کیسۀ بافتگی یا پارچهای که در حمام برای شستشوی بدن با صابون به خود می مالند.
ل | (ل) بیست و نهمین علامت نوشته بعد (گ) و بیست و هفتمین حرف از الفبای عربی است |
لآلی | لَآلِی لآلی جمع لؤلؤ به معنای مروارید ها |
لئیم | لَئِیم- پست، فرومایه، بخیل و بدطینت |
لا | الف- حرف نفی، نه، در صورتیکه بر سر اسم آید، معنی نفی را می دهد، مانند لا - مذهب |
لا اله الا الله | نیست خدای دیگر مگر خدا . کلمه توحید است در اذان دو بار گفته شود (جملۀ دعائیه) |
لا به لا | لایه به لایه، ورق به ورق، صفحه به صفحه، قات به قات |
لائم | سرزنش کننده، ملامت کننده، نکوهش کننده، ملامت گر، جمع آن لوام است |
لائمه | زن نکوهش کننده، سرزنش کننده، ملامت کننده |
لاابالی | بی بند و بار- بی باک- بی پروا- لاقید - بی غیرت -بیکار- سهل انگار |
لاابالیگری | بی بند و باری- بی باکی- بی پروایی- لاقیدی- سهل انگاری |
لااقل | (از: لا + اقل)، اقلاً، حداقل، دستکم، مینیمُم، مقابل/ حداکثر، ماکزیمُم |
لابد | به ناچار، از روی ناچاری، حتمی، لاعلاج، ناچار، ناگزیر |
لابدی | لابُدی- لاعلاجی، ناچاری، بیچارگی، ناگزیری، آنچه که بالضروره باشد. ه معنای ضروری، حتمی یا چیزی که اجتنابناپذیر است به کار میرود. این کلمه معمولاً در موقعیتهایی استفاده میشود که نشاندهنده یک امر قطعی یا غیرقابل تغییر باشد.
|
لابراتوار | محل مخصوص آزمایش های علمی و فنی، آزمایشگاه |
لابسه | ملابسه، ملابست، باهم آمیختن، باهم بودن دایم در کاری قرار داشتن، به ملابست و ملابسه مراجعه شود |
لابلا | از ( «لا» + «به » + «لا») = لابرلا، در چند لایه، در بین، در وسط، تو در تو. "لابلا" در فارسی به معنای "میان" یا "در بین" است و معمولاً برای توصیف حالتی به کار می رود که چیزی در میان یا در داخل چیزهای دیگر قرار گرفته باشد. این کلمه به نوعی به حالتی اشاره دارد که یک عنصر یا موضوع در فضای میان دو یا چند چیز دیگر نهفته یا مخفی شده است. برای مثال:
این کلمه بیشتر برای توصیف موقعیت فیزیکی یا محتوای پنهان و ضمنی به کار میرود. |
لابه | الف- التماس، تضرع، زاری، درخواست همراه با فروتنی؛ التماس؛ زاری |
لابه گر | زاری و التماس کننده، چاپلوس، متملق |
لابه گری | تضرع، زاری، چاپلوسی، تملّق |
لابی | الف- گروه یا جریانی که تلاش می کنند بر هیئت حاکمه یا بر کسانی در جهت منافع یا آرمان خود اثر بگذارد - اِعمال نفوذ بر قانونگذاران یا مسئولان اجرایی برای وضع یا تصویب قانون یا سیاستی مشخص به نفع فرد یا گروهی خاص |
لابی گر | لابی گر یک شخص یا گروهی است، که به عنوان نماینده یا مخاطبی از سوی افراد، گروهها یا سازمانهای مختلف عمل می کند تا تأثیرگذاری بر پروسه های تصمیمگیری دولتی یا قانونی را به منظور حفظ و تقویت منافع یا آراء خود انجام دهد. لابی گران به طور عمده سعی دارند تصمیمگیران سیاستی و نهادهای دولتی را متقاعد کنند، که تصمیماتی را اتخاذ کنند که به نفع گروه یا افرادی که آنها را نمایندگی میکنند، باشد. فعالیتهای لابی گری ممکن است شامل موارد زیر باشد: ملاقات با مقامات: لابی گران ممکن است ملاقاتهای مکرر با سیاستمداران و نمایندگان دولتی داشته باشند تا آراء و مطالبات خود را ارائه دهند. ارائه اطلاعات: آنها اطلاعات و تحلیلهای مرتبط با موضوعات مورد نظر خود را ارائه می کنند، تا تصمیمگیران دقیقتر بتوانند، تصمیم بگیرند. کمپینها و حمایت عمومی: لابی گران ممکن است کمپینهای عمومی را سازماندهی کنند و افراد را به حمایت از موقعیتها یا مسائلی که به آنها علاقه دارند، تشویق کنند. تحالفها و گروههای تخصصی: آنها ممکن است به تشکیل تحالفها یا گروههای تخصصی بپردازند تا قدرت تأثیرگذاری خود را افزایش دهند. لابی گران معمولاً در زمینههای مختلفی فعالیت می کنند، از اقتصاد و صنعت تا مسائل اجتماعی، محیط زیست و حقوق بشر. این فعالیتها در کشورها و سیستمهای سیاسی مختلف متنوعی دارند و نقش مهمی در تشکیل سیاستها و تصمیمات دولتی ایفاء می کنند. |
لابی گری | اصطلاحی است در علوم سیاسی و روابط بین المللی، عمل حرفویی غرض گسترش نفوذ برای تحقق یک پروژه و یا اهداف سیاسی صورت میگیرد، نفوذ بر دولت ها و افکار عامه در سطوح ملی و بین المللی برای تحقق اهداف خاص و یا استراتیژی ها: "لابیگری" به معنای "فعالیت برای تأثیرگذاری بر تصمیمات و سیاستها" در زمینههای مختلف، به خصوص در حوزههای سیاسی و اقتصادی است. لابیگری معمولاً شامل تلاش برای متقاعد کردن یا فشار به تصمیمگیرندگان برای اتخاذ تصمیماتی است که منافع خاصی را تأمین کند. |
لاپوشانی | با حیله و زرنگی عیب یا چیز ناخوشایندی را پوشاندن و مخفی کردن- با زبردستی و حیله پنهان کردن عیب یا خطای کسی را. |
لات | "لات" مراد از
"لارد" انگریزی ست، که یک لقب إعزازی و مُعادل "سردار"ِ
ما مردم است. در زمانۀ نچندان پیش و قدیم، مردم عوا م کابلی ترکیب "لاتی" را در مقامِ
دَو و دُ شنام، نثار کسی کرده و مثلاً میگفتند: |
لات | لات نام یکی از بت های از قبیله ثقیف در طائف خانه کعبه بود. |
لات و عزی | لات و عُزی- یکی از دو بت معروف طایفة قریش (عرب ) در عهد جاهلیت اولی «لات» و دیگری «عزی» نام داشته و اعراب بت پرست آن ها را دختران خدا می دانستند |
لاتحصا | لاتُحَصا- که شمرده نشود. بی شمار. به چیزی اشاره دارد که به قدری زیاد است که نمیتوان آن را شمارش کرد. مثال: "نعمتهای خداوند لاتحصا هستند." (یعنی نعمتهای خداوند بیشمار و غیرقابل شمارشاند.) |
لاتحصی | بی شمار، بسیار، که شمرده نمی شود. این عبارت از ریشهٔ «حَصَى» به معنای «شمارش کردن» آمده و معمولاً برای اشاره به چیزهایی که بسیار زیاد یا فراتر از توان شمارش هستند به کار میرود. |
لاتری | لوتو، لاتاری، قرعه کشی، طالع بجنگان، نوعی از قمار زدن |
لاتعد | لاتُعَد- بی شمار؛ بسیار، که شمرده نمی شود، غیرمعدود، نامعدود. این کلمه از فعل "عَدَّ" به معنای "شمارش کردن" گرفته شده و با پیشوند "لا" که به معنای "نه" یا "نفی" است، ترکیب شده است. مثال: "نعمتهای خداوند لاتعد و لاتحصا هستند." (یعنی نعمتهای خداوند بیشمار و غیرقابل |
لاتی | در مورد شاه امان الله لاتی یعنی لات + ی (نسبتی) به همان معنای لامذهب، فرومایه، پست، غریب، بی پول، محتاج، فقیر، بی چاره، شریر، خونی، ادم پست، تبه کار،رذل، ارقه، بدذات و گفته شده است |
لاتیگری | لامذهبی، فرومایگی، پستی، غریبی، بی پولی، محتاجی، فقر، شرارت، تبه کاری، رذلت، بدذاتی و ... گفته شده است |
لاتین | از زبان های هند و اروپائی ، زبان باستانی مردم ایتالیا که تا قرون اخیر زبان علمی و کلیسایی در کشورهای اروپای غربی بود |
لاجرعه | یکباره نوشیدن تمام نوشیدنی که در داخل یک ظرف باشد، همه آشامیدنی را به یک بار سر کشیدن، همه را یکجا نوشیدن |
لاجرم | لاجَرَم- ناچار، ناگزیر، لابد، لا محال، بدون شبهه، ازینرو، بنابرین. "لاجرم" به معنای ناگزیر، حتماً یا به ناچار است. این کلمه برای توصیف وضعیتی به کار می رود که در آن فرد یا چیزی مجبور است اتفاق بیفتد یا عملی انجام شود، بدون امکان انتخاب دیگری. به عبارت دیگر، وقتی چیزی "لاجرم" است، وقوع آن اجتنابناپذیر است. |
لاجواب | بدون پاسخ، بدون پاسخ |
لاجورد |
ب- مجله فرهنگی" لاجورد |
لاجوردی | منسوب به لاجورد، لاجوردی رنگ، دارای رنگ لاجوردی، آبی تیره، کبود. |
لاحق | پس آيند، بعدی، بعد، پسين، مابعد، ديرتر، متعاقب، متصل |
لاحول | مخفف کلمه لاحول و لاقوة الا بالله یعنی نیست قدرتی مگر خداوند را، عوام برای رد شیطان و دیو به زبان آرند |
لادرنگ | لادَرَنْگْ: ترکیب عربی و دری با پیشآوند «لا» در عربی
علامهٔ نفیه و «درنگ» به معنی لحظه، وقفه و تأمل، معطلی و امثال آن که
لادرنگ به معنی بدون تأمل، بی وقفه یا انتظار و غیره، مراجعه فرمایید به کلمهٔ «درنگ». |
لاری | لاری به موتر بزرگی اطلاق میگردد که مخصوص حملونقل با قسمتی برای حمل بار که ثابت است، میباشد |
لازم | لازِم- واجب و ضروری، فرض، ملزم، ناگزیر، جمعِ آن لوازم - این کلمه با افعال بودن ، داشتن، شدن، شمردن، کردن، گردانیدن، گردیدن و گرفتن صرف میشود |
لازم الاجراء | امری که اجرای آن واجب باشد |
لازم بودن | بایستن، واجب بودن، بایسته بودن، ضرور بودن، شایسته بودن |
لازمه | مؤنث لازم، مقتضی، مستلزم، آنچه وجودش برای بودن چیزی یا پدید آمدن وضعیتی مورد نیاز است |
لاس زدن | لاسیدن، لیسیدن، به آغوش کشیدن و بوسیدن، به نظر ریبه و یا ناپاک به کسی دیدم |
لاستیک | مادۀ جامد، قابل ارتجاع و انعطاف پذیر که موارد استعمال زیاد دارد |
لاش | الف - به معنی نعش، جسد، کالبد، در زبان ترکی لاش به جسد بی جان یا مرده گویند. در عرف عام افغانستان لاش به جسد حیوانات گفته میشود. حیواناتی مثل روباه که باقیات حیوانات بزرگ شکاری و پرندگان را میخورند، «لاش خور و یا لاشه خور» گویند. |
لاشتک | لاشتِک- اجسامی که در اثر فشار و کشش شکل خود را تغیر داده و با دور شدن فشار به شکل اولی خویش برگردد |
لاشتیکی | اجسامی که در اثر فشار و کشش شکل خود را تغیر داده و با دور شدن فشار و کشش به شکل اولی خویش برگردد انرا لاشتکی گویند، این کلمه با تغیر لفظی از لسان انگلیسی گرفته شده که ریشه اش اصلاً به لسان یونان قدیم ارتباط میگیرد |
لاشعور | از: (لا + شعور) به معنی بی شعور، بی هوش، بدون فهم و دریافت و ادراک و معرفت |
لاشعوران | جمع دری لاشعور، بی شعوران، بی هوشان، بی فهمان |
لاشه | جسد، میت، نعش لاش، مرده، مردار، تن مُرده، مردۀ جمیع حیوانات |
لاطائل | از: (لا به معنی نه + طائل به معنی هوده و فائده )، بیسود، بیفایده، بیهوده، مهمل، ناسودمند |
لاطائلات | جمع لاطائل، اباطیل، ترهات، مزخرفات، مهملات، سخنان بیهوده و بی معنی (صفت) |
لاعلاج | بی درمان ، ناچار، بدون چاره ، ناگزیر. بی چاره . نا چاره ، بالضّرورة ، چاره ناپذیر، بدون علاج، علاج ناپذیر ، جور نشدنی ، مرض که راه علاج نداشته باشد |
لاعلاج | (از: لا + علاج )- |
لاعلاجی | ناعلاجی، استیصال، بیچارگی، ناچاری، ناگزیری، ضرورت |
لاغایت | لاغایت: ترکیب دو کلمه عربي است که اول برای نفې یک چیر استعمال می گردد. و معنی غایت عبارت از ارمان، مقصود، فرجام، نهایت، پایان و سر انجام می باشد. ولی درینجا منحیث یک کلمه معنایش، بې هدف، بې مقصد، بې پایان و بې مطلوب می باشد |
لاغر | مقابلِ فربه، ضد چاغ، شخص نحیف جسه، باریک اندام |
لاف | گفتار بیهوده و گزاف، مبالغه گوئی، دعوی زیاده از حد، خود ستائی، لاف زدن، خود ستائی کردن |
لاف زنی | گزافه گوئی، مبالغه گوئی، خود ستائی |
لاف و پتاق | اضافه گوی، خود سازی گزافه گویی، خودستائی و مبالغه در امری، ادعای بی اصل، سخن از حرف های که عملی نشده و نه خواهند شد |
لاف و گزاف | خودستائی و مبالغه در امری، ادعای بی اصل |
لافزنی | خودستائی، گزافه گویی، دروغگویی، تصلف، تعنفص، دعوی باطل |
لافوک | کسی را گویند، که همیشه لاف و پتاق بزند ــ معادل "باتوک" است |
لافیدن | لاف زدن . سخن زیاده از حد گفتن مباهات کردن، نازیدن، بالیدن، مبالغه کردن |
لاق | مخفف لایق، شایسته، مناسب، مساعد، موافق، سازگار، یکدست، همسان، سزاوار به اهتمام مسعود فارانی |
لاقید | به معنای کسی یا چیزی است که به قید و بندهای خاصی مقید نیست و آزاد از محدودیتها و تعهدات می باشد. این کلمه اغلب به معنای بیتفاوت بودن نسبت به قوانین، اصول، یا هنجارهای اجتماعی استفاده می شود. |
لاقیدی | بی قیدی، بی بند و باری، بی اعتنایی، بی خیالی، بی غمی، سهل انگاری، لاابالیگری |
لال | الف- کسی که زبانش بند می افتد و نمیتواند درست صحبت کند، بیزبان، گنگ، لال به کسی گفته می شود که توانائی حرف زدن ندارد. لال به معنای عدم توانایی در صحبت کردن است. این کلمه معمولاً برای توصیف افرادی به کار میرود که به دلایل مختلف، از جمله مشکلات فیزیکی یا ناشنوایی، نمیتوانند صحبت کنند. ب- احمر، سرخ |
لال مالته | مالتهٔ سرخ، مالته لال/لعل مانند، مالته میوهٔ شیرین و میخوش از خانواده سیتروس ها که برنگ سرخ فرمز لال مانند باشد. |
لالا | برادر بزرگ، از احترام به برادر بزرگ خطاب میشود |
لاله | لاله گلیست خود روی که در اوایل بهار در دشت و دمن میروید . به نام شقایق نیز نامیده میشود. لاله به معنی برادر است که مردم افغانستان طائفه اهل هنود را لاله خطاب مینمودند. و هم لاله برای شخص محترم که در تربیه نوجوانان پسر بهتر از پدر رسیدگی میکرد هم گفته میشود. |
لاله گوش | |
لام | نام حرف بیست و هفتم از حروف ابجد و در الفبا حرف بین حرف کاف و مییم . و همچنان در افغانستان اسم یک قوم پشتون است که نشانهای آنان در لغمان دیده میشود. مهتر لام مرکز ولایت لغمان از این اسم نمایندگی میکند |
لامذهب | نداشتن طریقه ای خاص در فهم مسائل اعتقادی .بی اندیشه بی راه فاقد دین، فاقد ایمان فاقد خط مشی.فاقدطریقت |
لامذھب | بی دین, خدا نشناس, سنگ دل, لامذهب. این کلمه به فردی اطلاق میشود که به هیچ مذهب یا دین خاصی اعتقاد ندارد یا از پیروی از یک مذهب خاص خودداری میکند. گاهی نیز به افرادی که از پیروان هیچ مکتب یا دینی نیستند، «لامذهب» گفته می شود. |
لامسه | قوه و حاسۀ منبئه در پوست انسان و حیوان - یکی از حواس پنجگانه انسان که توسط آن گرمی، سردی، درشتی، همواری، نرمی، تری، خشکی، سبکی، سنگینی، چسپناکی و لشمی و لغزان اشیاء درک میشود و وسیله ای آن پوست بدن میباشد که شدت این حس زیاد تر در سرانگشتان بشر قرار دارد. |
لامکان | از: ( لا به معنی نه + مکان به معنی جای )، بی جای، بی مکان، ناکجاآباد |
لامیه | اسم دخترانه در افغانستان، نام سال هشتم بُعثت رسول الله ( ص ). لامیه العجم - قصیده ایست به عربی و به روی لام که طغرائی به تقلید لامیة العرب ساخته و آن جزو دیوان عربی طغرائی است و صفدی آنرا در 500 صفحه شرح |
لانجه | نزاع، فتنه، مسئله مشکل زا |
لانگ پلی | فلم طولانی، اصطلاحی که در زمان سینمای صامت به فلم های طولانی تر از یک حلقه اطلاق می شد |
لانه | خانه، آشیانه، جای زندگی جانوران اعم از پرنده، خزنده، چرنده، حشره و درنده؛ آشیان؛ آشیانه |
لانهء مرغ | آشیانهٔ مرغ، مرغانچه |
لانهائی | بي پايان, بيحد، ابدی |
لانهایت | بي پايان, بيحد، ابدی |
لاهب | آتش شعله زن و زبانه کش |
لاهوتی | غیبی، ملکوتی، خدایی، آسمانی، از جانب الهی |
لاهوره | قاش خربوزه یا تربوز که بریده وجدا شده باشد |
لاوبالی | بی بند و بار، بی حمیت، بیکار، لاقید، لش |
لاوبالیگری | بی بند و باری- بی باکی- بی پروایی- لاقیدی- سهل انگاری |
لاوجود | عدم، نیستی، فقدان، نبود، نیست |
لاوصول | از: (لاء نفی + وصول )، آنچه وصول نشود، غیر قابل جبران، جبران ناپذیر، غیر قابل دریافت |
لايحه | ماده های مقررات تصویب و درج شده برای اجرای اموری که باید بر اساس آن اجرا و مد نظر گرفته شود |
لايزال | از ( لا + یزال ) زوالناپذیر، بیزوال، جاوید، ابدی، پایدار، دائم. کلمهٔ «لايزال» به معنای ابدی، جاودان، یا همیشگی است. این کلمه معمولاً برای توصیف چیزهایی به کار می رود که هیچگاه از بین نمی روند یا پایان نمی یابند. |
لايق | ارزنده، باکفایت، باوجود، برازنده، درخور، زیبنده، سزاوار، شایان، شایسته، شایسته، صلاحیتدار، قابل، مستحق، مستعد، مقابل / نالایق |
لاينحل | از: ( لا + ینحل ) حل ناشدنی، گشوده ناشدنی، چون مسئلتی غامض. کلمه "لاینحل" به معنای "غیرقابل حل" یا "بدون امکان حل" است. این کلمه برای توصیف مسائلی به کار میرود که به نظر میرسد راهحلی برای آنها وجود ندارد یا بسیار پیچیده و دشوار است. |
لاک | الف- میوه ای است به شکل زردالو (اسم خوراک، دری) |
لاک پشت | سنگ پشت، جانوری است از دستهٔ خزندگان که آنرا کَشَف و باخه نیز گویند |
لاکن | وسیلۀ ارتباطی در جمله، اما، لیکن، ولی، لیک، معالوصف، معهذا، منتها |
لای | الف- گِل، گلی که در زیر ظرف یا جوی یا حوض آب می نشیند، رسوب، لجن، لوش - گل بسیار نرم که پس از گذشتن سیل و مانند آن بر جای ماند |
لای روبی | پاک کردن نهر یا قنات از گِل و لای |
لایتجزاء | از: ( لا + یتجزاء) جدانشدنی، غیر قابل قسمت، که جزء جزء نشود. که تقسیم نشود، که بخش نشود |
لایتر | ازانگلیسی در زبان ما مروج گردیده است، معنی در دهنده، افروزنده، مشتعل کننده را میدهد، آله ایست برای روشن کردن سگرت، پایپ و افروختن آتش از آن استفاده میکنند و امروز انواع و اشکال مختلف آن مروج است |
لایتغیر | از: (لا + یتغیر) تغییرناپذیر، دگرگون ناشدنی، ثابت، دایم |
لایتناهی | از: ( لا + یتناهی ) بی انتها، بی پایان، نامتناهی، نامحدود، بی پایان، بی کران |
لایحه | مؤنث لایح (سیاسی) قانونی که از طرف دولت برای تصویب تقدیم پارلمان می شود. در اصطلاح قضائی، مدافعات متهم که بصورت کتبی باشد. مکتوبات تقدیمی وکلاء عدلیه به منظور دفاع از دعوی به محکمه . جمع آن لوایح |
لایزال | از: (لا + یزال )، آنکس که برای ابد نمی میرد و تنها به خداوند (ج) لایزال گویند. زوال ناپذیر، بی زوال، جاویدان، ابدی |
لایشعر | لایشعرُ- بی شعور، نادان، بی شعور : من حیث لایشعر، لاعن شعور |
لایعقل | (از: لا + یعقل ) بی عقل، بی خرد- صیغهٔ مضارع منفی است و برای استمرار می آید و در صفت حیوان واقع میشود به جهت اظهار کمال نادانی او یعنی الحال هم بی عقل است و در استقبال هم بی عقل خواهد ماند |
لایعنی | بی معنی، بیهوده، پوچ |
لایف | زنده، حیات، پروگرام لایف(به شکل زنده، بدون ثبت قبلی) |
لایق | ارزنده، باکفایت، باوجود، برازنده، درخور، زیبنده، سزاوار، شایان، شایسته، شایسته، صلاحیتدار، قابل، مستحق، مستعد ≠ نالایق |
لایموت | (از: لا + یموت ) بی مرگ، بی موت، زوالناپذیر، فناناپذیر، قیوم، آنکه هرگز نخواهد مرد |
لایموتی | بی مرگی، زوالناپذیری، فناناپذیری، لایزالی، بقاء، جاودانی |
لاینبغی | از: (لا + ینبغی ) ناسزاوار، ناشایسته، نالایق. "لاینبغی" ترکیبی از نفی فعل "ینبغی" است که معنای "نباید" یا "لازم نیست" را می دهد. این ترکیب برای بیان منع یا نفی ضرورت استفاده می شود. |
لاینحل | بدون حل ،کاری بدون نتیجه، ناممکن، بی نتیجه |
لاینفک | (از: لا + ینفک )، جدا نشدنی، جدائی ناپذیر |
لاینقطع | دوام دار، متداوم، پی در پی، پیوسته، پشت سر هم، مطول، مدام، متصل، به سلسله، همواره ، زنجیری |
لایه | آنچه لای چیزی بگذارند، پاچه ایکه لای رویه و استر لباس بدوزند، و در اصطلاح زمین شناسی طبقه زمین، قشر، طبقه |
لایه ها | طبقات، اقشار |
لب | لالف- َب- قسمت گوشتی سرخ مانند مدخل دهان که قسمت بیرونی دهان و دندانها را پوشانیده و دوره دهان را تشکیل میدهد هردوی آن لبان/ لب ها میباشند |
لب پارگی | عوامل ایجاد کنندهٔ شکافهای دهانی سالهاست که تحت بررسی اس ![]() گرچه در بررسیهای متعدد، علل بسیاری برای شکاف کام و لب بدست آمده اما هنوز علت مشخص و مستقلی برای این اختلال شناسایی نشده است. بطور کل می توان گفت شکاف دهانی-صورتی نتیجهای از ترکیب عوامل وراثتی و عوامل محیطی است. نخست تصور می شد که وراثت فاکتور مهمی در ایجاد این اختلال است اما مطالعات نشان دادهاند که ژنتیک تنها در ۲۰ تا ۳۰٪ بیماران شکاف کام یا لب نقش دارد. قابل ذکر است که یک وراثت ساده مد نظر نیست، بلکه در واقع یک وراثت چندژنی و چند عاملی مطرح است |
لب خاییدن | خاییدن و گَزیدن لب به علامت حسرت و ندامت و تعجب |
لب نزدن | در اصطلاح عوام نخوردن. هر چه کردیم، یک لقمه نان را هم به لب نزد. |
لب و لباب | لُب و لُباب- شیرۀ چیزی را کشیدن، اصل و خلاصۀ یک مطلب |
لب و لنج | لَبْ و لُنْجْ چنین رواج دارد که: لب و لنج کشال، لب و لنج نکن، از لب و لنجش معلوم میشد و غیره اصطلاحی مشهور است که کسی بدون سخن دقیت و خفگان و ناراحتی و غم و قهر و نا رضایت و عدم موافقهء خود را نشان میدهد که تنها لب ها در حد اقل در حرکت میباشد. یعنی چنین نشان میدهد که میخواهد چیزی بگوید ولی نمیگوید. جانب مقابل از لب و لنجش درک میکند. |
لباس | پوشاک، پوشش، جامه، رخت، پوشیدنی، جمعِ آن البسه |
لباس خواب | لباسی که هنگام خواب میپوشند، لباس آزاد و نرم |
لباس رسمی | به لباس متحد الشکلی گفته میشود که بوسیله مقرره ها و یا تأثیرات فرهنگی معمول شده باشد، مانند دریشی برای کارمند دولت حین انجام وظیفه، یونیفورم برای منسوبین عسکری و پولیس، سموکینگ برای مهمانی های عصریه و شب اروپایی ها، لباس متحدالشکل مبلغین و کارمندان امور مذهبی کلیسا ها و مساجد |
لباس روی | لباسی که به روی لباس های زیر پوشی پوشیده می شود، لباسی که ظاهراً به چشم میخورد، لباسی که همه دیده می توانند |
لباس شويی | شستن کالا، رخت باب و سایر منسوجات مورد استفاده انسان با آب و صابون و یا با مواد کیمیاوی |
لباس عاریه | لباسی که به عاریت بگیرند و دوباره بدهند، لباس طلبی. عبارت "لباس عاریه" به معنای "لباس قرضی" یا "لباسی که به امانت گرفته شده است" است. این کلمه به لباسی اشاره دارد که فرد برای مدت زمان مشخصی از کسی قرض گرفته است و پس از استفاده باید به صاحب اصلی بازگردانده شود. |
لباس کار | لباس های که هنگام کار میپوشند، یونیفورم |
لبجوشی | عمل چوشیدن لب - مکیدن لب، لب مکیدن، بوسیدت سخت از لب، بل کسی را با لذت بوسه چوشیدن، عمل چوشیدن لب میتواند علامت هرچیزی از تحسین دوستانه و افلاطونی تا جذابیت عمیقتر و شدیدتر باشد |
لبخند | تبسم، خنده، شکرخند، شکرخنده |
لبریز | آکنده، پر، سرشار، فیض، لبالب، مالامال، مشحون، ممتلی، مملو. سرریز |
لبس / لِبَس | جامه. لباس. پوشاک و پوشش |
لبس / لُبِس | پوشیدن لباس یا به تن کردن جامه |
لبسرین | رنگ لب، قلم رنگین که لب را با آن رنگ میکنند |
لبشق | تفخیذ، رابطهٔ جنسی بدون دخول است که در آن یک مرد، آلت جنسی اش را بین رانهای شریک جنسی دیگر فرو میبرد و می مالد. تفخیذ کلمهٔ عربی است که از فَخذ به معنی ران گرفته شده است. در پارسی ایران بدان «لاپایی» گویند |
لبلاب | لَبلاب- شاخۀ گل عشقه پیچان. به قول ایرانی ها؛ پیچک |
لبلبو | لبلبو یا چغندر نباتیست که برگ های
پهن به شکل مخروطی دارد. ریشۀ ضخیم این نبات برای خوردن و تولید شکر
استفاده میشود. لبلبو به دو رنگ است. یکی بنفش و دیگری زرد روشن. لبلبو یا
چغندر دارای پروتئین و ویتامین های A، B1، B2، B3 و C –
مواد قندی و املاح معدنی چون فسفر، کلسیم و آهن است. لبلبو یا چغندر بنفش
با داشتن ۲۱ خاصیت برای کاهش چربی خون بهتر است و در رژیم غذائی بیماران قلبی و زنان حامله باید قرار بگیرد. |
لبن | لَبَن ـ شیردادن یا شیرخوراندن، شیر |
لبنیات | همه تولیدات حاصل از شیر، چون پنیر، ماست، مسکه، قیماق، قروت، چکه و... |
لبيک | اجابت، انجام دادن، ایستادن به فرمانبرداری، امر تو را اطاعت می کنم (ذکری که حاجیان در مراسم حج تکرار می کنند)، اجابت بادترا. ایستادم به فرمانبرداری . ایستاده ام فرمان ترا. مطیع ترا |
لبۀ بام | پیش آمدگی بام، کنارۀ بام، کرانۀ بام، تیغۀ بام، بیرون برآمدگی بام، سائیان بیرونی بام عمارت |
لبیک | آری، بلی، اجابت، انجام دادن، ایستادن به فرمانبرداری قبول می کنم، امر تو را اطاعت می کنم |
لپ / لَپ | دو کف دست که با هم طوری پیوست شوند که حفره ایرا مثل یک ظرف بسازند. چنانکه گفته شود که احمد از راه رسید، یک دو لپ آب سرد از یک چشمه نوشید و به راه خود ادامه داد. و یا اینکه: گدا از صاحب خانه خواست تا به او یک لپ گندم بدهد تا لب نانی بدست آید. محمود روزانه اسب خود را دو لپ جو می دهد. |
لپ / لُپ | گونه، دو طرف دهان، هریک از دو طرف چهره، هر یک از دو ناحیه داخلی دهان/ این لغت در جنوب غرب افغانستان استفاده میشود |
لپه | تکه پاچۀ جهت صافی کردن لوازم آشپزخانه و غیره |
لت | الف - ضرب، زدن، شتم، ضربه، سیلی، لطمه، تپانچه، قفاق، زخم، پس گردنی (اسم) |
لت خور | |
لت خوردن | |
لت و کوب | ضرب و شتم، زدن و کوبیدن، فشاردادن و اذیت کردن |
لت کردن | سیلی زدن، لطمه زدن، ضربه زدن |
لته | بخش کهنه شدۀ از تکه یا پارچۀ البسه |
لتهٔ بیمار | لَتَهٔ بیمْار: یعنی تکه یا دستمال حیض یا عادت ماهوار
خانم ها که در زمانه های قدیم وقت عادت ماهوار خانمان به تکه های نخی و طوری بسته
میشد که دو سرش به عقب و پیشروی تحت بند تنبان محکم میگردید تا جلو گیری از رفتن
خون به تنبان کند و روزانه چند بار در صورت لزوم شسته و تبدیل میگردید |
لتیره | لُتِیرَه- آدم تنبل و بیکاره، فرد ولگرد و آرامش طلب |
لثه | بیره یا گوشتی که دندان به آن نشسته، گوشت جلادار و نازک بیخ دندان |
لج | ستیزه کردن، پافشاری در عناد و کینه، خیرگی، ستیزه، عناد، لجاجت، یکدندگی |
لجاجت | نپذیرفتن حرف منطقی، ستیزه کردن، سرسختی نمودن، ابرام، ستیزه جوئی، عناد، یکدندگی |
لجام | لِجام- دهانۀ اسب، افسار، دهنه، زمام، عنان، لگام، مهار |
لجام گسیختگی | گسسته لجام، گسسته عنان و گسسته مهار غیر قابل کنتترول، انفصال و پارگی افسار |
لجام گسیخته | افسارگسیخته، سرکش، گسسته عنان، گسسته مهار |
لجباز | لجوج، کله شخ، ستیزه گر، خیره سر، گستاخ، ستیزهکار ستیزه جو، عنود، کله شق |
لجبازانه | از روی لجبازی، ستیزه جویانه، ستیزهکارانه، عنادانه |
لجبازی | ابرام، ستیزه جوئی، ستیزهکاری، عناد، یکدندگی |
لجن | الف- گِل و لای تیره زنگ که در ته جوی و حوض آب جمع شود، گِل سیاه که در ته مرداب، جوی و آب ها راکد می ماند، کثافت،گِل، لای، لجم، لجمه، لوش |
لجن پراگنی | بدگویی، بدنام سازی- مفهوم آن عبارت است از به کار بردن القاب و عناوین موهن برای شخصیتهای سیاسی رقیب (در مباحثات و مبارزات سیاسی), لجنپراکنی به معنای بدگویی، تهمت زدن، و انتشار اکاذیب به منظور بدنام کردن یا تخریب وجهه و اعتبار یک فرد، گروه یا سازمان است. این کلمه معمولاً به نوعی رفتار منفی اشاره دارد که در آن فرد یا گروهی، عمداً شایعات یا سخنان بیاساس را منتشر میکنند تا به کسی آسیب برسانند. |
لجنزار | زمین پوشیده از گل و لای، زمین پر از لوش، باتلاق، منجلاب، مرداب |
لجوج | لج باز، کله شخ، ستیزه گر، خیره سر، گستاخ |
لجوجانه | همراه با ستیز و لجاجت، لج بازانه، کله شخانه، ستیزه گرانه، خیره سرانه |
لچ | لُچ- برهنه، عریان، لخت |
لچر | لَچَرّ: کلمهٔ
لچر ، صدفیصد در زبان دری بار منفی دارد . که برای اهانت زنان فضول ، بدرگ و
بدجنس و لمپن استعمال می شود این کلمه همردیف با کلمات است که
برای مردان مانند لچک بازاری وبد رگ و بد جنس، فضول
و اوباش قابل استفاده است . همچنان در زمان عصبانیت و غضب غرض توهین زنان
و دختران از جانب بد زبانها نیز استفاده نامشروع می شود. |
لچمرغ | لُچْمُرْغْ: از دو کلهٔ دری شده از پشتو و کلمهٔ دری مرغ ساخته شده که در زبان عوام مروج و به کسانی اطلاق میگردد یا گفته میشود که در زندگی خویش هیچ چیزی ندارند، نه خانه و نه مال و حتی نه لباس کافی. اصلا کلمهٔ پشتو«لوڅ» که دری شده به «لُوْچْ» و در دری «لُچْ» تلفظ میگردد یعنی بی پوشش ولخت یا عریان. «لوڅ» در پشتو عریان را گویند مانند کسی که مطلق لباس نپوشیده باشد مثلا در وقت حمام یا شاور گرفتن و موارد استعمال زیاد در هردو لسان دری و پشتو دارد مانند «سخن لچ»، که اصطلاح «لچ و پوست کنده» یعنی سخن تند و راست را به کسی گفتن. معنی لغوی لچمرغ یا لوچمرغ عبارت از مرغی است که مطلق عاری از پر و بال شده باشد و از آن اصطلاح لچمرغ بیرون شده است. لچمرغ یا لوچ مرغ یعنی مرغ بی پر و بال با عین مفهوم ولی با کلمات دیگر در چین هم بین مردم مروج است به اهتمام زمری کاسی |
لچک | آدم لات و بی ادب، بی سر و پا، بی پروا، لات و لوت |
لچکانه | لُچَکانه/ لاتی، بی ادبانه. برای توصیف رفتار، گفتار یا عملکردی که فاقد احترام، نزاکت، یا ادب باشد استفاده میشود. این کلمه بار منفی دارد و به حالتی اشاره می کند که در آن اصول اخلاقی یا اجتماعی رعایت نشده است. |
لچکی | لاتی و بی ادبی |
لحاظ | دید، ملاحظه، نظر، نگرش، دیدگاه، زاویه، منظر. بگوش. چشم نگریستن چیزی را. دید. پاس. ملاحظه.از حیث از نظر از جهت : از لحاظ اقتصادی از لحاظ سیاسی |
لحاف | لِحاف/ در زبان گفتاری آنرا لیاف گویند- روانداز ضخیم که زیر آن در بستر خوابیده میشود و از مواد مختلف یا پشم و یا پخته و یا بافتگی ساخته میشود |
لحد | لَحد- آرامگاه، خاکجا، قبر، گور، مرقد، مزار، مقبره |
لحظات | جمعِ لحظه، دقایق، اوقات، به کلمۀ «لحظه» مراجعه شود |
لحظه | یک چشم بهم زدن، یکدم، ثانیه، حین، دقیقه، دم، لمحه، نفس، وقت، وهله، جمع آن لحظات است |
لحم | لَحم- گوشت، جمع آن لحام و لحوم است |
لحن | آوازموزون، آهنگ صدا، آواز خوش، نوا، صوت، نغمه، آوا. جمغ آن در عربی الحان میباشد |
لحن شاعرانه | به زبان شاعرانه، به شکل ادبی |
لحیم | الف- آلیاژی که با آن دو قطعه فلز را به هم ذوب و یا جوش بدهند (ولدنگ کاری) |
لخت / لَخت | ریشه این کلمه به معنای «کند» یا «سنگین» از کلمات ایرانی می آید. این کلمه در زبان پهلوی نیز با معانی مشابه استفاده می شده است. لَخت به معنی «کند» یا «تنبل» است. این کلمه برای توصیف حالت یا حرکتی که به کندی یا با عدم انرژی انجام می شود، استفاده می شود. برای مثال، «او به طور لَخت حرکت می کند» به معنای این است که فرد به آرامی و با کندی حرکت می کند. نوعیت کلمهٔ «لَخت» نیز به عنوان صفت به کار می رود و به معنای ضعف، سنگینی یا تنبلی است. همچنین در بعضی مواقع می تواند به معنای یک تکه یا بخش از چیزی (مانند لَخت جگر) به کار رود |
لخت / لُخت | برهنه، عریان، لُچ. - ریشهٔ کلمهٔ «لُخت» نیز ریشه ای کهن در زبان فارسی دارد و به معنای «برهنه» یا «بدون پوشش» بوده است. این کلمه در زبان پهلوی و اوستایی نیز با همین معنا وجود داشته است نوعیت کلمهٔ «لُخت» به عنوان صفت به کار می رود و برای توصیف وضعیت برهنگی یا عدم پوشش استفاده می شود |
لخت / لِخت | ریشه این کلمه از کلمات ایرانی و پهلوی میآید که به معنی «یکپارچه» یا «بدون تقسیم» بوده است. لِخْتْ: همچنان در زبان عامیانه به معنی دیگری هم مورد استعمال دارد به معنی قد راست، اوچت، ایستاده و شخ مثلاً : وی آمد و لِخت در پیشرویم ایستاد. و یا در جمع تمام مردم سرش را لخت بلند کرد و غیره... |
لخت جگر | توتۀ جگر، فرزند دلبند، عزیزترین، نزدیک ترین کس، اولاد، نوه، بند دل |
لخته | لَختَه- بسته، دلمه، سفت، منعقد، زمانی که خصلت یا حالت عادی شیر و یا خون از حالت عادی بیرون و غلیظ میگردد، گفته میشود که خون لخته شده |
لخشنده | لَخشِندَه- آنچه می لخشاند، سطح بسیار لشم، سطح لشم لغزان. به معنای سطح یا چیزی است غیرقابل اصطکاک و باعث سر خوردن یا لغزش می شود. این صفت معمولاً برای توصیف مواردی مانند جاده، سطح مرطوب یا هر چیزی که اصطکاک کمی دارد، استفاده میشود. |
لخشیدن | لغزیدن، به سرخوردن |
لخم | لُخُم- گوشت خالص، گوشتی که چربی و استخوان و رگ و چربی و پی نداشته باشد. |
لخک | لَخَک و یا لَخَک دروازه- دو مفصلِ که دروازه را در قالب دیوار معلق قرار میدهد، تا دروازه باز و بسته شود. در سابق این مفصل ها از چوب ساخته میشدند، مانند یک قلم ضخیم، که در یک کنار دروازه (بالا و پائین) نصب میکردند. اما فعلاّ این مفصل ها به طرق محتلف از فلز ساخته میشوند و در امتداد یک کنارۀ دروازه نصب میگردند. |
لخک دروازه | الف - مفصل ثابت نگهدارنده دروازه با چوکات یا دیوار، مراجعه شود به معنی لخک |
لدنی | منسوب به لَدُن فطری، ذاتی، جبلی، آنچه کسی را بدون سعی او و کوشش غیر، محض بفضل خویش از نزد خود حق تعالی عطا فرموده باشد یا بدون تعلیم غیر از نزد طبیعت ذهن او باشد و این منسوب است به لدن که به معنی «نزد» است |
لدو | الف- مواد غایطه خر |
لذا | از: ( «ل » به معنی برای + «ذا» به معنی این ) بدین جهت، از این رور، برای این، ازین روی، بدینجهت، بدین سبب |
لذت | لِذَت- ادراک خوشی، التذاذ، حظ، خوشی، کیف، نعیم. کلمه "لذت" به معنای "خوشی" یا "رضایت" است و به احساسی اشاره دارد که ناشی از تجربیات خوشایند، خوشیها، یا احساسات مثبت است. این کلمه معمولاً برای توصیف لحظات خوشایند در زندگی، فعالیتها یا تجربههایی که احساس خوشحالی ایجاد میکنند، به کار می رود. |
لذت بخش | خوشی دهنده، خوشی آورنده، فرح بخش, مغتنم, لذیذ، دلپذیر, دلپسند, دلفروز, خوشی آور. کلمه "لذتبخش" به معنای "خوشایند" یا "دلپذیر" است و به چیزی اشاره دارد که احساس لذت، شادی، یا رضایت را در فرد ایجاد میکند. این کلمه برای توصیف تجربهها، فعالیتها، یا چیزهایی به کار میرود که باعث خوشحالی و رضایت میشوند. |
لذیذ | خوش مزه، خوش ذایقه، خوش طمع، خوشگوار، باب دندان، گوارا، بامزه، مزه دار |
لر | «رفتن مایع از کنج دهن». این کلمه با مصدر کردن و رفتن مورد
استعمال دارد، و به مایع آب دهن اطفال و یا مردم مسن که خصوصاً در اثنای
خواب در یک پهلو از کنج دهن شان میرود، گویند لیر دهنش میرود یا سر کرد.
بعضاً در اصطلاح مردمی که زیاد سخن میزنند که دیگر قابل
تحمل نمیباشد و برای اینکه سخن زدن را قطع نمایند غیر مستقیم و پُرّ معنی
فهمانده شود، گویند «او دان ته جم کو؛ آب دهنت را جمع کن» یعنی بس است ،
خاموش شو.طعنه وار هم به آنانی که در اثنای سخن رانی آب یا مایع دهن شان
بیرون میشود، گویند:« لیر دانت را جمع *جم * کو یا کن!». یعنی لیر دهنت را
پاک کن یا جمع کن. لَر- پی هم ریختن، واریز شدن، یکی پشت سر دیگر به زمین افتادن. با فعل کردن ترکیب و استفاده میشود |
لر کردن | افتادن اشیاء به زمین، مثلاً چندین کتاب را بالای هم در طاقچه ای می گذارید بلاخره توازن کتاب ها به هم میخورد و یکی پشت دیگر به زمین می افتد به این حالت گفته میشود (کتاب ها لر کرد). |
لرزان | در حال لرزیدن، رعشه ناک، لغزنده، لغزان، مرتعش، از ترس لرزیدن، متزلزل، جنبان |
لرزاندن | و یا لرزانیدن، مرتعش کردن، به رعشه درآوردن، به لرزه درآوردن، به تزلزل آوردن، به لرزش درآوردن تکان دادن |
لرزانیدن | و یا لرزناندن، جنبیدن، تکان خوردن، اهتزاز |
لرزش | رتعاش، تزلزل، تکان، جنبش، رعشه، لرز، نوسان. لزر. لرزه. لرزیدن. رعدة.به لرزش در افتادن |
لرزش دست | لرزش دست ها در انسان از جمله مشکلاتی است که ممکن است انسان را در هر سنی گرفتار کند. لرزش دستها هنگام عصبانیت، اضطراب، خستگی بیش از حد، ورزشهای پُر استرس و کار زیاد روزمره از موارد شایعی است که در اکثر بیماران مراجعه کننده به چشم می خورد. |
لرزه | لرزش، تزلزل، تشنج، تکان، جنبش، جنبش سریع و مدام انسان، حیوان یا چیزی، ارتعاش |
لرزیدن | جنبیدن، تکان خوردن، لرز کردن، ارتعاش |
لزج | چسبنده . چسبان، چسبناک . دوسگن . هر چیزی که قبول امتداد کند. علک، دوسنده، آنچه کشیده شود گاه برگشتن چون عسل . چیزی چسبنده چون سریشم و امثالهم، دارای لزوجت . کش دار. صمکوک . صمکیک |
لزوجت | دوسگنی، چسبناکی، چسبندگی، لیزی، کش داری، نوچی، لزجی، چسبانی |
لزوم | لازم بودن، واجب شدن، ضرورت پیدا کردن، لازم شدن، ضرورت، نیاز |
لزومات | لزومات کلمه جمع بوده و مفرد آن لزوم است. احتیاجات، ضرورتها، نیازها، بایستگیها، پیوسته ماندن با شخصی یا چیزی، اموراتی که باید صورت بگیرد، واجبات کار و شغل، مقررات |
لسان | الف- زبان، سخن، کلام، گفتار جمع لسان السنه است |
لش | االف- لاشۀ انسان یا حیوان؛ جسد ذبح شدۀ حیوان، مردار |
لشم | لَشم- صاف و لغزنده، سطحی که اصطکاک در آن کم باشد، هر سطحی که صاف و بسیار هموار باشد. سطحی که اصطکاک در آن کم باشد، به طور معمول به عنوان سطح لغزنده یا سطح صیقلی شناخته میشود. این نوع سطحها خصوصیاتی خاصی دارند که باعث کاهش مقاومت در برابر حرکت اجسام بر روی آنها می شود. |
لشمی | صافی و لغزندگی، سطح بسیار لشم و لغزنده |
لشکر | ارتش، سپاه، سپه، عسکر، فوج، قشون، تعداد زیادی از عساکر ، قسمتی از اردو که تعداد عساکر آن صد هزار تن باشد |
لشکر کشی | حملۀ نظامی به جائی |
لطافت | نرمی و نازکی، زیبایی و نیکویی صفا، طراوت، ظرافت، لطف، ملاحت، نازکی، نیکویی، مقابل ضخامت |
لطایف | جمع لطیفه. چیزهای نیکو و نغز. لطایف الحیل یا .لطائف - الحیل: تدبیر و چاره جویی ها نیکو و ظریف |
لطایف الحیل | تدبیرها و چاره جویی های لطیف با حیله های لطیف . با تدبیرهای نیکو - بلطائف الحیل می کوشید محبت او را بخود جلب کند. عبارت "لطایف الحیل" به معنای "فنها و نیرنگ های زیرکانه" یا "هوشمندانه است. این عبارت به تکنیکها و روشهای مبتکرانهای اشاره دارد که برای حل مشکلات یا دستیابی به اهداف به کار میروند. |
لطف | التفات، بخشش، بذل، تفضل، شفقت، ظرافت، عنایت، کرم، لطافت، محبت، مرحمت، ملایمت، مهر، مهربانی، نرمی، نیکی |
لطفاً | از روی لطف، از روی مهربانی - درخواستی از طرف مقابل که با خواهش و تمنا همراه باشد، درخواست همراهی کردن، خواهش و التماس |
لطمات | لَطمات: کلمه جمع مونث بوده و مفرد مؤنث آن لطمه می باشد. اسیب ها، سیلي/ چپه لاق زدن ها، صدمه ها، تاوان، ضرر، گزند ها، خسارات آوردن. |
لطمه | سیلی . قفاق . جمع آن لطمات میباشد، از آنجایکه قفاق وسیلی عمل توهین باشد اهانت برای هرکس ضرر شخصیتی و کرامتی است ازینرو جنین ضرری بالاترین ضرر هاست، پس به معنی ضرر نیز تداول دارد، تو مرا یک لطمه بزن ، گفت، حاشا که من هرگز این کنم و هیچ آزادزاد پدر را لطمه نزند. در معنی عام ضرر رساندن مالی را نیز گویند. . «لطمه» به معنای آسیب یا صدمه است و به هر نوع آسیب یا جراحت جسمی یا روحی اشاره دارد. این واژه میتواند در زمینههای مختلفی از جمله جسمی، روانی، اقتصادی و اجتماعی به کار رود. |
لطیف | نفیس، ظریف، نازک، زیبا، گلاندام، گل پیکر، نازک اندام، نازک بدن، نازک تن، شیرین، نغز، کوچک، ریزه، سبک، روان، سلیس ، سطح صاف ، قسمت صاف هر چیز ، نرم ، صیقلى ، دلنواز ، لشم، آرام بخش، تسکین ده، صفا ، ملایم ، بدون درشتی بودن ، صافکارى، هموار، مخملین |
لطیفه | الف- مؤنث لطیف، نکته نغز، سخن نیکو و پسندیده، قصۀ کوتاه و دلچسپ که باعث شادی خندیدن گردد |
لعاب | آب دهن، هر آبی که اندکی غلیظ و چسبنده باشد، مانند لعاب سالند |
لعاب دهن | آب دهن کمی غلیظ و چسپناک، تراوش مایع چسپندهٔ دهن. لعاب دهان مایع شفافی است که توسط غدد بزاقی در دهان تولید میشود. این مایع به در بدن کمک میکند، از جمله مرطوب کردن دهان و تسهیل بلع غذا. علاوه بر این، لعاب دهن به هضم مواد غذایی کمک کرده و همچنین میتواند به تمیز کردن دهان و محافظت از دندانها در برابر پوسیدگی و عفونتها کمک کند. در برخی مواقع، ممکن است ترشح زیاد یا کم لعاب دهن نشانهای از مشکلات طبی باشد. |
لعب | بازی، تفریح، تفنن، سرگرمی، لهو، مشغولیت- بازی است که کودکان می کنند؛ مانند کار بیهوده ای که دارای فایده نیست |
لعبت | الف- هرچیزی که با آن بازی کنند؛ بازیچه؛ اسباببازی؛ عروسک |
لعبت باز | گدی باز، عروسک باز. انسان شعبدهباز و حقهباز را هم گویند |
لعبت بازی | عمل لعبت باز، عروسک بازی، گدی بازی/ عبده بازی و حقه بازی را هم گوینپ |
لعبتک | لُبَعتَک- لعبت وسیلهٔ بازی وضمناً معشوقه را گویند ولی لعبتک گدی های کوچک بود که درهردو دستش تار بند میکردند ووقتی که آن تار را کش میکردند گدی دستک میزد ورقص میکرد. آنرا که به سازِ دیگران می رقصد لعبتک میخوانند لز لعب آمده است که به معنای بازی است |
لعبگر | لعَبگَر- زنی که با ناز و عشوه مردی را بفریبد. عشوه گر. حیله گر. متظاهر و ناراست |
لعل | سنگ گرانبها به رنگ سرخ - گوهر- چیز گرانبها و با ارزش لب معشوق منرالهای گروپ سپینل را در افغانستان به نام "لعل" می شناسند و "سپینل سرخرنگ" را "یاقوت" گویند. |
لعن | لَعن- لعنت ، نفرین، فریه، مباهله ،طرد. اِبعاد. راندن و دور کردن از نیکی و رحمت، لغات فریه ، و مباهله دیده شود. بهطور کلی، "لعن" به معنای نفرین و دشنام است و در زمینههای مختلف اجتماعی، دینی و ادبی به کار میرود. این کلمه به بیان احساسات منفی و انتقادی نسبت به دیگران و رفتارهای ناپسند آنان پرداخته و نشاندهنده تنفر و نفرت است.
|
لعنت | از خدا خواستن که کسی را از لطف و رحمت خود دور کند، لعن، نفرین. در متون دینی و ادبی، این کلمه برای ابراز گناه، نکوهش یا محکومیت شدید به کار میرود. |
لعنتی | ملعون، نفرین شده، سزاوار لعنت و نفرین، لعین، گجسته لعنتی به عنوان صفت در زبان فارسی به معنای "ملعون" یا "مشمول لعنت" است و به چیزی یا کسی که به نوعی مورد نفرین و نارضایتی قرار گرفته، اشاره دارد. این واژه از ریشه کلمه "لعنت" گرفته شده است ریشه کلمه لعنت در زبان عربی به معنی نفرین و بدبختی است و به کسی یا چیزی اطلاق میشود که از نظر اخلاقی، دینی، یا اجتماعی مورد نارضایتی و نفرین قرار گرفته باشد. در زبان دری / فارسی، "لعنتی" به صورت صفت برای توصیف چیزی یا کسی که به نوعی ناپسند یا مورد نفرین است، به کار می رود |
لعیا | الف- به معنی خجسته و زیباروست |
لعین | رانده، رجیم، گجسته، لعنتی، مطرود، ملعون |
لعینان | جمع لعین - رانده ها، رنده شدگان، راندگان، رجیمان، گجستگان، لعنتییان، مطرودان، ملعونان |
لغات | جمعَ لغت، کلمه، ترکیب دو و یا بیشتر حروف، یکی از اجزای جمله، کلام |
لغاز | لِغاز- عیب، خرده - به کنایه از کسی بد گفتن |
لغاز خواندن | در تداول عوام عیب گرفتن بر کسی - عیب گرفتن بر عمل یا گفتار کسی - متلک گفتن |
لغازخوانی | عمل لغازخوان، خرده گیری، عیبجوئی، عیب گیری |
لغامک | لُغامک- آفت دهن، به تغییری در سطح لبهای دهن انسان اطلاق می گردد که بر اثر آن تخریش و سوزش پیدا شده و لبها درست باز و بسته شده نمی تواند. در نتیجه خوردن غذا مشکل می گردد. |
لغت | کلمه، ترکیب دو ویا بیشتر حروف، یکی از اجزای جمله، سخن، کلام، لفظ، واج |
لغت شناسی | شناختن لغات از نظر ریشه، نوعیت و دستور زبان |
لغت نگاری | فرهنگ نویسی, واژه نگاری, لغت نویسی |
لغتاً | به معنی از نظر لغوی - مثلا: غمالائیل لغتاً به معنی جزای خدایی است |
لغتنامه | لغتنامه به معنی هر مجموعۀ که در آن لغات جمع آوری شده باشند مانند- فرهنگ لغات، مجموعۀ لغات، دستۀ از لغات، نامۀ از مجموعه لغات ، لغتنامه |
لغتک | تصغیر لَغَت، پایک زدن، بیصبری و تعجیل کردن |
لغزان | لخشان، لرزان، لغزنده. این کلمه معمولاً برای توصیف سطوح، شرایط، یا اشیایی به کار می رود که از پایداری کمی برخوردارند و حرکت بر روی آنها دشوار است. |
لغزاندن | و یا لغزانیدن، لخشاندن، انداختن، تیله دادن |
لغزانیدن | و یا لغزاندن، لخشاندن، انداختن، تیله دادن |
لغزش | لغزش، اشتباه، خطا، سقوط |
لغزنده | لشم، سر پاهینی، سطح لشم و یا شیبدار، سطح لغزان متمایل به فرو ریختن، آنچه اصطکاک برویش کم باشد. "لغزنده" به معنای سطوح یا شرایطی است که باعث کاهش اصطکاک و افزایش خطر لغزش می شود. این کلمه برای توصیف جادهها، پلهها، یا هر سطح دیگری که ممکن است به دلیل وجود آب، یخ، یا مواد مشابه خطرناک شود، استفاده میشود و معادل انگلیسی آن "Slippery" است. |
لغزیدگی | ساختهشده از فعل "لغزیدن"، حالت و چگونگی لغزیده.
|
لغزیدن | لَغزیِدن- لخشیدن، خزیدن، سریدن، لکنت خوردن، افتادن. به معنای سر خوردن، لیز خوردن یا حرکت آرام و بدون کنترل بر روی سطحی صاف یا لغزنده است. این فعل بیشتر برای توصیف حرکت ناشی از اصطکاک کم استفاده می شود. |
لغزیدنx3 | خزیدن؛ لخشیدن. افتادن |
لغزیده | افتاده، لخشیده، لمداده، صفت مفعولی لغزیدن. |
لغسی | ضعیف، ناتوان، مردنی، کمزور، شیر سوخته، که در زبان کابل مشهور و معروف است، اما خارج از افغانستان در بین فارسی زبانان ایرانی لقسی بجای غ، با قاف متداول است که اشتباه ایرانی ها در تلفظ غین و قاق این بدیل را به میان آورده است. به طور مثال کلمه غازی قاضی شده و قاضی غازی، غذا قذا شده و غیره |
لغمانی | منسوب به لغمان، باشندۀ لغمان، مسکونۀ لغمان، ساکن لغمان، کسی که به لغمان زندگی میکند |
لغو | فسخ کردن، باطل ساختن، ابطال، ملغی ساختن، ابطال، الغا، باطل، بیفایده، بیهوده، بیهوده گویی، پوچ، عاطل، فسخ |
لغوی | مربوط به لغت - وابسته به لغت |
لفاظی | لَفاظی-عمل بازی کردن با کلمه ها، آوردن کلمه های آهنگین وگاهگاهی دشوار برای فریفتن شنونده یا خواننده. کلمهٔ "لفاظی" به معنای سخنوری، به کارگیری کلمات به صورت فریبنده یا بیان احساسات و ایدهها بهطور اغراقآمیز است. این کلمه به نوعی از گفتار اشاره دارد که ممکن است برای تأثیرگذاری بر شنونده یا پنهان کردن حقیقت به کار رود. |
لفافه | لُفافَه- آنچه روی چیزی بپیچند، آنچه چیزی در آن پیچیده شود، پاکت خط |
لفت | وسیله و اتاقک متحرک برقی که انسان و اجناس را به بالا و پاهین انتقال میدهد و انواع و اشکال مختلف دارد. کلمهٔ "لفت" به دستگاهی اشاره دارد که برای انتقال افراد یا اشیاء بین طبقات مختلف یک ساختمان استفاده می شود. لفت یکی از ابزارهای مهم در ساختمانهای بلند و ساختمانهایی با چندین طبقه است که به راحتی و سرعت، افراد و کالاها را جابجا می کند. |
لفظ | کلمه، لغت، سخن، گفتار جمع آن الفاظ. |
لفظ دادن | موافقۀ موقتی و آنی که هنوز اعتبار ندارد. . البت در هر امری. مانند ازدواج ، خریدن خانه ، زمین و...و... |
لفظ قلم | کتابی صحبت کردن با شَد ومَد. "لفظ قلم" اصطلاحی در زبان فارسی است که به شیوهای از صحبت کردن یا نوشتن اشاره دارد که بسیار رسمی، دقیق و گاه متکلفانه است. این نوع بیان معمولاً به حالتی اطلاق میشود که فرد با استفاده از کلمات سخت و ادبی یا زبان بسیار رسمی، به شکلی مصنوعی و غیرطبیعی صحبت یا مینویسد. گاهی این اصطلاح به عنوان نقد به کار میرود، یعنی کسی با حالت متکلفانه و بیش از حد رسمی سخن میگوید. |
لفظی | منسوب به لفظ، زبانی، شفاعی، عبارت است از آنچه به لفظ یعنی به تلفظ گفته شود |
لق | لَق- نااستوار، میخی لق، جنبان بر جای خود . دندانی لق ، متحرک ، دندان که بر جای استوار نباشد و جنبان بود ، دندانهای لق |
لق زدن | لُقّ زدن دردیست که زخمی و یا قسمت ضربه خوردهٔ وجود در اثر ضربان قلب
متواتر به سلسله درد پیش میشود و چون آماس یا پندیدگی کمتر شود لق زدن
هم کم میشود که اساس تخنیکی دارد. |
لق لق / لقلق | احتمالاً از آواز آب خوردن یا نوشیدن
زبان سگ گرفته شده باشد و مشهور هم است که به لقلق سگ دریا مردار نمیشود و
موارد استعمال دیگر هم دارد مثلا گویند که تیز بیا چه لقلق روانی و یا
دروازه لق شده لقلق میکند و حتما شرح آواز است |
لق و لوق | چیزی کاواک، میان تهی، از درون خالی، چیزی نا استوار، بی ثبات، چیزی غیر اساسی، چیزی مؤقتی، مشتدخ، به مشتدخ مراجعه شود |
لقاء | الف- لِقاء، روی، چهره، صورت، قیافه، منظر |
لقاآت | لقاءات: کلمه جمع مونث بوده و مفرد آن لقاء می باشد. دیدار ها، دیدن کردن با هم دیګر، ګفتګو، مجلس و صحبت کردن، با هم نشستن، زیارت کردن |
لقاح | لِقاح- حامله شدن، بارور شدن- داخل شدن نطفۀ نر به ماده و به وجود آمدن، سلول تخم، بارورسازی، تلقیح |
لقب | اسم خارج اسم داده شده در طفلی، اسم اختصاصی، اسم خانوادگی، اسم مشخص |
لقمان | سی و یکمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۳۴ آیه |
لقمان حکیم | لُقمان حَکیم- بنا به روایت اسلامی یک مرد حکیم و از مردمان کشور حبشه (ایتوپیا) بوده، که به حیث برده در زمان حضرت داود (ع) در دربار او میزیسته است. |
لقمه | همان مقدار غذا که یکبار در دهان گذاشته شود، قطعۀ کوچک، تکه، جمع آن لقم است |
لقمه چرب | در اصطلاح عوام به منفعت بزرگی در یک معاملۀ قانونی و یا غیر قانونی که به آسانی قابل دسترس باشد |
لقمه چیدن | لُقمَه چِیدَن- گدائی کردن. کنایه است |
لقک | نااستوار، بی ثبات، ناپایدار، نامحکم، جنبان، جنبنده |
لقیدن | لق شدن، جنبیدن و تکان خوردن چیزی در جای خود، جنبیدن چیزی که باید استوار و محکم باشد |
لگام | دهانۀ اسپ، دهنه، افسار، زمام، لجام، مهار |
لگام گسیخته | اسپی که افسارش را پاره کرده، لاقید، بیبند و بار، سرخود، مطلق العنان |
لگد | لت یا ضربه ای که با پا به کسی یا چیزی زده شود - لگد یک حمله فیزیکی است که با پا انجام می شود. این نوع ضربه بیشتر توسط حیوانات سمدار و همینطور انسان ها در هنگام مبارزه انجام میشود |
لگدمال | لگدکوب، به پا سپرده شده، زیر پا شده، زبون شده، بی سپر شده، از بین رفته، نابود شده، خوار شده، مالیده شده، به خاک یکسان شده، ضایع شده، زیر پا یا زیر پا شدگی چنانچه گویند که ضعیف پامال است |
لگدکوب | پایمال کردن، کوفتن، پایمال، لگدمال، لگدخورده، پایمالشده |
لگدکوب | پایمال، لگدمال، ضرب لگد ضربه ای، که پا زده میشود |
لگن | لَگَن- ظرف بزرگ فلزی لبه دار، تشتی که در آن دست و صورت و یا لباس را میشویند |
لگن خاصره | استخوان بندی شبیه لگن که در بدن انسان در انتهای ستون فقرات در زیر شکم و تهیگاه کمر قرار دارد |
لگنچه | لگن ِ خُرد، لگن کوچک، تَشت کوچک، لگن مسی مخصوص حمام |
لگه و لگه | لگه و لُگه- آدم های بیکاره، انسانهای هرزه و بی سروپا، هرجائی، لاابالی |
لگه و لوگه | از کلمات لگه و لوگه ترکیب یافته که هردو به مفهوم آدمهای ولگرد و بی مضمون وبی عار و بیکار و بی روزگار می باشد. مثلاً احمد چند آدم لگه و لوگه را با هم جمع کرده که با آنها در مورد زبان فارسی و لهجۀ دری جر و بحث نماید، در حالی که این، کار متخصصان زبان است. ترکیب کلمات لگه و بوگه هم در همین معنی به کار می روند. |
للمی | به زمین زراعتی گفته میشود که بوسیله آب باران آبیاری میگردد، زمین های زراعتی بدون شبکهٔ آبیاری |
للو و پنجو | آدم هاي بي ارزش، آدم هاي بي سر و پا را گويند./ ناهید علومی |
للوللو | آللو، آهنگ ملیح یا آوازیست که مادران و دایه ها برای خواباندن اطفال آنرا خوانند |
لم | لم دادن به معنی تکیه کردن، لمیدن، حالتی میان نشستن و دراز کشیدن، پشت دادن به بالش برای استراحت |
لم لم کردن | بی میل کار کردن، عطالت کردن، سهل انگاری، تنبلی، کار را به درازا کشاندن، کار گریزی، به نسبت کهولت و یا عارضهٔ جسمی خمیده و آهسته راه رفتن |
لم یزرع | زمینی غیر قابل کشت، زمینی که در آن زرع نمی توان کرد |
لم یزل | بی زوال. پاینده باقی، جاویدان، آنوش، همیشه |
لمباندن | لُمباندن- ویران کردن دیوار یا سقف خانه |
لمبانیدن | و یا لُمباندن، ویران کردن دیوار یا سقف خانه |
لمبوس | نلُپ، دو طرف دهان، این لغت در جنوب غرب افغانستان استفاده میشود |
لمبیدن | ویران شدن، ریختن به طرف پائین، بام خانه میلمبد، یعنی به درون خانه میریزد، دیوار خانه می لُمبد |
لمپن | لات، لوچَک، پست ترین فرد جامعه از قبیل چاقوکش ، باج گیر- نابود کننده ها: هرچیز را ویران می کنند، به حیوانات صدمه می زنند، روابط آدمها را بهم می ریزند، بی پروا رانندگی می کنند و قانون شکن هستند، علاقۀ عجیب و حریصانه ای به آزار روحی، روانی و جنسی دیگران دارند |
لمپنیزم | بحث لمپنیزم به طور جدی برای نخستین بار در آثار مارکس و در طی سالهای ۱۸۴۰ تا ۱۸۵۰ مطرح شده و منظور از لمپن، گروهی است که به هرج ومرج و اغتشاش اجتماعی دامن می زنند اما حرکاتشان خاستگاه ایدئولوژیک ندارد. لمپنها با رفتارهایی نظیر آرایش و پوشش خلاف عُرف و غیرمعمول و برخی حرکتهای نمایش تخریبی، خود را به جامعه معرفی کرده و در تعارضات داخلی طبقات اجتماع نقش منفی بازی میکنند. لمپنیسم را باید محصول افسردگی و ناامیدی اجتماعی دانست؛ ناامیدی که در همه ادوار تاریخی در جوامع وجود داشتهاست و برای این ادعا اشاره به کتاب مدینه فاضله فارابی سند معتبری است چرا که او نیز از لمپنها به عنوان علفهای هرزه یاد میکند. |
لمپه | این کلمه از زبان لاتین گرفته شده در افغانستان به نوعی از چراغ های تیل سوز فلزی دارای شیشهٔ شکمدار استوانه ای گفته میشد و قبل از تأسیسات برق تقریبأ در هر خانه برای تنویر از اریکین/الکین و لمپه استفاده فراوان به عمل می آمد |
لمحه | ثانیه، حین، دقیقه، دم، طرفهالعین، لحظه. در زبان عربی به معنای "لحظه" یا "چشم برهم زدن" است و به طور کلی به مدت زمانی بسیار کوتاه و گذرا اشاره دارد. این کلمه به خصوص در متون ادبی، فلسفی، و مذهبی برای توصیف زمان کوتاهی که به سرعت میگذرد، به کار می رود. |
لمس / لَمس | تماس، سودن، بی حس، فلج، مفلوج، سست، نرم. مالش. حس لامسه. سودن چیزی را به دست یا عضوی. دست مالیدن به چیزی. هر چیزی که نرم و سست باشد. |
لمس / لُمُس | جمع لَموس - به کلمهٔ «لموس» مراجعه شود |
لمشت | باشنده گان نواحی غربی و شمالغربی افغانستان به کثافات و آلودگی گویند |
لمف | الف - مادۀ زرد رنگی که در عروق یا رگ های لمفاوی جریان دارد. - در زیست شناسی آنرا تناب گویند |
لموس | الف - شترماده ای که در فربهی وی شک باشد، آن اشتر که کوهانش بمجند تا فربه است یا نه |
لموص | نیک دروغگوی، بسیار فریبندۀ مکار، به چشم اشارت کننده، چشمک کننده |
لمیدن | لم دادن، تکیه دادن، پشت دادن به بالش و دراز کشیدن، آرمیدن، به یک جانب بدن به راحت دراز کشیدن، نیمه دراز بر جای نرمی تکیه کردن |
لمیده | لم داده، خوابیده، برزمین گسترده، برزمین هموار شده، به یک جانب یا پهلو افتاده، دراز کشیده، به روی زمین افتاده و چسپیده، به شکل خته درآمده، یک طرفه برای تمدد اعصاب بر چیزی تکیه داده. |
لن | لَن- حرف نفی، نه، هرگز، هرگز نه |
لندغر | معنی مردم پست و فرومایه - مردم یله گرد و بی تربیت. آدم بیسر و پا، آواره یا ولگرد |
لندغری | پستی و فرومایگی - یله گردی و بی تربیتی |
لندهور | لَندَهُور- پسر چوان قد بلند و قوی هیکل و بزرگ جسۀ را که پدرش نامعلوم باشد ( بدون پدر) افسانۀ آن چنین است: لندهور به معنی پسر آفتاب، که لند به معنی پسر و هور به معنی آفتاب است و نام پادشاهی بوده عظیم الشأن در هندوستان و اعتقاد برهمنان هند بر آن است که چون نیر اعظم به مادر او نظر کرد او حامله شد و پارتیان به این سبب او را لندهور خوانند. در هندوستان پادشاهی بی پدر بزاد و او را به هندی راجه کرند نام کردند، که عقاید اهل هنود بران بود که آفتاب به مادر لند هور که کنتی نام داشت نظر عنایت کرده و او از نظر نیر اعظم حامله شده است. لهذا عجمان او را لندهور نام کردند و معنی این اسم پسر آفتاب بود، لند پسر را گویند و هور اسم نیر اعظم یعنی آفتاب است. |
لندی | لنډۍ در ادبیات فولکلویک زبان پښتو به شعرې گفته میشود که از دو نیم بیتی نامتوازن نه (۹) و سیزده (۱۳) سیلاب تشکیل شده باشد، در معنی و مفهوم یک با دیگر پیوند داشته باشند و گوینده آن معلوم نیست. علاوتاً به کوه کم ارتفاع و رود یا جوی کوتاه هم لندی گفته میشود. مثلاً: لنډی کوتل (کوه کوتاه)، لنډی سیند (رود کوتاه)، به آدمهای قد کوتاه هم به کار برده میشود |
لنز | عدسی نازک و بسیار شفافی از جنس پلاستیک یا شیشه نشکن که برای اصلاح شکست نور مستقیماً روی کرة چشم گذاشته می شود. |
لنگ / لَنگ | پای آسیب دیده که بلنگد، انسان یا حیوان که پایش آسیب دیده باشد و نتواند به درستی راه رود. لَنگ به معنای ناتوانی یا اختلال در حرکت کردن است و معمولاً به فرد یا حیوانی اشاره میکند که به دلیل آسیب یا نقص جسمانی قادر به راه رفتن صحیح نیست و هنگام حرکت تعادل ندارد. این کلمه می تواند در توصیف حرکت نامتقارن، لنگیدن یا حالت ناپایدار در راه رفتن به کار رود. معنای استعاری: گاهی به صورت استعاری برای توصیف نقص یا ضعف در چیزی، مانند "برنامهای لنگ" (برنامهای که به خوبی اجرا نمیشود)، استفاده میشود. |
لنگ / لُنگ | جامۀ حمام، جامه ای که در رفتن به حمام بر کمر بندند. لُنگ به معنای پارچهای بلند و معمولاً نخی است که به عنوان پوشش در مناطق مختلف استفاده میشود. لُنگ در فرهنگهای مختلف، کاربردهای متفاوتی دارد و معمولاً برای پوشش پایینتنه یا به عنوان حوله و لباس ساده به کار می رود. |
لنگ / لِنگ | پای انسان از بیخ ران تا سر انگشتان. بخشهای پای انسان:
|
لنگ بردار | الف- در عُرف عام لِنْگْ وَرْدار، یک اصطلاح در عمل پهلوانی میباشد و آن حالتی را گویند که یک حریف پای حریف مقابل را بال میکند تا حریفش بالای یک پای شود و توازن خود را از دست بدهد و بافتد به این ترتیب این حالت از پا بلند کردن حریف را لنگ وردار گویند مثلاً گویند که لنگ وردارش کرد و به زمین زدش |
لنگ وردار | الف- در عُرف عام لِنْگْ وَرْدار، یک اصطلاح در عمل پهلوانی میباشد و آن حالتی را گویند که یک حریف پای حریف مقابل را بال میکند تا حریفش بالای یک پای شود و توازن خود را از دست بدهد و بافتد به این ترتیب این حالت از پا بلند کردن حریف را لنگ وردار گویند مثلاً گویند که لنگ وردارش کرد و به زمین زدش |
لنگان | لَنگان- در حال لنگیدن، لنگنده، شلان، لنگان رفتن، لنگ لنگان رفتن. لنگان به معنای کسی که می لنگد یا ناتوان از راه رفتن به طور طبیعی است. این کلمه معمولاً برای توصیف افرادی به کار می رود که به دلیل آسیب یا ناتوانی در پا، قادر به حرکت صحیح نیستند و در حین راه رفتن دچار مشکل هستند. |
لنگاندن | و یا لنگانیدن، وادار به لنگیدن کردن، لنگانلنگان به حرکت درآوردن |
لنگانیدن | و یا لنگاندن، متعدی لنگیدن، وادار به لنگیدن کردن، لنگانلنگان به حرکت درآوردن |
لنگر | الف- آهن و زنجیر بسیارسنگین که کشتی را با آن از حرکت باز می دارند |
لنگش | لنگیدگی، هرگاه یک پا و یا هردو پای یک انسان از حالت عادی برآمده باشد و بصورت معمول حرکت نتواند، میگویند که پاهای او لنگش دارد یعنی کمکی می لنگد |
لنگوته | لنگوته در اجتماعات افغانها به معنی مندیل یا دستار یا پارچه که مردان بر سر می بندند معمول ومرسوم است. لنگوته به معنای عمامه یا دستار است و به نوعی پارچه بلند و نازک اشاره دارد که به دور سر پیچیده میشود. این کلمه در فرهنگها و مناطق مختلف، به خصوص در افغانستان و در کشورهای اسلامی و آسیای جنوبی، رایج است و در مراسمهای مذهبی یا به عنوان بخشی از پوشش سنتی به کار میرود. |
لنگی | لُنگی در اجتماعات افغانها به معنی مندیل یا دستار یا پارچه که مردان بر سر می بندند معمول ومرسوم است |
لنگی پهلوی | لُنگی ابریشمی راه دار با رنگ های نسبتاّ تاریک، ارزشمندتر از لنگی های عادیست |
لنگی چپه تو | دستاری که کاکه ها برسر میبستند |
لنگیدگی | حالت و چگونگی لنگیده. وضعیت یا حالت لنگ بودن. |
لنگیدن | لنگان لنگان راه رفتن، راه رفتن لنگ، از یک پای صدمه دیدن |
لنگیده | لنگ و لنگان. بعد از آنکه پای اسب در سوراخ فرو رفت، این حیوان لنگیده، لنگیده راه می رود. کلمات فوق الذکر در امور اجتماعی نیز به کار می رود، چنانکه گویند "این برنامه در جائی لنگش دارد" یعنی که این برنامه در کدام جائی کمبود و یا نقصی دارد. و یا "پای محمود در رابطه به کار روزمره می لنگد." به این معنی که محمود یک روز کار می کند و روز دیگر نه. و یا اگر از مقصود پرسیده شود که تحصیلش به کجا رسیده، او جواب می دهد که لنگیده، لنگیده و یا لنگ و لنگان پیش می رود |
له | اصطلاح "له" در ادبیات دری به معانی ذیل نیز آمده است: |
لهب | زبانه، شرار، شرر، شعله، لهیب، آتش بی دود |
لهجه | زبان، لسان و لغاتی که انسان با آن سخن میگوید. طرز مخصوص سخنگفتن، اداء و تلفظ کلمات و جملات با اکسِنت و آهنگ خاص مربوط به یک کشور و یا یک منطقه، مثلاً لهجۀ ایران که زبان دری را با لهجۀ خاصی که در اصطلاح لاتین دیالکت نامیده میشود اداء میکنند. |
لهذا | از: (ل ِ + هذا)، برای این، از این جهت، از این رو، بدین جهت، از این جهت، بدین سبب، بدین علت |
لهو | لَهو- بازی، خوشی، سرگرمی - هر عمل سرگرم کننده که انسان را از کاری مهم و حياتی و و ظيفه های واجب باز بدارد - به بیان دیگر، لهو، به معنای مشغول شدن توأم با غفلت است |
لهو و لعب | ترکیب از دو کلمهء «لهو» به معنی سرگرمی، یعنی مشغول شدن توأم با غفلت است هر عمل سرگرم کننده که انسان را از کاری مهم و حياتی و و ظيفه های واجب باز بدارد و کلمهٔ «لعب» به معنی مشغولیت- بازی است که کودکان می کنند؛ مانند کار بیهوده ای که دارای فایده نیست. «لهو و لعب» یعنی تفریح، خوشگذرانی، خوشی، عیاشی، هوسرانی |
لهیب | زبانه زدن آتش، افروختن آتش، لَهب، زبانه، شراره، شرار، شرر، شعله های آتش |
لهیدن | نرم شدن، شِل شدن، له شدن، کوبیده شدن، ضایع شدن، خراب شدن میوه و غیره خوراکه |
لو | الف - در لهجهٔ هزارگی مثل و مانند را گویند |
لوءلوء | لُوءلُوء- دُر، مروارید، گهر، کلمه "لؤلؤ" (لوءلوء) به معنای "مروارید" است. مروارید یک گوهر گرانبها است که به طور طبیعی در داخل برخی از انواع صدفها تشکیل می شود. این کلمه معمولاً برای توصیف اشیاء زیبا، کمیاب، و باارزش به کار می رود. |
لواء | الف- پرچم، بیرق، درفش |
لواحس | جمع لاحس، خورندگان، لیسندگان، |
لواحق | جمع لاحقه و لاحق - ملحقات، ضمایم، منضمات، پیشامدها، حوادث |
لوازم | سامان و اسباب، جمع لازمه، ضروریات، اسباب، بساط، تجهیزات، مایحتاج، وسائل، اشیاء ضروری زندگی |
لوازم تحریر | قرطاسیه، کتابچه، قلم، کاغذ، پنسل پاک، پنسل، دوات و غیره (اسم مرکب) |
لوازم صحی | وسایل صحی، ضروریات امور صحت و تندرستی، افزار امور صحی، اسباب و تجهیزات امور صحت و تندرستی، اثاث و آدات حفض الصحه |
لواش | یک نوع نان نازک، نرم و پهن ترکی از آرد گندم. لواشه هم نامیده میشود |
لواط | لِواط- آمیزش جنسی دو انسان ذکور امردبازی، لاطی |
لواطت | لوط.، لِواط، کار قوم لوط کردن، جماعِ مرد با مرد، بچه بازی، جماع غیر طبیعی |
لوامه | مونث لوام، سرزنشگر، ملامتگر، نکوهنده |
لواهس | جمع لاهس، شتابکاران، چابک دستان، تیز کاران، شتابندگان |
لوایح | جمعِ لایحه و لایح، قانونین که از طرف دولت برای تصویب تقدیم پارلمان می شود. در اصطلاح قضائی، مدافعات متهم که به صورت کتبی باشد. مکتوبات تقدیمی وکلاء عدلیه به منظور دفاع از دعوی به محکمه . لوایح (جمع لایحه) به معنای مقررات، طرحها یا پیشنویسهای قانونی است که بهویژه در زمینههای حقوقی و سیاسی به کار میروند. این کلمه معمولاً به اسنادی اشاره دارد که برای بررسی، تصویب یا اجرا به مراجع قانونی یا تصمیمگیری ارائه میشود. |
لوت | معنی دیگر در اصطلاح وتداول عوام ــ لوت
: همان بانک نوت زبان دری یا اسکناس زبان ایرانی است که به سند
کاغذی بنام پول اطلاق می شود : مثلاً دوبندل لوت
ده افغانیگی را گرفتم که دوصد روپه شد. یا برایم یک لوت ناچل دادند که در هیچ جای نمی چلد. |
لوت زدن | به پهلو دور خوردن متواتر، به پهلو غلت خوردن پی در پی، به پهلو چرخیدن متواتر، غلت زدن، لوتک خوردن هم گویند |
لوتو | لاتری، کلمۀ انگلیسی است که در زبان دری و اکثر زبان های دنیا مورد استفاده پیدا نموده است. لاتری در زبان دری و یا قرعه، لوتو یک نوعی از بازی های قمار است که به وسیلۀ کارت هایی که در آن اعداد ظبط شده است، انجام می گیرد . |
لوث | آلوده کردن، آلایش، آلودگی، آلوده سازی، پلیدی |
لوجستیک / لوژستیک | لجستیک به طور کلی سازماندهی و اجرای دقیق یک عملیات پیچیده است. در یک معنی تجاری به طور کلی، تدارکات مدیریت جریان معاملات بین نقطه منشاء و نقطه مصرف به منظور رعایت الزامات مشتریان یا شرکت ها است. منابع مدیریت شده در تدارکات می تواند شامل اقلام فیزیکی مانند مواد غذایی، مواد، حیوانات، تجهیزات و مایعات باشد؛ و همچنین اقلام نامرئی، مانند زمان و اطلاعات. تدارکات اقلام فیزیکی معمولا شامل ادغام جریان اطلاعات، بارگیری مواد، تولید، بسته بندی، موجودی، حمل و نقل، انبارداری و اغلب امنیت است. |
لوح | هر چیز پهن، مانندِ سنگ، چوب، استخوان، یا فلز |
لوحه | تختۀ تحریر، صفحۀ تصویر، تابلو، قرص، لوح، صفحه، تخته، فشل، ورقه، اعلان، سمبول، تختۀ اعلان، پلاک، نشان، صفحه کوچک، چوکات، چوکات تحریر و تصویر شدۀ آویزان، لوحه به معنی هر چیز پهنی که از سنگ یا چوب یا کاغذ، فلز و یا شیشه که بر آن نوشته و یا علامات رهنمایی رسم میشود. در زبان اداری هم از لوحه یا لوحه ها که مقررات همردیف پیهم در آن درج میشود، مثلا لوحهٔ معاشات و لوحهٔ تقاعد و غیره |
لوخ | گیاهیست که در کناره های آب میروید و از آن بوریا و پرده می بافند، به آن گیاه نی نیز گویند که از ساقهٔ آن نای یا توله هم درست میکنند، از گل این گیاه بنام گل لوخ درسمگل تعمیرات برای هموار کردن دیوار های داخلی استفاده میکنند. |
لودر( بیل میخانیکی) | نوعی از ماشین الات انجن دار و کابین دار ساختمانی و راه سازی که هم بصورت چین دار و هم تایر دار میباشد دارای بیل بزرگ و چقر بوده که با بازو های دو حصه ای و سه حصه ای خودقدرت مانور گوناگون را در خاک برداری و کندنکاری دارا میباشد |
لودسپیکر | بلند گو، وسیلهٔ الکترونیک برای پخش و بلند بردن صدا، پخش کننده و بلند کننده صدا |
لوده | لَودَه- شخص بی سر و سامان، بیعقل، سادۀ از حد گذشته، نادان، شخصی که از اشخاص نورمال از نظر فکری کمی ضعیف تر باشد، آدم بی بند و بار |
لوده گی | هرزه گی، مسخره بازی، شوخی مضحک، ریشخندی، رفتار ناپسند و مضحک |
لودی | نام سلسله ای از شاهان افغان که در بین سالهای ۸۰۱ ه ق تا ۹۳۰ ه ق در هندوستان حکمروایی داشتند |
لوزی | منسوب به لَوز، بادامی، به شکل لوز، به صورت بادام. و امروز وقتی لوزی
گویند مراد این صورت باشد: یکی از اشکال مربع و این کلمه مشتقات آن بی شبهه از کلمه لزانژ فرانسوی مأخوذ است. معین یا
مربع معین (شکلی از اشکال مربع) || قسمی مروارید به شکل بادام |
لوزینه | شیر پیره- نوعی شیرینی که با مغز بادام و پسته، گلاب، و شکر درست میکنند. این شیرینی معمولاً در مراسمهای خاص مانند عیدها، جشنها و مجالس مهمانی تهیه و مصرف میشود. در ایران، افغانستان و سایر مناطق، تهیه "لوزینه" با مواد مختلفی مانند بادام، پسته، یا حتی نارگیل انجام میشود، اما پایه اصلی آن همیشه بادام یا مغزهای دیگر است که نام "لوز" از آن گرفته شده است. |
لوژ | جای بلند، در سینما ها و سالون های تیاتر محل خاص برای دید بهتر، جایگاه ممتاز و خاص، در ادبیات قدیم ارو پایی کلبه های کوچک هیزم شکنان را میگفتند. |
لوژستیک | یعنی مدیریت جریان کالا، اطلاعات یا هر نوع منابع دیگر؛ مانند انرژی بین محل تولید تا نقطه مصرف - لوژستیک شامل یکپارچه سازی اطلاعات، حمل و نقل، موجودی کالا، انبارداری، جابهجایی کالا و بستهبندی و در مواردی نیز شامل امنیت نیز می شود. لوژستیک قسمتی از زنجیره تأمین است که ارزش زمان و مکان را به آن میافزاید |
لوش | لُوش- لجن، گِل سیاه، لای سیاه، گل سیاه تیره که در زیر آب نشیند. |
لوطی | الف ــ منسوب به قوم لوط، لاطی، لواطه کار، غلامباره، کودک باز، هرزه کار و قمارباز و شراب خواره . ب ــ شادی میمون و حیوانات دیګر را که برای رقص و شوخی تربیه میکنند |
لوگاریتم/الگوریتم | باز گشایی متناهی متوالی، در علوم ریاضی و کمپیوتر ساینس به روشی اطلاق میگردد که محاسبات بعدی با شیوهٔ تکرار عدد مبدأ به پیش برود یامحاسبه متوالی مبدأباشد. |
لوگری | کابلی صفتی نسبی برای باشندگان (ساکنان) منطقۀ لوگر و یا لوگری تباران است. این صفت نامخانوادگی ای رائج در افغانستان است |
لولان شدن | به دور محور خود چرخیدن، یک جسم مدور یا مستوی مانند تربوز به دور محور خود روی زمین میلولد |
لولاندن | و یا لولانیدن، در اصطلاح عوام چرخاندن به دور محور خود را گویند چه جسمی مدور باشد یا مستوی مانند تربوز میلولد و یا سانقه و یا ساقهٔ درخت بعد از قطع شدن از بیخ و شاخه ها که شکل استوانه را گیرد به دور محور خود روی زمین میلولد. لولاندن که کسی آنرا میلولاند و اگر استوانه میان تهی باشد مثل نل آب یا بسی فراختر و یا میان پُرّ که میشود در روی زمین بلولد یا لولانده شود |
لولاک | الف - اسم صفت دریک جمله(از لو + لا + ک ضمیر) اگر نبودی تو ! جمله جهان نبودی ! برگرفته شده از حدیث قدسی خطاب به حضرت محمد (ص) «لولاک لما خلقت الافلاک »؛ اگر تو نبودی آسمانها نیافریدمی. لقبی که عرفا به محمد(ص) داده اند. اشاره است به سرور کاینات ( ص). |
لوله | هر مجراء میان خالی، مطول یا دراز و استوانه یی شکل که مایع و گاز از آن بتواند بگذرد، آنرا لوله میگویند، جمع آن لوله جات |
لوله و لوپان | لُوْلّه و لُوُپانْ: اصطلاح عامیانه است به معنی «سرگردان». مثلاً اگر گفته شود که مرا نزد خود خواست و بی نتیچه! یعنی ناحق لوله و لوپانم ساخت یا به سرعت لوله و لوپان کابل رفتم، یعنی بدون آمادگی که باعث سرگردانی گردد. لوله و لوپان اصطلاح است که با مصادر لازمی و متعدی ؛ کردن، رفتن، آمدن، بردن و آوردن، شدن، استعمال میگردد و اصطلاح مشهور عامیانه است. لوله ولوپان یعنی سرگردان نمودن، سرگردانی بی معنی و بیمورد. لوله در زبان دری جسم مدور مانند گلوله و هم مدوری که طول هم دارد که با مصادر لازمی و متعدی لولیدن، لول دادن و لول خوردن و غیره مورد استعمال قرار میگیرد |
لولک دوانی | بازی بچه گانه، عموماً عرابه های کهنۀ بایسکل با یک چوب به درازی 20 الی 30 سانتی متر در فضای آزاد لولانده میشود. بچه ها با مهارت این بازی را تا فاصله های طولانی (چندین متر) جهت مسابقه با اطفال دیگر، یا برای سرگرمی خود به تنهائی ادامه میدهند. |
لولیدن | لول خوردن، لول زدن، نوسان کردن، در جای خود جنبیدن و پیچیدن، یعنی حرکات آهسته و پیچیدن مثل کرم که در زمین می لولد |
لوند | با فتح اول و دوم بی پرده و بی حیا، دلربا، طناز، دلفریب، شوخ و شنگ، عشوه گر، فاحشه، هرزه، هرجایی، زنی که دستیار مطربان باشد، عشرت گر عیاش |
لوکس | شیک، عالی، مجلل، نفیس، کالای تجملی |
لوکل دیسک | لوکال دیسک (Local Disk) به بخشی از فضای ذخیرهسازی داخلی یک کامپیوتر یا لپتاپ گفته میشود که مستقیماً روی دستگاه نصب شده است. این فضا معمولاً شامل درایوهای ذخیرهسازی مانند هارد دیسک (HDD) یا درایو حالت جامد (SSD) است و برای ذخیره دادهها، فایلها، برنامهها و سیستمعامل دستگاه استفاده می شود.. |
لوکیشن | محل فلمبرداری در خارج از استدیو |
ليسيدن | با زبان به چیزی مالیدن، با زبان پاک کردن چیزی، روفتن غذا و یا مایعی از ظرفی توسط زبان |
ليلام | الف - فروختن چیزی به قیمت پایینتر از قیمت اصلی آن |
ليله | شب؛ یک شب |
لک | صد هزار = 100.000 |
لک لک | لَکْ لَکْ یا لگ لگ پرنده ایست با رنگ سفید و سیاه، پاها و گردن دراز و منقار بسیار دراز که در صخره های بسیار بلند و نقاط مرتفع آشیانه ساخته زندگی میکند، همچنان لک لک سخنان هرزه و یاوه را نیز گویند |
لکات | لَکاتْ: دری است و حالتی کسانی را گویند که در رفتار توازن شان کاملاً از کنترول خارج باشد که گویند لکات میخورد یا لکات میرود مثلا در حالت نشهٔ زیاد و یا بی خوابی |
لکچر | سخنرانی, درس, خطابه, کنفرانس, نطق, خطابت |
لکچری | الف - لذت، عیش، عیاشی، نعمت، خوشبختی، خوشحالی، لوکس، لذت بردن |
لکس | لُکس- شیک، عالی، مجلل، نفیس، کالای تجملی |
لکلک | مرغی حرام گوشت و از جمله ٔ طیور وحشی است، دارای گردن و منقار و پای دراز و مار شکار کند و چندان ا
|
لکنت | زبانپریشی، زبانگرفتگی، گرفتن زبان هنگام حرف زدن |
لکه | داغ و خال، نقطه, لکه, محل, مکان, نشان، علامت، خال اثری که از چربی و کثافت یا مواد رنگین در روی لباس و یا چیز دیگر پیدا شود |
لکه دار | داغ دار، نشان دار، پُرلکه، کثیف، رنگ شده، خالدار |
لکههای قهوهیی پوست | ایجاد لکهای تیره به دلایل مختلف افزایش سن، بودن در معرض آفتاب، بیماری جگر، یائسگی، ژنتیک، جوانی دانه و استرس بستگی داشته، راههای مختلفی برای بهبود و نیز جلوگیری از تشکیل آنها وجود دارد. |
لھجه | طریق و طرز سخن گفتن و تلفظ. زبان یا لسان، اکسنت |
لھو و لعب | تفریح، خوشگذرانی، خوشی، عیاشی، هوس رانی - طرب و بازی و عشرت و شادی و سرگرمی، رجوع به لهو و نیز لعب شود |
لی | آوازخوان که با تال طبله یا درام منظم و مساوی بخواند دارای لی اند |
لیاقت | سزاواری، استحقاق، شایشتگی، ارزش، اهلیت، سزاواری، شایستگی، صلاحیت، عرضه، قابلیت، قدر، مرتبه |
لیالی | جمع لیل یعنی شب ها |
لیبرالیزم | از کلمۀ لاتینی "Liber" گرفته شده که به معنی آزادی است و مجموعه ای می باشد از افکار اقتصادی، فلسفی، سیاسی و حقوقی که در تفکر علمی عصر رنسانس زاده شد و ایدئولوژی سرمایه داری عصر رقابت آزاد محسوب می گردد. این ایدئولوژی مردم را از تفکر خشک دینی کلیسا نجات داده، آنها را به جهان خرد و تعقل دعوت نمود. لیبرال به کسی گفته می شود که بدین باور باشد که دولت با تمامی قدرت خویش در راه تحقق، تعالی و ترقی اقتصادی، سیاسی و عدالت اجتماعی می کوشد. /ح. روستائی |
لیبرالیزم نوین | ایدئولوژی سرمایه داری جهانی شده است که دوران رقابت آزاد و انحصار دولتی را پشت سر گذاشته. در این طرز تفکر نقش دولتها ضعیف و نقش سرمایه داری قوی می باشد، چنانکه کمپنیهای بزرگ نفتی، سلاح سازی، اوتوموبیل، اطلاعات جمعی (گوگل، فیس بوک، ...) و غیره سیاستهای دولتهای سرمایه داری تعیین می کنند./ح. روستائی |
لیتر | در سیستم متری یا متریک بین المللی یک لیتر معادل
یا مساوی به یک دیسی متر مکعب، واحد یا مقیاس برای اندازه گیری مایعات مثل آب، تیل روغن وغیره، غازات و هوا میباشد و
معادل یا مساوی است به حجم یک مکعبی که ابعاد آن هر یک، ده سانتی متر باشد که
از زبان فرانسوی لتری و لتری از زبان یونان قدیم و
هم لاتین یعنی لیترا گرفته شده است. |
لیسانس / لَیسانس | جوازنامه، اجازهنامه، به طور مثال: اجازه نامۀ تجارتی و غیره |
لیسانس / لِیسانس | شهادتنامه، دیپلوم، اصل این کلمه فرانسوی و به معنی اجازه نامهٔ چهار سالۀ مسلکی به سویهٔ فاکولته میباشد. مثلاً گویند لیسانس اداری، اقتصاد، حقوق، ساینس، انجنیری و غیره |
لیسانسه | شهادتنامه، دیپلوم، اصل این کلمه فرانسوی و به معنی اجازه نامهٔ چهار سالۀ مسلکی به سویهٔ فاکولته میباشد. مثلاً گویند لیسانسهً اداری، اقتصاد، حقوق، ساینس، انجنیری و غیره |
لیست | صورت اسامی افراد یا اشیا یا هر چیز دیگر، فهرست، سجل |
لیست سیاه | فهرستی از نام افراد یا سازمان هایی که متهم یا مظنون به انجام فعالیت یا عمل نامطلوبی هستند - نام مخالفان و متهمان |
لیسه | الف -مکتب عالی، محلی که بعد از ختم تعلیمات ابتدائیه به آموزش میپردازند. در افغانستان این مرحلۀ تدریس از صنف هفتم الی دوازدهم را در بر دارد. مکتب متوسطه |
لیسه حبیبه | لیسهٔ حبیبیه اولین و سابقه دارترین مکتب و کانون معارف در افغانستان است که از ابتدای تأسیس نقش بارز و سازنده ای در تعلیم و تربیهٔ فرزندان افغان داشته است. |
لیسیدن | زبان به چیزی مالیدن با زبان چیزی را پاک کردن |
لیف | کیسۀ بافتگی یا پارچهای که در حمام برای شستشوی بدن با صابون به خود می مالند. |
لیقه | تکۀ نخ یا ابریشم بههم پیچیده که از آن لیف سازند |
لیل | شام، شامگاهان، شامگاه، شب، فلق، تاریک، مقابل/ یوم |
لیل و نهار | شب و روز، لیل و نهار دیده یعنی با رسوم زندگی آشنا |
لیلا | دل تاریکی شب، هنگامی که ماه در آسمان نیست |
لیلاً | شب هنگام، از طرف شب |
لیلام | حراج، از نرخ معمول ارزان فروختن، تنزیل قیمت |
لیلام کردن | به قیمت ارزان فروختن، مال خود را حراج کردن |
لیلامی | رخت، لباس و اجناس مستعمل یا
استفاده شده ای که شرکت های مختلف از ممالک پیشرفته و ثروتمند آن ها را جمع آوری می کنند و به عنوان جنس
دست دوم و سوم، به کشور های جهان سه صادر میکنند جهت کمک به غرباء و مساکین. |
لیلی | الف- منسوب به لیل، شبانه |
لیلیه | خوابگاه، محل شب باش متعلمین و محصلین، مکانی برای استراحت و شب باش |
لیم (لئیم) | لئیم- بخیل، پست، پست فطرت، خسیس، دنی، رذل، فرومایه، گدا، گدامنش، ممسک، نادیده، ناکس |
لیم / لِیم | این کلمه که در اصل لحیم میباشد و در زبان عامیانه در افغانستان آنرا لیم یا لایم میگویندو در بسیاری از زبان های ارو پایی نیز لایم گفته میشود وصل کردن دو پاچة فلز با فلز مذاب. آنچه با آن ظروف مسی وغیره را جوش دهند. |
لیموزین | نام یک نوع وسایط نقلیۀ خاص و با کلاس است. که دارای طولی نسبتاً زیاد بوده و جهت مقاصد تشریفاتی (چه رسمی و چه غیر رسمی) استفاده میگردد. امروز انواع شرکتهای مختلف موتر سازی لیموزین میسازند، و اغلب قابل کرایه است. |
لین | خط، راه، قطار، صف، فیل شده، به دنبال همدیگر، پی هم، پشت سر هم |
لینت | ـ نرم شدن؛ نرم گردیدن؛ |
لینت دادن/لینت بخشیدن | ـ نرم کردن؛ سست کردن؛ ضعیف کردن |
لینتمزاج | ـ متساهل |
لینک | پیوند، اتصال، پیوستن، نشانی انترنتی که از طریق آن می توان به داده های وبسایت یا صفحۀ دیگری دست یافت |
لیوه | آدم ریشخند، آدم خیله و یله گوی،آدمی بی مزه و نادان |
لیک | لِیک- ولی، منتها اما، لیکن، لاکن. کلمهٔ "لیک" در دری/ فارسی به معنای "اما" یا "ولی" است و برای نشان دادن تضاد یا تقابل میان دو جمله یا عبارت استفاده می شود. در دری قدیم این کلمه را بیک تلفظ میکردند که اکنون متروک شده و جایش را به لیک گذاشته است، چنانچه ناصر خسرو بلخی در این باب گوید: |
لیکن | اما، لاکن، لیک، معالوصف، معهذا، منتها، ولی |
لییرال | لیبرال به کسی گفته میشود که فلسفهٔ سیاسی آزادی و برابری را تعقیب میکند |