گ | (گ) بیست و هشتمین علامت نوشته بعد از (ک) وبیست و ششمین حرف از الفبای دری است |
گاچ | چادر گاچ تکۀ گاچ ، پارچه گاچ، تکه یا پارچه حریر مانند که منحیث چادر خانم ها بسر کنند |
گادر | اصطلاح انجنیری ساختمانی بوده به پایه های فولادی، کمپوزیتی و آهن کانکریتی گفته میشود که غرض بالا بردن مقاومت بار های وارده به ساختمان، انحنا و خمش از آن استفاده صورت میگیرد و به اشکال پروفیل های با مقاطع و غیره اشکال میباشد T - U - L |
گادن | و یا گائیدن، آرامیدن مردی با...، جماع کردن - اسم مصدر آن گایش |
گادی | از کلمهٔ هندی گاړی ماخوذ است، ارابه یا عرابهٔ را که اسپ و یا قاطر کش کند، وسیلهٔ ترانسپورتی به کمک اسپ، کالسکه، درشکه |
گادی وان | راننده گادی، صاحب گادی، آنکه گادی را میراند(در بارهٔ گادی رجوع شود به معنی گادی) |
گارد | مستحفظ، نگهبان - گروه مسلحی که پاسداری از مکان یا مقامی را بر عهده داشته باشد یا در اجرای مراسم تشریفاتی شرکت کند. |
گارد احترام | عده ای از افراد نظامی که برای ترتیبات تشریفاتی دولت ها آموزش مخصوص داده شده اند و برای پذیرائی سران دولت ها رسم احترام دولت مهماندار را بجا می آورند |
گاز | الفـ ـ گاز دو ریسمان موازیکه از درخت آویزان کنند وبرای خوش گذرانی بر آن سوارشده در رفت وبرگشت همچون پاندول ساعت قرار ګیرد.( دری است). ![]() ج ــ نفخ باد معده را نیز گاز میگویند زمانیکه از بدن اخراج میشود . گاز اخراج شده را باد و یا گوز میکویند د - گاز پایدلی که در قسمت پیشروی موتر زیر اشترنگ و در پیش پای راننده قرار دارد و در انگلیسی به نام (اکلیتر) یاد میشود هم میگویند که با فشار دادن آن بنزین بیشتری به چرخ ماشین موتر می رسد و موتر سرعت بیشتری می گیرد. هـ - تکۀ ململ نازک و لطیف که برای بستن زخم و پانسمان به کار می رود و در انگلیسی به نام (بنداژ) یاد می گردد و در زبان دری هم معمول است. و - حالتی از ماده که شکل و حجم آن را ظرف دربرگیرندهاش تعیین میکند |
گاز | یکی از جملهء چهار حالت اساسی طبیعی مواد در پهلوی جامد و مایع و پلازما گاز است که در کیمیا و فزیک مفصل تشریح شده اند. گاز مروجه که یا با اکسیجن و یا هایدروجن تشکیل میگردد در مناطقی که تیل در تحت زمین قرار دارد فرار میکند و با هوا ترکیبات دیگری میسازد. این ماده برای سوختاندن و به دست آوردن حرارت و انرژی و در ماشین ها بیشتربه مصرف میرسد. |
گاز اشک آور | گاز اشکآور یا عامل اشکآور ترکیبی کیمیایی است که با تحریک اعصاب قرنیه در چشمها باعث ریزش اشک، درد و حتی کوری موقت می شود. گاز اشکآور غشای مخاطی در چشمها، بینی، دهان و ریهها را تحریک میکند و باعث سرازیر شدن اشک، عطسه، سرفه، دشواری در تنفس و… می شود. عاملهای اشکآور عموماً بهعنوان عامل ضد شورش به کار می روند. / ویکیپدیا |
گاز گرفتگی | گاز مایع مرکب از (هایدرو کاربن بوتان و پروپان) می باشد زمانیکه شخص به مدت بالاتر از ده دقیقه این گاز را انشاق/تنفس می کند سطح اکسیجن در خونش کم شده جایش را کاربن می گیرد. |
گاز گلخانه ئی | گازهایی که مانع از عبور تشعشعات زمین به فضا می شوند |
گازر | کسیکه پیشه اش رختشوئی باشد، مانند دوبی ،لباس شو، جامه شو، رختشو، سپیدشو، قصار، حواری (گازر را به عربی قصار یا حواری نیز گویند) حواری یا حواریون به دوستان ویاران حضرت عیسی ع نیز می گویند چون که حضرت عیسی ع وقتی از سر زمین بیت المقدس خارج شد. با وی هیچکس نبود جز دوازده تن از گازران ودوبی ها بودند که باوی از بیت المقدس یکجا خارج شدند و او را تنها نگذاشتند . ازینرو اولین حواریون حضرت عیسی مسیح ع را که گازران بودند منحیث حواریون دوازده گانه شناخته اند از آن زمان اسم گازر را نیز به اسم حواری یاد کردند که در زبان عربی به همان اساس گارز را حواری می نامند. این کلمۀ از زبان ارامی به زبان پارتی دری آمده است. لطفا ً به کلمات قصار یا حواری مراجعه کنید |
گازرگاه | الف ــ جایکه در آنجا لباس شویی شده بتواند. ، محل لباس شوئی، منطقۀ لباس شوئی. رختشو خانه؛ گازرخانه؛ گازرستان، گازرگه، دوبی خانه منطقۀ که دوبی ها در آنجا لباس شویی کنند ریشۀ این کلمه از زبان ارامی آمده است ، لطفا به کلمۀ گازر مراجعه کنید. |
گاف دادن | یک لغت عامیانه است از غرب افغانستان یعنی حرف زشت و یا نابجایی را ناخواسته گفتن و یا ناخواسته اشتباهی را مرتکب شدن |
گام | قدم، فاصله میان دو پا هنگام رفتن |
گام برداشتن | به راه افتادن؛ قدم برداشتن، اقدام کردن، عمل کردن (مصدر لازم) |
گام به گام | قدم به قدم، مرحله به مرحله، دم به دم، لحظه به لحظه، پهلو به پهلو، صنف به صنف، قسمت به قسمت، به طور دنباله دار، حصه به حصه، دوامدار، بخش به بخش |
گان | پسوندی است که به آخر کلمه اضافه می شود و علامت نسبت و صفت است مانند: رایگان ، گروگان |
گانگستر | کانْگِستَر: با تلفظ زبانهای اردو و فارسی داخل زبان دری شده است که اصل از اسم انگیسی و پساوند فاعلی "Gang+ster" به معنی «کسی یا اجتماع چندین فرد که زندگی شان بر اساس جنایات بی سروپا؛ کشتن، بستن، تهدید، دزدی یا اختطاف و غیره سازمان یافته و میآبد». این کلمه اولین بار در حوالی قرن نزده داخل شده به زبان انگلیسی است بدون کدام منشای آشنا و در یکی از داستانهای *هیمینگوی*هم ذکر شده است. بسی اسمای دیگر مروج مثل باند، مافیا و مُاب و غیره هم در زبان انگلیسی وجود دارند. /زمری کاسی |
گانه | پسوند ازدیاد مؤخر «آن » که در زبان دری «آنه » بوده پس از اینکه به شکل آوایی «آنه » (در زبان پهلوی «آنک ») درآمده، ازدیاد مؤخر بی قاعدۀ «گانه » را ساخته است که در پهلوی کانک می باشد. این مزید مؤخر برای ساختن کلمات توزیعی که نخست کلمۀ «ایوک » (یک ) زمینۀ ساختمان آنها را فراهم کرده ، می رود. به این معنی که از لغت «ایوک » کلمۀ «ایوک - آنک » در لسان دری که تبدیل به «یگانه » شده ، پیدا و سپس با قیاس بدان کلمات دوگانه، سه گانه، هزارگانه ... ساخته شده است . (از وندهای پارسی . محمدعلی لوائی صص 14 - 15). این مزید مؤخر به آخر- اسماء اعداد پیوندد و افاده ٔ تکرار و نسبت میکند. پنجگانه ؛ حواس خمسه است |
گاه | الف- وقت زمان عصر دوره دوران، پسوند اسم زمان که در آخر کلمه مانند شامگاه، صبح گاه
|
گاه گاھی / گاه گاه | به ندرت، کم و بیش، بعضی اوقات، یگان زمان، یگان وقت، همیشه نه |
گاهنما | هم به ساعت و هم به جنتری و تقویم گاهنما گفته میشود، نمایانگر وقت و زمان و معمولاً برای توصیف ابزاری به کار میرود که زمان و تاریخ را نشان میدهد. |
گاهی | زمانی، هنگامی، باری، نوبتی، دفعه ای |
گاو | الف- پستانداری است از راست. سم داران از دست.
زوج سمان از گروه نشخوار کنندگان و از تیره یا طائفۀ تهی شاخان .
پستانداری علفخوار است و معده اش مانند دیگر نشخوار کنندگان چهار قسمتی و
شامل سیرابی، نگاری هزارلا و شیردان میباشد. فوقانی گاو دندانهای پیشین و نیش وجود
ندارد و فقط دندانهای آسیاب وجود دارند و بر عکس دندانهای پیشین و نیش در
فک تحتانی موجودند. دندانهای نیش گاو همانند ثنا یاشده و بطور کلی بشکل یک
ردیف منظم هشت تایی در پیش روز الاشه قرار دارند . در هر دست و پای گاو یک
جوره سم و جود دارد. جانوری بسیار مفید است و از شیر و گوشت و پوست و نیرو
و قدرت بدنی آن استفاده اعظمی برده میشود |
گاو آهن | قلبه، وسیله ای که به گردن گاو نهند و بوسیله آن زمین را شخم زنند، این وسیله متشکل است از یوغ، سپار، دو پارچه اهن نوک تیز که زمین را با آن شیار کنند |
گاو دوش | یا گاو دوشه، ضرفی استکه سر آن گشاده و انتهای آن باریک بوده در آن شیر گاومیش، گاو، گوسفند و بز را دوشند، تغار و شیر دوشه نیز به آن گویند |
گاوچران | کسی که گلۀ گاو را به چراگاه ببرد، چراننده ٔ گاو و محافظ او، نگهبان گاو و گوسفند |
گاوداری | شغل گاو داشتن، نگاه داشتن و مراقبت کردن و فربه کردن گاو |
گاوزبان | نام گیاهیست که بیشتر در گندم زار ها و
ارتفاعات میروید، برگهای کلان وپهن شبیه زبان گاو داشته و دارای ساقه قوی
میباشد، گلهای بنفش کوچک داشته ودر طبابت سنتی و هیموپتیک از جوشانده گل آن
برای رفع سرفه و سرماخوردگی استفاده میکنند، همچنان عرق گل گاو زبان برای
تب های شدید و محرقه تجویز میگردد. |
گاوزنبور | زنبور درشت جیگری رنگ که برخلاف زنبور های دیگر گوشتخوار است و زهر ان میتواند کشنده باشد. |
گاوصندوق | صندوق بزرگ و قوی - در زمانه های قدیم مردم دارا در خانه های خویش برای نگهداری پول و زیورات خویش صندوق بزرگ فلزی و یا از چوب زخیم ساخته شده میداشته اند که باقفل های بزرگ بسته میشده است و آنرا به نام گاوصندوق یاد می کردند یعنی صندوق بزرگ و قوی |
گاومیش | حیوانی از خانواده گاو با جثۀ بزرگتر، پوست ضخیم و شاخ های بلند که شیر آن غلیظ و پرچرب است. |
گایش | جماع، اسم مصدر فعل گادن (گائیدن) است |
گاییدن | الف -گائیدن، مشتق شده از مصدر گادن، انجام عمل جماع به وسیلۀ جنس نر، مجامعت کردن، مباشرت کردن |
گبر | الف ــ نوعی از جبه و جامه ٔ روز جنگ باشد که آنرا قزاگند نیز گویند و به زبان ترکی قلمقاقی خوانند، خفتان، خـُود، درع و گَبر، جوشن ، تِجفاف، جامه ای هنگفت وقیمتی وسطبر از ابریشم یا پشم بوده که شمشیر بر آن می لغزیده و اثر نمی کرده است. |
گپ زدن | صحبت کردن، مشوره کردن، بحث کردن، سخن گفتن، پر گفتن، دوستانه باهم صحبت کردن |
گپ مفت | حرف پوچ و بیهوده، یاوه سرایی، گفتار بیمعنی، دور از واقعیت حرف زدن |
گپ و گوی | گفت و شنود، گفت و گوی، سخن گفتن، صحبت دو نفر |
گپساز | در برخی موارد، این عبارت به معنای توهین به افراد یا انتشار شایعات زننده و ضررآور استفاده می شود. اصطلاح "گپساز" به نوعی از رفتار اجتماعی اشاره دارد که ممکن است به دیگران آسیب برساند و در برخی موارد نه تنها بی اهمیت باشد بلکه مخرب هم باشد. در معنای کلی، "گپساز" فردی است که بدون تامل و در نهایت به مضرت دیگران، سخن گویی و گفتگوی بیمعنی را ترویج می دهد. |
گپگوی / گپگو | به کسی اطلاق می گردد که در هر مورد
انتقاد کرده و کمبودات یک شخص و یا خانواده را برجسته سازد. مثلاً اگر کسی
به دیدن دوستی به خانۀ او برود، پس از برگشت بگوید که خانه آن شخص کثیف و
نان شان بی نمک بود و گوشت شوربا سخت مانده بود و لب نان سوخته بود و
اولادهایش بسیار شوخ و خانمش بیکاره است. |
گپیچه | گُپیچَه- پیراهن دراز مردانه که از تکه یا پارچه ای دولا به اضافه پنبه یا پخته برضد سرما دوخته می شود و برای اینکه پنبه یا پخته داخلی آن برهم نخورد آنرا منظم راه راه طوری با ماشین خیاطی می دوزند که خانه های لوزی مانند را می سازد. |
گچ | مادۀ سفید رنگی که برای روی دیوار
استفاده میکنند. ماده ای است جامد و سفید شبیه خاکستر که از حرارت
دادن سنگ گچ (120 تا 180درجه)در کوره بدست می آید |
گد | گَد- کلمۀ پښتو به معنی شریک، مخلوط، به هم آمیخته. |
گدا | گَدا- سائل، بی بضاعت، درخواست کننده، بینوا، تنگدست، تهیدست، فقیر، مفلس، نادار، محتاج، نیازمند، متکدی. گدا شخصیست که از طریق بدست آوردن صدقه، خیرات، زکوة و غیره امرار معاش می کند. |
گدا خانه | دارالمساکین، نوانخانه، محلی که گدایان را در آنجا نگهداری کنند. |
گدا منشی | به (خصلت، خلق، خوی، سرشت، شخصیت، عادت) گدا، کسیکه از طریق بدست آوردن صدقه، خیرات، زکوة و غیره امرار معاش می کند |
گداختن | ذوب کردن، ذوب شدن، آب شدن، باز شدن جسم جامد در اثر حرارت |
گداخته | گُداختَه- ذوب شده، مایع، مذاب، تحلیلرفته، سرخ شده در اثر حرارت |
گدار | معبری که دریا را میتوان گذر کرد، محل کم آب دریا که بدون شنا میتواند دریا را عبور کرد |
گداز | گُداز- ذوب، گداخته شده |
گداز | گُداز- ذوب، گداخته شده، عمل گداختن و ذوب شدن، گدازش و تپش، تپش زنان در جریان حمل و موقع زایمان. واژه "گداز" به معنای ذوب شدن، آب شدن یا تبدیل شدن مادهای جامد به حالت مایع بر اثر گرما است. این کلمه بیشتر در زمینههای علمی مانند فیزیک و کیمی به کار می رود. |
گداز درون | ذوب شدن درونی، میعان روح و روان، مذاب روانی |
گدازه | گُدازَه- مواد گداختهشده که از دهانۀ آتشفشان بیرون آید. |
گدازیدن | |
گدام | جای ذخیره کردن، دیپو، محل ذخیره غله جات و یا اسباب |
گدای سامره | گدایدارای عادت به پیگری مُصرانه و معمولاً ناپسند، قبیح، زشت، ناپسند، گدای سمج. کلمهٔ "گدای سامره" به معنی "فقیر و نیازمند در سامره" است. "سامره" اشاره به شهر سامرا در عراق دارد، و "گدا" به معنای "فقیر" یا "نیازمند" است. این اصطلاح به خصوص در متون تاریخی و ادبیات دینی ممکن است به کاربرده شود تا به وضعیت یا فردی خاص در سامره اشاره کند. |
گدایان | جمعِ گدا، سائلین، بی بضاعتان، بینوایان، تنگدستان، تهیدستان، فقیران، مفلسین، ناداران، محتاجین، نیازمندان |
گدایش | تلواسه، میل مفرط، هوس فراوان، این حس در زنان باردار یا حامله در زمان میل شدید به خوراکه های دوست داشتنی و اشتهای مفرط و هم به شکل تهوع و استفراق در نخستین ماه های بارداری اتفاق می افتد |
گدایگر | بینوا، تنگدست، مفلس، ، مسکین، فقیر، بی چیز، کسی که برای کمک دست خود را دراز می کند |
گدایی | شغل و عمل گدایان، بینوائی، تنگدستی، افلاس، درویشی، مسکنت، فقر، بی چیزی |
گدایی گری | دریوزگی، تکدی گری، طلب رایگان از دیگران |
گدر | الف- راه عبور از دریا |
گدود | گَدووَد- کلمۀ پښتو به معنی بی نظم، آشفته، درهم، نابسامان. "گَدووَد" به معنای عدم ترتیب، آشفتگی، یا بیسازمانی است. این کلمه به حالتی اشاره دارد که در آن چیزها به صورت منظم و مرتب قرار ندارند و نظم و ترتیب لازم وجود ندارد. |
گدودی | کلمۀ پښتو به معنی بی نظمی، به هم آشفتگی، درهم و برهم. |
گدی | سامان بازی اطفال که به شکل انسان از جنس پارچه یا پلاستیک ساخته میشود |
گدی بازی | بازی اطفال با گدی- به نام "خاله بازی" هم یاد شده ــ گرچه واضعان اصلی این ترکیب، تنها "خاله گکانی" استعمال میکردند - عبارت از بازی مشهور دخترکان کابل بود، که در گوشه ای جمع میشدند و با گدیهای لته ئی خودساخته، بازی میکردند. |
گدی کوککی | گٌدِیْ کوکَکِی- گدی عیارت است از وسیلهٔ بازی باالعموم دختان کوچک که با این وسیله گدی بازی مینمایند و در ابتدا گدی های کوچک را از جرابی میساختند که درونش را پنبه پی مینمودند و قسمت بالایی اش را به تناسب کل با تاری بسته میکردند که سر گدی را تشکیل مینمود و رویش با رنگ چشم و بینی و گوش ها را رسم مینموند و به اطفال با نام تصخیریش گدیگک میساختند. بعد ها همه ماشینی گردید و پلاستیکی. چون توسعه یافت در داخلش یک وصیلهء میخانیکی جابجا گردید که توسط کلیدی کوک میشد، و این نوع گدی ها را گدی کوککی یا مختصر گدی کوکی هم گویند. |
گدی کوکی | گٌدِیْ کوکَکِی یا گدی کوکی به شکل مختصرش گدی عیارت است از وسیلهٔ بازی باالعموم دختان کوچک که با این وسیله گدی بازی مینمایند و در ابتدا گدی های کوچک را از جرابی میساختند که درونش را پنبه پی مینمودند و قسمت بالایی اش را به تناسب کل با تاری بسته میکردند که سر گدی را تشکیل مینمود و رویش با رنگ چشم و بینی و گوش ها را رسم مینموند و به اطفال با نام تصخیریش گدیگک میساختند. بعد ها همه ماشینی گردید و پلاستیکی. چون توسعه یافت در داخلش یک وصیلهء میخانیکی جابجا گردید که توسط کلیدی کوک میشد، و این نوع گدی ها را گدی کوککی یا مختصر گدی کوکی هم گویند. |
گدیپران | گُدیپران و یا کاغذپران از کاغذ رنگۀ نازُک بشکل مربع باندازه های مختلف ساخته میشود، که در قسمت بالائی آن کمانی از نَی چسبانده و به کمک نخ هنگام جریان هوا کودکان برای بازی و سرگرمی به هوا پرواز میدهند |
گدیپران بازی | یکی از سرگرمی های افغان ها می باشد و نگاه هر تازه واردی را به خود جلب می کند. چرخه گرفتن، تار دادن، جنگ انداختن گودی پران و در نهایت دویدن به دنبال کاغذپران آزاد شده، بخشی از این سرگرمی را تشکیل می دهد. |
گدیگک | الف- نوعی اسباب بازی کوچک به شکل انسان یا حیوان، بازیچه، لعبت، ملعبه |
گذار | گُذار- بن مضارع (گذاردن) عبور، گذر، مسیر، معبر، گذرگاه، راه گذشتن، راه عبور همچنین گذار به مفهوم گذشتن از یک حالت
به حالت دیگر را گویند. مثلاً گذار از جامعۀ سرمایه داری به جامعۀ
سوسیالیستی و یا گذار از ناامنی به امنیت و یا گذار از جنگ به صلح و گذار
از تاریکی به روشنائی. |
گذار | گُذار- ترکیب سازش پسوندهای گذار و گزار با کلمات مختلف ایجاد مشکل می کند. بعضی ها خدمتگزار را خدمتگذار می نویسید. حتی نویسندگان ادیب نیز دچار این اشتباه می شوند. چه قاعده ای را برای درست نوشتن ترکیب کلمات مختلف با پسوند گزار و گذار به کار ببریم تا دچار اشتباه نشویم؟ قانونگذار: کسی که قانون وضع می کند. بنیانگذار: کسی که تأسیس می کند؛ یعنی مؤسس بدعتگذار: کسی که بدعتی را وضع و ایجاد می کند بنابراین بدعتگزار، قانونگزار و بنیانگزار به «ز» نادرست است. معنی گذار در معانی ذیل درست است: قرار دادن، تأسیس کردن و ایجاد کردن، وضع کردن. اگر امثال اینکلمه هیچ کدام از معانی بالا یعنی قرار دادن، وضع کردن، تأسیس کردن و ایجاد کردن را نداشت آن را با حرف «ز» بنویسید نه به حرف «ذ» ذال . اما با وجود این به معانی «گزاردن» توجه کنید. گزاردن معمولاً در یکی از معانی زیر با کلمات مختلف ترکیب می شود: به جا آوردن ، ادا کردن، خرج کردن،اجرا کردن ، انجام دادن،شرح دادن، تعبیر و ترجمه کردن. و اما کلماتی که با معانی ذیل مورد استفاده قرار می گیرندتوجه کنید: نمازگزار، خدمتگزار، خوابگزار، حجگزار، خبرگزاری، کارگزار و سپاسگزار درست است. نمازگذار، خدمتگذار، خوابگذار، حجگذار، خبرگذاری، کارگذار و سپاسگذار نادرست است. حالا خراجگزار درست است یا خراجگذار؟ اگر منظور کسی است که خراج مالیات را می پردازد یعنی مالیات می دهد باید نوشت خراجگزار. اما کسی که وضع کنندۀ قوانینخراج یا مالیات است باید چنین نوشت: خراجگذار اگر خراجگزار به حرف «ز» خواندید او مالیات می پردازد واگر به حرف «ذ» خواندید او قانون گذار مالیات است.لطفا ً به پسوند گذار مراجعه کنید. به اهتمام مسعود فارانی |
گذاردن | الف- و یا گذاشتن، نهادن، ماندن، قرار دادن، چیزی را در جائی قرار دادن ب- عبور دادن، (مص ل .) عبور کردن گذرانیدن ج- اجازه دادن، مهلت دادن د- ترک کردن، رها کردن، گذشتن از چیزی |
گذارده | نهاده شده، وضع شده، قرارداده شده |
گذاره | الف - گُذارَه، گذشت و رفتار با کسی، گذراندن، با کسی تفاهم داشتن، تفاهم کردن |
گذاشتن | الف- نهادن، قرار دادن |
گذر | بن مضارعِ گذشتن، راه، معبر، جاده، محل عبور |
گذرا | موقت، زودگذر، بی اعتبار |
گذران | الف- گُذَران، گذرنده، در حال گذشتن، فانی، غیرباقی، سپری شونده ب- امرار، عیش، معاش، نفقه ⟨ گذران کردن: (مصدر لازم) گذراندن روزگار؛ زندگانی کردن |
گذراندن | و یا گذرانیدن و یا گذشتاندن، طی کردن، سپری کردن، گذرانیدن |
گذرانیدن | گذشتاندن، طی کردن، سپری کردن، گذراندن |
گذرگاه / گذرگه | الف- گذرگه، محل عبور، جای گذشتن و عبور کرده |
گذرنامه | اجاره نامه عبور از مرز، سند دولت برای سفر از وطن به کشور های دیگر، پاسپورت |
گذرنده | عبورکننده، عابر، ناپایدار، گذرا |
گذشت | الف- سپری، گذر |
گذشت داشتن | عفو و بخشایش داشتن (مصدر لازم) |
گذشت کردن | عفو کردن؛ بخشودن (مصدر لازم) |
گذشتاندن | و یا گذرانیدن و یا گذاردن، طی کردن، سپری کردن |
گذشتگان | گُذَشتّگان- اسلاف، پشینیان، متقدمین جمعِ گذشته |
گذشتن | الف- گذر کردن، عبور کردن، سرآمدن و به پایان رسیدن وقت و زمان، سپری شدن |
گذشته | پیشین، رفته، زمانی پیش از حال (ماضی بعید)- ایام گذشته، شب گذشته، هفتۀ گذشته، ماه گذشته، سال گذشته |
گر / گَر | الف - اگر، مخف اگر، کلمۀ شرطیه (حرف ربط و شرط) |
گر / گُر | نوع شیرینی و یا حلویات است به رنگ نصواری که از شیرۀ لبلبو ساخته میشود. گُرّ
در حقیقت عبارت است از بورهٔ زرد که شکل بسیار ابتدایی اش از نیشکر خصوصا
در ننگرهار که زراعت نیشکر ترویج دارد ساخته میشود چنانیکه »یشکر را با
وسیلهٔ تخنیکی نهایت ساده تحت فشار قرار میدهند که آبش خارج و در ظرفی جمع و
بعد با سوختاندن غشای خشک نیشکر جوش داده میشود تا به قوام بیاید
«قِوامآمدن یا رسیدن حالتی است که وقتی یک مادهٔ رقیق در اثر جوش دادن که
آبش تبخیر مینماید و شروع میکند به تغییر دادن حالت مایع خود را به انجماد
یا منجمد شدن، گویند که به قوام آمده یا رسیده»، بعد از به قوام آمدن و کمی
بیشتر سخت شدن از آن کلوله های خورد ساخته و در آفتاب گذاشته میشود تا به
درجهٔ سختی زیادتر برسد و گر به دست می آید. بعضا در گر ها در وقت کلوله
کردن با پسته و یا چهار مغز و غیره مخلوط میگردد و حتی با زنجبیل و این
همه به نام گر مساله دار فروخته میشوند و لذت بخشند. |
گر و گیر | اصلا نزاع و کش و گیر و یا گیر و گرفت را گویند که در بجل بازی زبان عام شده و زمانیکه دو بجل باز با هم شرط میبندند که هر کدام سه تا ده بجل خود را با مقدار مساوی جانب مقابل مخلوط و در ظرفی و با العموم در کلاه خود می اندازند و گدو ود میسازند و بعد جانب مقابل را به گرفتن طرف چُک و یا طرف پُک مینماید و بجل ها را به زمین میریزاند و بعد حساب میکنند که کدام طرف بجل در تعداد زیاد است و درین صورت یا برنده میشود و یا بازنده. هر بجل چهار طرف دارد که نزد بجل بازان اطرافش خر و اسپ و چُک و پُک نام دارد. |
گرا | گرویده، جهت دار، متمایل به، مطلقیت کنونی و حاضر, گرا مانند یک پسوند است که با کلمۀ قبلی خود معنی مشخص پیدا می کند |
گرائیدگی | عمل گرائیدن، میل، رغبت |
گرائیدن | جذب شدن، متمایل شدن، کشانده شدن، یازیدن، زغبت پیدا کردن، خواهش داشتن |
گرائیده | متمایل شده- رجوع به گرائیدن، گراییدن و گرایستن شود |
گراز | الف - یک نوع بیل پهن و بزرگ با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن می بستند و یک نفر دسته و یک نفر از رو بهروی او سر ریسمان را می گرفت، و زمین قلبه شده را با آن هموار می کردند، فه و یا بیلی که بادبانان از آن استفاده می کنند، بُنکن یا بیل بیخ کن |
گراز | گُراز- خوک وحشی نر که دارای جثه بسیار قوی بوده و پوز دراز دارد و دو دندانش از دوطرف دهانش بر آمده است. |
گراف قلب | گرافیک یا ترسیم هندسی باز و بسته شده مجرا های قلب و یا انقباظ و انبساط عضلهٔ قلب بوسیله ماشین مخصوص الکترونیک، این گرافیک و یا ترسیم هندسی را بنام الکترو کاردیو گرام با مخفف |
گرافیک | هنر ترسیم خط و نوشته و پدید آوردن نقش های تصویری بر یک سطح برای القای پیامی معین ، هنر ترسیمی ارتباط تصویری |
گرام | کلمۀ فرانسوی است، گرام - g- با حرف g نشان داده می شود. گرام یکی از کوچک ترین واحد های اندازه گیری وزن است. برای وزن های بیشتر یا کمتر از گرام ، از پیشوند استفاده می شود. به عنوان مثال یک هزارم گرام (1/1000 g)، میلی گرام نامیده می شود و 1 mgنوشته می شود. واحد وزن بوده و یک هزارم کیلو میباشد (کیلو گرام واحدی عمده برای وزن و آن معادل هزار گرم است) |
گرامافون | دستگاه مخصوصی که روی صفحه صدای ضبط شده را پخش کند |
گرامی | ارجمند، محترم، مکرم، عزیز، نجیب- |
گرامی قدر | ارجمند، بزرگوار، معزز، محترم، بلندپایه |
گران | الف- ثقیل، سنگین، وزین ب- پرقیمت، قیمتی، گرانبها |
گران ارج | با ارزش، والا مقام، بسیار عزیز، با اعتبار، عالیشأن، با مرتبت بلند، |
گران خاطر | آزرده دل و رنجیده خاطر. عبارت "گران خاطر" به معنای فردی است که از نظر عاطفی یا احساسی آسیب دیده، ناراحت، یا دلشکسته است. این اصطلاح معمولاً برای توصیف کسی استفاده می شود که به خاطر یک حادثه یا تجربه منفی احساس اندوه و ناراحتی می کند. |
گران فروش | آنکه متاع خویش را به قیمت گران فروشد. کسی که کالایی را به بهایی گران تر از ارزش واقعی خود بفروشد، مقابل/ ارزان فروش |
گران بها | هرچیز گرانقیمت و کمیاب - آنچه ارزش بسیار داشته باشد |
گرانبار | بار گران، بار سنگین، بار وزنین، بسیار ثقیل، پربار، سنگین، غیر قابل هضم |
گرانبها | کمیاب، بسیار با ارزش، قیمت بها، گرانقیمت، پر ارزش، بها دار، سنگین قیمت |
گرانسر | گِرانسَر- به کنایه به انسان های مغرور، متکبر، خودخواه و خودبین و لجوج گفته می شود |
گرانقدر | بزرگوار، عالیقدر، فخیم، گرانبها، گرانمایه، محترم، معظم، مفخم، مهم، وزین |
گرانمایگان | جمع گرانمایه یعنی افراد والاقدر، بزرگان، شریفان. |
گرانمایه | عالی، با ارزش، گران ارج، والاگهر، ارجمند، پرقیمت، پربها، عزیز، گرامی، عزتمند |
گرانه | "
گر"
طوری که از نامش پیداست، به معنی فاعل یا انجام دهنده یا کننده یک کار یا شغل است.
مانند آهنگر، ریختگر ، که در اصل میتواند آهنکار، ریختکار نیز گفته شود. |
گرانیدن | الف - سنگین شدن و وزین شدن و ثقیل گشتن |
گرای | الف- بن مضارعِ گرایدن |
گرایان | در حال گرائیدن. متمایل. مایل. گراینده |
گرایانه | گراشایانه، گرایش به یک چیزی خاص، این پسوند تنها به کار نمی رود بلکه به صورت ترکیب های ذیل آید: ذهنی گرایانه، نظامی گرایانه |
گرایدن | از ( گرای + یدن ، پسوند مصدری)، متمایل بودن و شدن رغبت و میل کردن |
گرایش | تمایل؛ میل و رغبت. به معنای تمایل، علاقه، یا جهتگیری به سمت چیزی است. |
گرایی | عمل گراییدن، گرایش به یک چیزی خاص، این کلمه تنها به کار نمی رود بلکه به صورت ترکیب های ذیل آید، مانند غرب گرایی، افراط گرایی و غیره |
گراییدن | جذب شدن، متمایل شدن، کشانده شدن، یازیدن، زغبت پیدا کردن، خواهش داشتن |
گربز | گُربُز- در اصل گرگ و بز بود، یعنی گرگی خود را به لباس بز جلوه دهد. الف- زیرک، مکار، حیلهگر |
گربزی | گُربُزی- زیرکی، مکارگی، حیله گری، طراری، محیلی. «گربزی» به معنای زیرکی، چالاکی یا مهارت در انجام کارها است. این کلمه معمولاً به هوش، توانایی و سرعت عمل در انجام امور به شکل ماهرانه و هوشمندانه اشاره دارد. گربزی می تواند به معنای تیزهوشی یا دانا بودن در برخورد با مسائل و چلنج ها نیز به کار رود.
|
گربه | حیوانی است گوچک و گوشتخوار با پوز کوتاه و بروت های دراز و مو های نرم و چنگال های تیز. غالباً در شب شکار میکند و چشمانش در تاریکی میدرخشد و مردمک چشمهایش در تاریکی گرد و در روشنایی روز شبیه به یک خط باریک است. پشک هم گفته شده |
گرچه | مخفف اگرچه، هر چند، با اینکه ، با وجود اینکه |
گرد / گَرد | ذرات خاک که به هوا برود؛ خاک نرم که بر روی چیزی قرار گرفته باشد؛ غبار |
گرد / گِرد | خط یا جسم مدور، حلقوی |
گرد آلود | غبارآلوده، مغبر، اغبر، خاک آلوده، گرد و خاک گرفته |
گرد آوری | گِرد آوری- عمل گردآوردن، جمع آوری، انباشتگی، ذخیره و فراهم کردن، غند کردن، گردآوردن نوشته های دیگران در یک اثر، تالیف، تدوین. عبارت "گردآوری" به معنای جمعآوری، جمع کردن یا گرد هم آوردن چیزها، اطلاعات، یا افراد از منابع مختلف است. این کلمه معمولاً به پروسه ای اشاره دارد که در آن اقلام پراکنده یا اطلاعات گوناگون به صورت منظم و سازمانیافته کنار هم قرار می گیرند. گردآوری میتواند برای هدفهای مختلفی مانند پژوهش، نگارش کتاب، ایجاد مجموعه، یا سازماندهی دادهها استفاده شود. |
گرد و خاک | غبار گرد. عبارت "گَرد و خاک" معمولاً به ذرات ریز خاکی، گرد و غبار و آلودگیهای سطحی اشاره دارد. |
گرد و غبار | گرد و خاک، خاک, خاکه, ذره, تراب |
گرد و نواح | گِرد و نَواح- دور و بر، پیرامون، اطراف و نواحی، حول و حوش، منطقه و اطراف آن، گرادگرد، نزدیکیها. نواحی اطراف یک مکان خاص.
|
گردآرنده | مخفف گردآورنده، فراهم کننده، جمع کننده، مؤلف |
گردآلو | اسم ترکیبیست از (گِرد + آلو ) گـِرد مدور باشد و آلو دانه شاداب ، خوشخور، رغبت آور. میوۀ است سرخ رنگ و زرد رنگ خوشمزه در عرف معمول مردم افغانستان به ضمۀ نخست «گُردآلو» تلفظ می شود |
گردآمدن | گِردآمدن- اجتماع کردن، جمع شدن، جمع گشتن، فراهم آمدن، انجمن شدن |
گردآوردن | گِرد آوردن- جمع کردن، انباشتن، اموال بسیار جمع کردن، فراهم کردن . غند کردن |
گردآورده | گردآورده شده، گردآوری شده، جمع شده، تألیف شده |
گردآورنده | فراهم کننده، جمع کننده، مؤلف |
گردآوری | عمل گردآوردن، جمع کردن ... تاألیف، تدوین، جمعآوری، ضبط |
گرداب | جایی در دریا که آب دور خود میچرخد و فرو میرود؛ جایی عمیق در رودخانه یا دریا که آب در آن می چرخد و به قعر فرو می رود. |
گرداگرد | دورادور، چهاراطراف، دورو پیش، پیرامون، هرسو، حوالی، اطراف |
گردان | سیار، روان، متحرک، متحول، متغیر، منقلب، گردنده، جاری، سیال، چرخنده، دوار و جمع گردکه معنی پهلوان را میرساند، پهلوانان. |
گرداندن | گردانیدن: |
گردانندگان | جمعِ گرداننده، کسانی که ادارۀ کار ها را به عهده دارند، چرخانندگان |
گرداننده | کسی که ادارۀ کار ها را به عهده دارد، چرخاننده |
گردانیدن | گرداندن: |
گردباد | باد شدید که بدور خود بچرخد، یک جمع بزرگ گرد وخاک که در اثر وزش باد میچرخد و بهوا میرود. وقتی دو جریان هوا باهم تصادم کنند و در حرکت دورانی خاک و خاشاک را نیز همراه به خود بلند کند. |
گردپر | آلوده با گرد و خاک، پر از گرد، هر چیزیکه روی آن غبار خاک نشسته باشد |
گردش | الف- چرخ زدن چیزی به دور خود، جولان، حرکت، دور، دوران، سیر |
گردش خون | جریان و یا دوران خون در رگها |
گردش زمین | زمین دو نوع حرکت یا گردش دارد. یکی از آن حرکت انتقالی است که زمین در طول سال یکبار به دور خورشید می گردد. که آنرا حرکت انتقالی میگویند و این حرکت خلاف عقربه های ساعت است. (مدار بیضوی شکل که خورشید در یکی از کانونهای آن واقع است) درین خصوص ما حرکت واقعی را نمی بینیم، بلکه حرکت ظاهری خورشید را می بینیم که در یک سال یک بار به دور زمین می گردد. این مدار ظاهری خورشید دایره لبروج نامیده میشود. کمر بندی به عرض 8 درجه در هر سوی دایره البروج را منطقه البروج میخوانند. 12 صورت برجسته براین کمر بند قرار دارند که خورشید در حرکت ظاهریش هر سال یکبار از آنها میگذرد. این صورت ها عبارتند از: حمل، ثور، جورا، سرطان، اسد، سنبله، میزان، عقرب، قوس، جدی، دلو و حوت دومش حرکت وضعی زمین است که زمین بدور خود میچرخد و این حرکتش علاوه بر اینکه ساده نیست بلکه ترکیب بسیار پیچیده ای از شش حرکت اساسی است |
گردگان | گِردَگان- جمع گرد، هر آنچیزیکه به شکل دائره یا گلوله باشد اصل بد نیکو نگردد آنکه بینادش بد است |
گردم | گرُدُم- گلولهٔ فلزی است به قطر های مختلف مرتبط و بسته با یک زنجیر فلزی که مردم خاصتاً جوانان سرشوخ و ماجراجو در جنگ ها و جدل های بین خویش از آن چون اسلحهٔ جارحه استفاده میکنند، استفاده از این وسیله در بسیاری حالات به معیوبیت و مرگ طرف منجر میگردد |
گردن | قسمتی از بدن بین سر و تنه |
گردن انداختن | کسانی که فربه یا چاق میشوند، گردن ایشان هم ضخیم میگردد و به چنینی گفته میشود که چاق شده خوب گردن انداخته یا گردن کرده |
گردن پت | پَت به پشم نرمی که از موهای بز میروید و از آن شال و پارچه می بافند، ترکیب «گردن پَت» ویا «گردن پَتی» یعنی اظهار ناتوانی، عذر و بیچارگی و نرمی اطلاق می گردد و در حالی به کار می رود که کسی از یک نفر چیزی را درخواست کند. مثلاً احمد با گردنِ پت دیروز از محمود پول طلب می کرد، زیرا کار او به پول بند بود. و یا احمد، محمود را لت و کوب و زخمی کرده بود و پدر احمد نزد پدر محمود گردن پتی می کرد که او را ببخشد و قضیه را به پولیس اطلاع ندهد. و یا متعلمی نزد معلم اش گردن پتی می کرد که او را کامیاب کند. |
گردن زدن | کشتن، سر بریدن، سر جدا کردن |
گردن فراز | سربلند، سرافراز، کنایه از: متکبر و سرکش. "گردنفراز" بهعنوان یک صفت مثبت برای توصیف افرادی با خاصیت های ظاهری یا شخصیت برجسته استفاده میشود. این اصطلاح میتواند به احساس اعتماد به نفس و قدرت نیز اشاره داشته باشد، زیرا افرادی که گردنشان را میفرازند، معمولاً به صورت نمادین نشاندهنده اعتماد به نفس و جلب توجه دیگران هستند. |
گردن نهادن | اطاعت کردن، تن دردادن، تسلیم شدن، فرمانبرداری کردن |
گردنبند | گلوبند، زیوری که زنان به گردن آویزند، طوق، زنجیر گردن که انواع مختلف داشته که به شکل های گوناگون از فلزات نجیب چون طلا، نقره، پلاتین و از مروارید درست میکنند و به گردن می آویزند |
گردنفرازی | الف- غرور، تکبر، عظمت، خود بینی، سر بلندی سرافرازی |
گردنه | جای از کوه که به منزله گردن کوه است، راه سخت و پر خم و پیچ در کوه، گردنگاه هم گفته میشود |
گردنکش | نافرمان، خودسر، یاغی، سرکش، عصیانگر، متمرد، کنایه از مردم باقوت و قدرت |
گردنکشی | نافرمانی، یاغیگری، سرکشی، استکبار، تعدی، تمرد، طغیان، عصیان |
گرده / گَرده | |
گرده / گُرده | کلیه، اعضای مترشح دستگاه ادراری دو عضو لوبیا مانند که در بدن در پشت شکم و پایین قبرغه قرار دارد و مواد زائد خون را بهصورت ادرار دفع میکند. در تصفیه خون سهم بارز دارد و مضرات و آب های فضله را بعد از تصفیه به ادرار (شاش یا پیشاب)تبدیل کرده از بدن خارج میسازد. |
گرده گل | گَرْدَهٔ گُلْ یا خاکِ گُل یا آردِ گُل در لسان آلمانی «پولن»: زمانیکه شگوفه های درختان و گلها در اوایل بهار باز میگردند، ذرات کوچکی روی گل شگوفه ها و سبزه ها در مرکز گلها و شگوفه ها به وجود می آیند که زنبور عسل و دیگر حشرات را به خود جذب مینمایند که از این گرده گل از یک طرف مواد خوراکه برای حشرات و خصوصاً زنبور عسل که آنرا جمع آوری مینمایند و از گُلی به گُل دیگری برای زنده نگهداشت نسل گلها برای سبز شدن تخم نباتات نقل میدهند که یک قانون طبیعی است. این گرده گل ها در بسی مردم حساسیت تولید مینماید که در لسان آلمانی « پولن یا خاک یا گرده و یا آرد گل» گفته میشود. |
گرده افشانی | گَردهافشانی فعالیت طبیعی در گیاهان است، که در آن گردهدهی انجام می شود. گردهدهی جریان انتقال گردهگیری از تنه گل ماده (قسمت مخصوص به مرکز گل که دارای تخمکگذاری و تشکیل میوه است) به تنه گل نر (قسمتی از گل که دارای آلتهای تولید گرده است) است. این فعالیت باعث تولید بذرها و میوهها در گیاهان می شود. |
گردهم | باهم، دور هم |
گردهمآیی | گرد هم جمع شدن، مجلس، محفل، نشست باهمی، ملاقات گروهی، نشست یک گروپ در یک وقت و زمان در یک محل معین |
گردهمایی | جلسه، تجمع، اجتماع، جمعیت از مردم در یک جا، نشست، گرد هم آمدن، با هم در جمعی یک جا شدن، مجلس |
گردون | گَردُون- چرخ، هر چه دور خود یا گرد محوری بچرخد. به معنی آسمان هم نیز گفته شده. در ادبیات و شعر: "گردون" معمولاً به عنوان نماد زمان، سرنوشت یا گردش جهان به کار میرود. در شعرها به خصوص شعرهای عرفانی، ممکن است به مفهوم تقدیر یا چرخههای زندگی اشاره داشته باشد. |
گردک | گَردَک- دعوت ها و مهمانی های نوبتی میان دوستان و اقارب، تجمع و دیدار های نوبتی طی ضیافت ها با پیشکش غذا های لذیذ |
گردک | (گِ رْ دَ کْ) تصغیر گِرد، دایره گک، تصغیرمدور، خیمه یا خرگاه کوچک، حجلهٔ عروسی |
گردی | تدویر، استداره، کرویت، دائروی |
گردیدن | الف- گشتن، دور زدن، چرخیدن، چرخزدن |
گرز | گُرز- از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شد و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند |
گرز آتشین | گُرزِ آتَشین- گرز آتشناک، گرز آتشی، گرز داغ و سوزان، گرز مشتعل |
گرسنگان | جمعِ گرسنه، نیازمندان، محتاجان، گشنگان، انسانان یا حیوانات که معده شان خالی و محتاج غذا باشند |
گرسنه | گُرِسنَه- نیازمند، محتاج، گشنه، انسان یا حیوان که معده اش خالی و محتاج غذا باشد. گشنه هم گفته شده |
گرسنه چشم/گشنه چشم | آزمند، طماع، حریص، ممسک، بخیل، زیاده خواه، پر طمع |
گرفت | الف- بن ماضی «گرفتن» |
گرفتار | الف- به دام افتاده، دچار، سردچار، گیر آمده، در حصار، اسیر، بازداشت، دربند، محبوس ، دامنگیر، دچار، مبتلاء |
گرفتاری | ابتلاء، اسیری، بیچارگی، ناچاری، در گیر شده به کاری مؤظف شده، به مشکلی برخورده، از ناچاری به کاری مجبور شدن، در قید عشقی قرار گرفتن |
گرفتگی | الف- اندوهگینی؛ تیرگی؛ ملال خاطر، حزن |
گرفتگی لوله | بسته شدن، سد شدن و بند شدن داخل لوله |
گرفتن | الف- به چنگ آوردن، دریافت کردن، به تصرف درآوردن ، تسخیر کردن |
گرفته | افسرده، دلتنگ، عبوس، غمگین، محزون، مغموم، ناشاد |
گرفته دل | گرفته خاطر غمگین، اندوهناک، متألم، رنجیده خاطر و ملول |
گرگ / گَرگ | حالت چرکی و زخمی پوست را گویند که مو های آن تکیده باشد و از شدت ضعف بر روی آن پارازیتها جای گرفته باشد که در نتیجۀ آن خارش و سوزش پیدا می شود. بر اثر این نوع مریضی انسان و یا حیوان نهایت ضعیف و کم جان شده و سر انجام می میرد. |
گرگ / گُرگ | جانوریست پستان دار و گوشت خوار شبیه سگ اما بسیار خطرناک و وحشی با رنگ سفید، خاکستری ، خرمایی و صدائی زوزه مانند |
گرگ زده | یک نوع مریضی جلدی که اکثراّ حیوانات به آن مبتلا میشوند و باعث ریختن موی اجزای از وجود یا تمام بدن حیوانات میگردد. سگ گرگ زده |
گرگ و میش | الف- صبح زود، هوای خاکستری صبح قبل از طلوع، هوای تاریک و روشن |
گرگان | جمعِ گرگ، لطفاً به کلمۀ «گرگ» مراجعه کنید |
گرگی | به کسی اطلاق می گردد که در بارۀ چیزی بسیار زیاد علاقه مند باشد که این علاقه مندی می تواند تا سرحد اعتیاد برسد. مثلاً احمد گرگی داستانهای کوتاه است. یعنی اینکه احمد به خواندن داستانهای کوتاه بیش از حد علاقه مند است. و یا احمد گرگی سینما است، یعنی او به سینما رفتن بیش از حد علاقه دارد. |
گرگینه | گُرگِینَه- پوست گرگ- نوعی پوستین |
گرم | الف- دارائی حرارت، آن چه دارای گرماست، نقیض سرد |
گرم و نرم | راحت و آسوده، امن و امان، آماده و مجهز، موافق، دلخواه، مورد پسند، آنچه ایده آل باشد |
گرما | هوای گرم، گرمی، تفسان، تف، حرارت، دما، صَیهب، حمیم، تَهم |
گرما زدگی | گرما زدگی نشانه های آن .... علل خشکی و ترک خوردن لب و روشهای درمان آن ![]() با ترک خورد گی لبها آشنا شویم : لب یکی از نواحی پوست است که بیشتر از هر جای دیگر در معرض هوا و آفتاب قرار دارد و به همین علت هم بیشتر مستعد مشکل خشکی و ترکخوردگی است. اگر لبهای ترکخوردهٔ شما زبان میداشتند، درخواست دو چیز میکردند: رطوبت و چیزی که رطوبت را نگاه دارد. اما لبها چهگونه رطوبت خود را از دست میدهند؟ التهاب لب ها ممکن است به صورت اوليه ايجاد شود يا در اثر گسترش ضايعات التهابي پوست نزديک لبها به وجود آيد. علل التهاب لبها گوناگون است و شامل سرما، باد، ضايعات اگزمايي، واکنشهاي تماسي آلرژيک يا تحريکي، واکنش دارويي، عوامل عفوني، نورآفتاب، ضربه، علل تغذيه اي و ……است. داکتر راضیه بهار قریشی |
گرماگرم | در حالت گرمی، بلافاصله |
گرماکشته | گرما ُکشته- خشک شده، از طراوت بازمانده، از بی آبی خشکیده، پژمرده و مرده |
گرمجوش | کسی که با دیگران بهگرمی و محبت رفتار کند- آنکه با دیگران بسیار معاشرت و اختلاط کند |
گرمسیر | محلات گرم، ولایت های گرم، مناطق که خاصتآ گرم باشد و زمستان آن هم سرد نباشد. |
گرمه | هر میوۀ پیش رس را گویند عموماً به خربزۀ پیش رس اطلاق می شود |
گرمک | گَرمَک- نوعی خربزه که پیش رس است و دارای پوست زرد و سفید مایل به زرد می باشد. شکلش شلغمی و یا متمایل به کروی است. معمولاً نرم تر از خربزه ولی بی مزه تر از آن است |
گرمی زا | آنچه گرمی آفریند، آنچه سبب گرمی شود، زایندۀ گرمی، تولید کنندۀ گرمی |
گرنگ | الف ــ سهمگین ،خوفناک ، ترسناک ، ترس آور، وحشتناک، ــ مثال ــ این ویرانه بسیار گرنگ وخوفناک است، قبرستان بسیار جای گرنگ است
|
گره | پیچیدگی و بهم بستگی در نخ و ریسمان و یا چیز دیگر، بند، پیوند نیز گفته شده |
گره خورده | الف- پیوند شده، پیوندگردیده |
گره زن | پیوندگر، پیوندزننده، رابط |
گره مشکلات | اصطلاح "گرهٔ مشکلات" به معنای بخشی از یک مشکل یا مجموعه ای از مشکلات است که به سختی قابل حل یا بازگشایی است. این اصطلاح به موقعیتی اشاره می کند که پیچیده و دشوار باشد و حل آن به زمان، تلاش، و گاهی تدابیر خاصی نیاز داشته باشد. مثلاً: در روند مذاکرات، گرهٔ مشکلات در موضوع تقسیم منابع بود. در این مثال، بخش مشکل ساز و پیچیدهٔ مذاکرات به موضوع "تقسیم منابع" اشاره دارد که به سختی می توان آن را حل کرد نوعیت کلمه ترکیب اضافی است. در این ترکیب، "گره" به عنوان اسم و "مشکلات" نیز به عنوان اسم به کار رفته اند. این ترکیب از نوع "اضافی" است زیرا "گره" به "مشکلات" اضافه شده و با هم معنای کامل تری را می سازند. |
گره گشا | مشکل گشا، کسی که گره از کار کسی بگشاید، کسی که مشکل کاری را برطرف سازد - کسی که دارای توانائی یا امکان حل مشکل باشد |
گرو | امانت، رهن، شرط، شرط بندی، چیزی که در نزد کسی بگذارند و در حدود ارزش آن پول قرض کنند و به این شرط که وقتی پول را باز گردانند آنرا پس بگیرند. |
گروانیدن | کسی را گرو ساختن، گروانیده ساختن، متمایل ساختن، جذب کردن، تحریک کردن کسی به سوی کسی یا چیزی |
گروپ | الف- جمعی از مردم، دسته ، گروه ب- چِراغ- وسیله ای که از آن نور بیرون میشود، یک تجهیز مرتبط با نورپردازی، روشنایی یا الکترونیک است |
گروپ خون | |
گروپی | دسته جمعی، گروهی، باهم، صنفی، مجموعی، دسته ئیی، قوده ئی، یکجائی بخش بخش، دسته دسته، گروپ گروپ، گروه گروه |
گروچی یا گروینج | گِرَوچِی یا گروینج- اسم مشهور عامیانه و ادبی است به
کوزه دانی؛ عبارت ار چهار چوبیست به شکل مستطیل با عرض حدود ۳۵ سانتی و
طول های مختلف هفتاد سانتی تا یک متر و چهل سانتی یا بیشتر برای ماندن از دو تا شش
عدد کوزهٔ آب بالای آن. این طول هفتاد سانتی تا یک متر و چهل سانتی به دو تا چهار
و با طول بیشتر از آن به دو تا چهار یا بیشتر چهار خانه ها برای ماندن کوزه ها
بالایش تقسیم میشود که هر منقسم شده شکل مربع را به خود میگیرد و این به اصطلاح چهار چوب طولانی بالای پایه ها
محکم میگردد که از زمین از بیست تا پنجاه سانتی
متر بلند باشد و بالای هر چهار چوبٍ مربع شکل کوزه های آب گذاشته میشوند و از هر
طرف بر کوزه ها شمال میتواند *بِوَزَدْ* یعنی در
وزیدن شمال قرار میگیرند. چون محیط کوزه ها از آب داخلش در خارج خود نم دار
میشوند، وزیدن شمال بر کوزه ها خصلت یخچال را میدهد و آب کوزه ها همیشه برای
نوشیدن سرد میباشد. در ماهای گرم سال از
آن همیشه در بیرون خانه استفاده میگردد، ناگفته نماند که طول و عرض چهار خانه ها
نظر به بزرگی و یا خوردی کوزه های مروج در منطقه تعیین میگردد. هر خانهٔ چهار کنجه
برای اینست که .کوزه با بیخ محدب یا مُدَوَرَش
بالای آن مطمٔن گذاشته میشود و خطر غَلْتْ خوردن نمیداشته باشد. |
گروگان | گِروگان- گرو شده، چیزی که به گرو گذارده شده، چیزی یا کسی که در مقابل وامی که دریافت می شود به گرو می گذارند |
گروگان | گُروگان با ضم حرف اول - آلت تناسلی نره، ذکر، قضیت، چول، شرمگاه مرد، نره، کیر |
گروگان گیری | به عملی گویند که در آن فرد یا گروهی به منظور اخذ، معاوضه، یا نیل به اهدافی اقدام به نگهداری غیرقانونی افرادی دیگر می کنند. عملی که برای بدست آوردن پول و یا عاوضهٔ دیگری کسی یا چیز باارزش و قیمتی کسی را در قبضه خود میگیرند. |
گرونج | الف - آله ای چوبی است که به شکل میزی با پایه های متقاطع درست میشود و کوزه های آب را بالای آن میگذارند. ب - گرونج در عرف عام، نهاد انسان را گویند مثلاً « چنان جمله ای برایش گفتم که به گرونجش کار کرد» ویا این سخنم به گرونجش خورد و تکه تکه اش کرد» یعنی بسیار بالایش تأثیر عمیق کرد ج- از بازی قطعه بازی بیرون شده و در موارد مختلف در زبان عوام مروج گردیده است. در قطعه بازی نٌه رنگ که نَو رنگ گویندش زمانیکه برنده فقد انتظار یک قطعهٔ خاص باشد و همینکه قبل از بردن حریفش به دست آید و قطعه را مکمل کند، گویند که گرونجش پوره شد یا در گرونجش خورد |
گروه | گُروُه- دسته، گروپ، جمعیت، اجتماع، قوده، انجمن، غند. گروه به معنای یک دسته یا مجموعهای از افراد یا اشیاء است که به دلیل داشتن خصوصیات مشترک، هدف مشترک یا فعالیت مشابه، به هم پیوستهاند. این کلمه در زمینههای مختلف اجتماعی، علمی، فرهنگی و اقتصادی کاربرد دارد. |
گروه بندی | به دسته دسته تقسیم کردن |
گروه بیست | گروهی از بیست کشور بزرگتر اقتصادی جهان است که بهطور منظم جلسات قمری برگزار می کنند تا درباره مسائل مهم اقتصادی و مالی جهانی بحث و تبادل نظر کنند. این کشورها بهطور ترتیبی از گروههای G7 (هفت کشور بزرگ صنعتی) و G8 (G7 به همراه روسیه) شکل گرفت و از دهه ۱۹۹۰ فعالیتهای خود را آغاز کردند. اعضای گروه ۲۰ شامل ده کشور صنعتی بزرگ و ده کشور در حال توسعه است. این کشورها بهطور ترتیبی به شرح زیر هستند: اعضای در حال توسعه: این گروه هدف اصلی تبادل نظر و همکاری در بارهٔ مسائل اقتصادی گوناگون از جمله رشد اقتصادی، تجارت بینالمللی، مالیات، مالی، نظام بانکی، تغییرات آب و هوا و مسائل محیطی را داراست. اجتماعات سالیانه G20 برای بحث دربارهٔ چلنچ ها و فرصتهای جهانی برگزار می شوند و تصمیم گیریهای مهمی را در زمینههای مختلف ترتیب می دهند. |
گروه هفت | یک ائتلاف اقتصادی بینالمللی از هفت کشور صنعتی بزرگ در جهان است. این گروه با هدف بحث و تبادل نظر در مورد مسائل اقتصادی، مالی، سیاسی و امور بینالملل تشکیل شده است. اعضای G7 شامل کشورهای زیر هستند: ایالات متحدهٔا امریکا کانادا ژاپن بریتانیا فرانسه للمان ایتالیا در دهههای گذشته، اجلاسهای سالیانه G7 به عنوان یک فرصت برای رهبران کشورهای اعضا جهت بحث دربارهٔ مسائل جهانی و تبادل نظر در بارهٔ سیاستها و تصمیمات مختلف مورد استفاده قرار می گیرد. موضوعاتی چون رشد اقتصادی، تجارت بینالمللی، امور مالی، امنیت جهانی، تغییرات آب و هوا، مسائل محیطی و دیگر مسائل چلنچ برانگیز در این اجلاسها مورد بحث و بررسی قرار می گیرد. |
گروهان | جمعِ گروه، گروه ها، دسته ها |
گروهی | جمعی، یکجایی، دسته جمعی، کار و یا عملی را بصورت مشترک بیش از یک نفر انجام دادن، اشتراکی، گروپی، عدهٔ از افراد ویا اجسام حیه برای مسئلهٔ معین |
گرویدن | متمائل شدن، باور کردن، قبول کردن، متقاعد شدن، جذب شدن |
گری | (پسوند) از (گر + ی)/ مصدرهای مختوم به گری بر دو قسم اند: |
گریان | در حال گریستن، اشک ریزان، گریه کنان، گرینده، اشکبار، اشکریز، نالان |
گریاندن | کسی را به گریه انداختن، وادار به گریه کردن |
گریبان | یخن، بخشی از قسمت بالائی جامه که گردن را می پوشاند. بخشی از
جامه که در اطراف گردن قرار گیرد، مرکب است از لفظ گری به معنی گردن و عنق و
کلمۀ بان که به معنی دارنده و حافظ باشد |
گریبان دریدن | یقه چاک کردن، یخه پاره کردن |
گریبانگیر | دچار، مبتلا - مبتلا سازنده، دامن - گیر، آن که گریبان کسی را بگیرد، گیرندۀ گریبان |
گریختاندن | چیزی یا کسی را با خود گریزاندن، کسی را در میدان جنگ با شکست مواجه ساختن که پا به فرار بگذارد - فراری دادن، اسباب فرار کسی را فراهم ساختن |
گریختن | فرار کردن، گریزیدن، متواری شدن |
گریدر | وسیله متحرک تایر دار و انجن دار ثقیله دارای یک تیغه بسیار بزرگ برای امور راه سازی و میدان سازی، وسیله تسطیح جاده ها و میدانه برای قیر ریزی و کانکریت ریزی، وسیله تسطیح خاکریز ها، خاکبرداری، تنظیم شیب ها و زاویه ها در راه سازی و میدان سازی، قدرت خاکبرداری آن کمتر از بلدوزر است ولی بلدوزر توامندی تنظیم شیب ها، زاویه ها و تسطیح را ندارد |
گریز | گُریز- بن مضارعِ گریختن، گریختن، فرار کردن و گریختن از برابر کسی یا چیزی، رم، طفره |
گریز زدن | هنگام سخن گفتن یا نوشتن از مطلبی به مطلب دیگر پرداختن- فرار کردن |
گریز ناپذیر | غیرفابل گریز و فرار، طفره ناپذیر، غیر قابل اجتناب |
گریزان | الف- فراری، گریخته، متواری، در حال فرار، گریزنده |
گریزاندن | گریختاندن، قاپیدن، ربودن، کتنپ کردن، اختطاف کردن، کسی را فرار دادن، اسباب فرار را برای کسی فراهم ساختن، برق آسا پراندن، به سرعت برداشتن و بردن |
گریزانیدن | و یا گریختاندن و یا گریزاندن، ربودن، کتنپ کردن، اختطاف کردن، کسی را فرار دادن، اسباب فرار را برای کسی فراهم ساختن، برق آسا پراندن، به سرعت برداشتن و بردن |
گریزپا | مکتب گریز، تنبل، لت، فراری، گریزان، گریز پای، کسی که زود از برابر کسی یا چیزی بگریزد، زود خسته شونده، متواری، سرگردان، در به در |
گریزیدن | فرار کردن، گریزیدن، متواری شدن |
گریس | چربی, روغن, روغن اتومبیل, مادۀکه از چربیهای گوناگون و استئارینها بهدست می آید و بهمنظور روان کردن قطعات صنعتی و جلوگیری از زنگ زدن آنها بهکار می رود |
گریس کاری | الف- روغن کاری، ریختن روغن مخصوص برای جلا کاری و یا نرم ساختن ماشین آلات |
گریستن | مویه کردن، گریه کردن؛ اشک ریختن، گریان کردن |
گریم | کلمۀ انگلیسی و اصطلاح سینماگران - آرایش زشت و ترسناک صورت هنرپیشه ها |
گریه | اشک ریختن، اشکریزی، تضرع، زاری، مویه، ناله، ندبه |
گریه آلود | اشک آلود، داغدار شده از گریه و اشک |
گریه تمساح | استعاره از شخصی است که خویشتن را دلسوز و مددگار می نماید، اما در اساس ستمکاریست قسی القلب و ظالم |
گریه دادن | کیس را به گریه انداختن، به گریه کردن، اشک چشم کسی را ریختاندن |
گریه کردن | اشک ریختن، گریستن |
گریه کنان | در حالت گریه، در حال گریستن، در حال اشک ریختن |
گز و پل کردن | در زبان عوام با ادبانه زور آزمایی را گویند مثلً گفته میشود «ای گز و پل» بیا که اشعار همردیف به جواب یکدیگر بگوییم یا اینکه بیا که بدویم و یا درختی یا کوهی را بالا شویم که کی زودتر بالا میشود و غیره |
گز و میدان | ???? |
گز کردن | الف- پیمودن |
گزار | ترکیب سازش پسوند های گذار و گزار با کلمات مختلف ایجاد مشکل می کند. بعضی ها خدمتگزار را خدمتگذار به « ذ » می نویسید. حتی نویسندگان ادیب نیز دچار این اشتباه می شوند. چه قاعده ای را برای درست نوشتن ترکیب کلمات مختلف با پسوند گزار و گذار به کار ببریم تا دچار اشتباه نشویم؟ اگر منظور تان قرار دادن یک شی فیزیکی یا مجازی و یا وضع کردن و یا تأسیس کردن باشد باید آن را با حرف ذال نوشته کنیم، مانند:قانونگذار: کسی که قانون وضع می کند. بنیانگذار: کسی که تأسیس می کند؛ یعنی مؤسس بدعتگذار: کسی که بدعتی را وضع و ایجاد می کند بنابراین بدعتگزار، قانونگزار و بنیانگزار به حرف «ز» نادرست است. معنی گذار در مفاهیم ذیل درست است: قرار دادن، تأسیس کردن و ایجاد کردن، وضع کردن. اگر امثال این کلمه هیچ کدام از معانی بالا یعنی قرار دادن، وضع کردن، تأسیس کردن و ایجاد کردن را نداشت آن را با حرف «ز» بنویسید نه به حرف «ذ» ذال . اما با وجود این به معانی «گزاردن» توجه کنید. گزاردن معمولاً در یکی از معانی زیر با کلمات مختلف ترکیب می شود: بهجا آوردن، اداء کردن، خرج کردن، اجرا کردن، انجام دادن، شرح دادن، تعبیر و ترجمه کردن. و اما کلماتی که با معانی ذیل مورد استفاده قرار می گیرندتوجه کنید: نمازگزار، خدمتگزار، خوابگزار، حجگزار، خبرگزاری، کارگزار و سپاسگزار درست است. نمازگذار، خدمتگذار، خوابگذار، حجگذار، خبرگذاری، کارگذار و سپاسگذار نادرست است. حالا خراجگزار درست است یا خراجگذار؟ اگر منظور کسی است که خراج مالیات را می پردازد یعنی مالیات می دهد باید نوشت خراجگزار. اما کسی که وضع کنندۀ قوانین خراج یا مالیات است باید چنین نوشت: خراجگذار اگر خراجگزار به حرف «ز» خواندید او مالیات می پردازد واگر به حرف «ذ» خواندید او قانون گذار مالیات است. لطفا ً به پسوند گذار مراجعه کنید. به اهتمام مسعود فارانی |
گزاردن | از: (گزار
+ دن ،و یا گزاریدن ) |
گزارش | گُزارِش- تفسیر، خبر، رپرتاژ، شرح، نقل، شرح و تفسیر قضیه؛ شرح و تفصیل خبر یا کاری که انجام یافته |
گزارش دادن | خبر رساندن، اطلاع دادن، خبر دادن |
گزارشات | جمع گزارش، به معنی گزاردن، تعبیر خواب ، بیان أمور گذشته، گفتن و اداء کردن سخن، پیشکش |
گزارشگر | گزارش دهنده، راپورتر، تفصیلگر- "گر" طوری که از نامش پیداست، به معنی فاعل یا انجام دهنده یا کنندهٔ یک کار یا شغل است |
گزارنده | به معنی کسی است که گزارشی را یا خبر هایی را جمعآوری کرده تدوین و منشر میکند. کلمهٔ «گزارنده» معمولاً به معنی کسی که گزارشی می دهد یا چیزی را بازگو میکند به کار میرود. این واژه از مصدر «گُزاردن» (بهمعنای گفتن، گزارش دادن، ادا کردن، انتقال دادن) ساخته شده و نقش اسم فاعل دارد. |
گزاره | گُزاره- معمولاً درس منطق را با معرفی اصطلاح گزاره آغاز میکنند. گزاره در زبان دری، معادل کلمه ای در زبان انگلیسی و کلمهٔ خبر در زبان عربی است. جمله ای است خبری که دقیقاً درست یا نادرست باشد، هر چند که درستی یا نادرستی آن بر ما پوشیده باشد. به این ترتیب جملات امری، پرسشی و عاطفی نمی توانند به عنوان یک گزاره تلقی بشوند و بعلاوه همه جملات خبری هم نمی توانند گزاره باشند. |
گزاریدن | گزاردن، گزاشتن، اداء کردن، به جا آوردن، انجام دادن |
گزاشتن | گزاردن، گزاریدن، اداء کردن، به جا آوردن، انجام دادن |
گزاف | الف- بسیار, بیحساب, بیحد, هنگفت |
گزاف گفتن | لاف زدن، عبث گفتن، بیهوده گفتن |
گزافگوئی | لافزنی، بیهوده گوئی، اغراق گوئی |
گزافه گو | لافزن، اغراق گو، عبث گو، بیهوده گو، پرحرف |
گزافه گوئی | لافزنی، بیهوده گوئی، اغراق گوئی |
گزانگبین | شکرک بوتۀ گر، ماده ایست زرد رنگ و اندکی شرین که در بوتۀ گز تولید میشود، و آن به سببی ایست که حشرۀ مخصوصی است که گیاه را نیش میزند و از محل گزش او، آن ماده خارج میشود. محصول گز را در اواخر تابستان جمع میکنند و از آن شریینی معروف گز را درست میکنند. |
گزدلک | در عرف عام «گزلک» گویند. انداختن، پرتاب کردن، چیزی را به دور انداختن |
گزرا | گذرنده، بیدوام، زودگذر، موقت |
گزش |
|
گزلک کردن | گَدََلَک که در عُرف عام گَزَلَکْ گویند- گزلک کردن یا گزلک دادن یک اصطلاح عامیانه است یعنی انداختن یا پرتاب کردن بدون هدف معین مثلا گویند که به آنطرف گزلکش کن یعنی دورش انداز یا این طرف گزلکش کن یعنی چیزی را طرف من بیاندازش و غیره |
گزمه | شبگرد، پاسبان، پلیس، شحنه |
گزند | گَزَند- آزار، آسیب، آفت، بلا، خدشه،زیان، صدمه، ضرر، لطمه. کلمۀ "گزند" در زبان دری/فارسی به معنای آسیب، ضرر یا صدمه است. این کلمه معمولاً به معنای چیزی است که می تواند به کسی یا چیزی آسیب برساند یا خطری برای آن ایجاد کند. برای مثال، در عباراتی مانند "در امان از گزند" به معنای دور بودن از آسیب یا خطر به کار می رود. |
گزند رساندن | آسیب رسانیدن؛ صدمه زدن، آزار و آفت وارد کردن. عبارت "گزند رساندن" به معنای آسیب رساندن یا صدمه وارد کردن به کسی یا چیزی است. "گزند" به معنای ضرر و آسیب است و "رساندن" به معنای منتقل کردن یا ایجاد کردن است. بنابراین، وقتی میگوییم "گزند رساندن"، یعنی ایجاد آسیب یا ضرری به کسی یا چیزی وارد کردن. |
گزند رسانی | آزار رسانی، آسیبرسانی، آفترسانی و زیان رسانی، ضرر رسانی، لطمه زنی (روانشناسی) نوعی بیماری که در آن فرد از آزار دیگران مخصوصاً آزار جنس مخالف در حین عمل جنسی لذت میبرد. "گزند رسانی" به معنای آسیب رسانی، صدمه وارد کردن یا آزار رساندن به کسی یا چیزی است. این اصطلاح اغلب برای توصیف عملی به کار می رود که منجر به ضرر یا درد و رنج دیگران میشود، خواه از طریق رفتار فیزیکی و خواه از طریق رفتارهای غیرمستقیم مانند بدگویی یا توهین. |
گزند رسانیدن | آسیب رسانیدن؛ صدمه زدن، آزار و آفت وارد کردن. عبارت "گزند رساندن" به معنای آسیب رساندن یا صدمه وارد کردن به کسی یا چیزی است. "گزند" به معنای ضرر و آسیب است و "رساندن" به معنای منتقل کردن یا ایجاد کردن است. بنابراین، وقتی میگوییم "گزند رساندن"، یعنی ایجاد آسیب یا ضرری به کسی یا چیزی وارد کردن. |
گزندگی | عمل گزیدن، حالت گزیده، نیش، گزندگی |
گزنده | گَزِندَه- حیوان یا حشره ای که انسان را بگزد و نیش بزند، جانور زهردار و نیشدار . در مورد حشرات، مانند زنبورها یا مارها، "گزنده" به معنی نیش یا زخم ناشی از این حیوانات است. در معنای عمومی، "گزنده" به چیزی که دردناک یا آزاردهنده است اشاره دارد. برای مثال، "کلام گزنده" به گفتاری اطلاق میشود که به دیگران آسیب می زند.
|
گزنه | گیاهی ایست از طائفه نعناغ که بیشتر در کنار رودخانه ها و نهر ها میروید و دندانه ها وتیغ های مثل مو دارد و آنقدر تیز است که میتواند به پوست بدن فرو برود که باعث درد و سوزش میگردد. وقتی خشک شود قابل خوراک چارپایان مشود. اسم دیگر آن گزنک است |
گزينه | برگزیده، انتخاب شده |
گزیدگی | عمل گزیدن، حالت گزیده، نیش، گزندگی |
گزیدن / گَزیدن | (از: گز + یدن ، پسوند مصدری)، نیش زدن، به طور مثال: گزیدن مار کسی را / زیان رساندن |
گزیدن / گُزیدن | (از «گُز» + «یدن » = پسوند مصدری ) اختیار کردن، پسند نمودن و اختیار کردن، برگزیدن، انتخاب کردن - پسندیدن و جدا کردن چیزی یا کسی از میان چند چیز یا چند نفر |
گزیده / گَزیده | نیش زده کسی که جانور گزنده ای او را دندان گرفته یا نیش زده باشد، مارگزیده و کژدم گزیده |
گزیده / گُزیده | برگزیده، منتخب، نخبه، انتخاب کرده شده، خلاصه گزیده از هر چیزی |
گزیده گو | گُزیدَه گو، یعنی کسی که حرف گزیده ( ستوده،خوب) بر زبان می راند یا می نویسد. "گزیده گو" به معنای کسی است که با دقت و اختصار سخن میگوید و تنها نکات مهم و ضروری را بیان میکند. این صفت به شخصی اطلاق میشود که از پرحرفی و سخنان غیرضروری دوری کرده و با گزینش کلمات مناسب، پیام خود را بهطور دقیق و مؤثر منتقل میکند. |
گزیر | گُزیر- چاره، علاج - چه ناگزیر ناچار و لاعلاج را گویند |
گزین | (بن مضارعِ گزیدن)، گزیننده (در ترکیب با کلمه دیگر): خلوت گزین، عشرت گزین |
گزینش | (از: گزین + ش ، پسوند اسم مصدر) - انتخاب، تعیین، دست چین، گلچین، برگزیده و پسندیده برگزیدگی، پسندیدگی |
گزیننده | برگزیننده، انتخاب کننده و پسند کننده آنکه کسی یا چیزی را برگزیند |
گژدم | کج دُم، عقرب، حشره ایست زرد رنگ که شکم و دم او از حلقه های متع
|
گسار | خورنده، خورنده غم و خورنده شراب |
گساردن | الف- زايل كردن، زدودن، ستردن، محو كردن |
گستاخ | بی آزرم، بی ادب، بی پروا، بیحیا، بیشرم، فضول، نافرهیخته، نامودب، وقیح |
گستاخان | جمعِ گُستاخ- بی آزرمان، بی ادبان، بیحیان، بیشرمان، فضولان، نافرهیختگان، نامودبان، وقیحان |
گستاخانه | جسورانه، دلیرانه، مولانا محمد عالم از علمای شهر سمرقند بود، به غایت و نهایت دلیر و خیره سر و شوخ طبع شود و در بحث ها بسیار سخنان گستاخانه میگفته است |
گستاخی | گُستاخی- بی ادبی، بی تربیگی، بیباکی، بی پروایی، بیحیایی، بیشرمی، پُررویی، جرأت بیش از حد، جسارت، شوخی نا لازم، وقاحت، تهور. به طور کلی، "گستاخی" به رفتارها و گفتارهایی اشاره دارد که بدون احترام و با بیپروایی انجام میشوند و ممکن است باعث توهین یا ناراحتی دیگران شود. |
گستر | پسوند و بن مضارعِ مصدر «گستردن» . مانند جنایتگستر، دادگستر، آشوب گستر، دین گستر و غیره معنی گسترنده، پهن کننده و افرازنده بیان می کند (پسوند) |
گستراندن | و یا گسترانیدن، گسترده ساختن، گسترش دادن، توسعه دادن، پهن کردن، نشر کردن، متداول ساختن، رواج دادن، ترویج کردن، منتشر کردن، منبسط کردن |
گسترانیدن | و یا گستراندن، گسترده ساختن، گسترش دادن، توسعه دادن، پهن کردن، نشر کردن، متداول ساختن، رواج دادن، ترویج کردن، منتشر کردن، منبسط کردن |
گستردگی | انسباط، بزرگی، وسعت، پهناوری، گسترش |
گستردن | پهنکردن، رواج دادن، متداول کردن- پهن کردن فرش یا بساط در روی زمین |
گسترده | گُستَردَه- فراگیر، پهناور، بزرگ، وسیع، منبسط. برای توصیف دیدگاهها، افقها، یا حوزههای مختلف. برای مثال، «برداشتهای گسترده»... |
گسترش | انبساط، بسط، تعریض، توسعه، سعه، وسعت. عمل ِ گسترده. |
گستره | پهنه، حیطه، دایره، حوزه، محدوده، مدار، ساحت، عرصه، میدان |
گسختن | گُسِختَن- مخفف گسیختن، گسلیدن، پاره کردن، قطع کردن، گسستن، پاره شدن، قطع شدن، مقابل/ پیوستن، متصل کردن |
گسست | بریدگی، گسل، انقطاع، ناپیوستگی |
گسستگی | گسیخته بودن، رها شدگی، انفصال، انقطاع، پارگی، گسیختگی، مقابل/ پیوستگی |
گسستن | بریدن، پاره کردن، قطع کردن، گسیختن |
گسسته | پاره شده، بریده شده، گسیخته، از هم جدا کرده و از هم جداشده، ضد متصل، ضد پیوسته |
گسل | گُسِل- بن مضارعِ گسلاندن، به معنی پاره کردن، بریدن، گسیختن |
گسلاندن | و یا گسلانیدن، پاره کردن، بریدن، گسیختن، گسلانیدن، پاره کردن رشتۀ چیزی |
گسلانیدن | و یا گسلاندن، پاره کردن، بریدن، گسیختن، گسلانیدن، پاره کردن رشتۀ چیزی |
گسیختگی | انفصال، پارگی، جدایی، گُسِستَگی، جداشدگی، پاره شدگی |
گسیختن | گسلیدن، پاره کردن، قطع کردن، گسستن، پاره شدن، قطع شدن، مقابل/ پیوستن، متصل کردن |
گسیل | گُسیل- روانه کردن؛ فرستادن، ارسال، اعزام، روانه |
گشا | گشادن، گشاینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر)- مشکل گشا. کلمهٔ "گشا" به معنی "بازکننده" یا "کاشف" است و به فردی اشاره دارد که توانایی باز کردن یا حل کردن مشکلی را دارد. این کلمه میتواند به معنای کسی باشد که راهی را باز می کند یا به نوعی کمک میکند تا مسئلهای حل شود. |
گشاد | گشاده، فراخ، وسیع، وا، باز، مقابلِ/ تنگ |
گشادگی | وسعت، مساحه وسعت، فراخی، گنجایش، دهانه، روزنه، پارگی |
گشادن | گشادن، بازکردن، افتتاح کردن، شروع کردن، وا کردن، چاک کردن، سوراخ کردن |
گشاده | الف- باز، رو باز، فراخ، منبسط، گشوده، علنی |
گشاده دستی | مروت، بخشش، سخاوت، انعام، بخشش |
گشاده رو | چهره خندان، خوش خلق و با نشاط، خوشرو و بشاش، آنکه چهره باز ، بی حجاب و خندان داشته باشد. |
گشایش | افتتاح، باز، سعه، فرج، تسخیر، فتح، بسط، فرج. فتوح. گشاد. گشودن. فتح، دور کردن اندوه، رهایی، فراخی، وسعت، باز کردن، افتتاح کردن .رهایی. حل شدن، فراخی، وسعت. |
گشایندن | باز کردن، حل کردنِ مشکلات و معضلات |
گشاینده | گُشاینده- باز کننده، حل کننده مشکلات، حوادث و معضلات. کلمهٔ گشاینده" در زبان دری/فارسی به معنای "کسی یا چیزی که باز می کند یا راهی را باز میکند" است. این کلمه به عنوان یک صفت فاعلی از ریشه "گشاییدن" یا "گشودن" گرفته شده است و به فرد یا ابزاری اشاره دارد که وظیفه باز کردن یا گشودن چیزی را بر عهده دارد. |
گشت و گذار | گشتن، قدم زدن، تفریح، پیاده گردی در هوای آزاد، سیاحت، سیر، جهان گردی |
گشتن | گردش کردن، گردیدن، شدن، سیاحت کردن، سیر کردن، طواف کردن، گذشتن از چیزی، منکر شدن از گفته ئی یا پیمانی |
گشته | گردیده، تغییرپیداکرده، تغییر یافته، عوض شده |
گشنگی | گرسنه بودن، گرسنگی، احساس انسان یا حیوان که معده اش خالی و محتاج غذا باشد |
گشنه | الف- گُشنَه، نان نخورده، غذا نخورده، گرسنه، مقابل/ سیر |
گشنه مرده | به آدم سخت و سگت اطلاق می گردد که پول و یا نان خود را به کسی نمی دهد و می کوشد که دارائی خود را حفظ و زیاد کند. |
گشنی | جفت گیری حیوان نر با ماده، القاح حیوان ماده توسط حیوان نر، همچنان القاح درختان و نباتات را نیز گُشنی گویند |
گشودن | گشادن، بازکردن، افتتاح کردن، شروع کردن، وا کردن |
گفت و شنود | گفتن و شنیدن، مکالمه، مباحثه ، جر و بحث |
گفت و شنید | مترادف گفت و شنود، محاوره، مکالمۀ دو نفر، گفتگو، مباحثه، بحث، جرو بحث |
گفت و گو | اصطلاح "گفت و گو" را ایرانیها در مفهوم "مذاکره، مباحثه و مکالمه" به کار می برند که نادرست است، مثلاً می گویند که دیروز وزیر خارجۀ ایران با وزیر خارجۀ المان "گفت و گو" کرد. |
گفتار | بیان، تکلم، سخن، عرض، کلام، گفتمان، گفت، مثل، نطق، واج |
گفتمان ملی | «فراخوان شبکۀ جامعۀ مدنی و حقوق بشر برای برونرفت از ناهنجاریهای وضعیت کنونی» در تعریفِ "گفتمان ملی" چنین میخوانیم: «گفتمان ملی، باورهای ملی را، برای ایجاد هنجارهای اجتماعی، که زمینه سازِ نظامِ مشترک اند، بار میآورد. گفتمان ملی شفافیتِ اجتماعی را خلق میکند، رابطههای روانی- ملی را باعث میگردد، مشارکت در منافعِ ملی را وسیله میشود. مشروعیت قدرت را خلق میکند و باعثِ تشکیل نظام میگردد.» |
گفتن | حرف زدن، سخن راندن، ظهارداشتن، بیان کردن، صحبت کردن، گپزدن، مقابل / شنودن، شنیدن |
گفتنی | لایق گفتن، درخور گفتن، آنچه قابل گفتن باشد، سزاوار گفتن، آنچه گفتن آن لازم باشد |
گفته | بیان، عرض، آنچه بر زبان رفته است، آنچه گفته شده |
گل / گُل | شگوفۀ باز شده، غنچه ای که شکفته شده، برگهای رنگین بهم پیوسته که بعضی از درختان و گیاهها در شاخه های خود در روی ساقۀ کوتاه بار میآورند و پس از مدتی بجای آنها تخم یا میوه بوجود میآید |
گل / گِل | خاک با آب مخلوط شده، خاک تر، خاک نمناک، خاک آمیخته با آب و یا مایع دیگر |
گل آذین | الف ـ طرز قرار گرفتن گلها بر روی ساقه یا شاخهها |
گل آرا | پرورش دهنده گلها، آرایش دهنده گلها، نگهدارنده گل ها، نام دخترانه، ترکمن ها زیبا ترین گلها را گل آرا گویند. "گلآرا" به معنای کسی است که در تزئین و چیدمان گلها مهارت دارد. این کالمه معمولاً به فردی اطلاق میشود که در هنر گلآرایی و طراحی دستهگلها یا گلآرایی برای مناسبتهای مختلف تخصص دارد. |
گل ارغوان | گلی است سرخ، نام گیاهی است ارغوانی رنگ |
گل اندام | گُل اَندام- آنکه اندامش در نازکی به گل ماند، نازک بدن. نازک بدن، کسی که بدن نرم و لطیف مانند برگ گل دارد و عموماً در باره زنان گفته میشود. عبارت «گل اندام» به معنای زیبا و جذاب بودن است و به طور خاص به افرادی اشاره دارد که از نظر ظاهری و به خصوص در زمینه خصوصیات ظریف و زیبا، جذاب به نظر میرسند. این عبارت معمولاً در توصیف زیبایی زنان به کار می رود و به نوعی به ویژگیهای ظاهری لطیف و جذاب اشاره دارد. |
گل بادام | گل بادام: شکوفهٔ بادام، براینکه این شکوه خیلی دلپسند و در رنگ و نازکی خود بی حد زیباست، بین مردم مروج شده که یا به اطفال خود و بعضاً به معشوقه های خود گل بادام گویند |
گل بوته | درخت گل، بوته، گل، گلبن، آنچه در آن گل میروید، گل دوزی، دوختن نقش گل با بوتهٔ آن بر پارچه. عبارت "گل بوته" به معنای نوعی گیاه یا گل است که معمولاً به صورت معمولی و در باغها یا فضای سبز رشد می کند. این کلمه به طور کلی به گلها و گیاهان زینتی که در باغها یا محوطههای سبز برای زیبایی و تزئین کاشته میشوند، اطلاق میشود. |
گل پتونی | نوعی از گل زیباست بنام اصلی (پتونیا) که از ریشهٔ زبان هسپانوی تنباکو گرفته شده آنرا گل اطلسی نیز میگویند و انواع آن به بیست و پنج نوع میرسد گرچه گل مناطق گرم است و لی در هر نوع شرایط جویی زمینه و امکان رشد آن میسر است. |
گل پرست | دوستدار گل، پرورش دهنده گل، عاشق گل |
گل پرور | باغبان؛ گلپرورنده آنکه گل پرورش دهد |
گل داودی | گلی است شبیه به گل نسرین- گل داودی، گلی است شبیه به گل نسرین و برگ آن مانند برگ پنبه و گیاه آن بقدر ذرعی و تا بدو ذرع بالا و بوی آن شبیه به بوی برنجاسف و به رنگها شود زرد و سفید و بنفش و تا اوایل خزان گل دهد و گلی بادوام است . چون آنرا ببرند سالی دیگر از بیخ آن گلها بروید. |
گل دوزی | دوختن و نقش و نگار کردن گُل با ابریشم بر روی تکه و پارچه |
گل زنبق | |
گل سرشوی | گِل سرخ رنگی که از آن جهت شستن موی ها استفاده میکردند. فعلاّ عوض آن از شامپو استفاده میشود |
گل سوری | |
گل سوسن | سوسن گلی است معروف و هم میتواند صحرائی و یا بوستانی باشد. گل سوسن چهار رنگ دارد: سفید، کبود یا سوسنی، سرخ یا الوان و زرد. گل سوسن پیاز دارد که زمستان آنرا از خاک بر میدارند و در بهار دوباره کشت می شود. |
گل شب بو | گلی معروف که شبها زیاد تر از روز میشگفد و خوشبویش را بخش میکند. |
گل شقایق | |
گل فروش | فروشندۀ گل، آنکه گل فروشد |
گل قند | معجونی است که از ترکیب کـُل گلاب و عسل ساخته میشود برای روده ها معده و قوت باء و قوی شدن دید چشم در پیری کمک میکند ، ساختن گل قند = برگهای گـُل گلاب سُچه را با عسل مخلوط میکنند و بعد از یک جوش کم میگذارند تا یخ یا سرد شود بعد در بوتل های پاک شده انداخته و بر می دارند، روزانه صبح و شام یک قاشق چای خوری مثل دوا از آن میخورند |
گل قند | گل قند که به آن گل انگبین هم میگویند یکی از داروهای مهم طب سنتی در ایران، هند، پاکستان و افغانستان است. خواص گل قند از دیر باز مورد توجه انسان بوده است به طوری که در منابع مختلف استفاده از گلقند را به ۹۰۰ سال پیش از میلاد مسیح، یعنی در حدود ۳۰۰۰ سال پیش ذکر کردهاند |
گل گلاب | گل سرخ، گل محمدی، گل سرخ که از آن گلاب گیرند |
گل لاله | نوعی گل پیاز دار با ساقهٔ بلند، استوار و محکم وگلی پیاله مانند سرخ با داغی سیاهی در سینه که آنرا شقایق هم گویند، در ادبیات عرفانی و حماسی نمادی از پایداری و قربانی در راه آرمان توجیه و تشبیه شده است. |
گل ماله | گِل مالَه- وسیله ای بنایی است که با آن مواد مخلوط و یا خالص ساختمانی را بر سطوح زیر کار پخش، هموار و میمالند |
گل مریم | یک نوع گل سفید و خوشبو که بتۀ آن پیاز دارد و پیاز آنرا میکارند |
گل میخ | نوعی میخ که ته آن درشت و پهن است |
گل میخک | گیاهی زیبا و خوشرنگ است بوی تیز دارد شکل آن به میخ می ماند، گل های مدور، پُر و برگ های مو مانند بسیار کوتاه دارد. در افغانستان از گل های خشک شدۀ آن به شکل ادویه جوشانده با چند نوع گیاه ضمیمه ای دیگر استفاده میکنند. میخک را به اسم لونگ هم یاد میکنند |
گل نسترن | |
گل کاسنی | داروی گیاهی است که از بوته کاسنی گرفته میشود و دارای رنگ ارغوانی شفاف بوده وبصورت خود روی در افغانستان بوفرت یافت میشود، خاصیت دارویی این گل تقویتکننده جگر، ضد تب و تشنگی و تقویتکننده گرده ها و فشار خون و صفرا و پاککننده مجرای ادرار و گرده ها میباشد. |
گل کاغذی | گل ساختگی، گلی که از کاغذ نازک ساخته شده باشد، کلی که اصل نیست و پو ندارد، زنده نیست. گل خشک ساختگی |
گلاب | گل گلاب نام گلیست مشهور که تا کنون بیست هزار نوع آن نام دارد. در افغانستان انواع و اقسام بی شمار آن عمدتاً برنگ های گلابی، سرخ، سفید و سیاه و نارنجی یافت میشود. گلاب : آبی که از گل آب بدست می آید که ترکیبی است از گل و آب و آنرا عرق گلاب گویند. عطر گلاب خیلی شهرت دارد. میگویند که پیامبر اسلام حضرت محمـد ص از عطر آن استفاده میکردند که بنابرین بنام گل محمـدی نیز شهرت دارد. همچنان گل گلاب را در جهان بنام ملکه گل ها نیز می شناسند. |
گلاب پاش | ظرف فلزی، بلورین و یا شیشه ئی که دارای یک نولۀ کوچک میباشد و در داخل آن گلاب ریزند و از طریق نوله کگ کوچک آن گلاب را می پاشند |
گلابتون | گلهای برجسته که با رشتههای نقره یا طلا در روی پارچه میدوزند- نخهای زرین یا سیمین که در گلابتوندوزی به کار می رود. |
گلابتون دوزی | دوختن نقش و نگار و گلهای برجسته بر روی پارچه با رشتههای باریک زرّین و سیمین. گلابتون دوزی یک هنر دستی سنتی و فاخر است که در آن از نخهای فلزی بخصوص طلایی یا نقرهای برای تزیین پارچهها، لباسهای مجلسی و سایر اقلام نساجی استفاده میشود. در این هنر، الگوها و نقوش با دقت بسیار بالا روی پارچهها به کمک نخهای درخشان اجرا میگردد تا جلوهای مجلل و زیبا ایجاد کند. |
گلابی | گُلابی- مربوط به گلاب، منسوب به گلاب، رنگ مخلوط شفاف ترکیبی از سرخ و سفید. |
گلادیاتور | در روم باستان، غلامان، بردگان، یا محکومینی که در سیرک یا میدان عمومی و در مقابل امپراطور و سایر تماشاچیان با یکدیگر یا حیوانات درنده میجنگیدند |
گلالی | مقبول، قشنگ، زیبا، مانند گل لطیف و زیبا، دوست داشتنی |
گلاویز | درگیر، دست به یقه، دست به یخن |
گلاویز شدن | آویزان شدن، دست به گریبان شدن، در جریان مشاجره به گریبان یکدیگر چسپیدن و آویزان شدن |
گلایه | گِلایَه- شکوه، شکایت دوستانه از دوست، شکوه ای که به اساس توقع زیاد در ذهن خطور میکند |
گلباران | گل ریزان، گل پاشان، گلپاشی، ریختن و پاشیدن گل، ریختن گلِ فراوان بر سر کسی یا جائی معمولاً به قصد تمجید و بزرگ داشت |
گلباری | منسوب به گلبار، باشندۀ گلبار، مسکونۀ گلبار، ساکن گلبار، کسی که به گلبار زندگی میکند. این صفت نام خانوادگی ای رائج در افغانستان است |
گلبانگ | بانگ بلند، آواز رسا |
گلبرگ | برگ گل, هر یک از برگهای نازک و رنگین گل |
گلبن | بوته گل، تنه بته گل، در ادبیات دری به بوتهٔ گل سرخ اطلاق میگردد |
گلپوش | گل پوشیده. پوشیده شده از گل. موتر و سایر وسایل نقلیه را حین عروسی برای انتقال داماد و عروسی گل پوشان کردن که موتر گلپوش گویند. |
گلثوم | زیبا چهره، چهره خندان، چهرهٔ گوشتی جذاب، |
گلچین | الف - کسی که گل می چیند |
گلخانه | محل مخصوص که در خانه یا باغ برای نگهداری گلها در زمستان درست میکنند و عموماً نقطه آفتابگیر است که آنرا با شیشه میپوشانند که نور آفتاب به گلها برسد و داخل آنرا هم توسط وسایل مختلف گرم و معتدل نگاه میدارند. (اسم مرکب) |
گلخن | گلُخَن- آتشگاه حمام را گویند، و معنی ترکیبی این آتشخانه باشد چه گل به معنی اخگر آتش و خن خانهٔ زیرزمین را گویند. آتشگاه و نوعی از آتشدان است که در آن به ریگ گرم غله بریان کنند و معنی ترکیبی این لفظ آتش خانه باشد، چه گل به ضم به معنی اخگر آتش است و خن مخفف خانه. گلخن با دانا گلشن شود |
گلدار | منقوش به نقوش از گل - منقوش به صورت گل مانند: اطلس گلدار و مخمل گلدار |
گلدان/گلدانی | ظرف سفالی که در آن بته گل را میکارند و نیز ظرف فلزی یا چینی یا بلوری که در آن دسته گل را میگذارند |
گلدسته | در اصل دستۀ گل است که بشکل گلدسته با کلمۀ مسجد ترکیب شده اطلاق به مناره های مساجد می کند که ملا از آن نقطه بلند پنج وقت اذان را با صدای جار ( جهر ) در منطقه بیان میکرد که هم اکنون بوسیله لود سپیکر ها بلندی آواز را سهولت بخشیده اند . پس گلدسته مسجد برج بلند مساجد را گلدسته مساجد می نامند . یعنی منارۀ بلندی که مساجد برای اذان گفتن درست می کنند |
گلدهی | [علوم باغبانی] دوره ای شامل باز شدن غنچه تا پایان ریزش گلبرگ ها |
گلرنگ | برنگ گل، همرنگ گل سرخ، گلفام |
گلرو | گل روی، زیبارو، زیبا، گلچهره، گلگون، گلرخ |
گلروی | گُلرُی- گلرو، زیبارو، زیبا، گلچهره، گلگون، گلرخ |
گلریزان | گُل باران، گُل پاشان، مراسم گلریزی به سر عروس و د اماد |
گلزار | گلستان، گلشن، لاله زار - زمینی که در آن گل بسیار باشد؛ جای پرگل و لای |
گلسار | پسوند «سار» در آخر بعضی کلماتِ مرکب به معنی «سر» آید: سبکسار. /-در آخر بعضی کلمات مرکب پسوند مکان است که بیشتر معنای کثرت و انبوهی را میرساند. چشمه - سار. /- از ادات تشبیه که معنای مانند و شبیه را میرساند مثل بادسار. |
گلستان | جائیکه درخت و بتۀ گل بسیار باشد، گلزار، گلشن |
گلسر | گُلسَر- نوعیست از پرندگان خوشخوان، با رنگ و روی خوش و پرو بال زنگین. اکثر مردم آنرا در داخل قفس های کوچک در خانه های خود نگهمیدارند و از آواز خوانی آن لذت میبرند |
گلشن | گلزار، گلستان، باغی که گلهای فراوان داشته باشد |
گلعذار | این صفت مرکب ترکیبی از گل (دری) و (عُذار) عربی ترکیب یافته است، آنکه سیمای گل مانند دارد، گلرخ، گلرو، گلچهره، گل رخسار، زیبا روی، خوش سیما. "گلعذار" به طور کلی برای توصیف زیبایی و لطافت صورت به کار می رود و در متون ادبی و شعر دری/فارسی به عنوان توصیفی زیبا و هنری از چهرههای جذاب و دلنشین استفاده می شود. |
گلف | نوعی بازی که در آن با چوبی سرکج به توپ ضربه می زنند تا در زمین در سوراخ های کوچکی حفر شده وارد بشود و هر بازیکنی باید در ضمن راندن توپ در طول میدان آن را در هریک از سوراخ ها وارد کند |
گلفام | گُلفام- برنگ گل، گلرنگ، گلگون |
گلگشت | گردش در گلشن، گشت و گذار در گلزار، تفریح، تماشا، شیر و سیاحت در باغ و بوستان |
گلگلمیری | بی نظمی، بی قاعدگی، بیر و بار بیجا و نامناسب، این اصطلاح در بین مردم افغانستان رواج دارد، گلگلمیری اجتماع نامرتب ، پراگندگی و نامناسب را معنی می دهد. به طور مثال وقتی کاری را یا مسئلۀ را انجام دهند که بدون پرنسیب و بدون قاعده تمام شده باشد واضح که نتیجۀ آن نادرست خواهد بود. چنین خطای را حاصل عمل گلگلمیری میدانند. ( با گلگلمیری نمیتوان یک مسئله را حل و فصل کرد. ) این کلمۀ متناقض نظم، قاعده و اسلوب است. |
گلگون | سرخ رنگ، برنگ گل سرخ |
گلگونه | مانند گل، گلگون، برنگ گل، گونه یا رخسارۀ سرخ. کلمه "گلگونه" معمولاً به چهره افراد اشاره دارد. در بسیاری از متون ادبی و شعر فارسی، "گلگونه" به زیبایی و لطافت چهره اشاره میکند و میتواند به معنای معصومیت و جوانی نیز باشد. |
گلم | گُلُم- جرعه، شُپ، یک جرعه از هر مایع که باشد |
گلم | گِلَم یا گِلیم نوعی ازفرش که بانخ پنبه یاپشم یا مخلوط پشم و پنبه بافته میشود، و معمولاً طرح آن اشکال هندسی دارد. در کابل و در مناطق شمال افغانستان آنرا «گِلَم» گویند و در مناطق مرکزی آنرا «گلیم» گویند. |
گلماله |
گِلماله آلهٔ که در گلکاری برای مالیدن و هموار کرد |
گلمهره | گلمهره که به زبان عام آنرا گلموره یاد میکنند صفتی است که از ناز به اطفال گفته میشود. شخصی به آن موصوف می گردد که بسیار عزیز و دوست داشتنی باشد |
گلموره | مخفف گلمهره، گلمهره که به زبان عام آنرا گلموره یاد میکنند صفتی است که از ناز به اطفال گفته میشود. شخصی به آن موصوف می گردد که بسیار عزیز و دوست داشتنی باشد. اگر «گلموره» را در متنی از افغانستان یا از زبان دری شنیدی، احتمالاً به معنای «عزیزم»، «نازم»، یا «مهربانمِ کوچک» است. اما در دری/فارسی رسمی، تنها معنایش مهره یا گُل مهره است. |
گلنار | (از: گل + نار =انار). گل انار؛ معرب آن جلنار است شکوفه و گل انار که در سرخی رنگ بی نظیر است. به حیث اسم زنانه معمول است |
گله / گَلَه | یک گروه یک گروپ از انسان ها و یا حیوانات، رمه، گروه، دسته، رمه گاو و گوسفند و سائر چهار پایان مانند (اشتر، بز، گوسفند، گاو، سگ، پشک، اسپ) |
گله / گِله | شکوه، شکایت، اظهار دل آزردگی، بیرون دادن دلتنگی، شکایت از دوست، از دنیا، شکایت از روزگار، نارضائیتی، ناخوشی |
گله بازی | گله بازی در لهجۀ هراتی تُشله بازی را گویند یکی از بازی های دستجمعی میباشد که حد
اقل به دو بازیگر ضرورت دارد که با گلوله (تشله) بازی میشود. تشله یک گلولۀ
شیشه ای به رنگ های مختلف میباشد که توسط بازیگر در روی زمین پرتاپ میگردد
هدف آن است تا در جوفی که در زمین قبلاً حفر گردیده است تشله داخل گردد |
گله گزاری | شکایت کردن به دوستی یا دیگری، شکایت نرم و ملایم |
گله مند | کلمۀ ترکیبی است متشکل از "گله" و "مند" و پساوند "مند" را پساوند تملیکی گویند یعنی هر کلمه ای که در اخیر خود پساوند "مند" را دارا باشد، صاحب و مالک همان حالت و معنی است، مانند "دانشمند" : صاحب دانش، خردمند: صاحب خرد و قانونمند: صاحب قانون، |
گلو | قسمت عقب دهان که از بالا به دهان و از طرف پایان به مری و قصبهً الریه متصل است،حلقوم، حلق، حنجره |
گلو بریدن | بسمل کردن، جدا کردن سر از بدن، سر بریدن، تعییق . ذبح |
گلو دردی | عارضه که باعث درد گلو گردیده باشد، ورم کردن غدوات لمفاویه که باعث گلو دردی میگردد |
گلوبال | این کلمه در زمینههای مختلف به معنای "جهانی"، یا "بینالمللی" استفاده می شود. این کلمه معمولاً به توصیف امور، مسائل، پدیدههایی اشاره دارد که تأثیر یا تأثیرگذاری گسترده ای در سراسر جهان دارند. به عنوان مثال: "گلوبال واردات و صادرات" به معنای تجارت بینالمللی یا تجارت جهانی است. "گلوبال گرمایش زمین" به معنای افزایش دمای کره زمین به صورت عالمانه در سراسر جهان است. "شرکتهای گلوبال" به شرکتهایی اشاره دارد که فعالیتهای تجاری خود را در سطح بینالمللی یا جهانی انجام می دهند. در کل، "گلوبال" معمولاً به معنای اتصال و تأثیر جهانی در موارد مختلف مورد استفاده قرار می گیرد. |
گلوبالیزم | لغت گلوبالیزم از کلمهٔ global به معنای جهانی globus به معنی کره (مخصوصاً کرهٔ زمین) و پسوند ایزم که بمعنی پیرو و مختص بکار میرود تشکیل شده است. در کل معنی بینش جهانی را میرساند. - Global به عنوان صفت از دهه ۱۹۳۰ میلادی بمعنی مربوط به جهان یا جهانی متداول شد. |
گلوبند | گردن بند، زیوری که زنان برای زینت به گردن می آویزند، آنچه به دور گردن ببندند، قلاده، دستمال گردن |
گلوبوس | کلمهٔ "گلوبوس" (Globus) از زبان لاتین گرفته شده است و به معنای "کره" یا "گوی" است. "گلوبوس" به معنای مدل سه بعدی کره زمین است که به صورت کروی ساخته شده و نشاندهندهٔ نقشه جغرافیایی سیاره زمین است. این مدلها معمولاً برای آموزش جغرافیا، مطالعه موقعیتهای جغرافیایی، و نمایش تغییرات جغرافیایی استفاده می شوند. |
گلوگاه | مدخل، حلق، گلو، حلقوم، گذرگاهی که بتوان از آن وارد جایی شد |
گلوگیر | خفه کننده، آنچه راه گلو را بگیرد. لقمۀ بزرگ که از حلق فرونرود - خفه کننده و قطع کنندهٔ نفس |
گلوله | هر چیز گرد و بهم پیچیده را گلوله گویند مانند گلوله نخ یا گلوله پنبه، و نیز تکه فلز که برای تیراندازی با توپ یا تفنگ بکار میرود، غلوله هم گفته شده |
گلوله باران | و یا گلوله باری، عمل فیر گلوله های پیاپی توپ یا تفنگ بر مواضع دشمن، بمباردمان، جای که زیاد مرمی فیر شود |
گلون | در گفتار عامیانه گلو را گویند ( مراجعه شود به معنی گلو). |
گلوکوما | حالتی است که با صدمه پیش رونده ساختمانی و عملی چشم به علت افزایش فشار داخل چشم مشخص می شود |
گليم | نوعی فرش که از پشم می بافند، نوعی فرش که با نخ پنبهای یا پشمی، معمولاً طرح آن اشکال هندسی دارد |
گلکار | آن که در کار های ساختمانی کار «گِل کاری» و درست کردن گِل با اوست |
گلی / گُلی | الف- گُل + ی( پسوند نسبتی)، منسوب به گل، به گونهٔ گُل،به رنگ گُل |
گلی / گِلی | خاکی، ساخته شده از خاک آمیخته با آب، به طور مثال: خانۀ گلی |
گلیسیرین | مایعی است غلیظ و بی رنگ، طعم آن کمی شرین، بحالت ترکیب در برخی مواد حیوانی و نباتی وجود دارد. در فابریکه های صابون پزی و شمع سازی نیز پس از جوشاندن مواد صابون در آب ته ظرف باقی میماند و آن آب را بوسیله حرارت تبخیر میکنند تا گلیسرین باقی بماند. |
گلیم | گِلیم یا گِلَم نوعی ازفرش که بانخ پنبه یاپشم یا مخلوط پشم و پنبه بافته میشود، و معمولاً طرح آن اشکال هندسی دارد. در کابل و در مناطق شمال افغانستان آنرا «گِلَم» گویند و در مناطق مرکزی آنرا «گلیم» گویند |
گم | مفقود، پنهان، ناپیدا، ناپدید، که در نظر نیاید، غائب - چیزی که از نظرا نسان دور و ناپیدا شده باشد |
گم شدن | ضایع شدن، ناپدید گشتن، دور شدن، از دست رفتن |
گم کردن | الف- چیزی را جا گذاشتن، در جای عوضی گذاشتن، مفقود شدن |
گماردن | و یا گماشتن، به کار مقرر و منصوب کردن |
گماشتگان | کارکنان، کارگزاران، مزدوران، به طور مثال: لقب هائى که به برخى گماشتگان خانواده سلطنتى میدهند |
گماشتگی | عمل گماشته، شغل گماشته، مستخدمی، شغل مستخدمی. «گماشتگی» به معنای حالت یا وضعیت گماشته شدن، منصوب شدن یا مأموریت یافتن برای انجام کاری است. این کلمه از ریشه «گماشتن» (به معنای منصوب کردن یا مأمور کردن) ساخته شده است و بیشتر در متون رسمی و اداری به کار می رود.
|
گماشتن | و یا گماردن، منصوب کردن، بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، نصب کردن |
گماشته | بنده، مستخدم، ملازم، خدمتکار، فرمانبردار، قراول، نوکر |
گمان | پندار، پنداشت، تخمین، تصور، توهم، حدس، خیال، زعم، شک، ظن، فرض، فکر، وهم، باور |
گمانه | اسم مفرد مؤنث گمان- حدس، ظن، مظنه، احتمال |
گمانه زنی | اندیشیدن به آینده ای با احتمال وقوع اندک و غالباً دلخواه، بدون پیشبینی دربارۀ آن |
گمراه | منحرف، منحط، ویلان، کسی که راه را گم کرده - کسی که از راه راست منحرف شده باشد - کسی که راه درست زندگی را انتخاب نکرده |
گمراهان | جمعِ گمراه، منحرفان، کسانی که راه را گم کرده اند - کسانی که از راه راست منحرف شده باشند - کسانی که راه درست زندگی را انتخاب نکرده اند |
گمراهی | راه گمی، انحراف، ضلالت، غوایت، کجروی، گم کردگی راه، بی راهی . اغواء |
گمرک | اداره ای که مأمور مراقبت از ورود و خروج کالاها (بر اساس قانون واردات و صادرات ) - مالیاتی در سرحدات که از کالاهای وارد یا صادر شده، اخذ می کنند |
گمرک زراعتی | تعرفه های مختلف زراعتی که به محصولات
مختلف وارداتی و صادراتی زراعت وضع می شوند. |
گمشده | مفقود، نا پدید، خود باخته، ضایع شده، نابود شده، از دست رفته، تباه شده |
گمگشتگان | جمعِ گمگشته، آوارگان، سرگردانان، گمراهان |
گمگشتگی | ضلال، گمراهی، گمرهی، گمشدگی، ضلالت |
گمگشته | گُمگَشتَه- آواره، سرگردان، متحیر، . بیراه، گمراه، ضال، ویلا. "گمگشته" به معنای فرد یا چیزی است که گم شده یا ناپدید شده است. این کلمه معمولاً در مورد افرادی به کار می رود که راه خود را گم کردهاند یا اشیایی که پیدا نمی شوند. همچنین بهصورت استعاری در ادبیات و اشعار به فردی اشاره دارد که در زندگی یا در مسیر معنوی خود سرگردان یا بیهدف شده است.
این کلمه میتواند هم برای توصیف وضعیت فیزیکی و هم حالتی از سردرگمی ذهنی و روحی به کار رود. |
گمنام | ناشناس، بی نام و نشان، کسی که معروف و مشهور نیست |
گمنجک | ګُمُنجَک- به زخی اطلاق می شود که در کنج و یا زیر چشم به رنگ تاریک سر میزند و قلۀ آن سفید است. |
گمیز | کلمه "گمیز" در دری/فارسی به معنای "پیشاب"،"بول" یا "ادرار" است. این کلمه به زبان های محلی و برخی لهجه ها نسبت به کلمات رسمی تر و معیاری مثل"بول"، "ادرار" یا "پیشاب" استفاده می شود که در عرف عام به آن شاش (شاشه) هم میگویند. |
گن | گَن- ریل مشهور و افسانه مانندِ آستریلیا، که از شمال تا جنوب این کشور پهناور را می پیماید و به نام "گان" یاد میشود، شجره ای دارد تاریخی، که برای ما افغان ها سخت دلچسپ است. |
گناه | گُناه- جرم, تقصیر, مجرمیت, نقص, خطا, عیب, اشتباه, گناه، خبط |
گناهان | جمع گناه، به معنی اعمال زشت، نافرمانی ها، جرم ها. "گناهان" به اعمال یا رفتارهایی اشاره دارد که بر اساس معیارهای دینی، اخلاقی، یا قانونی نادرست و ناپسند تلقی می شوند. این کلمه بیشتر در متون دینی و مذهبی به کار می رود و به خطاها یا تخلفاتی اشاره دارد که بر خلاف دستورات الهی یا قوانین اخلاقی انجام میشود. |
گناهکار | بدعمل، تبهکار، خطا کار، عاصی، متهم، مجرم، مذنب، مقصر. کلمهٔ "گناهکار" در زبان دری/فارسی به معنای فردی است که مرتکب گناه یا عمل نادرست شده است. این کلمه به طور کلی به شخصی اطلاق می شود که به دلیل ارتکاب به یک عمل ناپسند یا خلاف قوانین اخلاقی، قانونی، یا دینی مورد سرزنش قرار میگیرد. |
گنبد | سقف یا ساختمان بیضیشکل که غالباً با آجر بر فراز معابد و مساجد و یا قبور و آرامگاه ها می سازند |
گنبدی | به شکل گنبد- خیمۀ کوچکی که بر یک ستون استوار شود |
گنج | الف- خزانۀ زر و سیم، جواهری که در جائی پنهان باشد. ثروت بسیار، خزانه |
گنج قارون | نام گنجی بزرگ منسوب به قارون معاصر حضرت موسی (ع ). قارون به معنی ثروتمند است. دراصل، نام مردی ثروتمند از بنیاسرائیل و پسر عموی حضرت موسی
بود که گنجهای بسیار داشت، اما بیاندازه بخیل و جاهطلب بود. قارون
هلاک شد که چهلخانه گنج داشت. |
گنج یاب | کسی که گنج پیدا میکند |
گنجاندن | و یا گنجانیدن، چیزی را در جائی یا میان چیزی جا دادن |
گنجانيدن | گنجاندن، چیزی را در جائی یا میان چیزی جای دادن |
گنجانیدن | گنجاندن، چیزی را در جائی یا میان چیزی جا دادن |
گنجایش | اسم مصدر از گنجیدن، ظرفیت، توانایی نگهداری چیزی در خود، فراخنا، فراخی، گشادگی، وسع، وسعت |
گنجشک | پرندۀ کوچک خاکی رنگ و حلال گوشت از دستۀ سبکبالان با منقار مخروطی که جثه ای کوچک دارد و دانه خوار است |
گنجه | الف - قفسه، محفظه، اشکاف، رخنه، الماری، در داخل الماری |
گنجور | خزانه دار، پسوند صفت دارندگی = گنجدار |
گنجیدن | جا شدن، جا گرفتن، جا داشتن، جا گرفتن، چیزی در جائی یا میان چیز دیگر، درآمدن چیزی در چیزی دیگر، راست آمدن چیزی در چیزی |
گنجینه | منسوب به گنج، جای گنج، خزانه، جای نگهداشتن چیز های گرانبها |
گند | الف - گندگی، بوی بد، عفونت، کثافت ، آلودگی |
گند افغانی | وقتی لباس گند گفته می شود شامل سه تکه می شود: چادر، پیراهن و شلوار. چادر در این لباس به شکل یک شال بلند و یا یک روسری مربع خیلی بزرگ می باشد که در اطراف آن مهره دوزی یا سوزن دوزی شده است. پیراهن این لباس، آستین های بلندی دارد و در انتهای آستین ها تزئینات هنری انجام شده است. بزرگی دامن این پیراهن از لحاظ طول، تا دوازده متر هم می رود. تزئینات هنری لب دامن با لب آستین و شلوار هماهنگ می باشد. |
گنداندن | گندانیدن، گنده کردن، متعفن کردن، عفن کردن، فاسد کردن |
گندانیدن | گنداندن، گنده کردن، متعفن کردن، عفن کردن، فاسد کردن |
گندگی | عفونت و بوی ناخوش، مثلاً کسانی که بی حد هر چیز را و هر جای را غیر منظم و نا پاک تا متعفن سازد میگویند که این چه گندگی است یا چه گندگی را انداخته یی. و یا در مسایلی که بی حد درهم و برهم میگردد و اصلاح ناپذیر، میگویند که این چه گندگی است یا گندگی شده است. |
گندم | نوعی دانۀ کوچک سرشار از نشاسته که غذای اصلی انسان است و از آن آرد تهیه نموده نان می سازند و یا پخته می کنند. از آرد میتوانیم خوراکه های مختلف بسازیم مانند کیک، کلچه، جلبی، حلوا، بولانی، آشک، منتو، کاچی، حلیم و امثالهم برای معلومت بیشتر در پائین به بخش «زراعت» مراجعه شود |
گندمگون | گندمی، مانند گندم، مثل گندم، به رنگ گندم، کسی که چهره اش سفید نباشد و اندکی تیره و برنگ گندم باشد، حد وسط سیاه پوست و سفید پوست |
گندمی | گندم رنگ، گندمگون، آدم سبزه رنگ |
گنده / گَنده | گندیده و عفن، متعفن، بدبو، هرچیزی که بوی بد بدهد. در زبان عوام به کلمات بد و زشت و پایین و دون گویند سخنان گنده و به کسانی هم اطلاق میگردد که یا سخنان پایین را زیاد استعمال مینماید و یا خود همیش ناشسته و با لباس متعفن و جای متعفن زندگی کند گویند که آدم گنده است. |
گنده / گُنده | بزرگ، درشت، زمخت، ستبر، ضخیم، کلفت، ناهموار. |
گنده باز | گَنْدَهْ باز: ترکیب فاعلی از
صفت«گنده» به معنی فاسد شده و متعفن مثلاً غذای گندیده یا گوشت دیرمانده که در
اثر نفوذ مکروبها و پوپنک ها در آنها شدیداً بدبوی و متعفن و زهرناک
میگردند. و «باز» از فعل بازی کردن، یک اصطلاح خاص در زبان سطرنج بازان مروج
و مشهور است و به سطرنج بازی «گنده باز» اطلاق میگردد که خارج اصولات
سطرنج بازی به بازی سطرنج میپردازد و اصول سطرنج بازی را مراعات نمی
نماید./زمری کاسی |
گنده بوی | بوی گندگی، بوی بد، بوی تند و نا خوشآیند، بوی لجن زار، بوی نجاست |
گنديدگی | گندیزن، فاسد شدن، چیزی که در جائی مانده و فاسد و بدبو شده باشد، گندیده بودن |
گندیدن | گنده شدن، فاسد شدن، بو گرفتن، متعفن شدن، بوی بد دادن چیزی - خراب شدن غذا بر اثر فعالیت باکتری ها به صورت پیدا شدن بوی بد و تغییر طعم و رنگ در آن ها |
گندیده | گنده شده، پوسیده، خراب شده- چیزی که در جایی مانده و فاسد و بدبو شده باشد |
گندیمال | |
گنس | الف - منگ، گیچ، گنس و گول، بی فکر، غیر دقیق، کسیکه اختبار تفکرش بدست اش نباشد، شخص لاوبالی، بدون سنجش. در عرف عام مردم افغانستان به آن گنگس گویند |
گنس و گول | شخص کم توجه، شخصی بی تفاوت، ضعیف الحافظه، کم عقل، فراموش کار |
گنس و گیچ | شخص کم توجه، شخصی بی تفاوت، ضعیف الحافظه، کم عقل، فراموش کار |
گنسا | خدای علم وادبیات به عقیدۀ هندوان، که دارای سرچون فیل باشد |
گنگ | الف- گنگه، صامت، بی زبان، لال، خاموش. مثال: "او بهدلیل یک بیماری مادرزادی گنگ به دنیا آمد." |
گنگ و کور | گُنگ و کور، کسی که گنگه(لال، صامت) و دیدن و شنیدن نتواند، معیوب از چشم و گوش و زبان |
گنگس و گول | گنْگْسْ و گُوُلْ دو کلمهٔ عامیانه در معنی تقریبا هم ردیف یا مترادف اند و به کسانی اطلاق میگردد که حیران زده و در تفکر از خود رفته باشد ولی کلمهٔ کنس بعضا در طبابت هم به کسی که بیهوش باشد اصطلاحاً هم گنگس گفته میشود و در خواب عمیق گویند که در خواب گنگس است و اگر کسی به خود بگوید یا به کسی دیگری که گنگس خوابم و یا گنگس خواب است یعنی باید بخوابد که دیگر بیدار مانده نمیتواند. و در زبان عام گنگس ساختن مثلا در بازی بوکس با یک مشت گنگسش ساخت یا گنگس شد یا گفته میشود که بسیار حرف زدی که گنگس شدم یا گنگسم ساختی و غیره گٌوٌلْ از انگلیسی با بازی فتبال داخل دری شده که بازی کن نفر مقابل را در تردد انداخته و گول میزند و در اصطلاح مردم بازی دادن را هم گویند مثلا او مرا در پول دادن گول زد یعنی کمتر پول داد و متردد ساختن و غیره. |
گنگستر | اوباش، همدست تبه کاران، دزد مسلحی که دارای همدستانی است. عضو یک گروه جنایی سازمانیافته است و معمولاً در فعالیتهای غیرقانونی مانند قاچاق، زورگویی یا جرائم مشابه دخیل میباشد. |
گنگه | مؤنث گُنگ- بی زبان، لال، خاموش |
گنه | مخفف گناه، گنه-گناه یا معصیت در ادیان ابراهیمی به معنای نقض اراده و قانون خداوند است. و در اصطلاح مذهبی به معنی «خلاف» است. به باور پیروان گروهی از دینها انسان جزای گناه را در جهانی دیگر میبیند. |
گنه فرسا | زدایندۀ گناه، گناه بخش، مسبب بخشیدن گناه (درست شود........) |
گنهکار | گُنَهکار- مخفف گناهکار، بدعمل، تبهکار، خطا کار، عاصی، متهم، مجرم، مذنب، مقصر |
گه/ گَه | کلمهٔ "گه" در دری/فارسی به معنای زمان یا لحظه است و به زمان یا موقعیتی خاص اشاره دارد. این کلمه معمولاً بهصورت ترکیبی با کلمات دیگر به کار میرود تا مفهوم خاصی از زمان را منتقل کند.
در اشعار دری/فارسی، "گه" معمولاً به معنای لحظهای خاص یا فرصتی در زمان به کار میرود، مانند "گه نبرد" به معنای زمان جنگ یا "گه وصال" به معنای زمان دیدار و وصال. |
گه/ گُه | گُه- فضله، مدفوع، مواد غایطه، نجاست، پلیدی، سرگین |
گهر | جوهر، گوهر، سنگ های قیمتی، اصل نژاد |
گهر افشان | گُهَر افشان- آنکه جواهر بیافشاند، آنکه در میان فقرا زر و جواهر بیافشاند، کنایهٔ است بر شخصی شیرین گفتار که با گفتار ملیح و شیرین اش در فشانی میکند و سامعین حظ فراوان میبرند. کلمهٔ "گهر افشان" یک ترکیب ادبی در زبان دری/فارسی است و معنای آن به شکل مجازی به بخشیدن جواهرات یا افشاندن گوهر اشاره دارد. "گهر" به معنای جواهر یا مروارید است و "افشان" به معنای افشاندن یا پراکندن. این ترکیب معمولاً در ادبیات دری/فارسی به طور کنایهای برای توصیف سخنان ارزشمند، مهربانی، یا بخششهای بزرگ به کار می رود. مثال: سخنانش گهر افشان بود. معنای مجازی:
|
گهربار | مخفف گوهربار، نثار کننده گوهر، گوهرافشان، (به مجاز) چشم اشک بار، گریان، مخفف آن گهربار، که کنایه از جوانمرد باشد |
گهربیز | گوهرافشان؛ گوهرریز، گهرخیز، آنکه يا آنچه گوهر بيزد |
گهرریز | مخفف گوهرریز. رجوع به همین کلمه شود |
گهواره | مهاد، مهد، تختخوابی که کودک را روی آن می خوابانند و تکان می دهند |
گو / گَو | الف - گو با فتح «گ» و سکون «واو» به معنی گاو در عرف عام (اسم) |
گو / گُو | الف - بن مضارع گفتن به معنی بگو و یا گوی (فعل امریه) |
گوئی | الف- انگار، پنداری، شاید، ظاهراً، گویا، مثلاینکه، قید شک و تردید |
گوار | الف- گُمخفف گوارا است، خوش ذایقه و زود هضم، آن هر چیزی از خوردنی و آشامیدنی که از حلق به آسانی بگذرد و زود هضم شود |
گوارا | لذیذ، خوش مزه خوشگوار دلپذیر ، خرم، مطبوع، پسندیده، خوش مشرب خوش آیند |
گواژه | گُواژَه- شوخی، مزاح، طعنه، کنایه و سرزنش مثال: گواژه که هستش سرانجام جنگ *** یکی خوی زشت است ازو دار ننگ ( ابوشکوربلخی) |
گواه | شاهد، دلیل، برهان، مدرک، سند |
گوتک | معنی بسته نخ برای ماشین خیاطی را گویندکه از زبان هندی در کشور ما مأخوذ است. عبارت از استوانهٔ کوچکی از جنس چوب، پلاستیک و یا کاغذ است که بدور آن نخ پیچند و در ماشین های خیاطی کاربرد دارد، همچنان در گوتک ها سیم های برق و یا برای موتور های برقی را نیز پیچند. |
گود نشین | کسی که پشت دیوار های بلند و زمین های عمیق و فرورفته زندگی کند |
گوداگی | ګوډاګی- |
گودال | حفره، زمین کنده شده، جای چُقُر و عمیق، چاله، خندق، گود، لان، مغاک. کلمه «گودال» به معنای یک حفره یا فرورفتگی در زمین است که معمولاً به شکل دایرهای یا بیضی و با عمق مشخصی ایجاد می شود. گودالها میتوانند به دلایل طبیعی (مانند فرسایش یا فروریختن زمین) یا انسانی (مانند حفاری) به وجود آیند. |
گودر | گُودَر- کلمۀ پشتو به معنی کنار جوی و یا کاریز، لب جوی که زنان قریه آب می گیرند. "گودر" به معنای قنات است؛ سیستم سنتی و زیرزمینی آبیاری که برای استخراج آب از منابع زیرزمینی در مناطق خشک و نیمهخشک استفاده میشود. این سیستم که هزاران سال پیش در افغانستان و ایران توسعه یافته، به مناطق دیگر جهان نیز انتقال یافته است. گودر معمولاً از یک رشته چاه متصل به هم تشکیل می شود که آب از منابع زیرزمینی به سطح زمین هدایت می کند. |
گور | آرامگاه، قبر، مدفن، مزار، جایی که مرده را دفن کنند |
گور زای | طفلی نوزادیکه که بعد از مرگ مادرش در میانه گور به دنیا بیاید و زنده بماند و بزرگ شود بنام گور زای یاد میشود |
گور کن/گور پال | الف - قبر کن کسی که گور را برای تدفین میت آماده میسازد |
گوربت | گُربِت- کلمۀ ترکیست به معنی غربت، دوری، دور شد از وطن |
گورپال | و یا گورپالَک- حیوانی شبیه گربه و کمی بزرگتر از آن که قبور مردگان را میشکافد و از گوشت مرده ها تغذیه میکند ، این حیوان صدای وحشتناکی دارد که اگر انسان تنها به او نزدیک شود به قصد کشتنش به آن حمله میکند. حیوان هوشیار و خطرناکی است که به سختی کشته میشود. |
گورجی/گرجی | الف - گویش مردمان بادغیس پاپی، سگ کوچک، کوتوله |
گورستان | جائیکه مردگان را زیر خاک میکنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد، قبرستان، مزارستان، وادی خاموش هم گفته شده. در حالی، که کلمات "قبر" و "قبرستان"، مقولات عامّ و بیطرف استند، کلمات "گور" و "گورستان" بار منفی تر معنائی را حمل میکنند |
گوره خر | خر وحشی، خر صحرایی، خر دشتی، نوعی خر وحشی است که رنگ خرمایی روشن دارد و دارای سمهای ظریف میباشد. |
گورکن | قبرکن، کسی که وظیفه اش گور کندن و بخاک سپردن مرگان است. وهم نام جیوانی است شبیه خرس اما کوچکتر از آن که در زیر زمین دالانهای حفر میکند و روز ها در آنجا پنهان میشود و شب ها برای شکار بیرون میآید. |
گورکه | گورکه ها همانا اهالی بیسواد، فقیر ، کم شعور و مجبور مناطق مفتوحه بودند، که در پای اسپهای استعمارگران در جبهات جنگ های تعرضی شان مانند مگس قتل می شدند و اسعمارگران با خون شان ساحات مستعمرات خود را توسعه میدادند. |
گوریل | نوعی از شادی (میمون) که شبیه انسان و بزرگتر از شمپانزی است که قدش به دو متر میرسد و بدنش از مو های دراز پوشیده شده ولی دم ندارد و با دو پا به سهولت راه میرود. |
گوز | باد، تیز، ریح، بادی که از راه پایین به آواز برآید - باد صداداری که از مخرج انسان خارج می شود |
گوزن | گاو کوهی، حیوانی است شبیه به گاو و دارای شاخ های بلند که هر شاخ او چند شاخه دارد. در جنگلها زندگی میکنند. یک نوع آن بنام گوزن شمالی در زمین های قطبی بسر میبرند و از علف های زیر برف میخورند. از پوست شیر و گوشت آنان نیز استفاده میکنند. |
گوزیدن | گوز زدن، باد با صدا از راه پائین بیرون کردن، تیزیدن |
گوساله | نوزاد گاو تا وقتی که بحد بلوغ برسد ( اعم از نر یا ماده ) جمع آن گوسالگان است |
گوسفند | پستانداری اهلی و علفخوار که از شیر و پشم و گوشت و پوست او استفاده میکنند و گوشت او از غذاهای اصلی انسان است. |
گوسفند چاری | گوسفند دارای دنبۀ چاق |
گوش | الف- عضو شنوایی |
گوش به گوش | موضوع پنهانی را در چشمداشت دگران به گوش کسی گفتن، به آن سر گوشی نیز گویند، چند نفر در مجلسی باهم موضوعی را مخیانه در گوش یکدیگر گفتن |
گوش تابی /گوش تویی | گوشمالی، سرزنش، مجازات، ملامت، کسی را با هیبت و تهدید متوجه کاری ساختن. در عرف عام به آن گوش توئی گویند. |
گوش دادن | شنود، استماع، شنیدن، پنهانی به شنود نشستن، حالت استماع گرفتن |
گوش ماهی | غلاف مروارید یا صدف را گویند چون شکل گوش ماهی را دارد |
گوش کر | گوش نا شنوا، عضو شنوایی بدن انسان که ناقص باشد |
گوشت | لحم |
گوشتی | پرگوشت، فربه، گوشت دار، لحمی، گوشتین مانند حیوان چاق و فربه |
گوشخراش | آواز ناهنجار که به گوش آزار برساند - صدای آزار دهنده . صداهای بسیار ناخوشایند، تیز و آزاردهنده برای گوش |
گوشزد | یادآوری، تذکر دادن، خاطر نشان ساختن |
گوشگذار | کنایه گویا گفتن، به کنایه چیزی را به کسی رساندن |
گوشمالی | تادیب، تنبیه، مجازات، توبيخ، عقاب |
گوشنواز | نوازندۀ گوش . که گوش را نوازش دهد |
گوشه | الف- کنج، کناره، زاویه، جای خلوت و آرام ب- قسمتی از چیزی در ترکیب با کلمات دیگر مثلاً: گوشه گرفتن، گوشه گزیدن، گوشه نشستن (مصدر لازم) در گوشهای نشستن و از مردم دوری کردن، گوشهگیری کرد گوشه و کنار یعنی این طرف و آن طرف، این سو و آن سو |
گوشه گوشه | الف - کناره کنار، از روی احتیاط کناره رفتن |
گوشه گک | اسم تصغیر کناره، اشاره به کناره ای کوچک، نشان دادن حالت منفعل و بیطرفی فردی |
گوشه گیر | گوشه گیرنده، گوشه نشین، منزوی، کسی که گوشه گیرد، معتزل |
گوشه گیری | عمل گوشه گیر، انزواء، اعتزال، کناره گیری، عزلت، تجرد، گوشه نشینی |
گوشه نشین | کسی که در خانه بنشیند و از مردم دوری کند. گوشه گیر هم گفته شده |
گوشه و کنار | اینجا و آنجا، این طرف و آن طرف، اکناف، اطراف |
گوشواره | بناگوش، زیور زینتی که در دلک گوش آویزند، گوش زیور |
گوشکانی | گوش به گوش، موضوع پنهانی را در چشمداشت دگران به گوش کسی گفتن، به آن سر گوشی نیز گویند، چند نفر در مجلسی باهم موضوعی را مخیانه در گوش یکدیگر گفتن |
گوشی تیلفون | گوشی تیلفون، آله ای وابسته به تیلفون که به دست گرفته شده با طرف مقابل صحبت صورت می گیرد |
گوگرد | گوگرد یا سلفور یکی از عناصر کیمیاوی اصلی گروه ششم در
جدول تناوبی و از خانواده آکسیجن میباشد. نماد آن ( س ) و عدد اتمی آن ۱۶
میباشد. اکتشاف این عنصر به پیش از تاریخ باز میگردد. |
گوگم/گاو گم | غروب، شروع شام |
گول | ابله، نادان، احمق. و هم به معنی مکر و فریب هم گفته شده. گول زدن یعنی فریب دادن و یا گول خوردن به معنی فریب خوردن |
گول زدن | فریب دادن و یا گول خوردن به معنی فریب خوردن، اِغواء کردن، بازی دادن- هیچگاه به کسی که یکبار شما را گول زده است اعتماد نکنید |
گولایی | کژ گردشی (کج گردشی) جایکه راه یا سرک یا جاده چرخش پیدا میکند و از حالت راست و مستقیم به حالت انحناء، پیچ، خم، خمیدگی، قوس، کجی، گوژی پیدا می کند نوع گولایی است |
گوله | گُولَه- مرمی - کارطوس |
گولهٔ غیبی | گُوْلَهٔ غَیْبِیْ ترکیب دری و عربی ، یکی از قدیم ترین اصطلاحات زبان دری و مشهور در زبان عام گولهٔ غیبی است و بیشتر در وقت جنگ و جدال و دعای بد نمودن به جانب مقابل گفته میشود که:«کولهٔ غیبی نصیبت شود یا گولهٔ غیبی بخوری». به این معنی که وقتی گلولهٔ تفنگ یا تفنگچه به یک زاویه به سنگ سختی یا فلزی اصابت نماید دوباره بر میگردد و به جای نا معلومی اصابت میکند که ازین نوع واقعات در جنگ ها و غیره زیاد پیش شده و به شخصی تصادفی و یا حیوانی نا خواسته اصابت نموده و کشته شده که گولهٔ غیبی خورده است. |
گولی | الف - شئی منحنی یا مدور، آنچه شکل مدور داشته باشد، آنچه به شکل منحنی انحنای چپ و یا راست داشته باشد |
گومنجک | به زخی تاریک رنگی اطلاق میگردد که در کنج و یا زیر چشم سر زند و قلهٔ این زخم سفید باشد، آنرا گل مژه نیز گویند نام لاتین آن Hordeolum میباشد |
گون | نوع، مانند، شبیه، رنگ (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آذرگون، گلگون، لالهگون، نیلگون |
گوناگون | متنوع، رنگارنگ، هرقسم، گونه گونه، قسم قسم، رقم رقم، از هرچمن سمنی، انواع متعدد، اقسام متفاوت، گونه های متفرق، متلون، مختلف، رنگ به رنگ، چندین قسم، دارای انواع مختلف و متفاوت، مغایر، متغیر، متمایز از هم، |
گونه | الف- چهره، رخ، یک طرف صورت. به معنی رنگ و نوع و طرز هم میگویند، هریک از برجستگی های گوشتی دوطرف صورت |
گونهگی | واژه "گونهگی" به تنوع و گوناگونی اشاره دارد. این واژه معمولاً در زمینههای مختلفی مانند زیستشناسی، اجتماعی و فرهنگی، به کار می رود. "گونهگی" به معنای وجود انواع مختلف و متنوع از موجودات، مفاهیم، یا پدیدههاست. |
گونیا | یکی از آلات مهندسی که دارای سهکنج بوده و مشتمل بر یک زاویه قایمه با دو زاویه ۴۵ درجه متصل میباشد که معمولاً برای ترسیم خطوط عمودی و خطوط موازی از آن اشتفاده میگردد. |
گوه | مدفوع، در عرف عام «گو» به مواد فضلۀ انسان و حیوان گفته میشود |
گوهر | گَوهَر- سنگ گران بها را گویند؛ مانند الماس و یاقوت و لعل و ... گوهر مجازاً ذات و اصل و نسب را نیز گویند. در فلسفه به جای گوهر، جوهر گفته شده است؛ که مقابل عِرض می باشد ـ آن چه قائم به ذات نیست. عرض یعنی آن چه وجود مستقل ندارد. به چیزی دیگری وابسته است. کیفیت یک شئ عرض آن است، چون به آن شئ بستگی دارد. اگر آن شئ نباشد، کیفیتی هم وجود نمی داشته باشد. "گوهر" در معنای مجازی می تواند به معنای "چیز باارزش" یا "دستآورد بسیار گرانبها" به کار رود. |
گوهر شب چراغ | گوهری که در شب مانند چراغ بدرخشد و روشنی دهد ، بر اساس افسانه ها گاوی در دریا زندگی میکند که شب ها از دریا به خشکی می آید و این گوهر از دهان آن خارج میشود ، به آن دُر شبگون هم میگویند. |
گوهر ناب | گوهر بی آمیغ، گوهر بی آمیزش، گوهر بیغش، گوهر پاک، گوهر خالص، گوهر سره، مرواریدصاف |
گوهربار | نثار کننده گوهر، گوهرافشان، (به مجاز) چشم اشک بار، گریان، مخفف آن گهربار، که کنایه از جوانمرد باشد |
گوهرریز | گوهربیز، آنچه از آن گوهر فروریزد، ریزندهٔ گوهر، کسی که جواهر نثار کند گوهرفشان، گوهربار، پاشندهٔ جواهرات |
گويا | ساخته شده از ريشۀ امری مصدر «گفتن» و در مفھوم «بسيار گوينده» استعمال می شود. / خ. معروفی |
گوھر | اصل، نژاد، تبار، نسب و نیز به معنی سنگ گرانبها از قبیل مروارید، الماس، یاقوت، فیروزه و امثال آن ها |
گوی | مخفف گوینده، اکثراً به حیث پسوند با کلمات دیگر مانند: سخن گوی، آفرین گوی، اندرز گوی و غیره استعمال می شود |
گویا | الف- گوینده، ناطق، سخنگو |
گویان | گوینده (صفت فاعلی)، در حالت گفتن (قید) |
گویندگان | جمغ گوینده، سخن گویان، سخن رانان، سخن گویان |
گویندگی | نطاقی، سخن گویی، شغل و عمل گوینده، سخنوری، سخنسرایی |
گوینده | انانسر، راوی، سخنگو، متکلم، ناطق آنکه در تلوزیون یا رادیو متنی را می خواند، مقابل/ شنونده، مستمع |
گویی | انگار، پنداری، شاید، ظاهراً، قید شک و تردید |
گی | در زبان ما «گی» معنی خاصی ندارد، جز اینکه وقتی اسمی را به چیزی نسبت میدهیم، در عوض «ها» ی ملفوظ «گاف و یا مینویسند. مانند ، خانه، خانگی، زنده، زندگی، خوانده، خواندگی و امثال اینها |
گیال | گیال نوعی از سرده گاو نیمه اهلی با شاخ های دراز میباشد که در ساحات شمال شرقی هدوستان، بنگله دیش و ایالت یون نان چین بیشتر یافت میشودکه نام علمی آن Bos frontalis و از نظر علمای حیوان شناس اجداد این نوع گاو گامیش های هندی میباشد. |
گیاه | سبزه، علف، نامی، نبات، بوته |
گیتا | الف- کتاب مقدس هندوان |
گیتی | جهان، دنیا، دهر، عالم، کرۀ زمین |
گیچ | گنس، بیهوش، پریشان حواس، حیران، دبنگ، سرگردان، سرگشته، مات، متحیر، مست، منگ، گنس و گول، مالیخولیا، خُل |
گیر | اشتقاق یافته از مصدر «گرفتن» به معنی |
گیر افتادن | از دو کلمۀ گیر و افتادن ترکیب یافته. گیر به مفهوم بند، اسیر، مشکل و چنگ به کار می رود؛ چنانکه گویند "آخر گیرم می آئی" یعنی به چنگم می آئی. و یا احمد در مشکلی گیر افتاده که از آن برآمده نمی تواند. و یا پولیس گنهکار را دستگیر کرد یا گنهگار به گیر پولیس افتاد. احمد به محمود گفت: "حالا که در گیرم افتادی، یله ات (رهایت) نمی کنم." در مسابقۀ دوش، طفل اولی که عقب مانده بود، طفل دومی را گیر کرد. دزد در حال گریز بود که به گیر صاحب خانه افتاد. |
گیر و گرفت | ازدحام، بیروبار، شلوغ، تراکم مردم، گدودی، هجوم مردم، اجتماع، غوغا، شورش، گیر و دار |
گیر کردن | به اصطلاح عوام کسی را پیدا کردن، کسی را به دست آوردن |
گیرا | مرکبی است از گیر بن مضارع (گرفتن ) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه (گیر + ا) گیرا |
گیرایی | جذابیت - دلکشی، اثر گذاری. گیرایی به چیزی گفته میشود که قادر است بهطور مؤثری نظر یا توجه دیگران را به خود جلب کند. |
گیرماندن | در مخمصه افتادن، به قید افتادن، بند ماندن |
گیرمانده | در مخمصه افتاده، به قید افتاده، بند مانده |
گیرندگان | جمعِ گیرنده، اخذ کنندگان و دریافت کنندگان کسانی که چیزی را میگیرند |
گیرنده | الف- صفت فاعلی از گرفتن، کسی که چیزی را میگیرد، اخذ کننده و دریافت کننده |
گیرندۀ رادیو | امواج اخذ کننده، دستگاه اخذ کننده، دستگاه گیرنده که صوت را از فواصل دورپخش کند، مرکز فرستندۀ امواج صوتی |
گیرودار | جنجال، آشوب، هنگامه ، مرحله، گرفتاری |
گیس / گَیس | بر وزن لیس به معنی چراغ بسیار روشن که با نفت و گاز روشن میشود. و بیشتر در محافل عروسی در دهات استفاده میشود. |
گیس / گِیس | گیس بروزن فیس یعنی گیسو، زلف، موی، به چوتی موی خانم ها گیس گویند |
گیسو | جعد، گیس، زلف، شعر، طره، کاکل، گیس، مو، موی دراز سر مخصوصاً موی سر زنان که از پشت گردن پائینتر باشد. گیس هم گفته شده که ا زبان پهلوی میباشد |
گیسوان | جعد ها، زلفان، طره ها، کاکل ها، گیس ها، مو ها، گیسو ها |
گیلاس | الف ــ ظرف مقعر چینی یا پلاستیکی و یا هم گلی اغلب استوانه ئی شکل است که برای نوشیدن مایعات به کار می رود. ظرف آب و یا چای خوری، پیاله آب خوری ب ــ میوهای گرد و کوچک، شیرین، سرخ ویا گلابی است که خستهای کوچک دارد. درخت این میوه بلند و دارای برگهای دندانهدار و گلهای سفید است شکل این میوه مانند آلوبالو میباشد مگر نسبت به آلوبالو شرین تراست (اسم خوراک) |
گیلن | الف- ظرفی پلاستیکی برای نگهداری مایعاتی چون آب و بنزین |
گیم | بازی, مسابقه, گیم کامپیوتری، گیم سپورتی |
گیمه | گیمه یا گیومه علامتی به شکلِ « » که برای مشخص کردن نقل قول یا عبارت خاصی در دو طرف آن به کار میرود |
گیوتین | تیغ بزرگ، وزین و تبر مانندى که قدما در فرانسته برای اعدام کردن محکومین استفاده میکردند ولی امروز دیگر مورد استفاده ندارد. |
گیومه | علامتی به شکلِ « » که برای مشخص کردن نقل قول یا عبارت خاصی در دو طرف آن به کار می رود |