوانات و از ابریشم ساخته میشود . تار را به اسم رشمه هم یاد کرده اند. انواع مختلف دارد تار دبل، نازک، پشمی، نخی، آهنی و پلاستیکی. تار را برای بافتن منسوجات نخی و پشمی استفاده میکنند. هر چیزی که بافته میشود در آن از تار استفاده میشود. تار های را که در افغانستان به نام « پلته های دمس» یاد میکنند زیاد تر برای گلدوزی و دستدوزی یا خامک دوزی مورد استفاده دارد |
تار جولا | تار عنکبوت، پردۀ عنکبوت، خانه جولا، بیت عنکبوت یا جولا، نسج عنکبوت. کارتنک، دهنه، تنیدۀ جولا یا عنکبوت . دام عنکبوت یا جولا، تنسته، کره، کرتینه |
تار زدن | نواختن مسیقی تار مانند تنبور، دوتار، سیتار، دنبوره، غیچک و غیره |
تار ساز | رشته هایی آهنی، برنجی، رودهٔ حیوانی و یا از مواد مصنوعی است که برای ساز های تاری چون تنبور، دنبوره، دوتار، سیتار، گیتار، ویلون، رباب و غیره آلات موسیقی تار استفاده میکنند. |
تار شیشه | الف - تار مخصوص برای گدی پران بازی یا کاغذ پران بازی که با نوعی مخلوط مواد شیشه ایی و عناصر دیگر مالیده شده و از قدرت برنده گی خاص برخوردار میباشد |
تار عنکبوت | تار جولا، تنیده ٔ جولا، دام عنکبوت. "تار عنکبوت" به رشتههای نازک و مقاومی اشاره دارد که عنکبوتها برای ساخت وب یا لانههای خود تولید می کنند. این تارها از پروتئینهای خاصی ساخته میشوند و معمولاً به شکل شبکهای پیچیده هستند. تارهای عنکبوت بهعنوان ابزار شکار برای به دام انداختن حشرات و همچنین بهعنوان مکانی برای زندگی و تخم گذاری مورد استفاده قرار میگیرند.
|
تار مو | دانۀ موی، خیلی باریک، نزار |
تار و پود | اساس و پایۀ هر چیز، ریشه هر چیز |
تار و تفرقه | تار ومار شدن، سخت متفرق گشتن، کاملاًپراگنده شدن |
تار و تمبک | در اصطلاح عامیانه به آلات وضرب نوازندگان که برای اجرا به همراه میداشته باشند گفته میشود، کنایه از وسایل موسیقی و ملحقات که هنرمند به همراه میداشته باشد |
تار و مار | از هم پاشیده، نیست و نابود، زیر و زبر شده |
تارا | ستاره، کوکب |
تاراج | چپاول،غارت، نهب، یغماء، یغماءکردن، چاپیدن، چپو کردن، تاخت، تاختن |
تاراج رفتن | غارت شدن، به چپاول رفتن، دزدی شدن، به یغما رفتن |
تاراج شدن | دزدی شدن، سرقت شدن، به یغما رفتن، چپاول گشتن، غارت شدن |
تاراج کردن | غارت کردن، چاپیدن، تاخت و تاز کردن، یغما کردن، تاختن |
تاراجگر | تاراج کننده، چپاولگر، غارتگر، یغماگر |
تاراجگران | جمع تاراجگر،ِ تاراج کنندگان، چپاولگران، غارتگران، یغماگران |
تاراجگری | چپاولگری، غارتگری، یغماگری |
تاراندن | پراگنده کردن، متفرق کردن، راندن، از تجمع و محل دور کردن، ترسانیدن، برون کردن |
تارانیدن/تورانیدن | فرار دادن، پراگنده ساختن، با حرکت، صدا و یا وسیلهٔ مردم و یا حیوانات را ترسانیدن و متفرق ساختن |
تارتق | تحفه، هدیه، بخشش، سوغات |
تارتن | تار تننده است، عنکبوت، جولاگک، بافنده، |
تارتنبور | رشته های آهنی و یا از رودهٔ حیوانی که در تنبور بکار رفته است، کنایه از لاغری مفرط |
تارتنیدن | تارگستردن، تنسته بافندگی را آماده و پهن کردن، از پخته تار تنیدن، چمبر زدن، هموار کردن |
تأرج | دمیدن رایحهٔ خوش، پراگندن بوی خوش |
تارجامه | تانه یا تنستهٔ بافندگی، ملحقات تار مانند مورد ضرورت بافندگی، |
تارزان | شخصیت افسانوی است که ادگار رایس باروز نویسندهٔ امریکایی در کتاب اش بنام تارزان از آن نام مبرده است و موسسات فیلم سازی ده ها فیلمنامه را از روی این کتاب ساخته و به بازار عرضه کرده اند. تارزان طفلی از خانوادهٔ اشرافی انگلیسی در جنگل های افریقا مفقود و بوسیلهٔ میمون بنام منگانی بزرگ میشود. این شخصیت انسان نما جنگلی است که چون میمون ها در جنگل زندگی میکند. |
تارس | سپردار، مرد باسپر |
تارشدن | تیره گشتن، تاریک شدن، مکدر گشتن، غبار آلود شدن، غامض گشتن، ظلمانی شدن، کم نور شدن |
تارفام | مکدر، سیاه رنگ، ظلمانی، غبار آلود، تاریک و مه آلود |
تارم | خانهٔ چوبین، داربست، خرگاه، سراپرده، برنده، ایوان، بالکن |
تارمو | رشتهٔ مو، تشبیه چیز های بسیار باریک و لاغر شدن انسان را نیز با تارمو بیان میکنند. |
تارو تنگ | زندگی را برای خویش تیره و تار ساختن، با سخت گیری های بیش ازحد خود را منزوی ساختن، تاریک و تنگ ساختن عرصه |
تاريک | الف- تیرهو تار، سیاه، ظلمانی، بدون روشنی،داج، دیجور، سیاه، ظلمانی، ظلمت آلوده، ظلمت زده، قیرگون، کمرنگ، لیل، مظلم |
تاريک انديش | سیاه فکر ،بدبین، بدفکر، بددل |
تاريک دل | سیاه دل، تباه و خراب و تیره ضمیر و سیه دل |
تارک | ترک کننده، رها کننده، به طور مثال |
تارک | فرق سر، چکاد، تالاق، رأس، قله، نوک، اوج |
تارک الدنیا | تَارِکٌ الدنیا ــ دری شده آن ترک دنیا ــ به معنی کسیکه ترک دنیا کرده باشد. تاریکین دنیا به دو نوع مثبت ومنفی وجود دارد . مثبت آن کسانی اند که از تمام خواهشتات نفسانی خود گذشته و پابند انسانیت بوده خود را مسؤول تنظیم کار های سازد که رفاه خلق الله در آن مضمر باشد. منفی آن کسانی اند که در ظاهر از خواهشات نفسانی گذشته و خود را منزوی ساخته، اما میل به همکاری انسانها نداشته رنج انسانهای جامعه را نادیده می انگارند. آنها فقط بخاطر آخرت بهتر برای خود شان در تلاش اند تا آن دنیا را به کام خود ساخته در فکر رفاه خود شان در آن دنیا باشند، این چنین انسانها خود را به ظاهر به زهد و ریا زده انسانهای متظاهر اند. این نوع منفی تارکین دنیا را ریاکاران نامیده اند. و در اشعار متقدمین از آنها به بدی یاد شده است. ترک دنیا دو صورتی دارد ـــ که یکی صرف از خدا گوید آن دیگر با خدا وخلق خدا ــــ راحت خلق را هــر آن جوید ـــ مسعود فارانی گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود ـــ تا اختیار کردی از آن این فریق را گفت آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج ــ وین جهدمیکند که بگیرد غریق را شیخ سعدی به اهتمام مسعود فارانی |
تارک المأوا | ترک کنندۀ جا، جایگاه، محل، منزل، مسکن - مهاجر |
تارکردن | الف- تار و یا نخ را به سوراخ و یا روزنهٔ سوزن داخل کردن |
تاری | تاریکی، ظلمت، تیرگی، کجی، نادرستی، پلید، گمنامی، گمراهی |
تاریب | استوار کردن، ثابت قرار دادن، تکمیل کردن |
تاریخ | الف- زمان وقوع یک امر یا حادثه |
تاریخ دان | دانندۀ تاریخ، شناسندۀ تاریخ، مؤرخ |
تاریخ ساز | شخصیکه تاریخ حاکی از او باشد، پدید آورنده و ایجادگر حوادث مثبت ومنفی در مقاطع از زمان در تاریخ، کسیکه تاریخ را میسازد، سازندۀ تاریخ ،خالق حوادث تاریخی . خالقین حوادث که صفحات تاریخ را بسازد و تاریخ حاکی از آنها باشد. تاریخ بیانگر حوادث ایجاد نمودۀ اشخاصی است که تاریخ از آنها حکایت می کند. بطور نمونه در افغانستان ملالی افغان دختر جوانیکۀ جنگ شکست خورده افغانها را با بلند بردن روحیه جنگی سربازان در برابر دشمن به پیروزی رساند. و در فرانسه ژاندارک دختری مبارزی که تاریخ ساز در فرانسه شد. به ملالی و ژاندارک مرا جعه شود. جمع تاریخساز = تاریخسازان به اهتمام مسعود فارانی |
تاریخ فرهنگ | عبارت از انتقال خاطره از یک نسل به نسل دگر بشریت است. تاریخ برای علم فرهنگ شناسی اساس فرضیه های تیورتیکی را تشکل می دهد. |
تاریخ میلادی | تاریخی که زمان شروع آن تولد حضرت عیسی می باشد |
تاریخ نگار | مؤرخ ، تاریخ دان، تاریخگو، تاریخ نویس، ناقل وقایعنگار، یا کسیکه تاریخ را می نویسد ونگارش می کند. تاریخ نویس، آنکه حوادث واتفاقات را مستند سجل و ثبت تاریخ میکند . آنکه تاریخ را نقل میکند. کسیکه تاریخ را تشبث ، تحقیق و تتبع کند . تاریخنگار وجمع آن تاریخنگاران |
تاریخ نگاری | تاریخنگاری به معنی مطالعهٔ تاریخ و روششناسی رشتهٔ تاریخ است؛ بنابراین تاریخنگاری به معنای مطالعهٔ تاریخ و روش شناسی زیر مجموعه ای از رشتهٔ تاریخ، به نام تاریخ علم است که شامل مطالعهٔ روشها، نظریهها، و مکاتب موجود در رشتهٔ تاریخ، یا به عبارت دیگر، مطالعهٔ تاریخ تاریخ علم است./ ویکیپدیا |
تاریخ نویس | نویسنده ٔ تاریخ . مورخ |
تاریخ هجری | تاریخ که مبدأآن از هجرت حضرت محمد (ص) از مکه به مدینه گرفته شده و این مقارن است با سال ۶۲۲ میلادی |
تاریخ یمینی | کتاب تاریخ است اثر ابونصر عطبی در سال ۱۰۳۳ میلادی در بارهٔ وقایع زمان سبگتگین و محمود غزنوی نوشته شده است. |
تاریخچه | تاریخ کوتاه و مختصر، شرح حال مختصر، تاریخ کسی یا چیزی که به اختصار نوشته شود |
تاریخنامه | دفتر احوال و کارنامه های گذشتگان، تذکره وقایع گذشته، کتاب رویداد های گذشته، تقویم گاهشماری با ثبت وقایع، دفتر کهن نگاری |
تاریخی | با پساوندی تاریخ، تاریخی یک مفهوم دری شده با معنی اینکه هر چیزی که به گذشته ارتباط میگیرد، مثلاً آثار یا گفتار و کتب یا ترسیمات غیرهٔ زمانه های سابق یا تاریخی |
تاریک | الف- تار، تیره، سیاه، ظلمانی، ظلمت آلوده، ظلمت زده، قیرگون، لیل، مظلم، مقابلِ/ روشن |
تاریک اندیش | تاریک بین، محدود از نظر فکری و اندیشوی، متعصب، سخت گیر، خودکامه، شخصی با انکشاف فکری کمتر / مقابل روشن بین یا روشنفکر |
تاریک بخت | سیاه بخت، بدبخت، تیره بخت |
تاریک بین | تاریک اندیش، محدود از نظر فکری و اندیشوی، متعصب، سخت گیر، خودکامه، شخصی با انکشاف فکری کمتر / مقابل روشن بین یا روشنفکر |
تاریک خانه | اتاق مخصوص عکاسی و چاپ فیلم |
تاریک دل | سیه دل، تاریک ضمیر، بدذات، گمراه، غمین |
تاریک رای | بدگمان، بد اندیش، آنکه حقایق را طوری دیگر میبیند |
تاریک ضمیر | بی وجدان، بد سرشت، بد نهاد، آشفته خاطر، ظلمت نهاد، ذهن نا بسامان، بد طینت، بد سگال |
تاریک طبع | بد طینت، بد خلقت، بد سجیه، بد نهاد، بد سرشت، بد فطرت |
تاریک فام | شبیه سیاه، نظیر سیاه، سیاه رنگ، تیره رنگ، |
تاریک ماه | سرار، شب های اخیر ماه قمری که ماه آخر های شب و نزدیک صبح نمایان میگردد و شب ها تاریک میباشند، همین شب های سرار را تاریک ماه گویند |
تاریک مغز | کم عقل، بی خرد، ناتوان فکری |
تاریک میغ | ابر سیاه، هوای ابری نهایت تیره و تار |
تاریکخانه | دل مخزون |
تاریکی | کم نوری، مقابل روشنی، تیرگی، سیاهی، ظلمت، جهل، نادانی، ابهام، پیچیدگی، ملالت، افسردگی |
تاز | تاختن، در صورتی که با لفظ دیگر منضم شده اسم فاعل مرکب سازد مثل اسب تاز، پیشتاز |
تازان | در حال هجوم بردن، در اوج قدرت نمائی، در حال تاختن، در حال حمله کردن، به تاخت، به سرعت |
تازاندن | و یا دواندن، تاختن، هجوم بردن، به سرعت پیشروی کردن |
تازگی | الف- اخیراً، جدیداً (قید زمان) |
تازگیها | جمع تازگی، خرمی ها، شادابی ها، لطافت ها، جدید ها، در این اواخر |
تازل | سینه تنگی، مشکل تنفسی از بابت تنگی سینه |
تأزم | اقامت طولانی در یک محل، گرفتاری مردم در سختی ها و مشکلات |
تازنده | سریع رونده، هجوم برنده، تیزدونده |
تازنگ | فیل پایه ساختمان، پایه های بزرگی که سقف تعمیر و منازل فوقانی بروی آن استحکام می یابد |
تازه | الف- نو، جدید، نوین، اخیراً |
تازه بتازه | جدید های مکرر، آنچه پیهم نو و جدید تکرار گردد، نو های مکرر که کهنه ها اجازه ورود نیابند |
تازه جوان | نوجوان، نوبالغ، نورسیده، بشباب رسیده، نورستهٔ زیبا و لطیف، برنا |
تازه دل | شاداب، خرم، شادان، خوش قلب، روؤف و مهربان، انسانی با دلی بزرگ و جوان |
تازه دم | دم راست, تازه به میدان آمده ، قبل از خستگی و در ماندگی احساس خستگی نكردن |
تازه رای | صاحب فکر بکر و نو، صاحب اندیشهٔ نو، نواندیش |
تازه رو | جوان، شاداب، خوشنما، برنا، چهرۀ تر و تازه |
تازه گشتن | نو پدید شدن، فرحت یافتن، خوشنود شدن، از فرت سعادت انرژی گرفتن |
تازه مسلمان | نومسلمان، جدیدالاسلام، کسی که جدیداً اسلام آورده باشد و یا مسلمان شده است |
تازه نفس | کسی که تازه به کاری مشغول شده و هنوز خسته نشده است؛
تازه دم؛ جديد |
تازه نگار | معشوقهٔ جوان و زیباروی، محبوب جوان و خوش سیما |
تازه نگری | ابتکار، ابداع، بدعت، نوآوری ، آفرینشگری |
تازه نهال | درخت نورسته، کنایه از جوان نورسته |
تازه وارد | الف- جدیدالورود. کسی که تازه به جایی وارد شده |
تازک | مخفف تازیک یا تاجیک است، رجوع شود به معنی تاجیک |
تازی | سگ شکاری، تازنده، به کلمۀ «سگ تازی» مراجعه شود |
تازیان | تاخت کنان، شتابان، دوان دوان |
تازیانه | شلاق، قمچی، تسمۀ چرمی که با آن چهارپایان را هنگام تاختن بزنند |
تازیانه زدن | کسی را با تازیانه تنبیه نمودن - سیاست تازیانه زدن. "تازیانه زدن" به معنای زدن با تازیانه است و معمولاً به عمل ضرب و شتم با ابزار تازیانه اشاره دارد. تازیانه یک ابزار ضربی است که معمولاً از یک دسته و چند بند یا نوار بلند و انعطافپذیر تشکیل شده است. در تاریخ و متون کهن، "تازیانه زدن" به عنوان مجازات یا وسیلهای برای تنبیه به کار میرفت. |
تازید | ماضی تاختن و دویدن، تاخت، دوید، دوانید |
تازیدن | تاختن و دویدن و دوانیدن |
تأزیر | کسی را از آزار و اذیت وارهانیدن، آزار یافته را نجات دادن، محکم کاری کردن |
تازیک | همان تاجیک است، غیرعرب و ترک |
تاژ | الف - غژدی، خیمه، خرگاه |
تاژک | دنبک، رشتهٔ باریک مو مانند در اجسام حیهٔ یک سلولی زره بینی و بکتریا ها میباشدکه با شورادن و حرکت آن حرکت میکنند |
تاس* | الف- سر بی مو، کل، کچل |
تاسا | ملالت، اندوه، اضطراب، تیرگی چهره از ملالت و اندوه بسیار |
تأسر | تأخیر کردن، دیر کردن، درنگ کردن، حیله کردن |
تاسع | عددنهم یا نهمی |
تاسف | افسوس خوردن، اندوهناک شدن، حسرت داشتن، دریغ خوردن. افسوس، اندوه، پشیمانی، تحسر، حسرت، دریغ، غصه، غم، فسوس، ندامت |
تاسف آور | ترکیب عربی و دری، به معنی قابل تأسف، تأسف انگیز، اندوهگین. "تأسفآور" به معنای "سبب تأسف" یا "حزنانگیز" است. این کلمه برای توصیف وضعیتی یا واقعهای به کار می رود که باعث ناراحتی، غم، یا تأسف می شود. |
تاسف انگیز | غمبار، حزن آور، حسرتبار، درد ودریغ، اندوهزأ |
تاسف بار | حزن انگیز، اسفناک، حسرت بار، با درد و دریغ، اندوهبار |
تاسفات | جمع تاسف، حسرت ها، اندوه ها، افسوس ها، پشیمانی ها |
تاسن | بیهوش شدن شخص از بوی بد وگازات درون چاه، در اصطلاح عامیانه آنرا سرقاق گویند |
تاسه | بی تابی، ملالت، اضطراب، افسردگی |
تاسه گیر | محمل که سبب اضطراب و افسردگی گردد، مسبب اندوه و اضطراب |
تاسی | تأسی- پیروی کردن، اقتدا کردن، تقلید کردن، اقتدا، اقتفا، پیروی، تبعیت |
تاسیس | بنیاد کردن, بنا نهادن, استوار کردن, پی افکندن، بنیاد نهادن، اساس گذاردن، بنیانگذاری، پایهگذاری، جمع آن تأسیسات می باشد |
تاسیسات | تأسیس شده، مکان های احداث شده، بنیانگذاری شده، اساس گذاری شده |
تاسیساتی | نصب و راه اندازی، مثلاً شرکت های تأسیساتی، أمور شهر سازی و تأسیساتی. کلمه "تأسیساتی" به معنای "مرتبط با تأسیسات" یا "ساخت و ساز" است و به مجموعهای از ساختارها، تجهیزات، و زیرساختها اشاره دارد که برای ارائه خدمات یا انجام فعالیتهای خاصی ایجاد شدهاند. این کلمه معمولاً در زمینههای مهندسی، عمران، و مدیریت پروژه به کار می رود. |
تاسیه | برای کسی صبر طلب کردن، تسلیت دادن، اندوه کسی را شریک شدن |
تأشب | بهم آمیختن درختان و نباتات، انبوه گشتن اشجار، غُلو شدن بته ها و درختان |
تاشکند/تاشقند | پایتخت و بزرگترین شهرجمهوری ازبکستان با بیش از دونیم میلیون نفوس و مساحت حدود ۳۳۵ کیلومتر مربع میباشد. |
تأصل | با اصل پیوستن، با ریشه پیوستن، ریشه دار گشتن، درختی استوار به ریشه گشتن |
تاغ/تاخ/توغ | نوعی درخت صحرایی است که چوب آن بسیار سخت و محکم بوده و آتش این چوب بسیار دیرپا و با دوام است. |
تافتن | تابش، تابیدن, تاب دادن, پیچیدن, افروختن, درخشیدن, گداختن |
تافته | |
تافته دل | از فرط قهر و غضب بر افروخته، نگران، غمگین، آزرده خاطر |
تافته دلی | برافروختگی، آزرده دلی |
تافن | عیب کردن، تنقص، بد گفتن، متنظاهر به خویی که در شخص نباشد. خود را بزور زیرک نمودن |
تافه | ناچيز ، هيچ ، عدم ، نيستيی، صفر ، نابودي ، بي ارزش ، جزئی ، بي اهميت، قابل فراموشی ، خرد ، کوچک ، غير قابل ملا حظه ، فرعی ، رقت انگيز |
تأقیت | تعین کردن وقت، تأجیل |
تاقین/تاقی | کلاه، کوله، پوشاک سر |
تال زن | نوازنده تال، تبله نواز، آنکه تال را در تبله مینوازد |
تال* | الف- معطلی در كار |
تالار | یک صالون بزرگ با کلکین های بزرگ |
تالاسیمی | تالاسیمی یا تالاسیمیا (thalassemia) از بیماریهای جنتیکی است که در اثر آن هموگلوبین ساختار طبیعی خود را از دست میدهد و بنابراین پدیدهٔ تولید هموگلوبین غیر مؤثر در بدن ایجاد میشود در نتیجه هموگلو بین معیوب قادر به اکسیجن رسانی مطلوب به اعضای بدن نیست. پس در واقع کمبود کلی هموگلوبین وجود ندارد، بلکه هموگلوبین غیرطبیعی افزایش یافته است. هموگلوبین جزء انتقال دهنده اکسیجن در سلولهای سرک خونی است. هموگلوبین شامل دو پروتئین مختلف به نام آلفا و بیتا است. به (تالاسیمی) مراجعه شود. |
تالم | اندوهگین شدن، دردمندی نمودن، الم، اندوه، توجع، درد، دردمندی، رقت، ناراحتی |
تالی* | الف- مثل. نظیر. مانند. ثانی |
تالیف | تدوین کردن، جمع آوری کردن، گردآوری کردن - تدوین، تصنیف، جمع آوری، گردآوری، نگارش، جمعِ آن تألیفات |
تالیفات | جمع تألیف - رجوع شود به تألیف |
تألیل | تیز کردن، بران کردن |
تام | تمام، تمامیت، جامع، کامل، مستوفا، مطلق، کمال یافته، چیزی که اجزاء آن کامل باشد. درست، ضد ناقص |
تام الاختیار | آن که اختیار کامل در امری دارد. عبارت "تام الاختیار" به معنای "کامل اختیار" یا "اختیار نهایی" استفاده می شود. این عبارت به معنای داشتن کنترل و قدرت کامل بر یک موقعیت، تصمیم، یا وضعیت اشاره دارد. وقتی کسی "تام الاختیار" دارد، به او اجازه و حق تصمیمگیری نهایی و اجرای تصمیمات داده شده در یک موقعیت یا سازمان را می دهند. |
تامل | اندیشه کردن، فکر کردن، درنگ کردن، دقت کردن در امری، دوراندیشی تانی، درنگ، مکث، اندیشه، تعقل، تفکر، غور. کلمهٔ "تأمل" به معنای "تفکر عمیق"، "دقت کردن" یا "درنگ و اندیشیدن" است. این کلمه زمانی به کار می رود که فرد برای بررسی دقیق یک موضوع یا مسئله، درنگ میکند و به آن با دقت و توجه بیشتری میاندیشد. |
تاملات | جمع تأمل، انعکاسات، بازتاب ها، پژواک، نیک نگریستن ها ، اندیشه کردن ها. به معنای "تفکرات عمیق"، "اندیشههای دقیق" یا "بررسیهای موشکافانه" میباشد. این اصطلاح معمولاً به مجموعهای از اندیشهها و بررسیهای فکری اشاره دارد که فرد در طول زمان برای درک بهتر یک موضوع یا مسئله انجام می دهد. |
تامول | نوعی برگی است که هندی ها آنرا تانبول یا تنبول نیز گویند که با مساله جات و آهک در دهن گیرند و آنرا پان نیز گویند |
تامک | کوهان بلند شتر، کوهان شتر |
تامیر | جمع تأمور، به امارت گماردن، امیری دادن، تفویض امارت، امیر کردن |
تامیل | الف - ملیتی از نژاد دراویدی هند است که بیشترین شان در جنوب هند، مدراس و شمال سر اندیب اقامت داشته و زبان خاص خود یعنی تامیل را دارند |
تامیم | یازیدن، عزم کردن، مبادرت کردن،مصمم شدن، تدبیر کردن، قصد کردن، آهنگ کردن |
تامین | امین دانستن کسی را, امن کردن, امنیت کردن-.(مصدر) ایمن کردن، آرام بخشیدن - بیم را از بین بردن، امین کردن، حفظ امنیت. آمین گفتن دعای کسی را . امن دادن در صورتیکه به معنی ایمینی استعمال گردد در آن صورت (اسم) است |
تامین آتیه | اندوخته برای زندگی آینده نهادن و پیش بینی برای معاش زندگی آتیه کردن - اندوخته برای زندگانی آینده نهادن و همچنان پیش بینی برای معاش آتیه و یا تأمین عبور و مرور. منظم ساختن خط سیر و سایل نقلیه برای جلوگیری از تصادمات . یا تأمین معاش ، تدارک احتیاجات زندگی . یا تأمین منفعت، در نظر گرفتن سود و مفاد برای خود و یا کس دیگری . یا تأمین نظر . اعمال نظر خویش تامین آتیه |
تامینات | جمعِ تأمین، شعبات خیریه، دفاتر اجتماعی، ادرات برای کمک به مردم |
تامینی | منسوب به تامین، اقدامات ایمن سازی، تدارکات ایمن سازی |
تان | تار طولانی که بافندگان یا جولاهان آنرا برای بافتن یا بافندگی آماده کنند و آنرا تنسته نیز گویند |
تأنس | انس گرفتن، آرام یافتن، عادت کردن، خو گرفتن، اُنس، حو، عادت |
تانس | تأنس- انس گرفتن، آرام یافتن، عادت کردن، خو گرفتن، اُنس، خو، عادت |
تانستن | تانستن مخفف "توانستن" است، که از قدیم در زبان دری مرو ج بوده است. گرچه این مصدر را در قدیم در لفظ ادبی و مکتوب فراوان استعمال میکرده اند، چنان، که اشعار باعظمت عنصری و فرخی و منوچهری و غیرهم شاهد من اند، امروز مگر "تانستن" از لفظ قلم افتاده است، و تنها در زبان شفاهی افغانستان و ایران در ایران البته با تلفظ "تونستن" عاماً و در طیف کلی خود به کار میرود. /خ. معروفی |
تانسل | کلمهٔ انگلیسی است غدوات تولید هورمون گلو را تانسل ها یا به عربی لوز یا بادام گلون گویندکه اگر التهابی شود آنرا بوسیلهٔ عمل جراحی دور می کنند. تانسل ها غده نسجی لمفاوی میباشند که در دوطرف بلعوم در دهان موقعیت دارند تانسل ها در عضویت شخص رول محافظوی دارد و وجود شخص را از انتانات وقایه مینماید. ولی زمانیکه معروض به کدام انتان میشود بنام التهاب تانسل یا تانسلیت یاد میگردد. |
تأنق | با دقت و توجه زیاد کاری را بهتر انجام دادن، کارظریفانه انجام دادن |
تانكر | عرادۀ بزرگی كه برآن ذخيرۀ نفت را حمل كنند |
تانگه | گادی، وسیلهٔ نقلیهٔ که اسپ یا قاطر آنرا به پیش میکشد، به معنی گادی مراجعه شود |
تانگو | یک نوع رقص اسپانوی است که دو نفره اجراء میشود |
تانک | الف - مخزن تیل، مخزن آب و غیره، مخزن |
تانک تیل | ذخیره گاه بنزین، منبع بزرگ جهت ذخیرۀ نفت و تیل |
تانکر | موتر تانک غرض انتقال مایعات چون مواد نفتی، آب و گازات مایع، ذخایر انتقالی فلزی محدب شکل غرض انتقال مایعات و گازات، امروزه تانکر های بزرگ نفتکش در کشتی ها غرض انتقال نیز تعبیه شده اند |
تانی* | درنگ کردن، سستی کردن، تأخیر کردن - آهستگی، ایست، تأخیر، تمجمج، درنگ، طمانینه، کندی، مکث |
تانیت | رب النوع بسیار قدیمی فنیقی ها که در مناطق شمال افریقا کارتاژ یا تونس فعلی مورد ستایش پیروان فراوان قرار داشت (فنیقی) |
تانیث | مؤنث کردن، مؤنث خواندن، علامت مؤنث به کلمه عربی ملحق کردن، مادگی، خلاف تذکیر در اسم |
تانیث حقیقی | آنچه حقیقتاً مؤنث و مادینه باشدمانندزن، دختر، حسینه، تهمینه |
تأنیث لفظی | کلماتی که در لفظ علامت تأنیث داشته باشند مانند بصره، پرده، تکمله، حمله |
تانیث لفظی | کلماتی که در لفظ علامت تأنیث داشته باشند مانند بصره، پرده، تکمله، حمله |
تأنیث مجازی | آنعده کلماتی که در حقیقت مؤنث نبوده اما طبق دستور زبان مؤنث ساخته شده باشند |
تانیث معنوی | کلماتی که علامات تأنیث در آخر نداشته ولی آنرا علماً یا در ضمایر مونث قیاس کنند |
تانیس | انس دادن ، بدان چه هوای او و طبیعت او بدان مایل شود و علاقه بگیرد . علاقه مفرط داشتن، خوگرفتن |
تانیه | تأخیر کردن، تردید کردن، دودلی کردن، تأمل کردن، درنگ کردن، سستی کردن |
تأهب/ تأهیب | فراهم کردن، مستعد ساختن، پرداختن، مهیا شدن، آماده شدن، تهیه دیدن، |
تاهل | صاحب اعیال شدن، زن گرفتن، ازدواج کردن، همسر گزیدن، صلاحیت پیداکردن برای چیزی |
تاهنوز | تاکنون یا تا اکنون، تا الحال، تا این وقت یا تا این زمان یا تا این دقیقه و ساعت |
تاو دادن | پیچاندن، تاب دادن، دور دادن |
تاو دار | تابدار، پیچ دار، تاب خورده |
تاوان | خساره، جریمه، عوض يا بدل مال تلف شده |
تاوان دار | آنکه خسارت دیده است، کفاره دهنده، صدمه یافته، زیانمند، آنکه جریمه میپردازد |
تاوان زده | تاوانی، صدمه دیده، جریمه شده، کسی که غرامت پرداخته |
تاوانی | خساره مند، صدمه دیده، جریمه شده، کسی که غرامت پرداخته |
تاول کردن | آبله کردن، آبگرفتن بخش هایی از جلد در اثر سوختگی، اصطکاک شدید و یا میکروبی شدن |
تاوه گر | تاوه ساز، آهنگر، کسی که تاوه میسازد |
تاوک | گوساله، کُرَه خر |
تاوکردن/تب کردن | بالا رفتن حرارت وجود، گرم شدن وجود از اثر کدام مریضی یا میکروبی شدن |
تاویدن | همان تابیدن است که در گفتار عامیانه به تاویدن تبدیل شده است بمعنی تاب آوردن، مقاومت کردن، طاقت آوردن، تحمل کردن |
تاویل | تفسیر کردن، بیان کردن تشریح، توجیه، تعبیر، تفسیر، توضیح، شرح، شرح و بیان کلمه یا کلام به طوری که غیر از ظاهر آن باشد |
تاویل کردن | ترجمه و تفسیر کردن، روشنی انداختن، صیقل دادن، توضیح دادن، مطلبی را با حاشیه نویسی برجسته ساختن |
تاویلی | تفسیری، تفسیر شده، منسوب به تاویل آنچه تعبیر و تفسیر شده باشد. |
تاک رز | درخت انگور |
تاک شان/تاک نشان | کسیکه نهال تاک غرس کند، رزبان، دهقانی که در غرس تاک مهارت دارد |
تاک شانی/تاک نشانی | عمل غرس تاک، نشاندن نهال انگور |
تاک* | درخت انگور |
تأکد | قایم شدن، محکم شدن، استوار شدن |
تاکستان | انگورستان، تاک زار، باغ انگور، انگور زار، جائی که تاک بسیار داشته باشد |
تاکنون | تاکنون یا تا اکنون، تاهنوز، تا الحال، تا این وقت یا تا این زمان یا تا این دقیقه و ساعت |
تاکی | تا چه وقت، تا چه زمانی |
تاکید | استوار کردن, محکم کردن, عهد یا کلام خود را به استواری تکرار کردن، سخن خویش را با دلیل و ابرام ثابت ساختن، با عهدی با استقامت استحکام بخشیدن. جمع آن- تأکیدات |
تاکید کردن | اصرار ورزیدن، پافشاری کردن، سماجت کردن، محکم کاری کردن، موکد ساختن |
تاکیدات | جمع تأکید، رجوع شود به معنی تأکید |
تای تای | دانه دانه، رشته رشته، توته توته، نخ نخ |
تایب | بازگشتن، بازگشت از گناه، توبه کننده، باز گردنده از گناه |
تایپ | ماشین تحریر |
تایپ کردن | |
تایج | تاجدار، دارندهٔ تاج |
تاید | توانا گشتن، نیرومندگشتن، قوی گشتن |
تایر | وسیله ایست که از الیاژ های مواد پلاستیکی و فلزی ساخته شده و با هوا پرمیشود ودر بخش حرکی موتر و سایل نقلیه برای انتقال آسان و کاهش اصطکاک جابجا میگردد |
تایید | تصدیق، تصویب، صحه گذاری، صوابدید، قبول، مرافقت، همصدایی، توفیق، عنایت |
تأییدات | جمع تأیید، رجوع شود به معنی تأیید |
تاییدشدن | تسجیل شدن، حمایت شدن، پشتیبانی شدن |
تاییدکردن | صحه گزاری، تصدیق کردن، اثبات کردن، موافقت کردن، پشتیبانی کردن |
تاییدیه | پذیرش، تصدیق، قبول، تأیید نامه - نوشته ای که در آن درستی مطلبی یا صلاحیت کسی در موردی تأیید شده باشد |
تاییس | ناامید کردن، مایوس کردن، دلسرد کردن |
تب | تَب- گرمی بیشتر از حد بدن در اثر عفونت و مکروبی شدن یکی از قسمت های بدن، حرارت بدن، حالت زیاد
شدن حرارت بدن که گاهی با برخی تغییرات موضعی و امراض دیگر همراه است |
تب | لگن بزرگ حمام یا تشناب که در آن نشسته و یا خوابیده بدن را شویند، در زبانهای اروپایی به آن( باد یا وان) گویند |
تب آور | آنچه که موجب بیماری و تب گردد، آنچه که باعث مرض و سرایت میکروب در بدن گردد |
تب بریدن | مرفوع کردن تب، دفع کردن تب، دفع تب با ذرایع ادویه جات، اوراد، دعا ها و طرق باور های مردم، مانند بریدن تب بوسیلهٔ شاخچه های درخت بید و جام آب و غیره |
تب بند | میوه، دارو و غذایی که تب را قطع کند، آنچه تب را مرفوع گرداند، وسیلهٔ دفع تب |
تب خمس | یکی از بد ترین تب ها بوده که معمولاً در اثر میکروب سل عاید میگرددکه در طبابت مدرن آنرا تب افF مینامندکه معمولاً دوهفته بیمار بصورت متناوب تب میداشته باشد |
تب خونریزی دهنده | ابولا یا تب خونریزی دهنده ابولا یک بیماری ویروسی است که انسانها را الوده میکند و با احتمال 90 فیصد فرد الوده شده را خواهد کشت. این ویروس از طریق حیوانات وحشی به انسان منتقل شد و بعد از طریق انسان های الوده پخش شد. میزبان اصلی این ویروس خفاش( شاپرک چرمی
Pteropodidae) است.
ویروس ابولا چطور منتقل میشود؟ از طریق تماس بدن انسان با خون و ترشحاتِ بدن و مواد فاضله حیوانات آلوده از طریق تماس با مخاط، پوست، خون، رابطه جنسی و فضولات و حتی جسد انسان آلوده این بسیار مهم است که بدانید، اسپرم فرد مبتلا به ابولا تا 7 هفته بعد از بهبود کامل (احتمالی) حاوی این ویروس کشنده است و بسیاری از موارد ابتلا به ابولا زمانی دیده میشه که نرس ها یا داکتران در حال مراقبت از بیمار یا کنترل میزان عفونت هستند |
تب خیز | محلات میکروبی که باعث بروز تب میگردند، باتلاق ها و دلدلزار ها که محل زندگی پشه ملاریا باشد، جاییکه برای انسان تب آور باشد |
تب داشتن | بلند بودن دمای وجود، بلند بودن حرارت وجوداجسام حیه، مبتلا به تب و حرارت بلند بدن |
تب دق | تب دوامدار که در اثر اضطراب و خفقان بوجود آید، تب استخوانی نیز گویند |
تب زرد/زردی | نوعی از مرض ویروسی است که مستقیماً جگر را مورد حمله قرار داده و از اثر آن مریض را زردی میگیرد، همچنان علایم این مریضی سردرد، تب شدید، درد های عضلی و بی اشتهایی شدید میباشد. |
تب سنج | آلهٔ که حرارت بدن را اندازه گیری کند، میزان الحراره، ترمومیتر، حرارت سنج |
تب سوزان/تَوسوزان | تب شدید که حرارت بدن بسیار بالا تا سرحد ۴۰ درجه و بالا تر باشد |
تب لرزه | تب ملاریا |
تب محرقه | تب متداومی است که مریض بلااثر ویروس و اثرات مدهش آن بر جگر و کیسه صفرا مبتلا میگردد و جگر مریض التهابی میگردد و هذیان گفتن و خون بینی از خواص عمدهٔ این مریضی است. |
تب ملاریا | تب شدیدی است که در اثر گزیدگی پشه ملاریا و انتقال باکتریای ملاریا در وجود عارض میگردد. |
تب هجران | درد و نا راحتی که از فراق دوست و عزیز عاید گرددو تب را به همراه داشته باشد، تکلیف روحی که از سوز و گداز هجران عاید و تب و تاب را به همراه داشته باشد |
تب و تاب | سوز و گداز، هیجان، حرارت، شور |
تب کردن | بلند رفتن حرارت وجود، به مصیبت تب گرفتار شدن، عاید شدن تب |
تب کودکان | همیشه تب کردن کودک جز مسایلی است که والدین را دچار استرس می کند حرارت بدن کودکان در حالت طبیعی بین 8/36 تا 2/37 درجه سانتی گراد در شبانه روز متغیر است. اگر حرارت کودک بیش از این حد باشد، کودک تب دارد. علت افزایش
حرارت بدن خیلی مهم است که به خاطر داشته باشید که تب به خودی خود بیماری نیست، معموالً میتواند یک علامت برای بیماری یا مشکل خاص در بدن باشد. تب میتواند دالیل مختلفی داشته باشد، از جمله:
عفونت : اکثر
تبها در اثر یک بیماری یا عفونت خاص در بدن ایجاد میشوند. تب به بدن کمک میکند با
تحریک مکانیزمهای دفاعی طبیعی بدن، با عفونتها مقابله کند و... به معلومات مکملتر مراجعه شود |
تباب | زیان مستمر و مستدام، متضرر شدن، خسران یافتن، زیان کار شدن، به هلاکت رسیدن |
تبادر | پیشی گرفتن، تعجیل، شتاب کردن، سبقت گرفتن، شتافتن |
تبادل | با هم عوض کردن؛ بدل کردن؛ معاوضه کردن؛ عوض و بدل گرفتن از هم؛ تبدیل، تعویض، تهاتر، مبادله، معاوضه |
تبادل افکار | تبادل نظر، رد و بدل کردن افکر بین دو و یا چند فرد، گفت و گوی، گفتمان، سگالش، مشورت، چاره جویی |
تبادلات | تبادلات؛ کلمه جمع مؤنث بوده و مفرد آن تبادل می باشد. مبادله اسعار و قیمت ها، صرافي، با یکدیگر بدل کردن، رد و بدل نمودن، از یک جا به دیگر جای انتقال دادن، با هم معاوضه کردن، معاوضه و گرفتن چیزی در مقابل دادن چیزی دیگر، جای معاملات و اسهام پولی |
تبادله | عوض کردن |
تبار | قوم و نژاد، خاندان، دودمان، سلاله، اصل، گوهر، نژاد |
تبار پرست | شوؤنیست، جهت گیر افراطی به یک قوم یا گروه، ملی گرا افراطی ، آنکه از یک قوم و یا نژاد حمایت کند |
تبار پرستانه | جهت گیری افراطی به یک قوم یا گروه، قوم گرایانۀ افراطی, ترجیح متعصبانه از اصل و نسب خویش، برتری جویانه قومی |
تبار پرستی | شوؤنیزم، افراطی جهت گرفتن به یک قوم یا گروه، ملیت گرا، آنکه از یک قوم و یا نژاد حمایت کند. |
تبارز | مبارزه کردن، جنگ کردن، جدال، سعی و تلاش، جد و جهد، آشکار ساختن، بیرون دادن، نمایش دادن، مبارزه، نبرد |
تبارشناسی | شجره شناسی، نسب شناسی، علمالانساب، علمانساب |
تبارگرا | تبار پرست، شوؤنیست، جهت گیر افراطی به یک قوم یا گروه، ملی گرا افراطی ، آنکه از یک قوم و یا نژاد حمایت کند |
تبارگرایانه | تبار پرستانه، شوؤنیستانه، جهت گیرانهٔ افراطی به یک قوم یا گروه، ملی گرایانهٔ افراطی ، آنکه از یک قوم و یا نژاد حمایت کند |
تبارنامه | شجرهنامه، نسبنامه |
تباره | صدمه ، خسته و کوفته ، آسیب |
تبارک | پاک و منزه، تقدس |
تبارک الله | پاک و منزه است خداوند، این صفت خاصی است که صرف به خداوند (ج) گفته میشود . بزرگ است و پاک است الله و در حالت تعجب و تحسین و حیرت مورد استفاده دارد. پاکو منزه ، مدح خداوند، بیان خوبی و حسن زیبایی در حالتحیر و تعجب |
تباری | دودمانی، عشیره ای، خاندانی، اعقابی، طایفه ای، قومی، قبیله ای |
تباریح | درد و رنج ناشی از خواسته های معیشتی و شوق ها |
تباشر | تَباشُر- نوید دادن، خوش خبری دادن، بشارت دادن، مژده دادن |
تباشیر | گچ، مادۀ سفید رنگ که برای نوشتن به روی تختۀ سیاه مکتب از آن به شکل قلم استفاده میکنند. |
تباشیر قلمی | یکی از انواع تباشیر هایی که با آن بروی تخته سیاه مینویسند، تباشیر استوانه ای قلم مانند برای معلمین غرض نوشتن بروی تخته سیاه |
تباع | پیرو، تابع، دنباله رو |
تباعت | نادانسته پیروی کردن، دنباله روی کردن، از پی کسی رفتن |
تباعد | دوری جستن، دوری گزیدن، دوری ورزیدن، دوری کردن، انشعاب يافتن، از هم دور شدن، اختلاف پيداکردن، واگرائیدن، دوری، انشعاب |
تباغض | تَباغُض- خصومت کردن،عداوت کردن، دشمنی کردن، ستیز کردن، عناد ورزیدن، کینه ورزیدن |
تبانج | زن شوهردار، محصنه، زن با حیای شوهردار، خانم متاهل |
تبانی | با یکدیگر قراری پنهانی نهادن، و بیشتر تبانی علیه شخص ثالثی است، مواضعه ٔ نهانی پیمان بستن، توطئه کردن پنهانی، این کلمه ساخته شده از ماده ٔ «ب ن ی » است و در فرهنگهای عربی استعمال نشده است |
تباه | پایمال، تبه، تلف، خراب، زایل، ضایع، فاسد، هبا، منهدم، نفله، هدر |
تباه روز | بدبخت، تیره بخت، نابود شده، روزگار خراب شده، بی روزگار |
تباه ساختن | منهدم کردن، ویران ساختن، نابود ساختن، فاسد ساختن |
تباه شدن | منکوب شدن، تلف شدن، فاسد شدن، ضایع شدن، پایمال گشتن، متلاشی گشتن |
تباه گردیدن | زایل شدن، منهدم شدن، مضمحل گشتن، گندیدن، از بین رفتن، نابود گشتن |
تباه کردن | نابود کردن، فنا کردن، ویران کردن، از بین بردن، فاسد کردن، م کشتن، معیوب کردن، هلاک کردن |
تباه کن | پایمال کن، تبه کن، تلف کن، خراب کن، زایل کن |
تباهث | پذیرایی با الطاف و خوشرویی، پذیرایی شخص با کمال میل و خوشی |
تباهل | یکدیگر را لعنت کردن، به یکدیگر دشنام دادن، نفرین کردن یکدیگر |
تباهکار | مخرب، تخریب کننده، برباد کننده، ویران کننده، خرابکار، فسادی، فاسق، فاجر |
تباهکاری | تبهکاری، عمل تباهکار. خرابکاری، کاری زشت و بد کردن، افساد، بربادی، ویرانی، تخریب |
تباهی | انهدام، عنت، نابودی، نیستی، هدم، خرابی، ویرانی |
تباهی آور | تباهی زا، هدم آور، خرابی کننده، ویرانی آور |
تباهی آوردن | فتنه انگیختن، فساد انداختن، شر افگندن، به جنگ آوردن |
تباهی پذیر | فنا پذیر، زوال یابنده، نابود شونده، فاسد شونده، میرا، ویران شونده، منحط شونده |
تباوی | با هم متعادل شدن، باهم مساوی شدن، با هم برابر شدن، با هم یکسان شدن |
تباین | تَبایُن- اختلاف، تفاوت، تمایز، توفیر، دوگانگی، فرق، مغایرت، تفاوت و فرق بودن و جدایی میان دو چیز |
تباین جزئی | از اصطلاحات علم منطق بوده به مواردی اشاره میکند که استباطات کلی در موارد عموم و خصوص همسویی نداشته باشند |
تباین داشتن | تمایز داشتن، توفیر داشتن، اختلاف داشتن، ضدیت داشتن، توافق نداشتن، مغایرت داشتن، دوگانگی و فرق فاحش |
تباین کلی | از اصطلاحات علم منطق بوده بر مواردی اشاره میکند که استنباطات موارد مورد بحث در کل با هم مطابقت نداشته باشند |
تبت | الف - تَبَت، پشم نوروئیده نرمی را گویند که بوسیلهٔ شانه از جلد بز در می آورند و از آن شال های نفیس می بافند. به معنی کُرک مراجعه شود |
تبتیر | ابتر شده، مقطوع النسل شده، ناقص شده، آسیب رسیده، دُم بریده شده |
تبجیل | بزرگ شمردن، گرامی داستن، احترام کردن - احترام، اعظام، بزرگداشت، تجلیل، تعظیم، تکریم |
تبجیم | تَبجیم- درنگ نمودن، ساکت ماندن، عاجز ماندن، خاموش گردیدن از ترس و یا عجز بسیار |
تبحر | احاطه، استادی، تسلط، توغل، مهارت، خبرگی، تجارب، آگاهی، علم، فن |
تبخال | در اثر تب یا ماندگی و زلگی در لب ها داغ میزند و خارش هم دارد، بعد آب در آن جمع میشود، دو تا سه هفته بعد خشک شده از بین میرود. |
تبخال زدن | برآوردن تبخال در کنج لب، نمودار شدن تبخال در کنج لب، بخار هایی ویروسی مخاط دهان که از فرط تب شدید و حرارت بلند بدن پدید آید |
تبختر | خودنمایی خرامیدن به ناز، بناز و غرور خرامیدن |
تبخترات | جمع تبختر یا فخر فروشی یا ناز و عشوه به معنی تبختر مراجعه شود |
تبخیر | تغییر حالت مایع در اثر حرارت به بخار، تبدیل شدن مایع به گاز یا بخار در اثر دما |
تبدار | از دو کلمۀ "تب" و "دار" ترکیب شده که اولی در معنی بلند رفتن حرارت بدن انسان است و دومی از مصدر داشتن ریشه گرفته. ازینرو "تبدار" به کسی اطلاق می گردد که تب داشته باشد،یعنی مریض شده و حرارت وجودش بالا رفته باشد. |
تبدد | تَبَدُد- متفرق شدن، پریشان گردیدن، پراگنده شدن |
تبدل | عوض شدن؛ بدل شدن؛ دگرگون شدن- استحاله، تطور، تعویض، تغییر، دگرگونی |
تبدل کردن | عمل تبدل، مبدل کردن، دگرگون کردن، تغییر کردن |
تبدلات | جمعِ تبدل، مبادلات و تحولات |
تبدیل | عوض، تبادل، تحول، تطور، تعویض، تغییر، دگرسانی، دگرگونی، مبادله، مبدل، معاوضه |
تبدیل حروف | در
زبان دری بعضی از حروف به یکدیگر تبدیل گردد، ولی باید دانست که به تحقیق
نمیتوان تعین کرد کدام اصل و کدام بدل است.
|
تبدیل کردن | تعویض کردن، عوض کردن، تغییر کردن، معاوضه کردن، برگرداندن، پشت و رو کردن |
تبدیلی | عربی با پساوندی دری شده، حالت تعویض، بدل کردن، از جایی به جایی کسی یا چیزی را جا به جا کردن، قرار دادن، مثلاً در تبدیلی کارم بسیار تکلیف دیدم، در تبدیلی لباسم کوشیدم، از مصدر تبدیل در عربی و در دری تبدیل شدن، کردن، نمودن و غیره مثلاً پولم را از افغانی به دالر تبدیل نمودم و غیره که حالت تبدیلی اند |
تبذار | پُرگوی، حراف، آنکه زیاد سخن میگوید و راز نگهدار نیست |
تبذیر | تَبذیر- زیاد خرچ کردن، بی هوده خرچ کردن، بیجا ارزش یا مال را از دست دادن، اسراف، مقابل تقتیر و اقتار و تقصیر و قصد و اقتصاد |
تبر | آلۀ چوب شکنی و درخت زنی |
تبر تیشه | افزاری که یک طرف تبر و یکطرف دیگر آن تیشه باشد |
تبرئه | رفع اتهام کردن، ابراء، برائت، مبرا، رفع اتهام، مقابل/ محکوم، محکومیت |
تبرئه جستن | رفع اتهام کردن، مبرا شدن از تهمت وارده، برائت حاصل کردن، آزاد شدن از شبهه و افترأ |
تبرئه شدن | از افترا و تهمت بری الذمه گشتن، منزه شدن، از شک و تردیدرهایی یافتن |
تبرئه نامه | حکم قضایی برای برائت کسی، فیصله نامه محکمه یا مرجع همگون برای برائت کسی |
تبراء | دوری جستن، اجتناب کردن، خودداری کردن، جدایی کردن، بیزاری جستن، دوری کردن |
تبراء جستن | بیزاری کردن، گوشه نشینی کردن، دوری جستن از دیگران |
تبرچه | تیشه، وسیله ای فلزی و برنده با دستۀ چوبی که برای شکستن درخت و چوب به کار می رود |
تبرزد | تَبَرزد- نبات، کریستال یا بلوره شکر |
تبرزن | هیزم شکن، چوب شکن، درخت زن. کسی کو به روز درختان و یا چوب تبر می زند و چوب را به توته های کوچک مبدل ساخته می شکند |
تبرزین | نوعی ازسلاح تبر مانند است که سواره نظام در پهلوی زین اسپ میبندند، وسیلهٔ جنگی است با تیغهٔ پهن که در جنگ ها سواران در پهلوی زین اسپ میبندند. کلمهٔ "تبرزین" به معنای یک نوع سلاح سرد، به خصوص یک نوع تبر کوچک و سبک است. این تبر معمولاً برای استفاده در جنگها و نبردها طراحی شده و به دلیل اندازه و شکل خاصش، می تواند به عنوان ابزار دفاعی و هجومی به کار رود. |
تبرزین دار | افراد مجهز با تبرزین، سپاهیان مسلح با تبرزین، پیاده نظام مجهز با تبرزین |
تبرطم | تَبَرطُم-قهر گشتن، خشمگین شدن، رنجیدن و به خشم آمدن، خشمگینی با ترش رویی |
تبرع | تَبَرُع-نیکی، مهرورزی، نیکویی، ثواب، احسان، نیکو کاری، برای رضای خدا کار کردن |
تبره | به معنی توبره مراجعه شود همچنان با فتح اول نام آلهٔ فلزی است که سنگ آسیاب بادی در وسط آن قرار میگیرد |
تبرک | برکت یافتن. شگون، میمنت. هر چیز بابرکت و باشگون |
تبرک بودن/متبرک بودن | میمنت داشتن، برکت داشتن |
تبرک شدن/متبرک شدن | کسب مبارکی، میمنت یافتن، متبرک گشتن |
تبرکاً | تَبَرُکَاً- از روی تبرک، به خاطر خجستگی و شگون و میمنت |
تبرکات | جمع تبرک، برکت ها، فراوانی ها، میمنت ها |
تبرکی | مقدس و متبرک، مبارک شده، مقدس شده |
تبری | تَبَرّیٰ (به عربی: تَبَرّی) که تبرّا خوانده میشود، یکی از فروع دین اسلام در مذهب شیعه بهمعنای بیزاری و دوری جستن و دشمنی کردن با دشمنان خدا و دشمنان اهل بیت است. |
تبرید | تَبرید- سرد کردن، یخ کردن، سرد و یخ گردانیدگی، سرد سازی، مقابل/ تسخین، مثلاٌ تبرید هوا، آب و یا گاز ها |
تبریدات | جمع تبرید، مجموعهٔ فعالیت هایی که برای سر ساختن و یا پاهین آوردن درجهٔ حرارت بدن صورت میگیرد. |
تبریز | الف - نام شهری است در کشور ایران |
تبریک | الف- شادباش گفتن، مبارکباد گفتن [مصدر متعدی] |
تبریک گفتن | شادباش گفتن، مبارکباد گفتن، تهنیت گفتن، تهنیت دادن |
تبریکات | تبریکات، جمع مونث بوده و مفرد آن تبریک می باشد. خجسته، شادباش، تهنئت، اظهار خوشی و سعادت، فرخنده، مبارک و گرامی داشتن، بابرکت دانستن، مبارک باد |
تبزیر | وسایل آشپزخانه را در دیگ گذاشتن، دیگ ها را در یک دیگ گذاشتن |
تبست | برباد، تباه، ضایع، فاسد،از کار افتاده |
تبسط | بسط و توسعه دادن، امتداد یافتن، گستردن، وسعت دادن، پهناور شدن، گستاخی، بی پروایی |
تبسم | تَبَسُم- لبخند زدن، لبخند، مبسم، نیمخند، خنده ای بدون صدا. کلمهٔ "تبسم" به معنای لبخند زدن است، و به حالتی اشاره دارد که فرد لبهایش را به نشانه شادی، محبت یا آرامش بدون صدای خنده بالا می برد. تبسم نوعی ابراز احساسات ملایم و مثبت است. |
تبسم زدن | شکر خند زدن، بدون صدا خندیدن، لبخند زدن، آهسته خندیدن، گشودن لب نمودی از شادمانی |
تبسم مینا | کنایهٔ است از ریختن شراب از مینا در جام آنرا قُلقُل مینا هم گویند |
تبسم کده | محلهٔ پُر از مردمان متبسم، تبسم زار، گروهٔ از مردمان با لبخند ملیح |
تبسم کردن | لبخند زدن، شکر خند زدن، خندیدن بدون صدا |
تبسم کنان | لبخند زنان، در حالت لبخند |
تبسیق | تَبسیق- منت گذاری، منت نهادن، مرهون و مدیون سازی |
تبش | از مصدر تابیدن، فروغ، تابش، پرتو، گرمی، حرارت |
تبشک | یک نوع الیاژ ابریشم که با آن جراب و دستکش می بافند |
تبشیر | تَبشیر- نوید دادن، بشارت دادن، مژده دادن، خبر خوش دادن، اطلاعی را از خوشی دادن |
تبصر | نیک نگریستن، با بینایی و دقت نگریستن، با بینایی و شناسایی نگریستن |
تبصره | بیناکردن, بیناگردانیدن, امر یا موضوعِ را واضح و روشن کردن, توضیح، مطلبی که برای واضح و روشن کردن بیشتر، علاوه بر مطلب اصلی گفته می شود. ، توضیح و تشریح کردن مطلبی |
تبطل | الف - شهامت پیدا کردن، شجاع و دلیر گردیدن، شجاعت پیدا کردن |
تبع | پیروی، نتیجه، جِمع تابع، پیروان ، چاکران |
تبعات | جمعِ تبعت، پیامد ها، عواقب و نتائج بد |
تبعت | عاقبت بد، نتیجۀ ناگوار، ، حاصل بد. رنج و سختی که در آینده عاید حال شود، پسینۀ نامناسب و ناگوار،جمع آن تَبِعات. مثال |
تبعث | برآمدن و روان گشتن، شعرا در باب دریافت و روان گشتن شعر یا تبع شعری گویند |
تبعد | از موضوع بسیار دور رفتن، دور رفتن، فاصله گرفتن، فاصلهٔ زیاد بین مقدمه و اصل موضوع |
تبعض | پارچه پارچه شدن، پاره پاره شدن، بعضی بعضی گشتن، جدا جدا گردیدن |
تبعه | تابع، پیرو، غلام، بنده، رعیت، مردمان یک مملکت و یا یک کشور که متابعت همان دولت را میکنند. |
تبعيض | الف - تقسیم و جدا کردن بعضی را از بعضی، پاره پاره کردن |
تبعيض جنسی | [روانشناسی] تبعیضی که برحسب جنسیت افراد صورت میگیرد |
تبعيض نژادی | تفریق، تبعیضی که افراد نسبت به افراد یا گروههای نژادی خاص اعمال می کنند. تفریق عناصر |
تبعی | منسوب به تبع، تابع، مادون، جانشین در مقابل اصل |
تبعیت | مادونی، اطاعت، فرمان برداری، مرئوسی، پیروشدن ، وفاداری، بیعت، تابعیت، سرسپردگی. |
تبعیت | اقتفا، انقیاد، پیروی، تاسی، تمکین، متابعت، وابستگی، هواخواهی، اطاعت کردن، پیروی کردن |
تبعید | الف- اخراج، جلای وطن، راندن، طرد، نفی بلد |
تبعید شدن | از وطن آبایی دور کردن، بیرون کردن، جلای وطن شدن، طرد شدن، از دیار و محل خود رانده شدن |
تبعید شده | از دیارش رانده شده، از وطنش طرد شده، اخراج شده، |
تبعید کردن | کسی را به جرم و یا اختلافات سیاسی از وطن اخراج کردن، کسی را از کشور راندن، کسی را از موطن طرد کردن |
تبعیدات | جمع تبعید به معنی تبعید مراجعه شود |
تبعیدگاه | محل تبعید؛ محلی که برای سکونت تبعیدشده تعیین میشود. جائی که تبعیدشده را بدانجا میفرستند. (اسم مرکب) |
تبعیدی | تبعیدشده، کسی که بحکم مراجع قانونی نفی بلدشده باشد یا آنکه بسکونت در محلی خاص محکوم گردد |
تبعیض | بعضی را بر بعضی دیگر بدون دلیل موجّه و عادلانه ترجیح دادن حقکشی |
تبعیض آمیز | تبعیضانه، برخورد غیرعادلانۀ ناشی از پیش داوری و تعصب نسبت به برخی افراد براساس معیار های قومی و جنسی و نژادی و دینی |
تبعیض اجتماعی | از نظر روانشناسی تبعیضی که براساس عوامل آشکاری چون قومیت یا نژاد یا پایگاه اجتماعی است |
تبعیض جنسی | از نظر روانشناسی تبعیضی که بر حسب جنسیت افراد صورت می گیرد - رفتار ناخوشایند با زنان بر پایۀ این باور مردسالارانه که زنان خصوصیات نامطلوبی دارند |
تبعیض نژادی | تبعیضی که نسبت به افراد یا گروه های نژادی خاص به اساس رنگ پوست، زبان، مذهب و امثالهم اعمال می شود |
تبعیض گرا | کسی که به تفریق عناصر مایل باشد، تفریق کننده، قضاوت کنندۀ نا عادل و فرق آور میان افراد و گروه های مردم |
تبعیضات | جمعِ تبعیض، مراجعه به کلمۀ «تبعیض» شود |
تبعیضانه | تبعیض آمیز، برخورد غیرعادلانۀ ناشی از پیش داوری و تعصب نسبت به برخی افراد براساس معیار های قومی و جنسی و نژادی و دینی |
تبق | تُبُق- تنبان چین دار فراخ زنانه که از نوک پا تا کمر را میپوشاندو در بند پا و ساق پا دارای چین های فراوان میباشد، این نوع تنبان در قدیم الایام در میان زنان قزل باش افغانستان مروج بود و آهسته آهسته در میان سایر باشندگان کشور نیز مروج گردید ولی بزودی جایش را تنبان های گیبی و سایر انواع تنبان های زنانه گرفت |
تبله | تَبَلُه- احمق شدن، ابله و نادان شدن، خود را به حماقت زدن |
تبلور | تَبَلور- بلور شدن چیزی، متبلور شدن، کریستالی شدن - کریستالی، متبلور |
تبليغ | ابلاغ، ابلاغ کردن، اشاعه، پروپاگاند، ترویج، ترویج کردن آگاه کردن دیگران از فایده های چیزی، کسی، یا عقیدهای، تبلیغ کالا، تبلیغ انتخاباتی، تبلیغ حزبی |
تبليغات | جمع تبلیغ، آوازه گر، هر گونه فعالیتی که در جهت هواداری یا مخالفت کسی یا چیزی باشد |
تبلیغ | ابلاغ، اشاعه، پروپاگاند، ترویج، ابلاغ کردن، رسانیدن اشاعه دادن، ترویج کردن، جمع آن تبليغات |
تبلیغات | جمع تبلیغ، اعلانات، هر گونه فعالیتی که در جهت هواداری یا مخالفت کسی یا چیزی باشد، مانند تبلیغات انتخاباتی و یا تبلیغات برای اجناس و غیره |
تبلیغاتی | مفهومی را از طریقی به مردم اعلان کردن، یا به چشم وگوش شان پیش کردن و رسانیدن یعنی از طریق تبلیغات شعبات رادیو و تلویزیون و اخبار و غیره اعلان نمودن |
تبناک | تب دار، مرضی که از آن تب بروز کند، آنکه تب داشته باشد |
تبنگ | طبقی پهن و بزرگ که از چوب ساخته شده و بقالان اجناس در آن برای فروش گذارند. |
تبنگدار | صاحب تبنگ، آنکه تبنگ دارد، دارندۀ تبنگ |
تبنگفروش | فروشندۀ سیرار که متاعش را بالای تبنگ میگذارد. |
تبنی | تَبَنی- به فرزندی گرفتن پسری، پسر خواندن |
تبنیه | تَبَنیَه- بنا کردن، آغاز به کار ساختمان |
تبه | [مخففِ تباه] ضایع، فاسد، باطل، به کار نیامدنی |
تبه بوی | بوی تباهی، احتمال بربادی و تباهی |
تبه پیشه | آنکه کارش تباهی و بربادی باشد، تبه کار، تباهکار |
تبه حال | برباد شده، تباه شده، آنکه حال بد دارد، |
تبه روز | آنکه روزگارش خراب و برباد شده باشد، روزگار خراب |
تبه روزگار | آنکه برباد و بدبخت شده باشد، تیره روز، پریشان حال و برباد شده |
تبه ساختن | ویران کردن، خراب کردن، برباد کردن، منهدم کردن، نابود ساختن، ضایع و فاسد ساختن |
تبه شدن | برباد شدن، نابود شدن، خراب شدن، هلاک شدن، تلف شدن |
تبه گشتن | برباد گردیدن، نابود گردیدن، هلاک گشتن، به حالت خراب رسیدن |
تبه مغز | پوچ مغز، دیوانه، بی خرد، بی عقل، مخبول، سبک مغز |
تبه کار | مجرم، جانی، جنایت کار، شریر، فاسق، گناه کار، بزه کار، ویرانگر |
تبه کاری | جنایت پیشگی، شرارت، بدکاری، نابکاری، بزه کاری،گناهکاری، جرم، فسق و فجور |
تبهر | تَبَهُر- پُر گردیدن، مَملُو شدن |
تبهم | تَبَهُم- انسداد سخن و کلام، گنگه شدن، بسته شدن سخن بروی کسی یا چیزی |
تبهکار | خرابکار، تروریست، ویرانکار، مخرب، فساد انداز، آسیب رسان، تباه کننده |
تبهکارانه | خرابکارانه، ویرانکارانه، مخربانه، فساد اندازانه، آسیب رساننده، تباه کننده |
تبوراک | دَف، دایره، طبل که در مزارع با زدن به آن مرغان را از کشتزار فرار دهند.چنانچه از قول رودکی آورده اند: آن بر سر گورها تبارک خواندی |
تبویب | باب باب کردن یک کتاب و یا یک مقاله یا رساله، ورق ورق نمودن یک کتاب و یا یک نوشته |
تبين | توضیح، تفسیر، آشکار ساختن، روشن کردن، توضیح، پیدا گشتن، ظاهر شدن |
تبکر | تَبَکُر- صبح وقت از خواب برخاستن، سحر خیز، متقدم |
تبکم | تَبَکٌم- انقطاع کلام برکسی، بند آمدن سخن براو |
تبکیت | در لغت؛ زدن تازیانه یا شلاق و یا ضربه زدن با شمشیر است. در اصطلاح منطق؛ با بیان برهان و وارد کردن حربه حجت، غلبه کردن بر کسی را گویند؛ طوری که طرف مناظره مجبور به خاموشی یا توسل به امراء گردد. |
تبکیه | به آواز جهر گریه و فریاد کردن بر مرگ کسی، آواز انداختن، رثا گفتن به جهر، نوحه سرایی در سوگ کسی |
تبیان | آشکار شدن، هویدا گشتن، معلوم گشتن. چنانچه ناصر خسرو بلخی گوید: |
تبیر/ تبیره | تَبیر- دهل، کوس، نغاره، طبل از رودکی نقل کرده اند: |
تبیره زدن | طبل زدن، کوس نواختن، دهل زدن |
تبینه | جولاگک، عنکبوت |
تبیین | بیان کردن، روشن کردن، توضیح کردن، تفسیر، اظهار، بیان، تاویل، تعبیر، تعریف، توجیه، توصیف، توضیح، وصف |
تبیینات | جمع تبیین، به معنی تبیین مراجعه شود |
تپ | تَپ- از مصدر تپیدن، بیقراری، اضطراب، ناآرامی، بیآرامی . کلمهٔ "تپ" به معنی "ضربان" یا "تپش" است و معمولاً به حرکتهای سریع و منظم اشاره دارد، مانند ضربان قلب. این کلمه می تواند به معنای حرکتهای ریتمیک و تکراری در موجودات زنده یا اشیاء باشد. |
تپ تپ | اسم صوت، صدای قلب، صدای پای، صدای بزمین خوردن ممتد توپ، زدن صدای عصای کور |
تپ تپو | کابوس، خواب وحشتناک از فرط خوراک زیاد |
تپاله | تَپاله- سرگین گاو را که برای سوخت آماده میکنند، تپی نیز گویند، سرگین گاو به قطر بیست و پنج سی سانتیمتر یا بزرگتر و ضخامت سه الی شش سانتیمتر نظر به محل سوخت که آنرا در مجاورت افتاب قرار میدهند و بعد از خشک شدن آنرا منحیث مادهٔ سوخت استفاده میکنند |
تپاله چین | سرگین چین، انکه فضلهٔ گاو را جمع میکند |
تپان | لرزان، متوحش، نا آرام، مضطرب |
تپانچه | سیلی، قفاق |
تپاندن | الف - تپش دادن، لرزاندن، خسته ساختن، اظطراب دادن، تشویش دادن، سبب ضربان چیزی شدن، هراس دادن |
تپانیدن | لرزانیدن، مضطرب ساختن، به زحمت انداختن |
تپش | اسم مصدر از تپیدن |
تپش دل | تَبِش دِل- نبض بدل انسان، ضربان قلب، جنبش دل، لرزش دل، نبض قلب، نبض. "تپش دل" به معنای ضربان قلب یا احساس عاطفی شدید است و معمولاً به حالتی اشاره دارد که در آن قلب به طور سریعتر یا با شدت بیشتری میزند. این عبارت میتواند به دلایل مختلفی ایجاد شود، از جمله:
در ادبیات و شعر، "تپش دل" معمولاً به عنوان نمادی از عشق و احساسات عمیق انسانی به کار می رود و به تصویر کشیدن احساسی عمیق یا لحظات خاص عاشقانه کمک می کند. |
تپق | لکنت زبان، بندش زبان در جریان صحبت، بندش ناگهانی زبان |
تپنده | برگرفته شده از مصدر تپیدن، بی قرار ، لرزان، جنبان، دل آشوب، بی قرار |
تپه | تَپَه- پشته بلند خاک یا ریگ، هر چیز انباشتهشده روی هم، برآمدگی های کم ارتفاع در سطح زمین. آنقسمت زمین را که به شکل منهنی یا نیم کُرّهْ ای خورد یا وسیع
باشد، تپه میگویند مثلاً تپه ای مشهور پغمان و در زبان عامیانه به آن
پشته هم گفته میشود |
تپو | خُمرهٔ گلی، کوزهٔ گلی برای مایه کردن ماست، ظرف گلی کوزه مانند برای خمره زدن ماست غرض استحصال مسکه |
تپول | چاق و جله، بسیار فربه، چاغمبی |
تپیدن | بی قراری کردن، لرزیدن، زدن نبض و قلب، بی تاب بودن، در هیجان بودن |
تپیده | از مصدر تپیدن، بیقرار شده، مضطرب گشته، تکان خورده |
تت | تِت- عید مذهبی آنامیان که امروزه چینایی ها از بیستم جنوری تا نزدهم فبروری آنرا بنام سال نو چینایی تجلیل میکنند |
تت ها | تِت ها- براساس قوانین یونان قدیم اتباع کشور یونان به چهار طبقه منقسم بودندکه آخرین شان تت ها یا غلامان و بردگان بودند که از کمترین حقوق انسانی برخوردار نبودند. |
تتابع | یکی پی دیگری، دم بدم، توالی، پیهم، پشت سر هم |
تتبع | تَتَبُع- تحقیق، تدقیق، تحقق، بررسی، تکاپو، پژوهش، تعمق، تفحص، تلاش، جست و جو، کاوش، کنجکاوی، مطالعه |
تتبعات | جمعِ تَتَبُع، تحقیقات، بررسی ها، تکاپو ها، پژوهشات، تعمقات، تفحصات، کاوشات، مطالعات |
تتبیر | هلاک کردن، نابود کردن، شکستن |
تتر پاره | بعضاً به جای کلمۀ "یخن کنده" کلمۀ ترکیبی پشتو و دری "تتر پاره" را نیز به کار بُرده میشود. مثلاً می گویند که در این انجمن چند "تترپاره" گرد هم جمع شده اند |
تترا | زردشتیان تابستان را میگفتند |
تتق | تُتُق- خیمه بزرگ، سراپرده، خرگاه |
تتق باف | پرده باف، آنکه پرده بافد برای خرگاه یا سراپرده |
تتله | تُتْلَهّ: کسانی که کلالت زبان دارند و یا هیچ سخن گفته نمیتوانند، ایشان را تتله گویند |
تتن | کلمۀ ترکی به معنی تبک، تنباکو، تنباک، توتون |
تتو | تَتُو- در زبان عامیانه مردم افغانستان به حیوانی اطلاق میگردد که از امتزاج اسپ و خر متولد باشد و آنرا قاطر نیز گویند. به احتمال زیاد از زبان هندی ماخوذ باشد، انسانهای بیکاره و تنبل را نیز به این نام یاد میکنند |
تتویج | تَتویج- تاجپوشی، تاج گذاری، تاج را بر سر کسی گذاشتن |
تتیس | قدیمی ترین اقیانوس که اقیانوس اطلس را با اقیانوس آرام وصل میکرد و در اساطیر یونانی الهه ابحار و دختر اورانوس است، به یکی از شش دختر اورانوس اطلاق میگردید که با برادرش اوکنانوس ازدواج کرده و آنها صاحب سه هزار فرزندیعنی دریا ها، چشمه ها و جهیل ها گردیدند |
تثبيت | تَثبِیت- ثابت گردانیدن و ثابت ساختن، چیزی را ثابت کردن. «تثبیت» به معنای استحکام بخشیدن، پایداری یا محکم کردن است. این کلمه معمولاً به فرآیند یا عملی اشاره دارد که در آن چیزی را به حالتی پایدار و ثابت در می آورند. این کلمه در زمینههای مختلفی مانند علم، روانشناسی، جامعهشناسی و سایر حوزهها به کار می رود. |
تثبیت | استوار داشتن، برقرار کردن، پایدار کردن، اثبات، استقرار، استواری، برقراری، تحکیم، ثابت سازی |
تثبیت کردن | ثبوت کردن، ثابت کردن، پا برجا کردن، برقرار کردن، استوار کردن |
تثبیه | احترام و بزرگ داشتن کسی، با نکویی یاد کردن کسی |
تثریب | توبیخ کردن، ملامت کردن، برشمردن یک یک گناهان کسی، نکوهش کردن، سرزنش کردن، |
تثقیل | گران کردن بار، به باری اضافه کردن، سنگین کردن |
تثلیث | الف- (ریاضی) سه بخش کردن؛ سه قسمت کردن |
تثلیثات | جمع تثلیث، رجوع شود به معنی تثلیث |
تثمین | هشت رخ کردن، هشت گوشه ساختن، هشت کنج دادن |
تثنیه | دوتا کردن، دوتایی، مفرد دو تایی - ساختن کلمه بهصورتی که بر دو نفر یا دو چیز دلالت کند. اسمی که بر دو نفر یا دو چیز دلالت میکند؛ مثنی |
تجئیف | ترسانیدن، ترسانیدن کسی |
تجا | الف - بُرنده، تیز، سریع |
تجار | سوداگر، بازرگان، دوکاندار، ثروتمند، |
تجارب | کلمۀ عربی، جمع تجربه، آزمایش ها، آزمون ها، تجربه ها، آموخته ها |
تجارت | داد و ستد کردن، خرید و فروش کلی هر نوع کالا، سوداگری، معامله |
تجارت کردن | داد و ستد کردن، سودا کردن، معامله کردن |
تجارتخانه | جائیکه در آن عهد داد و ستد متمرکز میگردد. مکانی که سوداگری در آن صورت میگیرد |
تجارتگاه | محل تجارت و سوداگری |
تجارتی | سوداگرانه منسوب به تجارت ، مربوط به امور سوداگری |
تجاسر | جسارت کردن، یاغی گری، طغیان کردن، تمرد، گستاخی کردن، گردنکشی |
تجانس | همجنس بودن، از یک جنس بودن، تشابُه، همگونی، همرنگی، همانندی، همجنسی، هم آهنگی، مشابهت، همگینی، جمع آن تجانسات میباشد |
تجانسات | تجانسات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن تجانس می باشد که شکل مذکر آن است: هم جنس بودن، هم مانند، اتحاد در جنس، تشابه و مشابهت، همرنگی، یکنواخت بودن |
تجانف | تمایل داشتن، رغبت کردن، میل کردن |
تجاهد | اجتهاد کردن، بسیار کوشش کردن، همه قدرت و توانایی خود را برای کاری معطوف ساختن |
تجاهل | خود را به نادانی زدن؛ به نادانی تظاهر کردن؛ خود را نادان نشان دادن، خود را به نادانی زدن - جاهل نمائی، جهل نمائی، نادان نمائی |
تجاهل عارفانه | معلوم و آشکار را مجهول و ناپیدا پنداشتن، انکار حقیقت وخود را گول انداختن، |
تجاهل کردن | اغماض کردن، چشم پوشی کردن، خود را به نادانی زدن، طفره رفتن، خود را به کوچهٔ حسن چپ زدن، موضوعی را دانستن اما خود را نادان وانمود کردن |
تجاهلات | تَجاهُلات جمع تجاهل بوده و معنی آن: نادانی، خودرا نادان نشان داند، باوجود فهم و دانش خویشرا ناخبر ګرفتن، خود را کم فهم نشان دادن، جهل نمایی. کلمه تجاهل عارفانه هم از همین نشئت می کند که در بسا موارد یک انسان عاقل تیر خویشرا می آورد و چنان نشان می دهد که از هیج جیزی خبر ندارد |
تجاوب | بجواب همدیگر پرداختن، به پرسش های همدیگر پاسخ دادن |
تجاور | در مجاورت هم زندگی کردن، همسایگی کردن، به پناه هم بودن |
تجاوز | اجحاف کردن، تخطی کردن، اجحاف، تخطی، تخلف، تعرض، دستدرازی، هتک عصمت - عمل منافی عفت به عنف |
تجاوز جنسی | هتک ناموس کردن، ربایش، هتک ناموس، معراج، از خود بیخودى به اساس قانون فقه بى عفت کردن، آزار، ممانعت، ایذاء. انتهاک |
تجاوز کردن | دست درازی کردن، حد شکنی کردن، هتک عصمت کردن، تعرض کردن، حمله کردن، تهاجم کردن، تخطی کردن |
تجاوزات | جمع تجاوز، به تجاوز مراجع شود. اجحاف، تخطی ها، تخلفات، تعدی ها، تعرضات، دست درازی ها، حدشکنیها، مرزشکنی ها، هتک های عصمت، اعمال منافی عفت به عنف |
تجاوزگر | متجاوز, مهاجم, حمله کننده, پرخاشگر, غاصب، یرغلگر |
تجاوزگران | جمعِ تجاوز گر، متجاوزین, مهاجمیم, حمله کنندگان، یرغلگران |
تجاوزکار | متعرض، متعدی، نقض کننده، متخلف، حمله کننده بر حریم دیگران، مرز شکن |
تجاوزکارانه | متجاوزانه، سلطه جویانه، پرخاشگرانه، تاخت و تازگرانه، غاصبانه |
تجاوزکاری | مرز شکنی کردن، تخطی کردن، حد شکنی کردن، دست درازی، هتک عصمت، به حریم دگران مداخله و دست درازی کردن، |
تجاویز | جمعِ تجویز، اجازه ها، اذن ها، جوازها. کلمه "تجاویز" در زبان دری/فارسی به معنای "پیشنهادات" یا "مشاورهها" است و به مجموعهای از نظرات، توصیهها، یا راهحلهایی اشاره دارد که برای حل مشکلات یا بهبود وضعیتها ارائه میشود. این وکلمه به طور خاص در زمینههایی مانند مدیریت، مشاوره، و سیاستگذاری به کار می رود. |
تجاویف | جمع جوف، جوف ها، لایه ها، سوراخ ها، کاواکهای مناره ها، سوراخ های بینی |
تجبر | تَجَجَبُر- خود را بزرگ نشان دادن، سرکشی، جبر کردن، زورگویی، کبر، تکبر، غرور |
تجبیه | سرنگون کردن خود را. || نوعی از تشهیر کردن و آن چنان باشد که روی هر دو زنا کار (زانی) را سرخ یا سیاه کرده بر شتر یا خر سوار کنند به طرزی که روی یکی مخالف روی دیگری باشد |
تجثم | کسی را به زیر سینه گرفتن |
تجدب | تَجَدُب- |
تجدد | جدید شدن، نو شدن، دوباره شدن، تازه شدن - گرایش به نو شدن و نوخواهی |
تجدد طلب | متجدد، نو گرا ، نوین گرا، هوا خواه اصول امروزى |
تجدد طلبی | مدرن گرایى ، نو گرایى ، اصول امروزى ، اصول تجدد |
تجددخواه | مدرن پسند، نو طلب، روشنفکر، نوآور، تازه گرا، گرایش به مدرنیسم و نوگرایی |
تجديد | از سر گرفتن امری یا کاری، از نو آغاز کردن، ازسرگیری، دوباره تازگی، دوبارگی، نوسازی، احیاء |
تجديد نظر | تنقیح، دوباره دیدن، مجدداً نظر اندازی کردن، بازنگری. اصطلاح «تجدید نظر» به معنای بازنگری، بررسی مجدد، یا اصلاح یک تصمیم، نظر، یا حکم است |
تجديد نظر کردن | بازنگری کرد، دوباره دیدن، تازه کردن نظر، تغییر آوردن در نظر. "تجدید نظر کردن" به معنای بازنگری، ارزیابی دوباره یا تغییر نظر درباره یک موضوع یا تصمیم است. این عبارت معمولاً در زمینههای مختلفی مانند حقوق، سیاست، برنامهریزی، و مدیریت به کار میرود و به روندِ اشاره دارد که در آن فرد یا گروهی به دلایل مختلف تصمیم میگیرد تا نظر یا رویکرد قبلی خود را بازنگری کند و آن را تغییر دهد. |
تجدید | نو کردن، از سر گرفتن امری یا کاری، از نو آغاز کردن، نو سازی، از سرگیری، تکرار |
تجدید نظر | بازنگری، بازبینی، بررسی |
تجدید کردن | نو کردن، تازه کردن، تکرار کردن، برقراری دوباره، از نو شروع کردن |
تجربه | آگاهی یا مهارتی که فرد در طول زندگی به دست می آورد، آزمودگی، خبرت، خبرگی، جمع آن تَجارِب |
تجربی | آزمایشی، منسوب به تجربه، مبتنی بر تجربه، رجوع به «تجربه» شود |
تجربیات | تجربیات، کلمه جمع مونث تجریب بوده و مرادف به تجربه می باشد. امحتانات، آزمایشات، محکات، ازمایش کردن، آزمودن |
تجرد | شخص مجرد، تنهائی، بی همسر، تا متأهل، عروسی ناشده، دور از علایق، تجرد, امتناع از ازدواج, بی شوهری, بی زنی، در انزوا. جمع آن تجردات می باشد |
تجرس | آهنگدار سخن گفتن، ترنم کردن، تنغم، |
تجرید | تَجرِید- تنهایی گزیدن، پیراستن تجرید معانی، برهنه کردن، تیغ بر کشیدن، تنهایی، پیرایش |
تجزی | به اجزأ تبدیل شدن، قسمت شدن، جزء جزء شدن |
تجزیه | الف -جزء، جزء کردن چیزی، پاره های یک جسم مرکب را از هم جدا کردن |
تجزیه طلب | جدایی خواه، جدایی طلب. "تجزیهطلب" به فرد یا گروهی اشاره دارد که به دنبال تفکیک یا جداسازی بخشهایی از یک کشور یا منطقه برای ایجاد واحدهای مستقل جدید است در زمینههای سیاسی:
|
تجزیه طلبی | کسانیکه طرفدار هرتجزیه باشند، جزءجزء کردن، تفکیک کردن، جدا کردن |
تجسد | کلمهٔ "تجسد" به معنای "جسم گرفتن" یا "جسمانی شدن" است و از ریشه عربی "جسد" (به معنای جسم) گرفته شده است. این کلمه به پروسه ای اشاره دارد که در آن یک مفهوم، ایده، موجود روحانی یا معنوی به شکل جسمانی یا فیزیکی در می آید. مفهوم مذهبی:
|
تجسس | کلمۀ عربی به معنی بررسی، پژوهش، تعمق، پیگیری، تفتیش، تفحص، جستجو، کاوش، کنجکاوی، کندو کاو، پالیدن. ب - تحقق، تفحص کردن، جستجو کردن |
تجسس گری | عمل تجسس یا پالیدن، جستجو کردن، پژوهش کردن |
تجسس کردن | پالیدن، جستجو کردن، پژوهش کردن، تفحص کردن، کاویدن، کنکاش کردن |
تجسم | تَجَسُم- تصور، به طور خیالی به چشم تصویر دادن، به صورت جسم نمایان شدن، چیز ظاهر شدن، مجسم کردن. این کلمه از ریشه عربی "جسم" گرفته شده و به معانی مختلفی در زبان دری/فارسی اشاره دارد. |
تجسمات | جمع تجسم تصورات، انگارش و مجسم سازی به معنی تجسم مراجعه گردد |
تجسمی | تصوری، به طور خیالی، مجسمی |
تجلی | الف- روشنی دل، نور جان، درخشان شدن، روشن شدن, اشکار شدن، جلوهگر شدن نور , هویدا شدن, نمایان شدن، نمودار شدن پدید آمدن (نور خداوندی، تأثیر انوار حق) |
تجلی داشتن | جلوه داشتن، درخشش داشتن، ظهور یافتن |
تجلی ذاتی | جلایش و انوار ذات اقدس الهی که ذریعهٔ اسما و صفات اش بر ما نمایان میگرددراگویند، |
تجلی زار | جاییکه نور پرداز و درخشان باشد، مرکز نورافشانی ، جلوه گاه نور، |
تجلی گاه | جلوه گاه، مظهر، جاییکه نور و درخشش از آن افشان گردد |
تجلی کده | تجلی گاه، جاییکه نور از آن تجلی کند، محل نور و روشنای یفراوان، مرکز نور افشانی |
تجلیات | تَجلیات: کلمه جمع مؤنث بوده و مفرد آن تجلي می باشد. درخشانی ها، انوار، نمایان شدن، جلوه ها، تابش ها، ظهور و منکشف شدن، آشکار شدن، روشن شدن، هویدا ګردیدن، و یک ماحول فیض و برکت. باید ګفت که تجلی و یا تجلیات در بین اهل تصوف، طریقت، عرفان و مسلک های روحانی، جایگاه خاص و یک مقام منفرد دارد و آنرا تا حد تقدیس ارج می ګذارند |
تجلید | جلد کردن یا کتاب ساختن، پوش کردن یا پشتی کردن کتاب، |
تجلیس | مراسم تجلیس به معنی مراسم به تخت نشانی پادشاه یا ولیعهد باشد |
تجلیل | بزرگ داشتن، احترام گذاشتن، اجلال، احترام، بزرگداشت، تبجیل، تعظیم، تکریم |
تجمع | گرد آمدن، جمع شدن، یکجا شدن یک گروپ، با هم آمدن، اجتماع، مجموعی از مردم، انجمن |
تجمع کردن | جمع شدن، گرد آمدن، باهم یکجا شدن، گرد هم آمدن، آمیزش کردن، ائتلاف کردن، پیوستگی |
تجمعات | تَجَمُعات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن تجمع می باشد. گرد آمدنها، جمع شدنها، یکجا شدن های یک گروپ، با هم آمدنها، اجتماعات، مجموعی از مردم، انجمنها |
تجمل | تَجَمُل- زینت کردن، اسباب و اثاثة گرانبها داشتن، آنچه برای افزودن بر شکوه یا زیبائی به کار می رود - جاه و جلال، دبدبه، شکوه، طمطراق، طنطنه، خودآرائی |
تجملات | تجملات کلمه جمع بوده و مفرد آن تجمل می باشد. توانایها، طاقتها، برداشتنی ها، شکیبایها، تاب داشتن، قبول رنجها و زحمات |
تجملی | منسوب به تجمل، تفننی، پُرشکوه، گران قیمت، ظاهربسیار مفشن و زیبا، لوکس |
تجمی | تَجَمی- گرد آمدن گروه، طایفه و یا قوم، مجتمع گروهی |
تجمیل | تَجمیل- آراستن، زینت دادن، نیکو کردن، زیبا ساختن |
تجنب | تَجَنُب- خود را گوشه کردن، دوری گزیدن، دوری جستن، دوری کردن، دور شدن |
تجنیس | همجنس کردن , ازجنس هم قراردادن، همجنس آوردن همتا کردن، با چیزی مانند شدن ، آوردن جناس ، ( اسم ) جناس ،( مصدر ) عدد صحیح را هم جنس عدد کسری گردانیدن مانند که پس از تجنیس شود. جمع - تجنیسات . به جناس مراجعه شود |
تجهیز | مجهز کردن، آراستن، آماده کردن، بسیجیدن، آماده سازی، بسیج، تدارک، مجهزسازی |
تجهیز ساختن | آماده کردن، مجهز ساختن، سازکردن |
تجهیز کردن | بسیج کردن، مجهز ساختن، آراستن، مهیاکردن، ساز کردن، برساختن |
تجهیزات | جمع تجهیز، لوازم، اسباب، مانند تجهیزات نظامی- اسلحه |
تجويز | اجازه، اذن، جواز، رخصت، روایی، اجازه دادن، جایز شمردن، روا شمردن، مقابل/ تحریم |
تجوید | علم نیکو تلفظ کردن حروف و کلمات، نیکوکردن, سره کردن, کار نیک کردن, اداء کردن درست حروف, فن صحیح خواندن قرآن |
تجویز | اذن، اجازه، روا داشتن، جایز شمردن، موافقه، توافق |
تجویزی | جایز دانسته، جایز شمرده، اجازه داده شده، روا دانسته، روا داشته |
تجویف | به معنی داخل جسمی را کاواک یا خالی کردن، این کلمه که مصدر عربی است کمترین مورد استعمال در دری دارد اما اسم مشتق شده اش که جوف است در ادبیات دری و فارسی و در اشعار مورد استعمال دارد، رواج آنست که مغز کدو را میکشند و در جوفش تخم زرع را در زمستان نکهداری میکنند و یا کدوگک های کوچکی است که میانش را خالی میکنند و در جوفش نصوار انداخته مثل بوطل نصوار در جیب خود میگذارند |
تجیر | پردۀ بزرگ و ضخیم که در وسط حیاط یا اتاق برپا کنند تا قسمتی از آن از قسمت دیگر جدا شود- پرده ٔ ضخیم که آویخته نیست و بر ستونهای چوبین استوار است |
تحائف | جمعِ تحفه، تحفه ها و هدیه ها و ارمغانها |
تحاجی | تحاجی |
تحاریر | جمع تحریر، به معنی تحریر رجوع شود |
تحازن | تَحازُن- غمگین شدن، اندهگین شدن، ملول گشتن، مغموم شدن، غصه خوردن |
تحاسین | جمع تحسین، به معنی تحسین رجوع شود |
تحاشی | پرهیز کردن، خودداری کردن، امتناع، انکار، پرهیز، خودداری، دوری کردن، احتراز، اجتناب، استنکاف |
تحاقر | تَحاقُر- حقیر کردن، خوار کردن نفس خویش، ذلیل کردن |
تحامل | در زبان دری آن را تَحَمُل گویند، به معنی به زور یا مشقت قبول کردن مثلاً تحمل درد یعنی درد کشیدن یا درد را قبول کردن |
تحاملات |
تَحامُلات- جمع تحامل بوده و از مصدر حمل ګرفته شده است. رنج، مشقت، کسی را بار کردن به وزن یا کاری که از طاقتش بلند باشد، کسی را به یک کار مکلف ساختن، زشت رفتاری، جفا، سختي، ستم |
تحایف | تَحایِف- جمعِ تُحفَه، هدیه ها، عطیه ها، بخشایش. هدایا: اشیاء یا اشاراتی که به عنوان نشانهای از احترام، محبت یا قدردانی به دیگران ارائه میشود. مثال: "در مراسم عروسی، مهمانان تحایف زیادی برای عروس و داماد آوردند." (در مراسم عروسی، مهمانان هدایا و هدایای زیادی برای عروس و داماد آوردند.) |
تحبب | تَحَبُب- دوستی یا ابراز دوستی و محبت کردن به طور مثال: همیشه می کوشید تا جلب تحبب او کند |
تحبیب | دوست کردن، دوستی کردن، دوست گردانیدن، کسی را نزد دیگری محبوب و دوست داشتنی نمودن - دوستداری، دوستی، مهرورزی |
تحبیبی | خودمانی، صمیمی، دوست داشتنی |
تحت | پائین، دون، ذیل، زیر، سفل، فرود، در زیر، فرو، زیرین، مقابلِ/ بالا، فراز، فوق |
تحت الارض | زیر زمین |
تحت الارضی | زیر زمینی، معدنی، آنچه در زیر زمین باشد |
تحت الامر | زیر فرمان، تحت امر |
تحت البحری | زیر دریائی، زیر بحری، کشتی های نظامی که در زیر آب بحر باشد، اختصاصاً به نوعی کشتی جنگی اطلاق می شود که هم بر روی آب حرکت تواند کرد و هم در اعماق بحر ها |
تحت الحفظ | با محافظت و نگهبانی، تحت مراقبت و کنترول، شئی، نامه و یا شخصی را با محافظت و مراقبت از محلی به محلی انتقال دادن |
تحت الحمایه | زیر حمایت، در پناه، در پناه و حمایت دیگر بودن |
تحت الشعاع | الف - زیر پرتو، در دائرۀ توجه یا نظر، آن چه که بر اثر پیدایش چیزی دیگر از رونق افتاده |
تحت الشعور | ضمیر، وجدان، احساس، آن قسمت دماغ یا ذهن کی وقایع روزمره یی زندګی در آن ثبت می ګردد و بعد از یک زمان معین به صورت تدریجی کم رنګ و ضعیف می ګردد |
تحت اللفظی | ترجمۀ لفظ به لفظ و کلمه به کلمه بدون در نظرگرفتن معنای کلی. |
تحت الید | زیر اداره و مالکیت، کنایه از مادونان و زیر دستان |
تحت تکفل | تابع نان خور ، گماشته ، وابسته ، متعلق ، مربوط ، محتاج ، موکول ، تابع ، نامستقل |
تحت جلدی | زیر پوستی، پیچکاری که زیر جلد بیمار کنند |
تحت نظر | زیر مراقبت، زیر ترصد، تحت مراقبت و محافظت، زیر نظارت، زیر مواظبت |
تحتانی | منسوب به تحت یا آنچه در تحت باشد، زیری، پایین، زیرین، سفلی، فرودین، مقابل/ زبرین و فوقانی |
تحجب | به حجاب درآمدن، در پرده گردیدن، محجوب گشتن، رو و بدن پوشانیدن |
تحجر | ارتجاع، تاریک اندیشی، مقابل تجدد، روشنفکری |
تحدث | حدیث کردن، سخن گفتن، وعظ کردن، مطلع ساختن، خبر دادن |
تحدید | برای چیزی حد و مرز تعیین کردن - حد و اندازه معیّن کردن برای چیزی - محدود، محصور، مفروز |
تحدید حدود | مرزنگاری، معین کردن حدود و مرز ها |
تحدید کردن | حد، مرز، کران و اندازه را معین و مشخص کردن |
تحدیدات | تحدیدات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن تحدید می باشد. مشخص ساختن مرزها، تعیین نمودن سرحدات، تیز کردن چاقو و کارد، مقید ساختن، محدود ساختن و اندازه کردن، از غلاف بیرون کشیدن، قصد و نیت کردن، درجه بندی ها، وادار ساختن |
تحذیر | اجتناب، احتراز، بازداری، پرهیزکردن، برحذر داشتن، ترسانیدن، بیم و هراس داشتن |
تحرض | تحریک شدن، واداشته گشتن، برانگیخته شدن، مبعوث شدن، به هیجان آمدن |
تحريم | حرام کردن، منع کردن، ممنوع کردن - محروميت از شغل وکالت. "تحریم" به معنای ممنوعیت یا محدودیت اعمال شده توسط یک کشور، سازمان یا گروه علیه کشور، شخص، شرکت یا صنعت دیگر است. هدف از تحریمها معمولاً فشار سیاسی، اقتصادی، یا اجتماعی برای تغییر رفتار یا سیاستهای یک نهاد است. تحریمها ممکن است در زمینههای مختلفی مانند تجارت، حمل و نقل، اقتصاد، یا حتی تعاملات فرهنگی و علمی اعمال شوند. |
تحريک | برانگیختن، وادار کردن، حرکت دادن، جنباندن، به حرکت درآوردن، جم خوردن جنبش، حرکت، فعاليت |
تحرک | حرکت کردن؛ جنبیدن؛ جنبش داشتن تکان، جنبش، حرکت دنیامیسم |
تحرکات | جنبش ها, حرکات, نهضت ها, گردش ها, سیر, اقدامات فعالیت ها |
تحریب | نفاق افگنی، مردم را بر یکدیگر خشمگین ساختن، فساد انداختن، برغلانیدن، به خشم آوردن |
تحریج | فرد یا حیوانی را در مضیقه قرار دادن، عرصه را تنگ ساختن، بر کسی فشار آوردن |
تحریر | نبشتن، نگاشتن، نوشتن انشا، ترقیم، تصنیف، کتابت، نگارش |
تحریر کردن | انشاء کردن، نوشتن، نگاشتن، مکتوب کردن، نگارش کردن |
تحریرات | جمع تحریر، نوشته جات، مکتوبات، تحریر ها، نوشته ها، مقالات |
تحریرانه | بطور انشایی، مکتوب، هنگام تحریر، نوشته وار |
تحریری | منسوب به تحریر، کتابت، نگارش، انشأ، نگاشتن، ترقیم، عکس آن تقریری است |
تحریریه | مؤنث تحریری (منسوب به تحریر). |
تحریز | نگهداری، پناه دادن، بسیار محکم نگه کردن، کوشش اعظمی مبالغه آمیز در نگهداری و حفاظت |
تحریش | تَحرِیش- فساد انداختن میان مردم، جنگ انداختن، ایجاد دشمنی کردن، جنگ انداز، تحریکات منفی دادن ، جمع آن تحریشات |
تحریص | حریص گردانیدن, آزمند کردن, تشویق کردن, راغب کردن، بر انگیختن، ترغیب کردن - اغوا، تحریک، وسوسه، جمع آن تحریصات |
تحریصات | جمع تحریص، به معنی تحریص رجوع گردد |
تحریض | تَحرِیض- اغوا، انگیزش، تحریش، تحریک، ترغیب، تشجیع، تشویق ، بر اگیختن، تحذیر. "تحریض" یک کلمهٔ عربی است که در زبان دری/فارسی نیز به کار می رود و به معنای "ترغیب کردن"، "تشویق کردن" یا "برانگیختن" است. این کلمه به معنای تحریک یا تشویق کسی به انجام کاری، به خصوص کاری که ممکن است مشکلزا یا خطرناک باشد، اشاره دارد. |
تحریف | تَحرِیف- گردانیدن، تغییر دادن اصل کلام، تغییر دادن، تبدیل کردن و گردانیدن کلام کسی از وضع و طرز و حالت اصلی خود، تبدیل، تغییر، دگرگونسازی، قلب. "تحریف" به معنای تغییر دادن یا دگرگون کردن حقیقت یا اصل یک مطلب، سخن، یا رویداد است، به شکلی که از حالت واقعی خود خارج شود. تحریف معمولاً با نیتهای مختلفی انجام می شود، از جمله فریب دادن، تغییر دادن معنا به نفع خود یا ایجاد سوءتفاهم. بعضی حروف کلمه را عوض کردن و تغییر دادن معنی آن
|
تحریف کردن | دستکاری کردن، دستبرد زدن، تغییر دادن، کلام و یا موضوعی را از اصل به نظر خود تغییر دادن، تبدیل کردن |
تحریفات | جمع ِ تحریف، تغییرات، تبدیلات، به کلمۀ «تحریف» مراجعه شود |
تحریق | سوزانیدن، سوختاندن کامل و تمام، |
تحریقات | تحریقات جمع مونث زبان عربی بوده, مصدر و مفرد آن تحریق می باشد. سوزانیدن، در دادن، از بین بردن، محو کردن، ازاله ساختن، سوختاندن، اتش زدن |
تحریم | تَحریم مصدر باب تفعیل به معنی محظور، حرام کردن و ناجایز قرار دادن، ناروا شمردن، قدغن، منع، نهی، حرامسازی |
تحریم اقتصادی | قطع یا محدود کردن مناسبات تجارتی و سیاسی به عنوان اقدام تنبیهی توسط یک یا چند دولت علیه کشوری که قوانین بین المللی را نقض کرده است، تحریم اقتصادی ، تحریم سیاسی ، تحریم تسلیحاتی و مانند آن |
تحریم کردن | ناروا دانستن، منع کردن، قدغن کردن، ممنوع کردن، مقاطعه کردن، بایکات کردن |
تحریمات | تحریمات، صیغه جمع مؤنث بوده و مفرد آن تحریم می باشد. ناروا شمردن، جلو ګیري، منع کردن، باز داشتن، قطع یا محدود کردن روابط سیاسي، تجارتي و تسلیحاتي توسط یک یا چند کشور علیه کشوری دیګری |
تحریمی | سلبی، ناروا، غیر مشروع، ممنوعه |
تحریک | برانگیختن، اغواء، انگیزش، تحریص، تحریض، ترغیب، تشجیع، تشویق |
تحریک آمیز | مهیج . که با هیجان و تحریک آمیخته باشد. که موجب برانگیختگی و هیجان باشد. تهییج کننده |
تحریک پذیر | خصوصیت افراد زود رنج، احساساتی، عکس العمل سریع سنجش نا شده، تهیج پذیری افراطی، عصبانیت زود هنگام و بی صبری در برابر عمل های گو ناگون |
تحریک کردن | شوراندن، فتنه انگیزی، آشوب انداختن، اغواکردن، برانگیختن، تفتین کردن، آشفتن |
تحریکات | جمعِ تحریک، انگیزه، تحریک، دلگرمی رجوع به تحریک شود |
تحزن | غمگینی، اندوهگین شدن، غمناک شدن، محزون شدن |
تحسر | تَحسُر- افسوس خوردن، حسرت داشتن، افسوس، پشیمانی، تاسف، دریغ |
تحسس | به معنی احساس، سنجش، تفکر، تلاش و مراجعه |
تحسين | آفرین گفتن، ستایش کردن، ستودن، نیک شمردن، تعریف، تمجید، ثنا، ستایش، مدح، مدیحه |
تحسین | آفرینخوانی، تعریف، تمجید، ثنا، ستایش، مدح، مدیحه، آفرین، مرحبا، اعجاب، آفرین گفتن، ستایش کردن، ستودن، نیک شمردن |
تحسین آمیز | سزاوار تمجید، قابل تعریف، شایستهٔ تعریف، لایق توصیف، قابل ستایش، قابل آفرینی، مدح گونه |
تحسین برانگیز | برانگیزندۀ و ترغیب کنندهٔ تحسین و (تعریف، تمجید، ثنا، ستایش، ستودن) |
تحسین کردن | تمجید کردن، ستودن، احسنت کردن، پسندیدن، آفرین گفتن، هلهله کردن، نیک شمردن و تعریف کردن |
تحسینات | جمع تحسین، تعریف، تمجید، ستایش، مدح، آفرین |
تحشیه | حاشیه زدن، حاشیه نوشتن بر کتاب؛ حاشیه دوختن به جامه، تعلیقه نویسی، تکلمه نویسی، حاشیه نویسی |
تحصص | ریزش مو های شتر و مرکب، ریزش موی |
تحصل | تَحَصُل- حاصل شدن، به حصول پیوستن، جمع شدن، گرد آمدن، ثابت و برقرار شدن |
تحصن | تَحَصُن- در پناه شدن، پناه جستن، پناهجویی |
تحصن جستن | پناهنده شدن، پناه بردن، بست نشستن، حصار گرفتن، پارسا گردیدن، در جای محکم و استوار قرار گرفتن، |
تحصن طلبیدن | درخواست پناهندگی، امن خواستن، در جای امن قرار خواستن |
تحصن کردن | پناهنده شدن، در انزوا بست نشستن، پناه گرفتن |
تحصنات | جمع تحصن، انزوا و گوشه گیری |
تحصیل | حاصل کردن، فراهم آوردن، بهدست آوردن، درس خواندن، دانش آموختن، آموزش، دانش آموزی، دانش اندوزی، محصلی، فراگیری، کسب |
تحصیل کردگان | جمعِ تحصیل کرده، تعلیم آموختگان، درس خواندگان، با سوادان، اشخاص دارای سواد و آموزش عالی |
تحصیل کرده | با تحصیل، درس خوانده، با سواد، تعلیم آموخته، درس یاد گرفته، شخص دارای سواد و آموزش عالی، شخص عالم و با قاعده |
تحصیلات | جمع تحصیل - معرفت، آگاهی ها، تعلیمات و تعلمات، حصول شده ها، آنچه حاصل شده است، آموزشی که از گرفتن تعلیمات حاصل شده باشد، تجربیات |
تحصیلدار/تاصیلدار | مامور اخذ مالیات، جمعکنندهٔ مالیه، محصل مالیات، آنکه از مالیه دهان مالیه را اخذ میکند |
تحصیلداری | عمل و حرفهٔ تحصیلدار، ادارهٔ جمع آوری مالیات، ادارهٔ مالیه |
تحصین | محکم کردن، استوار کردن، گرداگرد شهر را با قلعه های مستحکم حصار کردن، محلی را پناهگاه ساختن |
تحضیر | حاضر کردن، آماده کردن، به حضور رسانیدن |
تحضیض | ترغیب کردن، برانگیختن، تحریک کردن، با فریب کسی را به کاری واداشتن |
تحف | تُحَف- جمعِ تحفه، ارمغانها، پیشکشها، تحفه ها، هدیه ها |
تحفظ | خود را حفظ کردن، خودداری کردن، هوشیار و بیدار بودن و پرهیز کردن، خود را نگه داشتن، حفظ، نگهداری |
تحفه | الف- ارمغان، پیشکش، سوغات، هدیه |
تحفه بردن | برای کسی و یا مرجعی سوغات بردن، هدیه و پیشکش بردن |
تحفه دادن | هدیه دادن، سوغات دادن، رهآوردو هدیهٔ برای کسی و مرجعی اهدا کردن |
تحفۀ درویش | هدیۀ ناقابل و کم ارز، هدیل فقیر و نادار، تحفه ای که از طرف یک شخص ناتوان و نادار داده شود. مثل است که «برگ سبز تحفۀ درویش» |
تحقق | حقیقت پیدا کردن، به حقیقت پیوستن، راست و درست شدن، واقعیت یابی، اجرا، شکل گیری، واقعیت |
تحقق پذیر | شدنی، امکان پذیر، عملی، ممکن، انجام پذیر |
تحقق ناپذیر | ناشدنی، امکان ناپذیر، غیرعملی، ناممکن، انجام ناپذیر |
تحقق یافتن | واقعیت یابی، محقق شدن، کمال یابی، به نفاذ رسیدن، انجام یافتن، جامهٔ عمل پوشیدن، پی بردن |
تحقيق | پژوهش، جستجو، رسیدگی کردن، به صورت مسلم درآوردن, استنطاق |
تحقیر | خوار کردن، احتقار، کوچک کردن، حقیر شمردن، استحقار، استخفاف، اهانت، توهین، خفت، خوارداشتن، کوچک شماری، وهن، زبون کردن |
تحقیر آمیز | پست سازنده، حقیر کننده، خفیف کننده، اهانت کننده، ذلیل کننده. تکیب "تحقیرآمیز" به معنای چیزی است که به احساسات یا شأن فرد یا گروهی لطمه می زند و باعث تحقیر یا کاهش احترام و ارزش آنها می شود. این اصطلاح به رفتارها، سخنان، یا شرایطی اشاره دارد که به طور عمدی یا غیرعمدی باعث کاهش احترام به دیگران و احساس حقارت در آنها میشود. |
تحقیر کردن | ذلیل کردن، خوار کردن، حقیر شمردن، پَست و بی ارزش ساختن، کوچک شمردن، اهانت کردن، ملامت کردن، سرزنش کردن، |
تحقیرات | تحقیرات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن تحقیر می باشد. توهین، استخفاف، کم شمردن دیګران، بی عزت کردن، سرشکستګی، خواری و زبونی، کوچک شمردن. تحقیر یک نوع از انواع واکنش های منفی اجتماعی است که در جوامع عقب مانده هنوز هم بقوت خود باقی است |
تحقیرانه | به طور حقارت و کوچکی و خواری، زبونانه، حقیرانه |
تحقیق | پژوهش و تفحص در موضوعات علمی، اجتماعی و خصوصاً حقوقی و محاکم |
تحقیق کردن | پژوهش کردن، جستجو کردن، پالیدن، کاویدن، کند و کاو کردن، تفحص کردن، ببرسی کردن، مطالعه کردن، استنطاق کردن، از متهم بازجویی کردن، آزمایش کردن، استفسار کردن |
تحقیقات | جمعِ تحقیق، بررسی ها، پژوهش ها، جستجو ها در موضوعات علمی، اجتماعی و خصوصاً حقوقی و محاکم |
تحقیقاتی | پژوهشی، تفحصی |
تحقیقی | یقینی و مستند، تحقیق شدگی، بدون شک و شبهه، حتمی و بدون تردید |
تحلم | تَحَلُم- حلم ورزیدن، حلمورزی، بردباری نمودن، بردباری |
تحليل | حل کردن، تجزیه کردن، تجزیه، موشکافی، کاوش، کند و کاو، ریشه یابی |
تحلیف | تَحلیف- سوگند اداء کردن، سوگند خوردن، قسم خوردن، قسم یاد کردن، سوگند دادن کسی را |
تحلیفات | جمع تحلیف، سوگند خورد، قسم یاد کردن، شهادت دادن به معنی تحلیف مراجعه گردد |
تحلیل | حل کردن، تجزیه کردن، موشکافی، کاوش، کند و کاو، ریشه یابی، تجزیه |
تحلیلات | جمع تحلیل - فهرستبندی های مواد داده شده در یک مسئله و موضوعات دیگر ذیربط و سپس جستوجوی اهداف با مشخص کردن مراحلی که باید طی گردد و سرانجام توجیه نتیجۀ آنها |
تحلیلگر | به فردی اطلاق میگردد که مسایل و موضوعات را بصورت هدفمند و ساختارمند مورد تحقیق و پژوهش قرار دهد، تحلیلگر در هر رشتهٔ علوم وظیفه جداگانه را اجرا میکند. |
تحلیلم | تحلیلم، یک کلمه مرکب از عربی و دری می باشد که ضمیر فاعلی و یا ملکیبت به لفظ تحلیل علاوه شده است: به نظر من، تحلیل و پژوهش من، به عقیده و باور من، من فکر میکنم، اندیشه ای من |
تحلیلی | منسوب به تحلیل، انتزاعی، چون هندسۀ تحلیلی ، احکام تحلیلی |
تحمل | تَحَمُل- بردباری کردن؛ بردباری داشتن؛ طاقت آوردن - بردباری، پایداری، شکیب، شکیبایی، صبر، تاب، توان، طاقت |
تحمل پذیر | آنکه متحمل باشد، مدارا پذیر، صابر، شکیبا، حمول |
تحمل پذیری | قابل تحمل، شکیبائی، بردباری، صبوری، مصابرت، حوصله مندی |
تحمل داشتن | تاب وتوانایی داشتن، صبوری و شکیبایی، طاقت و جان داشتن، یارا داشتن، بردباری و مدارا داشتن |
تحمل ناپذیر | جان فرسا، جانکاه، طاقت فرسا، دشوار و نا شکیبا، غیر قابل تحمل، فرا تر از توان |
تحمل کردن | تاب آوردن، مدارا کردن، طاقت،صبر و حوصله داشتن، تاب و طاقت داشتن، برده باری و شکیبایی، تساهل کردن |
تحملات | تَحمُلات، جمع مونث بوده و مصدر آن تحمل می باشد. صبر، شکیبایي، برد باری، تاب، طاقت،حوصله، پایه داری، سازگاری |
تحميل | چیزی را بر دیگری حمل کردن، کاری بهزور بر عهدۀ کسی گذاشتن، مجبورسازی، واداشتگی |
تحمید | تَحمِید- ثنا گفتن، حمد کردن، ستایش کردن، ستودن، ستایش، ثناگویی، سپاسگویی. تحمید به معنای ذکر "الحمد لله" است و به عنوان یک نوع دعا یا ذکر در دین اسلام مورد استفاده قرار میگیرد. این کلمه در زمینههای مذهبی، به خصوص در نماز و عبادات، به کار میرود و نشان دهندهٔ شکرگزاری و تمجید از خداوند است. |
تحمیدات | جمع تمحید، حمد، ثنأ، ستایش، سپاس |
تحمیدیه | حمد و ستایش پروردگار است- در میان اهل ادب، سخنی است زیبا به نظم یا نثر، با محتوای مناجات و راز و نیاز با پروردگار، و نعت و ستایش پیامبر و اولیای دین. "تحمیدیه" به معنای شعر یا نثری است که در آن خداوند مورد ستایش و تحمید قرار می گیرد. این کلمه از ریشه "تحمید" به معنای ستایش و شکرگزاری است و معمولاً به متونی اطلاق می شود که در آنها به تمجید و ستایش خداوند، صفات و نعمتهای او پرداخته میشود. تحمیدیهها میتوانند شامل:
در ادبیات، تحمیدیهها به عنوان یک نوع ادبیات مذهبی و عرفانی شناخته می شوند و میتوانند در مناسبتهای مذهبی، دعاها و مراسمهای دینی خوانده شوند. |
تحمیق | احمق انگاری، نادان انگاری، نابخردشماری نادان شماری، احمق شمردن، نابخرد دانستن، نسبت حماقت دادن. احمق شمردن، نسبت حماقت به کسی دادن، کسی را احمق خواندن |
تحمیقات | جمع تحمیق، احمق شماری ها |
تحمیل | کاری به زور بر عهدۀ کسی گذاشتن، مجبورسازی، واداشتگی |
تحمیل شدن | واداشتن، اجبار گشتن، مجبور گشتن، بیش از تاب و توان کاری را متحمل شدن، سربار شدن |
تحمیل کردن | واداشتن، وادار کردن، سربار کردن، بکاری پر مشقت گماردن، بزور و فشار کاری را برکسی قبولاندن |
تحمیلی | واداری، وادارشده، واداشته، مجبور ساخته، به طور مثال جنگ تحمیلی و یا مرز تحمیلی |
تحول | دگرگون شدن، منقلب شدن، متحول شدن، تغییر یافتن اوضاع - تطور، تغیر، تغییر، دگرگونی |
تحولات | جمع تحول، دگرگونی ها، تغییرات، نوآوری ها، تبدیلات |
تحویل | سپردن، واسپردن، واگذار کردن، واگذاری، بازدهی، استرداد، سپردن کاری یا چیزی به کسی، انتقال، تبدیل، تغییر، جا به جائی |
تحویل سال | دقایق اول داخل شدن سال جدید، شروع گردش زمان برای سال نو، شروع حرکت زمین بدور آفتاب که در بعد یکسال دوباره به آنجا برسد |
تحویلات | تحویلات جمع تحویل بوده و معنی آن: جا به جا کردن، سپردن چیزی به کسی دیګری، واګذاری، حواله نمودن، واګذار کردن، بازدهی، برگردانیدن، انتقال دادن |
تحویلخانه | محل انباشتن خوراکه و وسایل و اسباب خانه |
تحویلدار | تحویلداری نوع وظیفه رسمی است که شخص به وظیفه تحویلداری تؤظیف می شود که او را تحویلدار می نامند . تحویلدار کسی است که پول نقد یا اموال بهادار دیگری به وی سپرده می شود تا در موقع لزوم از او روی حساب و کتاب پس بگیرند. تحویلدار در حفظ ونگهداری اجناس که به او سپرده شده اند مسئول و جوابگو می باشد. و اگر جنس فقط پول نقد باشد در آن حالت وظیفۀ وی از تحویلداری به وظیفه خزانه داری عوض شده خزانه دار شناخته میشود |
تحکم | تَحَکُم- حکومت کردن به زور، به میل و رٲی خود حکم کردن، حکومت، سلطه، فرمانروایی، امر، حکم، دستور، فرمان |
تحکم آمیز | آمرانه، فرمانروایانه، حکمانه، دستورانه، فرمانگریانه |
تحکيم | استحکام، استقرار، استواری، برقراری، تثبیت، تقویت |
تحکیم | استحکام، استقرار، استواری، برقراری، تثبیت، تقویت |
تحکیمات | تحکیمات صیغه جمع زبان عربی بوده و مفرد آن تحکیم می باشد. استفرار، استواری، برقراری، کمک اضافی، و هم چنان در اصطلاح مروجه به آن عده دیوال های استنادی ګفته می شود که بخاطر جلوګیری از آب های دریایی، سیل، ریزش زمین و سنګ های کوه و یا در اطراف سنګرهای عسکری ساخته می شود. ولی ناګفته نماند که تحکیم بمعنی فیصله و قضاوت نیز می باشد |
تحیات | جمعِ تحیَّة- درودها، سلامها، تحیتها، خوشآمدها |
تحیت | درود و ثنا گفتن، خوش آمد وسلام گفتن، نیایش و آفرین |
تحیر | حیران شدن، حیرت، در حیرت افتادن، حیرانی، درماندگی، سرگردانی |
تحیرات | جمع تحیر به معنی تحیر رجوع گردد |
تحیض | تًحَیُض- حایض شدن زنان، دوران قاعدگی دختران بالغ و زنان، دوران خونریزی زنان که آنرا عادت ماهوار یا قاعدگی گویند و از حداقل سه روز تا حد اکثر ده روز ادامه میداشته باشد |
تحیه | تحیت، تحیة، سلام و تعظیم و تواضع- سلام و احترم فرستادن بر کسی، سلام دادن, تهنيت گفتن |
تخ تخ | در زبان عامیانه کشور ما به سرفه کردن گویند، سرفه |
تخاری | تخاری صفتی نسبی برای باشندگان (ساکنان) شهر تخار و یا تخاری تباران است. این صفت نام خانوادگی ای رائج در افغانستان است |
تخاصم | با هم دشمنی کردن، با یکدیگر جنگ و ستیز کردن، با هم عداوت ورزیدن، باهم دشمن شدن، تعرض، جنگ، دشمنی، ستیز، عداوت، عناد |
تخاصمات | تَخَصُمات جمع مونث بوده و از مصدر خصومت گرفته شده است. جنگها، عنادها، عداوتها، دشمنی ها، مشکلات و جنجالهای ذات البین، ستیزه ها، تنازع و مجادلتها، خصومتها، تعرضها، باهم جنگیدن و پیکار نمودن ها |
تخاطب | به هم خطاب کردن؛ با هم سخن رو در رو گفتن |
تخالف | تضاد، تناقض، خلاف، مخالفت، مخالفت ورزیدن. باهم خلاف کردن، بایکدیگرخلاف ورزیدن. مخالفت دگرگونی |
تخت | تَختِ خواب- چپرکت، چارپایی، بستر چوبی یا فلزی که روی آن می خوابند. تخت قاتکی یا قات شونده تختی است که بتوان سطح و پایه های آن را روی یکدیگر جمع کرد و از آن به عنوان چوکی برای نشستن استفاده کرد. ازین نوع تخت اکثراً شاگردان و محصلین استفاده می کنند برای جلوگیری از مصارف گزاف |
تخت پایه/ تخت پای | الف - پایه یا قسمت پاهینی تخت خواب، زیر تخت |
تخت جمعی | دعوتی که به تقریب ختم عروسی در خانۀ داماد ترتیب می شود |
تخت روان | کجاوه، تخت متحرک، تخت رونده، تختی که روی آن می نشینند. در گذشته ها شاهان روی آن می نشستند و غلامان آن را بر دوش گرفته از یک جا به جای دیگر میبردند. اما امروز همچو تخت ها را در روز های بزرگ تاریخی مجلل و با شعار و کلمات خاص و مربوط همان روز مزین ساخته در جاده ها به حرکت می آورند و نمایش میدهند |
تخت و بخت/تخت بخت | شانس و طالع، قسمت و نصیب، دولت و اقبال، فرصت و مجال، سرنوشت و تقدیر |
تختاخ | آنکه لکنت زبان داشته باشد، تُتلَه، کند زبان، زبان گرفته |
تختار | روتختی سیاه و سفید، تکهٔ سیاه و سفید که در قدیم ها تخت شاهان را با آن میپوشاندند، معرب آن تخدار میباشد. |
تختخواب | اثاثیهٔ چوبی، مواد مصنوعی و یا فلزی است که برای راحت خوابیدن و آسودن از آن استفاده بعمل می آید، از وسایل اتاق خواب وسیلهٔ برای خوابیدن |
تختگاه | پایتخت - محل تخت و محل جلوس پادشاه، مکانی که تخت شاهی در آن قرار دارد |
تخته | الف - چوب پهن و هموار، صفحه، چوب مسطح که برای فرش استفاده می کنند |
تخته بر | تَخته بُر- نجار اره کش که چوب را به شکل تخته ببرد، اره کش |
تخته پاک | اسفنج و یا یک پارچۀ تکه که در مكاتب توسط آن تخته سیاه نوشته را پاک می كنند./ واصل |
تخته پوش | در اصطلاح معماری محلی افغانستان معمول است، زمانیکه دیوار های تعمیر را با ارتفاع معین تا مرحلهٔ پوشش اعمار میکنندبروی دیوار پایه های چوبی بنام دستک و یا گادر های فلزی را میگذارند و روی این دستک ها یا گادر های فلزی را با تخته های چوبی میپوشانند که همین مرحله را تخته پوش میگویند، تعمیریکه با تخته های چوبین پوشیده شده باشد |
تخته تخته | قطعه قطعه، پارچه پارچه، توته توته |
تخته دوزی | اصطلاحی است در شغل خیاطی پارچه هایی را که در کنار هم میدوزند بنام تخته دوزی یاد میکنند همچنان دوختن قسمت غیر از روبند و کلاه چادری را تخته دوزی گویند |
تخته رسم | مسطحی را که برای طراحی و رسامی استفاده می کنند، تختۀ هموار و مسطح و لشم برای ترسیم و نقشه کشی |
تخته رند | رندهٔ مخصوص حرفهٔ نجاری است که بوسیلهٔ آن شیار های ظریف و یا کندنکاری ها غرض نصب تزئینات استخوانی و یا دانه های شیشه ای و سنگی اجرا میکنند. از وسایل ظریف کاری حرفهٔ نجاری است |
تخته زدن | الف - بازی نرد، تخته نرد بازی کردن |
تخته سنگ | صخره، پارچۀ بزرگ سنگ که مسطح و هموار باشد. لوح |
تخته سیاه | تختۀ مکتب که برای نوشتن با تباشیر در دیوار صنف بندند |
تخته مشق | صفحات مسطیل شکل چوبی، سلیتی و یا فلزی که شاگردان صنوف ابتدائیه در آن نوشتن خط را فرا میگیرند، تخته هایی مسطیل شکل برای تمرین نوشتن |
تخته نرد | یکی از بازی های فکری دونفره با روش های خاص و پلانگذاری بوده که بیشتر در کشور های غرب آسیا منجمله در گوشه و کنار کشور ما افغانستان و اروپای شرقی رواج فراوان داشته و در کشور ترکیه چون بازی ملی همگانی عمومیت دارد، بر اساس کاوش های تاریخی قدامت این بازی به سه هزار سال قبل از میلادمیرسد و در این بازی تختهٔ مخصوص با علامت گذاری محل جابجایی مهرهخ ها برای هریک از بازی کنان در دوسمت تخته، مهره های دورنگ برای هر بازیکن و تاس ها یا دانه های شش ضلعی که روی هر ضلع آن از یک تا شش نقطه گذاری شده است متشکل میباشد. نوعی بازی طوریست که با انداختن تاس های شش ضلعی بروی تخته نرد بر طبق اعداد نمایان تاس ها دانه ها یا مهره ها رامیتوان حرکت داد و این حرکت طوری بائیست صورت پذیرد تا هر سریعتر به خانه های اخیر رسانیده و از بازی خارج گردند و هر بازی کنی که زودتر مهره های خویش را از بازی خارج کرد برنده اعلام میگردد. |
تختۀ خیز | مراد ازین کلمۀ ظاهراً تخته ای ست که از روی آن خیز انداخته می شود، مانند تختۀ خیز که در حوضهای آببازی برای پرتاب شدن به آب استفاده می شود. خاصیت مهم این تخته یکی در آنست که آبباز می تواند به حکمت آن، دور تر از توان طبیعی خود به آب بپرد. دلیل آن ارتجاعیت تخته است که می تواند پرتاب شونده را در نخست بالا برد و با قوت مضاعف او را به فاصلۀ دور تر پرتاب نماید. و اما در امور اجتماعی به حالتی اطلاق می گردد که کسی با استفاده از یک وضعیت، خود را به مرام اصلی خویش برساند. مثلاً احمد شامل فلان حزب شده و می خواهد از طریق این حزب به مثابۀ تختۀ خیز استفاده کرده، خود را به مقامهای بلند دولتی برساند. در واقع احمد به حزب علاقه مند نبوده، بلکه از آن به حیث تختۀ خیز استفاده می کند تا به مقام بالای دولتی که هدف اصلی اوست، برسد |
تخدير | بی حس کردن، سست کردن، فلج کردن، کرخت کردن، بی حس کردن عصب - بيهوشي, حالت بی حسی و خواب الودگی, بی حاليی |
تخدیر | تَخدِیر- بی حس کردن، کرخ کردن، بيهوش کردن، بی حس کردن عصب - بیحس، بيهوشی، کرخ، کرخت / حالت بي حسی وخواب الودگی. میتواند به وضعیتی اشاره کند که در آن فرد به طور موقت یا دائمی از تواناییهای شناختی یا احساسی خود فاصله می گیرد. |
تخدیر کردن | بی حس کردن، ذهنیت کسی را بسوی غیر واقعی معطوف ساختن، متحیر کردن، گیچ کردن، کودن ساختن، سست ساختن |
تخدیرات | جمع تخدیر به معنی تخدیر مراجعه شود |
تخدیش | خدشه دار ساختن، بسیارخراشیدن، خراب کردن، خدشه وارد کردن |
تخریب | خراب کردن، ویران کردن - انهدام، خرابی، ویرانسازی |
تخریب کردن | منهدم کردن، ویران کردن، نابود کردن، از بین بردن، واژگون کردن، سرنگون کردن |
تخریبات | تَخریبات، کلمه جمع تانیث بوده و مفرد آن تخریب می باشد. خراب کردن، ویران کردن، از بین بردن، آسیب رساندن، بی بهره ساختن، پایمال کردن، انهدام نمودن، نابود کردن، درهم کوبیدن |
تخریبانه | خرابکارانه، ویرانسازانه، ویرانکارانه |
تخریبی | خراب کاری، ویران کاری، ویرانسازی |
تخریج | xxxx |
تخریش | خراشیدن، کسی را با سخن تند و زشت ناراحت ساختن |
تخش | صدر مجلس، بالاترین مقام مجلس به تیر نیز گفته اند |
تخشا | ساعی، کوشا، کوشنده، سعی کننده |
تخشع | مصدر خشوع است ، تواضع کردن، افتادگی کردن، فروتنی کردن، فرمانبرداری کردن |
تخشین | به خشم آوردن، کسی را برای کینه و خصم به خشونت وادار کردن، کینه ور ساختن |
تخصص | خاص گردیدن، به چیزی مخصوص شدن، در کاری یا امری مهارت داشتن، استادی، چیرگی، مهارت خبرگی، کاردانی، کارشناسی |
تخصصات | جمع تخصص به معنی تخصص مراجعه گردد |
تخصصی | حرفه ئی، کاردانی، کارشناسی |
تخصصیت | اصطلاح دری "پروفسیونلیزم" می باشد که تعریف آن در برابر پروفسیونلیزم درج می باشد |
تخصیص | خاص کردن، مختص کردن، اختصاص دادن، چیزی را به چیز دیگر مخصوص داشتن، اختصاص، خاص، خصوصیت، مختص |
تخضیر | تَخضیر- چیزی را سبز ساختن، سبز کردن، سبز گردانیدن، برکت داده شدن در چیزی |
تخطئه | خطا شمردن، نادرست شمردن، خطا بر کسی گرفتن، به خطا نسبت دادن، خطا گرفتن از کار کسی، خطاگیری، نادرست شماری |
تخطاتب | کلمهٔ "تخطاتب" به معنای "نوشتن" یا "گفت و گو" استفاده می شود. این کلمه به عنوان فعلی برای فعل نوشتن یا برقراری گفت و گو و ارتباط کلامی به کار می رود. مثال: "او داستان جالبی را در دفترش تخطاتب کرد." به معنای او داستان جالبی را نوشت یا گفت. در این زبان، "تخطاتب" به معنای عمل نوشتن و ارتباط کلامی به کار می رود و به عنوان یکی از عملیات اصلی زبانی مورد استفاده قرار می گیرد. |
تخطی | از حد خود تجاوز کردن، خطا کردن، تخلف، تعدی، درازدستی، سرپیچی، عدول. مقابل/ اطاعت، پیروی |
تخطی کردن | سرپیچی کردن، تجاوز کردن، از حد و اصول گذشتن، تعدی کردن، نقض کردن، تمرد کردن، عدول کردن |
تخطیات | جمع تخطی، به معنی تخطی رجوع گردد |
تخفی | تَخَفی- پنهان شدن، مخفی شدن، پوشانیدن، نهان گردیدن، پوشیدگی |
تخفیف | کم کردن، تنزیل دادن، تخفیف دادن، مثلا در فروشات تخفیف دادن یا تنزیل دادن نرخ، در ادبیات لسان دری کلمهء اشتقاق شده ازین مصدر مخفف است که همچنان زیاد مروج است مثلاً در اشعار گاه به ( گه) و از اگر به ( گر و یا ار)تخفیف میشود یعنی مثلا گه مخفف گاه است |
تخفیف دادن | کاستن، کم کردن، قیمت را پاهین آوردن، سبک کردن، کاهش دادن، تقلیل دادن، تنزل دادن، تعدیل کردن، آرامش دادن، مختصرساختن |
تخفیفات | جمع تخفیف، به معنی تخفیف مراجعه شود |
تخلخل | تَخَلخلُ- جدا شدن اجزاء و ذرات چیزی از هم - ناپیوستگی اجزایشی، انفکاک اجزاء |
تخلس | تَخَلُس- دستبرد زدن، ربودن، قاپیدن، دزدیدن، سرقت کردن، بزور گرفتن، غارت کردن |
تخلص | الف - نام یا لقبی که شاعر برای خود انتخاب می کند مانند رومی، حافظ و غیره |
تخلصات | جمع تخلص، به معنی تخلص رجوع شود |
تخلف | تَخَلٌف- خلاف مقررات و رواج ها کاری را انجام دادن- خلاف وعده رفتارکردن؛ خلاف گفته یا پیمان خود عمل کردن |
تخلف ورزیدن | نافرمانی کردن، رویگردانی از اوامر و قولعد، سرپیچی کردن، تخطی کردن، قصور کردن، خلاف ورزی کردن، تعدی کردن، به عهد و پیمان پشت پا زدن، عصیان کردن |
تخلف کردن | تخطی کردن، نقض کردن، خلاف ورزی، سرپیچی، بد عهدی، قصور عمل خلاف کردن، نا فرمانی کردن |
تخلفات | تَخلُفات: صیغه یا کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن تخلف می باشد. سر پیچی ها، تمرد، اشتباهات، تجاوزها، پیمان شکني ها، نا فرماني ها، عقب نمایی |
تخلق | تَخَلقُ- خوی و اخلاق کسی را گرفتن، تخلق به اخلاق پیامبر... خوی و اخلاق پیامبر را گرفت. همچنان خوی و عادت انسان بدیی را اختیار کردن: تخلق به اخلاق فرعون... خوی و عادت فرعونی اختیار کردن |
تخلیص | خلاصه کردن، رها کردن، آزاد ساختن، خلاص کردن، تصفیه و جدا کردن چیزی از غیر آن |
تخلیصات | جمع تخلیص، به معنی تخلیص مراجعه شود |
تخلیط | مخلوط کردن، به هم آمیختن، آمیخته کردن |
تخلیق | الف ــ فرحآور ساختن با بوی خوش، شاد کننده از بوی معطر و بوی خوش مالیدن، خوشبو ساختن× به خَلوق اندودن. کسی را به بوی خوش و زعفران خشنود ساختن. معطر گردانیدن، کسی را به بوی خوش مفرح کردن |
تخلیه | خالی کردن، تهی کردن، خارج کرده جیزی یا کسی از جائی |
تخلیه شدن | خالی شدن، تهی گشتن، تهی گردیدن |
تخلیه کردن | خالی کردن، تهی کردن، بیرون کردن، پیاده کردن |
تخم / تخمه | الف- بذر، برز، تخمه، دانه، هسته |
تخم افشانی | بذر افگنی، تخم پاشی، بذر پاشی، پاشیدن تخم نباتات در زمین |
تخم بازی | بازی عنعنوی در افغانستان به توضیح تخم جنگی رجوع شود |
تخم پاشی | کاریدن یا کاشتن تخم بذری در زمین، افشاندن تخم بذری بر زمین |
تخم جنگی | نوعی از بازی های دو نفره عنعنوی افغانستان است که از گذشته های دور در روز های عید و جشن ها جوانان و نو جوانان تخم مرغ جوشانده را بالترتیب هر دو انجام بیضه که قسمت نوک تیز را بنام سرک و انجام هموار را پچک یاد میکنند طوریکه یک بازی کن تخم را ثابت نگهمیدارد و بازی کن دومی تخم را بصورت عمودی در وسط تخم ثابت نگهداشته شدهٔ بازی کن مقابل میزنند، هر تخمی که شکست دارنده اش می بازد و طرف مقابل برنده است. به همین ترتیب تمام تخم های شرط بندی را میجنگانند و اخرین تخم برندهٔ نهایی را معین میسازد. اگر بازی کنان بیشتر از دو تخم را بجنگانند، تخم ها را در یک ردیف میچینند و آنرا بنام قطار یاد می کنند. برد و باخت تخم جنگی بیشتر به تصاحب تخم از جانب فرد برنده ختم میگردد اما بعضاً شرط بندی ها نیز صورت میگیرد. در بسا موارد تخم های لاکی یا تخم که با شرایط خاص جوش داده میشود نیز در این بازی استفاده میگردد. |
تخم حرام | |
تخم گذاری | عمل تخم گذاشتن مرغان و حشرات و ماهیان و دیگر جانوران تخم گذار: هنوز فصل تخم گذاری مرغان آبی فرا نرسیده است |
تخم گیری | تخم گرفتن یا هسته(خسته)گرفتن از نباتات برای بذر بعدی همچنان تخم گرفتن از حیوانات نر را برای نسل گیری یا القاح مصنوعی نیز تخم گیری گویند |
تخم مرغ | جسمی تقریباً بیضوی با پوستی نسبتاً محکم که در شکم مرغ خانگی تولید میشود، و از چند قسمت تشکیل می شود: |
تخم نهادن | تخم دادن، تخم گذاشتن، عملیهٔ تخم گذاری پرندگان، خزندگان و حیوانات که از طریق تخم گذاری تولید مثل میکنند را گویند |
تخم نيم بند | تخميكه در آب جوش پخته شود وسخت نشود |
تخم و ترکه | ذات، رگ و ریشه، اتباع، در تداول با تحقیر به معنی اولاد و احفاد زاد و رود آرند - از تخم و ترکه فلان از نسل او از اولاد فلان |
تخمار | تیر بدون نوک یا پیکان را گویند، تیری که بجای پیکان گرهی داشته باشد |
تخماق | میخ کوب و آن چوبی باشد که بدان میخهای خیمه کوبند، افزار چوبی که بر سر میخ زنند تا میخ در زمین خوب فرو رود و استوار باشد |
تخماقی | منسوب به تخماق، چکش مانند |
تخمچه | اسم تصغیر به همه خسته ها، هسته ها و سلول های جسم ماده که پس از آمیختن با اسپرماتوزئید تشکیل تخم کامل میگردد |
تخمدان | نطفه، عضو بدن حیوانات پستاندار که نطفه در آن منعقد می گردد |
تخمر | معجر و مقنعه بر افگندن زنان،رسیدن خمیر، ترش شدن و جوشاندن کشمش و جو را بغرض استحصال مشروبات الکولی نیز تخمر گویند |
تخمه | اصل، دوده، خاندان، ریشه، سلسله، نسل و نژاد.اصل، نژاد، نسب، نسل، بذر، تخم، دانه، نطفه |
تخمين | با حدس و گمان اندازة چیزی را معین کردن، ارزیابی، برآورد، تقریب، تقویم، حدس، سنجش، فرض |
تخمک | مصغر تخم، در گیاه شناسی، دانه های کوچکی است که درون تخمدان به وجود می آید و بر اثر رشد به دانه تبدیل می گردد |
تخمۀ تربوز | دانۀ تربوز، بذر تربوز، تخم تربوز، هسته تربوز، خسته تربوز، استه تربوز |
تخمیر | الف - خمیر کردن؛ سرشتن. |
تخمیس | (ادبی) شعر مخمس سرودن- در نزد شاعران، افزودن سه مصراع است به یک بیت ، که جمعاً پنج مصراع باشد (رجوع به مخمس شود)- پنج قسمت کردن، پنج تایی کردن (مدر متعدی) |
تخمین | حدس زدن، پیش بینی، ارزیابی، برآورد، تقریب، تقویم، سنجش، فرض، اندیشیدن |
تخمین زدن | برآورد کردن، قیاس کردن، سنجیدن، حدس زدن، حساب کردن، شمردن، از قبل محاسبه کردن |
تخمیناً | کمابیش، بیش و کم، نزدیک، تقریباً ، قیاساً، حدساً، به طور تقریب، بطور حدس و گمان |
تخمینات | جمع تخمین به معنی تخمین مراجعه شود |
تخمینی | منسوب به تخمین، حدس، قیاس، گمان، برآورد |
تخنيک | یوۀ انجام کار، فن، روش فنی, شگرد، اصول, مهارت |
تخنیک | صنعت، فن، روش و شیوۀ انجام کار |
تخنیکر | کارگر، انجنیر و یا پیشه ور که با تخنیک سرو کار داشته باشد، اهل فن و حرفه |
تخنیکی | انجام کاری به شیوه فنی و مسلکی، کاری را با اصول متداول صنعت یا علم هنر انجام دادن |
تخواره | نام چند تن از شخصیت های شاهنامه فردوسی چون پدر خزانه دار خسرو پرویز، از نسل جمشید فرزند زواره و چند بار دیگر شخصیت های شاهنامه به این اسم مسمی بودند |
تخوف | ترسیدن از ورای هشدار و تهدید، ترسیدن بعد از شنیدن خبر مریضی لاعلاج، ترس بدل انداختن |
تخویف | بیم دادن، ترساندن، متوحش کردن، هراساندن، ارعاب، انذار، ترعیب، تهدید، وعید |
تخیر | تَخَیُر، برگزیدن، انتخاب یا اختیار کردن |
تخیل | تَخَیُل- به خیال پنداشتن؛ گمان کردن، انگار، پندار، تصور، خیال، خیالپردازی. "تخیل" به معنای تصور، خیالپردازی یا ایجاد تصاویری در ذهن است. این کلمه به جریان ذهنی اشاره دارد که در آن فرد با استفاده از ذهن خود، تصاویری، صحنهها یا اتفاقاتی را که در واقعیت وجود ندارند، در ذهنش می سازد. تخیل نقش مهمی در خلاقیت، نوآوری، و خلق آثار هنری و ادبی ایفا میکند. |
تخیل کردن | خیال پردازی، پنداشتن،در خیالات خویش آوردن، صورت بستن خیالی، گمان کردن |
تخیلاً | به شکل تخیلی و ذهنی و خیالبافی. «تخیلاً» از ریشهٔ «تخیل» گرفته شده و به معنای «به صورت خیالی» یا «بر اساس تصور و تخیل» است. این کلمه به حالتی اشاره دارد که در آن چیزی بهطور واقعی وجود ندارد و صرفاً در ذهن و خیال فرد شکل گرفته است. معمولاً در توصیف ایدهها، داستانها، یا تصاویری به کار می رود که بر اساس واقعیت نیستند و محصول تخیل انسان هستند. |
تخیلات | جمع تخیل، خیال ها، تصورات، تصور ها، خیالبافی ها، افکار تخیلی، فنتزی ها، به کلمۀ «تخیل» مراجع شود |
تخیلی | تَخَیُلی- خیالی، ذهنی، غیر واقعی، موهوم، پندارآمیز، پندارگونه، خیالپردازانه. کلمهٔ "تخیلی" به معنای مرتبط با تخیل، خیال، یا تصورات ذهنی است. این کلمه معمولاً به مواردی اشاره دارد که در دنیای واقعی وجود ندارند و بیشتر به عنوان ایده یا تصورات شخصی در ذهن افراد شکل میگیرند. |
تخییر | تقریباً هم صدا با کلمه تأخیر... |
تخییل | کسی را به خیال و ضن افگندن، تأثیرگزاری تبلیغاتی بر شخص، به خیال انداختن، بر انگیختن، خیال، پندار، گمان |
تخییلی | تصوری، توهمی، خیالی |
تدابیر | جمع تدبیر، تدبیر ها، چاره ها، مشوره ها، عاقبت اندیشی ها، پایان نگری ها، دور اندیشی ها. کلمه "تدابیر" به معنای "اقدامات" یا "برنامهریزیها" است و به مجموعهای از اقدامها و تدابیر سازمانیافته برای رسیدن به هدف یا حل مسئله اشاره دارد. "تدابیر" میتواند به معنای تدابیر امنیتی، تدابیر احتیاطی، یا تدابیر مدیریتی و استراتژیک باشد. |
تداخل | تَداخُُل- مخلوط، بهم داخل شدن در یکدیگر، درآمدن. داخل شدن و مخلوط شدن باچیزی. داخل شدن چیزی در داخل چیز دیگری. عبارت از دخول چیزی است در دیگری بدون آنکه بر حجم و مقدار آن بیفزاید. در عرف حکما عبارت از نفوذ و دخول اشیاء و اجزاء در یکدیگر می باشد بنحوی که در وضع و حجم متحد گردند و به عبارت دیگر داخل شدن چیزی دیگر بدون آنکه به مدخول فیه از لحاظ حجم و مقدار چیزی افزوده شود و بدیهی است که تداخل به این معنی در جوهر محال است، زیرا لازمۀ امکان و وقوع این نوع تداخل این است که تمام جهان جسمانی در یک جزء جای گیرد و به حجم و مقدار آن افزوده نشود و چنین امری محال است |
تداخلات | جمع تداخل، درهم شدن، در یکدیگر داخل شدن |
تدارک | تهیه کردن، آماده ساختن، آمادگی، پیشبینی، تأمین، تجهیز، تمهید، تهیه، فراهم، فراهم سازی، آمادگی های مقدماتی |
تداری | از خود حفاظت کردن، تدافع |
تداعی | به خاطر آوردن، به یادآوردن، یادآوری، به خاطرآوری |
تداعیات | جمع تداعی، به خاطر آوری، یاد آوری |
تدافع | دفع کردن، دفاع کردن، دور ساختن، چیزی یا کسی را پس زدن، دفاع، دفع مقابل/ تهاجم، حمله |
تدافعی | منسوب به تدافع، دفاعی |
تداول | رائج شدن، جریان، عادت، عرف، رواج، انجام کاری نوبت به نوبت، فرا گرفتن چیزی دست به دست |
تداولات | جمع تداول، رسم و رواج و عادات و مروجات |
تداوم | باهم دوام آوردن، استمرار، تسلسل، تمدید، مداومت، همیشگی |
تداوی | درمان کردن، علاج کردن، به شفاء آوردن مریض، درمان، شفاء، علاج، مداوا، معالجه، بهبودی |
تداویر | جمع تدویر به معنی تدویر مراجعه شود |
تدبر | تَدَبُر- اندیشیدن، اندیشه کردن، عاقبت کاری اندیشیدن، چاره اندیشی، ژرفنگری تعقل، تعمق، تفکر |
تدبیر | تدبر، پایان نگری، تمهید، چاره، چاره اندیشی، حزم، درایت، رأی زنی، سیاست، شگرد، مشورت، مشئ، وسیله، تفکر مدبرانه، تدبر عالمانه |
تدبیر منزل | اسم مضمونی است در افغانستان که در مکاتب نسوان به طور خاص تدریس میشود. نوع راهنمائی مدبرانۀ اجرای فعالیت های روزمرۀ خانم هاست در أمور منزل. از قبیل، آشپزی، خیاطی و بافت، تربیت و آموزش اطفال، ترتیب و تنظیم اسباب خانه با دیزاین تخنیکی و تخصصی و امثالهم |
تدبیرات | جمع تدبیر، رای و اندیشه |
تدثر | تَدَثُر- جامه به دور خود پیچیدن . جامه پوشیدن، لباس پوشیدن |
تدخین | دود کردن، دود کشیدن، سیگار کشیدن، دود برآمدن از آتش، بلند شدن دود آتش |
تدریب | آموزانیدن، کسی را به کاری ترغیب کردن، تحریص کردن |
تدریج | درجه به درجه پیش رفتن آهسته آهسته کاری را انجام دادن، سلسله، درجه |
تدریجاً | متدرجاً و به طور تدریج و آهستگی به تدریج، کم کم، رفته رفته |
تدریجی | منسوب به تدریج، بطی، پیگیرانه، آرام ارام، اهسته آهسته، به سستی، به معطلی، دوامدار، پی در پی، به نرمی، مرحله به مرحله، قدم به قدم، گام به گام، یکی بعد دیگر، پشت سر هم |
تدریس | درس دادن، تدریس کردن، آموختن، آموختاندن، آموزش، سبق دادن، تعلم، تعلیم دادن |
تدریس کردن | درس دادن، تعلیم دادن، به کسی چیزی را یاد دادن |
تدریسات | جمع تدریس، درس دادن، تعلیم دادن |
تدفین | دفن کردن، کفن و دفن، خاکسپاری، تکفین و تدفین، دفن، به خاک سپردن، خاک کردن، دفن کردن، مدفون ساختن، در ققبر گذاشتن، میت را در گور کردن |
تدقيق | امعان، باریک اندیشی، باریک بینی، باریک نگری، توجه، دقت، ژرف نگری، غوررسی، کاوش، کنجکاوی، ژرف بینی، باریک بینی کردن، دقت کردن، ژرف نگریستن. باریک گردانیدن. به کار بردن دقت در چیزی و یا امری و دقت نظر در آن بکاربردن |
تدقیق | دقت کردن، دقیق شدن، در کاری باریک بینی کردن، غوررسی، ژرفنگری |
تدقیقات | تدقیقات کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن تدقیق می باشد. دقت کردن، دقیق شدن در کاری، موشګافی، باریک ګردانیدن،باریک بینی، توجه، باریک اندیشی، ملاحظه ای عمیق و اساسی |
تدلیل | مرفه ساختن کسی |
تدمیر | هلاک کردن، نابود کردن، کشتن، نیست کردن، تباه کردن، هلاکت، اضمحلال |
تدنی | کم کم نزدیک آمدن، اندک اندک پاهین آمدن، پست شدن |
تدهین | روغن مالیدن، چرب کردن، روغن مالی، چرب کاری |
تدور | چرخش, دوران, مدور بودن, مقام و موقعیت چیزی را تغییر دادن |
تدوين | فراهم آوردن، تألیف کردن، اشعار یا مطالبی را در یک دفتر جمع کردن، دیوان ساختن، فراهم آوردن و تٲلیف کردن، تٲلیف، تهیه، گردآوری، مدون سازی |
تدویر | در عربی به معنی دور دادن، مدور ساختن است و در لسان دری به معنی چاره ساختن و یا چاره نمودن استعمال میگردد مثلاً گفته میشود برا اجرای کار یا عملی که تدویر این کار یا عمل را بگیرید یعنی چاره سازی نمایید |
تدوین | اشعار یا مطالبی را در یک دفتر جمع کردن، دیوان ساختن، گردآوری کردن، مدون ساختن، تٲلیف، تهیه، گردآوری، مدونسازی |
تدوینات | جمع تدوین، گرد آوری کردن، تالیف کردن، به معنی تدوین مراجعه شود |
تدین | پارسایی، تقدس، تقوا، تورع، خداترسی، دیانت، دینباوری، دینداری، دینورزی |
تذبذب | تَذَبذُب- تردد، دودله شدن، مردد بودن، تردید، دودلی، شک. «تذبذب» به معنای عدم ثبات، بیثباتی یا نوسان است. این کلمه معمولاً برای توصیف وضعیت یا حالتی به کار می رود که در آن چیزی بین دو حالت یا بیشتر در حال تغییر و نوسان است و نمی تواند به یک وضعیت پایدار دست یابد.به عنوان مثال:
|
تذبیت | خشکی لب ها از فرط تشنگی |
تذبیر | نوشتن، نبشتن کتاب |
تذخیر | ذخیره کردن، انبار کردن، انباشتن اندوختن، پسانداز کردن |
تذرع | پر گویی، گفتار زیاده، طوالت کلام، زیاده رویی در گفتار |
تذرو | مرغ جنگلی یا مرغ کوهی، قرقاول، پرندهٔ است که در جنگلات و ساحات کوهستانی زندگی میکند، بیشتر شباهت به مرغ خانگی دارد و خروس آن بعوض تاج پر های کاکل مانند دارد |
تذریب | شمشیر تیز کردن، وسایل تیغ دار را تیز کردن- زهر دادن شمشیر و جز آن را |
تذلیل | ذلیل کردن، خوار گردانیدن، ذلیل شمردن |
تذلیلات | تذلیلات، کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن تذلیل می باشد. خوار کردن، تحقیر نمودن، سبک ساختن، سر افکنده کردن، بی ارزش کردن |
تذهیب | زری کاری، طلا کاری، صیقل کاری، نقش و نگار کاری، تنویر- تزیین و نقشونگار دادن اوراق کتابهای خطی با آب زر و لاجورد |
تذکار | ذکر کردن، به یاد آوردن، یاد کردن چیزی، تذکر، ذکر، یادآوری |
تذکاریه | تکرار سخنی که تحریری ارسال گردد، تأکید گفته ای به صورت تحریری، یادآوری، به یاد دادن وعده ای |
تذکر | یاد کردن و به یاد آوردن و ذکر کردن، بخاطر آوردن |
تذکر دادن | خاطر نشان کردن، خاطر نشان ساختن، یادآوری کردن، متذکرشدن، یادآور شدن |
تذکرات | جمعِ تذکر، یادآور یها، به خاطر آوردنها |
تذکره | سند تابعیت، شناسنامه |
تذکره نفوس | کارت شناسایی، کارت هویت |
تذکرۀ برقی | ؟؟؟ |
تذکرۀ تقلبی | تذکرۀ جعلی، تذکرۀ ساختگی، تذکرۀ غشی، تذکرۀ قلابی |
تذکیر | مردی, مذکر, حالت مردی |
تذکیر گفتن | موعظه کردن، وعظ کردن، با صدای بلند در جمع پند دادن |
تذکیه | تیز کردن آتش، آتش بر افروختن، خشم کسی را افزایش دادن، برافروخته شدن آتش جنگ، گلو بریدن، ذبح کردن ، سربریدن |
تذییل | ذیل نویسی، در پاهین صفح نوشتن، دامن دراز کردن، دامن را با وصلهٔ دیگر دراز کردن |
تر | تَر- علامت صفت تفضیلی که در آخر بعضی کلمات می آید و برتری و رجحان کسی یا چیزی را بر کسی یا چیز دیگر می رساند: بزرگتر، بهتر، داناتر ، هولناکتر و... الف- آبدار، خیس، نمدار، آب رسیده، ضد خشک، مرطوب ب- کنایه است از مردم فاسق، بدکردار، ناپاک و آلوده. معمول، اما در زبان دری/فارسی این است که تقریباً همیشه با دامن یک جا به کار می رود، مثل تردامن. بار کش زهد شو گر تر نه ای/بار طبیعت نکش گر خر نه ای... نظامی |
تر دادن | علف و سبزه دادن به مواشی، سبز دادن نیز گویند، پیچیدن، غلت دادن، گرد کردن |
تر داشتن | چیزی را تر و تازه نگهداشتن، گل ها و سبزیجات را تازه و آبدار نگهداشتن |
تر دامنی | زنا کاری، فاسقی، ملوثی، معیوبی، گناهکاری |
تر سخن | شیرین و شیوا کلام، کلام دلپذیر |
تر شدن | الف- نمدار شدن، مرطوب شدن، خیس گشتن |
تر و فرز | اصطلاح مروج در بین مردمان ساحات غربی افغانستان بی درنگ، سریع، به تیزی، |
تر کردن | مرطوب کردن، نمدار کردن، با آب مخلوط کردن، آب آلود کردن، اشباع کردن، با مایعات آغشتن، آب زدن، ادرار کردن در بستر، ادرار کردن در لباس خویش |
ترآمدن | خجالت کشیدن، شرمیدن، از شرم عرق کردن، خجل شدن، |
ترا | ترا. [ ت ُ ] (ضمیر + حرف اضافه ) (از «تَُ »، مخفف «تو» + «را») ترکیبی باشد از «تو» و «را» که در محاورات و کتابت «واو» را حذف میکنند. کلمه ٔ خطاب به مفعول ... بهر تقدیر مرکب است از لفظ تو و کلمۀ را، و لفظ تو اکثر به واو اشمام خوانده میشود و آن حکم ضمه دارد که در تقطیع واجب الحذف است بلکه در خواندن نیاید، و این واو را به حالت ترکیب ننویسند مگر در صورتی که کلمۀ را از لفظ تو جدا واقع شود. در اصل «تو را» بود |
ترائب | جمعِ تریبه، استخوانهای سینه |
تراب / تَراب | چکه، ترشح، ترشح آب و روغن که اندک اندک از کوزه بیرون بترابد تا تراوش نماید |
تراب / تُراب | خاک، زمین، طین، زمین نرم |
ترابلس/طرابلس | ترابلس یا طرابلس پایتخت کشور لیبیا و یکی از بزرگترین شهر های کشور لیبیا در منطقه شمال غربی کشور لیبیا در سواحل دریای مدیترانه قرار داشته و بیش از یک میلیون نفر جمعیت دارد |
ترابی | بعد از وفات حضرت علی همه طرفداران وی را بنام ترابی یاد میکردند و شیعیان اصالت این لقب را تا امروز حفظ کرده اند |
ترابیدن | رفتن آب صاف،اندک اندک، چکیدن آب از کوزه بود. تراویدن و ترشح کردن باشد مطلقاً، اعم از آب و شراب و روغن و امثال آن از داخل یک ظروف، چکیدن آب از ظروف . (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ سازمان ). تراویدن و ترشح کرد، تراوش کردن و بطور رشحات کوچک خارج شدن مایعی از سطح ظرفی که متخلخل باشد. رفتن آب و چکیدن آن به نرمی و آهستگی، زهیدن آب و روغن از مسام و سوراخهای خرد، از ظرف سفالین و یا چرمین |
ترات | تَرات- در تداول عوام فوری عاجل بزودی . مثال- برادرم وقتی از حادثه خبر شد به ترات خودرا خانه رساند. |
تراتیزک | سبزی یا ترکاری است که هم دارای ویتامین های متنوع میباشد و هم اشتها آور است. این گیاه به خاطر خواص تغذیهای و داروییاش معروف است و معمولاً به عنوان سبزی خوردنی یا در سالادها استفاده می شود. |
تراث | آنچه از میت به کسی رسد، همان میراث است |
تراج/ دراج | تُراج پرندهٔ دشتی است کبک مانند که گوشت بسیار خوشمزه دارد، اعراب به آمین هم گویند |
تراجع | بهعقب برگشتن، بازگشتن، برگشتن به جای خود، در کاری یا امری به یکدیگر مراجعه و گفتگو کردن |
تراجم | جمعِ ترجمه ها |
تراجی | مراد با همی، باهم مراد داشتن |
تراجیح | ترجیحات، فزونی ها |
تراخم | کلمۀ مروج فرانسوی که ریشۀ یونانی دارد به معنی تورم و مکروبی شدن قرنیۀ چشم، مرض مکروبی چشم است که موجب التهاب و ایجاد ترشح چرک از چشم میشود. |
تراخی | کاهلی کردن، سستی، درنگ کردن، قصور کردن، تأخیر کردن یا به تأخیر انداختن |
تراد | فسخ معاهده، برهم زدن توافقات |
ترادف | تَرادُف- ترتب، تسلسل، تواتر، توالی، هم معنایی، پیاپی شدن، ردیف شدن، پیاپی شدن، در پس یکدیگر نشستن، در پس یکدیگر سوار شدن، آوردن دو لفظ مترادف در کلام. هم معنی بودن دو کلمه، مترادف بودن |
تراز | زینت، نقش و نگار بروی تکه (پارچه)، ابزاری که در معماری به وسیلۀ آن ناهمواری سطح چیزی را مشخص مینمایند |
تراز | الف- در مالیات و حسابداری، "تراز" به معنای تطابق میان داراییها، بدهیها و حقوق صاحبان سهام یا صاحبان کسب و کار است. به عبارت دیگر، تراز نشاندهندهٔ وضعیت مالی یک شرکت، سازمان یا فرد در یک زمان خاص است. تراز مالی به دو طرف تقسیم میشود: داراییها (Assets) و منابع مالی (Liabilities). |
ترازمند | در بسیاری از لغتنامه ها متعادل و باهم برابر را ترازمند گفته اند اما صورت درست بیان متعادل و با هم برابر (هم ترازمند) ثواب خواهد بود |
ترازنده | آرایش کننده، زیبا کننده، جمال و صورت را زینت دهنده |
ترازو | تعیین کنندۀ وزن، آله ای وزن کردن، آلتی که برای اندازه کردن وزن بکار میرود - عدالت، عدل، نشانۀ برج میزان |
ترازو داری | شغل کسی که اشیا را وزن میکند، کسی که در گدام ها و دکان ها اشیای قابل وزن کردن را وزن و ثبت میکند |
ترازو نهادن | کنایه ایست به دانایی، خرد، عقل و فراست کسی را به سنجش گرفتن |
ترازوخانه | کفه یا پلهٔ ترازو، در گدام های بزرگ و شاهراه هامحل سر پوشیده و یا سرباز است برای معین کردن وزن وسایط باردار |
تراژیدی | کلمۀ انگلیسی به معنی غم انگیز، فاجعه، دردناک، اندوهگین، نمایش نامة غم انگیز (ادبی) داستانی که در آن زنجیرۀ حوادث جبری، شخصیت اصلی یا همۀ شخصیت ها را به سوی سرنوشتی ناگوار و فاجعه آمیز سوق میدهد |
تراش | الف- (بن مضارعِ
تراشیدن)، تراشنده (در ترکیب با کلمۀ
دیگر)ريال مانند: چوب تراش، ریش تراش، سنگ تراش، قلم تراش |
تراش زدن | کَل کردن، کَل کردن مو ها، ستردن مو ها، تراشیدن |
تراش کردن | بریدن و برداشتن جسمی با آلات بُرنده از روی جسمی مانند تراش کردن پوست درخت، تراش کردن چوب و یا آهن بمنظور هموار و یا لشم ساختن نمای برونی آن، تراشید موی سر و یا ریش |
تراشنده | آلۀ تراش کردن، کسی که چیزی می تراشد مانند سرتراش و سلمانی |
تراشکار | آنکه متصدی تراشیدن چوب، سنگ، آهن و پولاد است- کسی که پیشه اش تراش دادن با ماشین یا سوهان است |
تراشکاری | الف- شغل و عمل تراشکار |
تراشیدن | الف- ستردن موی از بدن
با تیغ. |
تراض | رضایت جانبین، رضایت دو شخص و یا دو خانواده روی یک مسئله، با یکدیگر راضی شدن، خوشنودی و رضامندی |
تراضی | از یکدیگر رضایت داشتن، خوشنودی و رضایتمندی، رضایت طرفین |
تراع | دروازه وان، دربان، قابو چی |
ترافق | دوستی کردن، رفاقت، با هم دوست و رفیق شدن؛ همراه شدن با یکدیگر |
ترافيک | عبور و مرور وسایل نقلیه، حملونقل، انبوهی وسایل نقلیه در خیابان و جاده که در امر عبور و مرور اختلال ایجاد می کند |
ترافیک | ازدحام، راهبندان، عبور و مرور وسائل نقلیه؛ انبوهی وسایل نقلیه در خیابان و جاده که در امر عبور و مرور اختلال ایجاد می کند. |
ترانزیت | (اقتصاد) عبور کالا از کشوری به کشور دیگر بدون پرداخت حق گمرک و مالیات - وسیلۀ نقلیه ای که برای رسیدن به کشوری حق عبور کردن از یک کشور دیگر را دارد |
ترانس جندر/تراجنسیتی | به افرادی گفته میشود که هویت یا بیان جنسی آنها با جنسیت شان از بدو تولد مطابقت نداشته باشد، بطور مثال فردی با آلهٔ تناسلی مردانه متولد شده ولی خود را یک زن بیان میکند و هویت زنانه مطالبه دارد |
ترانسپورت | انتقالات، حمل و نقل، حرکت و انتقال از نقطهٔ اولی به دومی |
ترانگبین/ترنجبین | دارویی است که از شیرهٔ ساقه و برگ های شتر خار بدست آرندو منحیث نرم کننده و مُسهل برای تداوی یبوسیت یا قبضیت از آن بهره جویند |
ترانه | سرود، نغمه. "ترانه" به معنای شعری است که با ملودی و موسیقی همراه است و معمولاً بهعنوان بخشی از آهنگها و موسیقیهای مختلف اجرا میشود. ترانهها میتوانند از نظر موضوعات متنوعی باشند، از جمله عشق، زندگی روزمره، مشکلات اجتماعی و بسیاری از موضوعات دیگر. |
ترانه زن | آنکه نغمه و سرود مینوازد |
ترانه ساز | شاعر، تصنیف ساز، چکامه سرا، آنکه نغمه و سرود میگوید |
ترانه سراییدن | آنهگ ساختن، نغمه ساختن |
تراهی | میوۀ نوباوه و نورسیده را گویند، میوۀ نوباوه و نوبر است |
تراهی | میوهٔ نو بر، میوه نورس، میوهٔ تازه رسیده و نو باوه |
تراو | از مصدر تراویدن و تراوش کردن است به معنی حاصل، نتیجه، نشئت، ترشح، چکک، ریزش، سرایت |
تراوا | مشتق از مصدر تراویدن، آنچه نفوذ، تراوش یا نشئت میکند |
تراوادا/تروادا | یکی از شاخه های اصلی و بسیار قدیمی مذهب بودایی است که آنرا بودیسم محافظه کار نیز می نامند و تا کنون مردمان سریلانکا، بنگله دیش، برما یا میانمار، لائوس، کمپوچیا، تایلند، ویتنام و ساحات جنوب غربی چین با شدت پیرو این مذهب میباشند |
تراوان | در حال نشئت کردن،نفوذ کردن و یا تراویدن |
تراوش | کلمۀ دری می باشد که با فعل کردن مستعمل است. تراب، ترشح، ترابش، سرایت، نشت، نشر، تراویدن، ترابیدن |
تراوش نمودن | تراویدن، ترشح کردن، نشئت کردن، نفوذ کردن، ته نشین شدن، چکک کردن، حاصل گشتن، نتیجه بدست آوردن |
تراوش کردن | چکیدن، افشاندن، نفوذ کردن، نشر کردن، برون آمدن، ترشح کردن |
تراوشات | تَراوشات- جمعِ تراوش، چکیده ها، ترشحات |
تراویح | تراویح: نماز سنت و به نظر بعض فقهاء نفل است که در ماه رمضان بعد از فرض نماز خفتن اداء می ګردد. در مذهب حنفي بیست رکعت می باشد ولی در مذاهب دیګر هشت و دوازده رکعت نیز می باشد. تراویح به معنای استراحت کوتاه بعد از هر چهار رکعت نماز که عمدتا در مسجد با جماعت خوانده می شود، ولی یک تعداد مردم و بالخصوص خانمها آنرا در خانه می خوانند |
تراویدن | تراوش کردن و چکیدن آب و مانند آن، خارج شدن یا نشأت کردن آب یا مایع دیگر از درون چیزی |
تراویده | چکیده، تراوش کرده، چکه، رشحه، ریزش، تراب- تاحال با تراویده های عالی قلم تان آشنا بودم |
تراک/ترک | تَراک چاک شکاف یا ترق به معنی ترک مراجعه شود |
تراکم | انباشته شدن، انبوه شدن، انباشتگی، انبوهی، تمرکز، غلظت |
تراکم | تراکم منشاء لاتین دارد و عبارت ازانباشتن یا تراکُم
است. این مفهوم در نظریات کلاسیک اقتصادی و سیستم مارکسیسرم عبارت
از تجمع ثروت مخصوصاً عوامل تولید می باشد. |
تراکمات | جمع تراکم، فشردگی، انباشتگی، چگالی، ازدحام |
تراکمه | به همه طایفه ها و اقوام تُرک گویند که اکنون از دامنه های قفقاز تا جنوب غرب آسیا پراگنده اند |
تراکنش | الف - کلمهٔ انگلیسی transaction یعنی تبادلهٔ پیام و اجراآت الکترونیکی را به دری گویند |
ترب / تَرب | به فتح اول سکون دوم : مکر و حیله و زرق و تزویر و گزاف و فصاحت و چرب زبانی. خاک. حرکت از روی ناز یا قهر. - ترب کندن : کنایه از جماع است |
ترب / تَرَب | به فتح اول و دوم : خاک آلوده شدن. بسیارخاک شدن و خاک آلوده گردیدن. خاک رسیدن بر چیزی. زیان کار شدن. درویش شدن. محتاج گردیدن. فقیر شدن، گویی که خاک نشین شده است. |
ترب / تَرِب | به فتح اول و کسر دوم :محتاج و فقیر |
ترب / تُرب | مُلی، فجل، تربچه، ترب، کریله، گیاهی است یک ساله با برگ های درشت و ریشة چغندر مانند به رنگ های سفید و سیاه که دارای طعم تند و تیزی می باشد |
ترب / تِرب | به کسر اول :همزاد و همسن و توأم |
تربات | تَرِبات- به معنی سر انگشتان |
تربت | الف- خاک |
تربتی | تُربَتی- منسوب به خاک، خاکی |
تربص | تَرَبُص چشم داشتن به متاع برای گرانفروشی، احتکار اجناس و انتظار کشیدن برای موقع گرانفروشی |
تربو | پارچهٔ باریک و یا لباس چسپیده و محکم را گویند، مخفف تربوز را نیز تربو گویند |
تربوز | میوۀ بزرگی است با پوست بسیار ضخیم
سبز رنگ و محتوای میوۀ داخلش سرخ ارغوانی میباشد. در هندوستان آنرا هندوانه می
گویند. گیاهی علفی از خانوادۀ کدو که دارای برگهای بریده و میوه های درشت
کروی یا بیضوی میباشد. |
تربیت | تربیه و پروردن، پروراندن، پرورش دادن، ادب و اخلاق به کسی یاد دادن، پرورش، تادیب، تعلیم، تهذیب |
تربیت بدنی | پرورش جسمی، درورش اندام، ورزش هایی که به منظور پرورش اندام اجرا گردد |
تربیت پذیر | مستعد تعلیم، قابل پرورش، |
تربیت روانی | پرورش روح و روان، اصول و قواعدی که روان انسانها را مرمت و علاج میکنند، شیوه های جلوگیری از انحرافات ذهنی و روانی |
تربیت روحی | به معنی تربیت روانی مراجعه شود |
تربیت شدن | پرورده شدن، با علم و با ادب شدن، صاحب سوادو فهم گشتن، |
تربیت معلم | دارالمعلمین، محل تحصیلات تخصصی برای معلمین |
تربیتی | منسوب به تربیت، پرورشی |
تربیع | چهار قسمت کردن، چهارگوشه کردن،
مُربع |
تربیه | پرورش، پروردن، آداب و اخلاق را بکسی آموختن، با ورزش بدن را پرورانیدن. کلمهی "تربیه" به معنای «پرورش» یا «آموزش» است. این کلمه به پرسهٔ رشد و پرورش جسمی، اخلاقی، و ذهنی افراد، به خصوص کودکان، اشاره دارد. |
تربیون | میز خطابه و سخنرانی، کلمۀ فرانسویست لیکن در خود فرانسه به معنی سکو و منبر است و معنی میز خطابهرا ارائه نمی کند. این کلمه از تریبونوس لاتینی اخذ شده و در روم قدیم به صاحب منصب قضایی اطلاق می شده که وظیفه ٔ او دفاع از حقوق و منافع ملت بود. و رفته رفته به میز خطابه و سخنرانی هم گفته اند. و رجوع به تریبونوس شود |
تربیوی | تربیتی منسوب به تربیت، پرورشی، آموزشی |
ترپال | تکۀ بزرگ خریطه مانند که برای حفاظت وسایط نقلیه از کثافت هوا به روی آن میپوشانند. ترپال موتر، ترپال موترسایکل و امثالهم. خریطۀ پوشش وسایط نقلیه |
ترت | الف - داروی گیاهی بسیار مفید صحرایی خودروی است که آنرا بنام گیاه گاو زبان نیز گویند |
ترتب | تَرَتُب- ثبات، ترتیب داشتن، ثابت و پای برجای، مقیم و ثابت، توالی، دنباله، تسلسل، ترادف، راست و درست شدن، در جای خود واقع شدن، پشت سر هم واقع شدن |
ترتبات | جمع تَرَتُب، بر جای راست ایستادن، به معنی ترتب مراجعه شود |
ترتبیک | آله و افزار برای سنگ تراشی |
ترتیب | -انتظام، نظم. سامان، نسق، نظام ، آراستگی، تنظیم ، دستور، قاعده، شیوه، قانون ، تأمین، تدارک |
ترتیب وار | آراسته و منظم، سامان یافته، به ادامه وپیهم، مرتب و با ترتیب |
ترتیبات | جمع ترتیب، مرتب، جابجا |
ترتیل | تلاوت، خوشآوازی، قرائت، نرمخوانی/ قرآن را با قرائت درست و آهنگ نیک تلاوت کردن |
ترجح | گراییدن، متمایل گردانیدن، فزونی جستن، چربیدن، برتری و فزونی |
ترجمان | ترجُمان- کسی که دو زبان بداند و مطلبی را از زبانی به زبان دیگر بیان کند. مترجم معمولاً به کسی گفته میشود، که کلام مکتوب را ترجمه کند، اما، ترجمان غالباً کسی ست که «کلام شفاهی» را ترجمه مینمائید |
ترجمانی | حرفه ترجمان، ترجمه، تعبیر و تفسیر، مطالب را از یک زبان به زبان دیگر برگرداندن |
ترجمانی کردن | سخن و لغتی را از یک زبان به زبان دیگر برگردانیدن، تعبیر و تفسیر کردن، به بیان دیگر گفتن |
ترجمه | الف- بیان و یا کلامی از زبانی به زبان دیگر |
ترجمه کردن | گفتاری یا نوشته ای را، از زبانی بزبانی دیگر برگرداندن. بیان کردن کلامی یا عبارتی را از زبانی بزبان دیگر |
ترجیح | تَرجِیح- اِرجاح، افزونی دادن، افزونی نهادن، ترجیح دادن، کسی را بر دیگران برتری بخشیدن، برتریی، کسی یا چیزی را نسبت به دیگران مقام بالا دادن |
ترجیحات | ترجیحات، کلمه جمع مونث بوده و مفردش به صیغهٔ مذکر آن ترجیح می باشد. برتری، اولویت، رجحان، بالاشمردن، محترم شمردن، کسی یا چیزی را فوقیت بخشیدن، مزیت دادن، مقدم دانستن، فضیلت دادن |
ترجیع | رجعت دادن، برگردانیدن، برگشت، بازگشت دادن، آواز را در گلو برگردانیدن مانند آذان |
ترجیع بند | از اصطلاحات و قالب های شعر دری است به مجموعهٔ چند غزل، مسدس و یا قصیده گویند که دارای وزن همسان ولی قافیه های متفاوت باشند. به این قصیده توجه کنید ای نام تو دستگیر آدم وی خُلق تو پایمرد عالم فراش درت کلیم عمران چاوش رهت مسیح مریم از نام محمد است میمی حلقه شده این بلند طارم تو در عدم وگرفته قدرت اقطاع وجود زیر خاتم در خدمتت انبیا مشرف وز حرمتت آدمی مکرم از سعی مبارک تو رفته هم با سر حرفه خود آدم نابوده بوقت خلوت تو نه عرش و نه جبرئیل محرم نایافته عز التفاتی پیش تو زمین و آسمان هم کونین نواله ای ز جودت افلاک طفیلی وجودت
|
ترجیل | پیچاندن موی، مجعد کردن موها، انبوه ساختن موی، پیچ پیچ کردن موها، مرغوله کردن |
ترجیه | امید داشتن، کسی را امید دادن، کسی را امید افکندن، امیدوار گردانیدن ترجی مساوی به ترجیه است، امیدواری، رجا، امیدوارسازی، امید دهی، مقابل نومیدی، یاس |
ترح | حزن و اندو، محزون گشتن، |
ترحب | خوش آمد گفتن، مرحبا گفتن |
ترحم | تَرَحُم- رحم کردن، بخشیدن، ومرحمت نمودن - دلسوزی، رحم، رقت، شفقت، عطوفت، مهرورزی. کلمه "ترحم" به معنای "دلسوزی"، "رحم کردن" یا "شفقت نشان دادن" است. این کلمه به حالتی اشاره دارد که در آن فرد نسبت به دیگران احساس همدردی و دلسوزی می کند و ممکن است بخواهد به آنها کمک یا تسلی بدهد. |
ترحمات | تَرحُُمات، کلمه جمع مونث می باشد که از مصدر ترحم آمده است. رحم کردن، مهرباني کردن، دلسوزي نمودن، مرحمت نمودن، شفقت کردن، رقت، بخشایش، عطوفت |
ترحیب | مرحبا گفتن، خوشامد گفتن، ستودن، ستایش کردن، خوش آمدی، ستایش کردن |
ترحیم | مهربانی, درود و دعا, طلب آمرزش، مصدر آن رحم کردن، مهربانی کردن، طلب آمرزش کردن، درود فرستادن برای میت ،یا مجلس ترحیم ، مجلسی که برای طلب مغفرت جهت مرده خویشاوندان وی ترتیب دهند و در آن قر آن تلاوت میشود و واعظ پس از وعظ از مناقب میت یاد و برای او طلب آمرزش میکند |
ترخانی |